March 30, 2006

تجسم کار ویرایش وقتی خواهر زاده بزرگ تره لم داده روی تخت، کنار کاغذ های تو و دیکشنری ها، و امیرحسین هوس کرده است بیاید و سرک بکشد چه کار می کنی و این آخری هم زمان روی کاغذ ترجمه ی ناشر نقاشی هم بکشد، تجسم کار کردن بین جیغ و داد های دو تا خواهر زاده که رقص سرخ پوستی اجرا می کنند وسط اتاق، بین کاغذ های ریز ریز شده برای کار دستی و کتاب های شان و برادرم که آن وسط منتظر نتیجه ی برنامه ای بود که با مطلب نوشته بود و من هم سر کار های خودم
.
.
.
کی فکرش را می کرد؟

وقتی رسیدم و ایستاده بود و همان مسیری را نگاه می کرد که من همیشه از آن می آمدم، لبخند زد و دست دادیم و کارت پستال را به من داد و من . . . تجسم کارت پستال از زمینه های ذهنی ام محو شده بود، سه سالی می شد که از کسی کارت پستال نگرفته بودم، سه سال می شد که به کسی کارت پستال نداده بودم، کلا کم هدیه به کسی می دهم و مدت ها است . . . یادش بخیر آن سال ها که مدت ها وقت صرف پیدا کردن کارت پستال ها و پست کردن شان و . . . زمان گذشته است، بهی که تلفنی گفت خانوم دادشلو که یادت هست؟ اصلا یادم نمانده بود، وقتی آدرس داد ذهنم رفت به شش سال قبل و کار هایی که برای گروه نوجوانان برای صلح می کردم، یادم نمانده بود، امروز وقتی حرف رفت به امبرتو اوکو، فکر کردم که نام گل سرخ را چند سال پیش خوانده ام؟ یادم نیامد، تقریبا می شود هشت سال، یا بیشتر، زمان می گذرد، هیچ وقت متوجه نبوده ام، الان دارم فکر می کنم که دانشگاه دارد تمام می شود، دارم لیسانسم را می گیرم
.
.
.
خسته ام، متن ها خسته ام کرده اند، امروز نتوانسته بودم تا الان موسیقی گوش کنم و روحم آزرده است، امروز تنها خوبی اش آف لاین های اِراتو بود بعد از مدت ها . . . آی دی ش را که دیدم لرزیدم، خواندم و چشم هایم اندوهگین شد، برایم به انگلیسی نوشته بود، یاد آن روزی که نشسته بودیم و من زدم به خط انگلیسی و فقط می خواستم بدانم چقدر انگلیسی می داند – موضوع حرف مان هم ممنوعه بود، آدم که نمی تواند وسط خیابان بلند بلند با صدای رسای فارسی در مورد سکس با یک دختر گپ بزند، آن هم توی مشهد، می تواند؟ - حرف زدیم، نیم ساعت با هم حرف زدیم و من چقدر افتخار می کردم که زبان هم را می فهمیم، آن هم بلغور انگلیسی حرف زدن ِ من، تند تند و بهم ریخته و آشفته، مثل خودم
.
.
.

خسته ام، به صورتم اشاره کردم – اصلاح نشده، برای روز ها – و گفتم مشخص است چقدر این روز ها من برنامه های منظم دارم، خندید، حرف زدیم، در مورد موقعیت های کاری که می شود در موسسه های پژوهشی گرفت و درآمد های شان، در مورد ترجمه، ویرایش، در مورد دوست های مان، در مورد روز هایی که گذشته است، توی آفتاب نشسته بودیم توی پارک خیابان راهنمایی و من چقدر احساس خوبی داشتم که روز ها است در خانه خودم را حبس کرده ام و بیرون هم که رفته ایم، شب بوده است همه اش، آفتاب دوست داشتنی، آفتاب که دوست های من است که بعضی وقت ها چشم هایم را می بندم و به آفتاب خیره می شوم و با هم حرف می زنیم و چقدر همه چیز خوب می شود وقتی با هم خوب هستیم، وقتی من خل نیستم، عصبی نیستم، وقتی زندگی آرام است
.
.
.

خسته ام، خوابم می آید
شب بخیر

سودارو
2006-03-29
ده و پنجاه و دو دقیقه ی شب