March 14, 2006

برای بیش از یک سال برنامه ی مرتب منظم آدمیزادی داشتم، حالا که از نقطه ی کنکور گذشته ام همه چیز ایستاده است، آینده شده است چاهی که پر نمی شود، خودم را می کشم پر نمی شود، کتاب هایی که لیست می کنم که بخوانم، آثاری که لیست می کنم که ترجمه شوند، کار هایی که باید انجام شود، پیشنهاد های کاری که همه را از دم قبول می کنم، شاید، شاید که این آشفتگی گم شود

گم نمی شود

در میان هوا مواج است در حرکاتم، در حضورم، در نفس هایم

می گفت گم شده اید، می گفت بین زندگی تان و خدا سر در گم هستید، می گفت شاید بیشتر به خاطر حال و هوای سن تان باشد، شاید هم . . . توی راهروی دانشگاه متروک ایستاده بودیم، من از لحظه های بودن لذت می بردم، از نفس کشیدن، از حرف زدن، از به یاد آوردن ِ شل سیلورستان، از ورق زدن ِ کتاب ِ هوشنگ مرادی کرمانی – شما که غریبه نیستید، زندگی نامه ی آقای مرادی، کتابی به دلنشینی یک بعد از ظهر، جایی دور تر از هر چیزی که فکر کنی از شهر، از انحطاط، از پوچی، از سیاهی، دور از بدی ها، روشن، زیبا، دلنشین

وقتی کیف کوله ی خاکستری بر دوش داشتم عرض خیابان را می رفتم، نگران از اینکه دیر شده – مامان زنگ زد که کجایی؟ خدا را شکر که از تکنولوژی مد به دورم، روز هایی که همراه برادرم را برده باشم همیشه مامان زنگ می زند که دیر کردی – همیشه دیر می کنم، همیشه توی خیابان ها هی گم می شوم و سرم را بالا می آورم و در گیجی، در گیجی محض می گذرم، عبوری کسل، عبوری سرد، عبوری نا امیدانه، عبوری عبوس، کیف کوله همیشه بر دوش، و توی آن دفتر یادداشتی که خیلی کم توی آن چیزی می نویسم، توی آن همیشه چند کتاب، همیشه چند سی دی، همیشه چند حواس گم کن، همیشه
.
.
.
توی عرض خیابان می رفتم و فکر می کردم که چگونه می توان از این تن ناامید این حجم امید را بیرون کشید و به پای دیگران ریخت؟ چگونه این کار را سال هاست می کنی؟ امید می دهی، لبخند می زنی و برنامه های بزرگ و آرزو های بلند بالا می ریزی، تازگی ها آنقدر بیشعور شده ای که آدم ها اگر نخواهند راهی را بروند می ایستی و تکان شان می دهی که مگر نمی بینی از راه ت دور شده ای؟ آن قدر خل شده ای که برای شان راه می سازی، می گویی این برای تو، کاغذ های پرینت شده را پخش می کنی و دلت چقدر می گیرد وقتی همه فکر می کنند فردا هم هست، همه فکر می کنند امروز را به کنار، فردا، وقت که هست . . . دلت می گیرد، آن چه هستی از دست می رود، مثل . . . مگر ترم آخر پزشکی نبود سالی که مرد؟ به یک آن مرد، توی پیاده رو مرد، دست پسرش توی دستش مرد، می دانی، هزار آرزو داشت، شاعر بود، زنده بود، می خندید، می ساخت، می تنید، می دوید، پیش می رفت، به یک آن، با برخورد یک پژو ی تیره رنگ
.
.
.
همیشه فکر می کنند فردا هست

من احمقم یا دیگران؟ یا دیگران؟

توی عرض خیابان راه می رفتم و همان پنج دقیقه قبل گفتم اگر زنگ نزنید خودم زنگ خواهم زد، حتا یک لحظه هم فکر نکردی با استادت حرف می زنی؟ حرف ادبیات که می آید ماسک سزار می زنم و سنگدل می شوم و سر عزیز ترین هم عصبانی می شوم، خوب تنبلی دیگر، حرف و حدیث ندارد، زورت می آید یک کتاب احمقانه را باز کنی هشت صفحه چرندیات بخوانی، من دلم می گیرد، دختر من تنبل نبود، دختر من زرنگ ترین بود، شاد ترین، زنده ترین، دختر من وجود داشت، می فهمی؟ وجود داشت

چرا امشب توی این خستگی هی دارم می نویسم؟ می دانم از دستم عصبانی می شود، باز می نویسم، شاید توی این حجم دوری ها و دلتنگی ها، وجودم را فقط توی این نوشته ها پیدا می کنم – زنگ نزد، تلفن کاری بود، چرا زنگ نزد؟ منتظر بودم
.
.
.
.
.
.

http://varteh.persianblog.com/

سودارو
2006-03-13

صبح شده است، نمی دانم، وقتی نمایشنامه ی اتاق را ترجمه کردم و در وب منتشر شد، هم نام برایم نوشت که کاری کرده ام که توی – حداقل – کلاس، کسی آن را نکرده است، حالا هم دعا می کنم در این قدم هایی که دارم بر می دارم، بتوانم موفق باشم، یعنی فقط دعا می کنم