March 11, 2006

خواب . . . اونقدر سنگین می خوابم که نه با صدای خنده ها بیدار می شوم، نه با جمله ی بابا که ما داریم می رویم بیرون، نه با این احساس که باید به تو زنگ بزنم، با هیچ احساسی، گیج و خسته می افتم توی رختخواب و مثل سنگ، مثل یک گاومیش، مثل یک کوه می خوابم، چشم هایم را که باز می کنم مامان و بابا برگشته اند، با عمو کوچک تره رفته بودند بیرون، و یک جا شده بود سه جا و برگشته بودند، چشم هایم را باز کردم و عصبی بودم که چرا ساعت کوک نکرده بودم، چرا اینقدر خوابیده بودم، چرا بیدار نشده بودم به تو زنگ بزنم – دلیل همین بود – و حوصله نداشتم، بیدار شده ام و هیچ کاری نکرده ام و فکر می کنم تا صبح . . . الان بیست دقیقه ی صبح است، امروز سه تا قرار دارم، می خواهم خواهر زاده بزرگ تره را ببرم جمعه بازار کتاب، بعد از ماه ها قدم زدن در جمعه بازار کتاب
.
.
.

پنجشنبه شب – یک متن نا تمام

* * * *

عکس ها . . . یعنی بگم بهم ریختم؟ کافی نیست، از صبح هی عکس ها را می آورم روی مانیتور و نگاه می کنم، لبخند می زنم، چشم هایم پر از اشک می شود، فکر ها به سرم هجوم می برند، صبح که عکس ها را گرفتم و نگاهم خیره ماند، خیره ماند تا سه و نیم صبح که هی الکی آهنگ گوش می کردم، که هی الکی هملت ِ اجرای بی بی سی را نگاه می کردم، که هی
.
.
.
چشم هایم خسته می شوند. تمام روز هی راه می روم. سه شماره نشنال جئوگرافیک که از جمعه بازار کتاب خریده ام ورق می زنم، لئونورا مک نیت گوش می کنم، مجله ی مترجم می خوانم – چهل صفحه پشت سر هم – و کتاب، فیلم، هی الکی خود را سرگرم کردن و باز

باز

باز عکس هایت را نگاه می کنم، چشم هایت، با آن غمگینی و آرامش شان، با سکوتت، با لبخندت، با لباسی که پوسیده ای، با آرامشی که از من دور می شود در حلقه های مشکی مو هایی که زمانی دوست داشتم هی بهم بریزم شان و تو دوست نداشتی، با . . . نمی دانم، می دانی، باید مرده باشم، قانون طبیعت می گوید که من باید مرده باشم، دیشب این شعر را نوشتم، بعد از هفته ها که نمی توانستم یک کلمه بنویسم، این را پشت سر هم نوشتم، به یاد تو، برای تو، از زبان ِ تو
.
.
.

سودارو
2006-03-10
ده و پنج دقیقه ی شب


در تصویر لبخندی که باید
باید مرده باشد





خورشید
دوازده بار
ِ سکوت
آبشار گونه ای
که جایی بر فراز موهای مشکی، در پرواز دوازده پرنده هی خرد می شود
. را ذوب می کند
تصویر های پریشان و درهم آمیخته ای
میان پلک ها ذوب می شوند
مژه ها می لغزند
چشم ها ذوب می شوند
قطره ای از
.
.
.
که هی دوباره از خودت بگذر
هی دوباره دست ها را بالا، سر را بالا
نفس های عمیق، بایست در لحظه های غرور
تعصب
تنهایی
هی دوباره از خودت بگذر
بخند
به قهقهه بخند
. . . با تصویر پسرکی که دوباره جان
می میرد
. . . دوباره نفس
می میرد
. . . سعی کن، دوباره سعی کن
می میرد

در تصویر پسرکی که می خندید، به آشفتگی ذهن های
در هم پیچیده ات در راهرو های تاریک محبوس
می خندید، به ناآرامی ِ تلاطم های ابر های مواج
در ذهن خشک شده، جنون های آگاهانه
نا آگاهانه، جنون در یک رقص
در رقص
رقص ها
دست ها بالا
سر ها بالا
. . . نفس ها
می میرد
شبلی با من برقص
می میرد
شبلی
.
.
.
. نقطه ها همه سر خط

خورشید سیزده بار ذوب می شود
و ذوب می کند و بر فراز موهای سیاه
دوازده، یازده، سیزده پرنده ی بال بال
هی در تصویر پسرکی که می میرد
هی نفس
هی آرزو
آرزو می کنم در این حجم تیره، میان
قطره های باران خشک خورشیدی که هی ذوب می شود
. . . باران واقعی که
. پسرک زیر باران مرد
وقتی در راهرو های پلاسیده نفس
نفس
هی نفس می زدی
. مرد
حالا هی بوق های بوووووووق های
بوق اشغال؟
فحش هم نمی دهند
نقطه سر خط، تا سر خط هی شعر بنویس
نقطه سر خط، بخند، هی تا سر خط بخند
تا سر خط بمیر، تا سر خط برقص، هی
هی به من بگو زندگی
هی به من بخند
هی بمیر
تو بمیر
تو که باید مرده باشی
تو بمیر
.
.
.
نقطه . . . نقطه . . . سیاهی های ممتد
غمگین ِ عوضی، سیاهی های فقط تباهی
فقط جنون
فقط به ابعاد آسمان سیاه
تیره
. . .

می خندد، قهقهه، مثل احمق ها هی می خندد در این کابوس
حالا هی سرم داد بزنید که زندگی است
که طلسم شده آرزو ها، که نفرین شده این هوای
سنگدل که سیصد و هفتاد بار ذوب شده
ذوب خواهد شد
ذوب شد، نقش خورشیدی که
خورشید دروغ گویی که . . . ابر های در هم
پیچ خورده میان مژه های
سیاه
مرده
باید مرده باشد
باید مرده باشد

به من نخند
به من نخند

. . .

سودارو
2006-03-10
سه و دو دقیقه ی صبح