March 31, 2006

امیر عباس هویدا، نخست وزیر محمد رضا پهلوی، با سیزده سال صدارت بیشترین دوران صدر اعظمی را در تاریخ دوران حکومت مشروطه در ایران دارد. کتاب معمای هویدا را دکتر عباس میلانی – استاد دانشگاه استنفورد، امریکا – نوشته است، کتاب از همان زمان چاپ شدن به یکی از جنجالی ترین کتاب های مطرح در بازار کتاب های سیاسی / تاریخی تبدیل شد و به یکی از پرفروش ترین ها هم، پیش از این از دکتر میلانی چند مقاله خوانده بودم و نوع نگاه ش به موضوع ها و سبک آکادمیک نوشتن ش – چیزی نایاب در کار نویسندگان ایرانی – را می پسندیدم. شاید در ایران فقط محمد قوچانی – سردبیر روزنامه ی شرق و داماد عماد الدین باقی – باشد که بتواند ظریف کاری های نوشتن مقاله را به خوبی دکتر میلانی به انجام برساند. پیش زمینه ها باعث شد تا هفته ی پیش که به دیدن خانوم دوست رفته بودم و کتاب را در کتابخانه اش دیدم، بدون هیچ مکثی کتاب را بردارم و بلافاصله هم شروع به خواندن کردم. متن کتاب برای حدود چهار روز زندگی ام را پر کرد. می توانم بگویم از این کتاب تاثیر گرفته ام

معمای هویدا
دکتر عباس میلانی
انتشارات اختران، چاپ اول اردیبهشت 1380، نسخه ای که من خواندم، چاپ شانزدهم اردیبهشت 1381، تیراژ شش هزار نسخه، 546 صفحه، مصور، شامل بر نزدیک به هفتاد صفحه یادداشت ضمیمه ی متن ها، بها سه هزار و پانصد تومان، نسخه ی موجود در بازار – همین هفته چک کردم – 4700 تومان

کتاب جلدی شرابی رنگ دارد – نزدیک به رنگ خون – روی جلد عکس هویدا است در زمان صدارت، نیمه ی صورت را داریم، نگاهی معمولی، لبی متبسم، پیپ مشهور نخست وزیر بر لب، پشت عکس سیاه، پشت جلد سه عکس کوچک است از هویدا در زندان جمهوری اسلامی، پژمرده، لم داده و نگاهش خسته است، زیر عکس ها نوشته شده است

...
به این نتیجه رسیدم که باید تاریخ مان را از نو بخوانیم و بسنجیم، پذیرفتم که به نوعی خانه تکانی تاریخی محتاجیم. به نظرم رسید که فرضیات و گمان ها و جزمیات پیشین را وا باید گذاشت و شناخت هر کس را از نو با پیروی از روش پیشنهادی دکارت بیاغازیم. او می گفت در جستجوی روش علمی، لازم دانستم که همه ی فرضیات پیشین را نادیده و نپذیرفته بگیرم، و در همه چیز شک کنم جز در وجود ذهنیتی شکاک. ما نیز در ارزیابی دهن و زندگی هر کس باید، به گمانی، با این فرض شروع کنیم که هیچ چیز قابل اعتنا و اعتمادی درباره اش نمی دانیم. باید این فرض را بپذیریم که دانسته ها و شنیده های پیشین مان شاید به قصد گمراهی مان بوده و تنها با ذهنی پالوده از رسوبات گذشته می توان به گرته ای از حقیقت دست یافت

کتاب در شانزده فصل و اول به زبان انگلیسی نوشته و سپس به فارسی – توسط خود دکتر – برگردانده شده و در هین ترجمه دوباره تصحیح هم شده است – بر اساس زیر نویس های کتاب می گویم. کتاب حول زندگی امیر عباس هویدا از تولد تا تیر باران در زندان قصر توسط خلخالی – قاضی دادگاه انقلاب ایران که سه ماه بعد از انقلاب در یک مصاحبه با افتخار گفته است حکم اعدام چهار صد نفر – باز اعداد را گم کرده ام، یا سیصد نفر – را داده است و تعداد کسانی که در طول دوران او اعدام و تیر باران شده اند نا معلوم است، خلخالی تقریبا یک سال پیش در تهران در گذشت، مسعود بهنود از آخرین دیدارش در بیمارستان با خلخالی می گوید که به او گفته تو همان عینکیه هستی؟ اگر دست من بود اعدام ت می کردم – بهنود در مورد خلخالی چند مقاله دارد، دکتر نوری زاده هم توی متن هایش بار ها به نام او اشاره کرده است، اگر بتوانم لینک ها را پیدا کنم اضافه می کنم، الان از حافظه کمک می گیرم

کتاب در حالی که پاسخگوی بسیاری از سوالات ذهنی ام بود، سوالات بیشماری را هم برای من به وجود آورد

اول اینکه من هیچ دیدگاه مستندی در مورد حکومت محمد رضا پهلوی بر ایران نداشتم. چیز هایی که می دانستم حرف های یک طرفه ای بود که در دوران کودکی در ذهنم فرو کرده بودند که همه شان با مقایسه های بیشتر اقتصادی با زمان حاضر فرو ریخته بود، هیچ درکی از استبداد پهلوی نداشتم، در کتاب نمونه های مستند فراوانی هست که این استبداد را به من نشان می دهد، یعنی می توانستم درک کنم که واقعا با یک دیکتاتور طرف هستم، دیکتاتوری اوهام زده، نظام اداری ایران در زمان پهلوی در کتاب به گونه ای بحث شده است که خلا های ذهنی من را پر کند، باید بگویم که در تاریخ ضعیف هستم، یک سوم کتاب گذشته بود که فهمیدم من تمام مدت فکر می کرده ام که اسد الله علم همان امیر عباس هویدا است

دوم اینکه من درک درستی از اینکه چرا انقلاب شد نداشتم، دو واحد ریشه های انقلاب اسلامی را ترم پیش گذراندم، استاد درس بیشتر وقت کلاس را به حرف زدن در مورد شورش های شیعه در تاریخ اسلام گذراند و بحث انقلاب را در جلسه ی آخر رد کرد، من وقتی دیدم که در جزوه ی یکی از دوستان که در یک ساعت دیگر همین کلاس را نشسته بود هم مسئله ی انقلاب ها و انواع آن که طرح شده است انقلاب فرهنگی فقط نام برده و چیز دیگری درباره ی آن نیست فهمیدم که در این کلاس اصلا بحث انقلاب مطرح نیست، نمی شود در زمان حاظر برای دانشجویان امروزی حرف انقلابی را زد که درکی از آن ندارند، خوب من هم مثل تقریبا نصف کلاس از این درس بیست گرفتم و معدلم بالا تر رفت و تمام شد، ولی سوالات ماند، چرا انقلاب شد؟ این کتاب زمینه های انقلاب را بحث می کند و پاسخگوی سوالات است، ولی به من نمی گوید چرا وقتی با آمدن دولت بختیار و رفتن شاه، وقتی مردم به اهداف خود رسیده بودند انقلاب ادامه پیدا کرد تا برسیم به اعدام های دهه ی شصت؟ جنگ هشت ساله؟ و هزاران مسئله ی دیگر، کتاب جوابی برای این سوال ها ندارد، با شلیک سه گلوله ی هفت تیر به هویدا و توضیح تدفین او، کتاب پایان می یابد. یک کتاب خوب دستم هست، مقدمه ای بر انقلاب اسلامی که آقای دکتر صادق زیبا کلام نوشته است و هنوز نخوانده ام، امیدوارم آن کتاب – با شناختی که از دکتر زیبا کلام دارم – بتواند جواب گوی این سوالاتم باشد

تعدادی سوال هم برایم پیش آمده است

ما در زمان محمد رضا پهلوی، رشد اقتصادی واقعی داشته ایم یا اینکه آن چه بوده بر اساس تاثیر مستقیم افزایش قیمت نفت – از پنج دلار به سی دلار – بوده است؟ اصلا دولت شاهنشاهی برای اقتصاد چه کرده است؟

ساواک واقعا چه بوده است؟

آزادی های اجتماعی در چه حدی بوده است؟

نقش شایعات در مسائل اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و اقتصادی ایران چیست؟ چرا سیستم شایعه هنوز هم قدرتمند است؟ چرا می توان به کسی با تمام قدرت حمله کرد و بدون ارائه ی مدرکی او را محکوم کرد و بعد هم این حرف پخش می شود و طرف بد بخت می شود؟ چرا این سیستم هنوز هم کاربرد دارد؟

پیش زمینه ها چه نقشی در زندگی ما داشته اند؟ مثلا بابا همین کتاب را با دقت ورق زد که بفهمد هویدا بهایی بوده یا نه؟ خوب پدرش بهایی بوده و خودش هم لائیک، خوب بابا کتاب را کنار گذاشت و به جواب سوال ش رسیده بود، برادرم پرسید خوب این که بهایی بوده است مگر چه اشکالی دارد؟ سوال مهمی بود، مگر تبلیغ بهائیت داشته؟ مگر بهایی بودنش – که همین هم سوال است – نقشی در صدارت ش داشته است؟ سوال من این است که چرا باید فکر کنیم چون مثلا طرف یهودی است، باید حواسمان باشد که طرف آمده یا جاسوسی کند، یا پول با سود بالا قرض می دهد، یا . . . بابا یهودی ها چند هزار سال است در ایران هستند، بهایی ها هم خودمان را تکه تکه هم بکنیم وجود دارند
.
.
.
این قسمت را مجبورم سانسور کنم


کتاب را امشب تمام کردم و مسائل مختلف در ذهنم چرخ می خورند، اگر به تاریخ و سیاست علاقه مند هستید و مثل من سوال های بی جواب بیشمار دارید، این کتاب می تواند مفید باشد، اگر نخوانده اید، وقت تلف نکنید، هنوز چند روز از تعطیلات مانده است

سودارو
2006-03-30
یازده و یک دقیقه ی شب



March 30, 2006

تجسم کار ویرایش وقتی خواهر زاده بزرگ تره لم داده روی تخت، کنار کاغذ های تو و دیکشنری ها، و امیرحسین هوس کرده است بیاید و سرک بکشد چه کار می کنی و این آخری هم زمان روی کاغذ ترجمه ی ناشر نقاشی هم بکشد، تجسم کار کردن بین جیغ و داد های دو تا خواهر زاده که رقص سرخ پوستی اجرا می کنند وسط اتاق، بین کاغذ های ریز ریز شده برای کار دستی و کتاب های شان و برادرم که آن وسط منتظر نتیجه ی برنامه ای بود که با مطلب نوشته بود و من هم سر کار های خودم
.
.
.
کی فکرش را می کرد؟

وقتی رسیدم و ایستاده بود و همان مسیری را نگاه می کرد که من همیشه از آن می آمدم، لبخند زد و دست دادیم و کارت پستال را به من داد و من . . . تجسم کارت پستال از زمینه های ذهنی ام محو شده بود، سه سالی می شد که از کسی کارت پستال نگرفته بودم، سه سال می شد که به کسی کارت پستال نداده بودم، کلا کم هدیه به کسی می دهم و مدت ها است . . . یادش بخیر آن سال ها که مدت ها وقت صرف پیدا کردن کارت پستال ها و پست کردن شان و . . . زمان گذشته است، بهی که تلفنی گفت خانوم دادشلو که یادت هست؟ اصلا یادم نمانده بود، وقتی آدرس داد ذهنم رفت به شش سال قبل و کار هایی که برای گروه نوجوانان برای صلح می کردم، یادم نمانده بود، امروز وقتی حرف رفت به امبرتو اوکو، فکر کردم که نام گل سرخ را چند سال پیش خوانده ام؟ یادم نیامد، تقریبا می شود هشت سال، یا بیشتر، زمان می گذرد، هیچ وقت متوجه نبوده ام، الان دارم فکر می کنم که دانشگاه دارد تمام می شود، دارم لیسانسم را می گیرم
.
.
.
خسته ام، متن ها خسته ام کرده اند، امروز نتوانسته بودم تا الان موسیقی گوش کنم و روحم آزرده است، امروز تنها خوبی اش آف لاین های اِراتو بود بعد از مدت ها . . . آی دی ش را که دیدم لرزیدم، خواندم و چشم هایم اندوهگین شد، برایم به انگلیسی نوشته بود، یاد آن روزی که نشسته بودیم و من زدم به خط انگلیسی و فقط می خواستم بدانم چقدر انگلیسی می داند – موضوع حرف مان هم ممنوعه بود، آدم که نمی تواند وسط خیابان بلند بلند با صدای رسای فارسی در مورد سکس با یک دختر گپ بزند، آن هم توی مشهد، می تواند؟ - حرف زدیم، نیم ساعت با هم حرف زدیم و من چقدر افتخار می کردم که زبان هم را می فهمیم، آن هم بلغور انگلیسی حرف زدن ِ من، تند تند و بهم ریخته و آشفته، مثل خودم
.
.
.

خسته ام، به صورتم اشاره کردم – اصلاح نشده، برای روز ها – و گفتم مشخص است چقدر این روز ها من برنامه های منظم دارم، خندید، حرف زدیم، در مورد موقعیت های کاری که می شود در موسسه های پژوهشی گرفت و درآمد های شان، در مورد ترجمه، ویرایش، در مورد دوست های مان، در مورد روز هایی که گذشته است، توی آفتاب نشسته بودیم توی پارک خیابان راهنمایی و من چقدر احساس خوبی داشتم که روز ها است در خانه خودم را حبس کرده ام و بیرون هم که رفته ایم، شب بوده است همه اش، آفتاب دوست داشتنی، آفتاب که دوست های من است که بعضی وقت ها چشم هایم را می بندم و به آفتاب خیره می شوم و با هم حرف می زنیم و چقدر همه چیز خوب می شود وقتی با هم خوب هستیم، وقتی من خل نیستم، عصبی نیستم، وقتی زندگی آرام است
.
.
.

خسته ام، خوابم می آید
شب بخیر

سودارو
2006-03-29
ده و پنجاه و دو دقیقه ی شب

March 29, 2006

من خیلی با این سایت حال می کنم، اگر دوست داشتید و رفتید، حتما بخش کتابخانه اش را نگاه کنید، مقالات ش را هم، مصاحبه هایش را هم، کلا همه ی سایت خوب و خوشگل است، نگاهش کنید و لبخند های آرامش بخش بزنید

http://theater.ir/

* * * *

نمی توانم جز شکرگزار برای موقعیت هایی باشم که مثل باران رحمت بر سرم می بارند، خدا را شکر. از دیروز بالاخره بی خیالی را گذاشتم کنار و جزوه یی که باید ویرایش کنم را گذاشته ام رو به رویم. مثل یک کلاس درس فوق العاده مفید شده است برایم. فصل سوم یک کتاب است در مورد مطالعات استراتژیک – کانون های تفکر، اتاق های فکر و این جور چیز ها – متن انگلیسی را گذاشته ام رو به رویم و متن فارسی را در کنار آن. کار ترجمه یک کار گروهی است و من هم داوطلبی کار ویرایش را قبول کرده ام. هر چند اگر بخواهم توی کار سهیم شوم باید قرار داد رسمی ببندم و کلی وقت بگذارم، ولی همین چند صفحه که کار کرده ام کلی مفرح بوده است و جذاب. اول محتاط بودم و با آرامش کار می کردم. کمی که جلو رفتم به یک نتیجه ی کلی رسیدم، روی کل جمله خط می کشم و دوباره ترجمه می کنم، امروز پیش از ظهر نتوانستم خودم را کنترل کنم و رفتم برای برادرم چند تا از جمله ها را خواندم و کلی خندیدیم، گوش کنید شما هم بخندید

اهمیت این مسئله سالها پیش بر ما روشن شده است زمانی که مدیر عامل یک شرکت به سیاست ما اعتراض کرد و با خواستار شدن خرید و فروش آزاد چک شش رقمی اهدایی را نشان داد

خدایش این جمله با حال نیست؟ متن انگلیسی را خواندم مردم از خنده، آدم یاد این جمله های سید ابراهیم نبوی می افتد، مکثی کردم و نوشتم

اهمیت این مسئله سالها پیش بر ما روشن شده است زمانی که مدیر عامل یک شرکت بزرگ به سیاست ما در مورد بازار آزاد اعتراض کرد و چک کمک شش رقمی به بنیاد ما را پاره کرد

یک جمله ی دیگر
. . .
و فقط دیگر کانونهای تفکر را در بر نمی گیرند بلکه صفحات روزنامه خط مشی بخش اداری در پیکره های قانونگذاری دیدگاههای دیوان سالاری تجارت و نمایندگان گروه فشار کارگری را هم شامل می شوند

از این جمله می توانید یک معنا قابل فهم به وجود بیاورید؟ خدایش؟ تو رو به خدا؟ زور بزنید شاید جمله معنا داشته باشد، حالا ویرایش من از همین جمله را بخوانید

. . .
و دیگر فقط شامل ِ کانونهای تفکر نیست؛ بلکه صفحات ِ مقالات ِ سردبیران روزنامه ها، خط مشی حزب رسمی در پیکره های قانونگذاری، دیدگاه های بروکرات ها، تجار و گروه های کارگری را نیز شامل می شود

نمی دانم اجازه دارم زیرنویس بگذارم یا نه، ولی باید توضیح داد که در روزنامه های مهم خارج از کشور، چند سرمقاله داریم، مثلا نیویورک تایمز قالبا سه سرمقاله را حداقل دارد، من هم خلاصه کرده ام صفحات ِ مقالات ِ سردبیران روزنامه ها، چون بیشتر از یک سرمقاله است و در صفحات مختلف می آید و مال آدم های مختلف است، بروکرات را هم نرسیدم چک کنم معنای فارسی اش چیست، امروز زنگ زدم به استاد و گفتم که فعلا فقط جمله ها را از معنا درست می کنم، یک بار دیگر که تایپ شد و پرینت، نگاه می کنم که فارسی اش چه طوری است، آن جا این جور چیز ها را درست می کنم و زیرنویس هم اگر اجازه بدهند، می گذارم

کتاب گزارش مقالات یک کنفرانس است و سال 1999 چاپ شده است – ظاهرا، عدد ها درست در ذهنم نمی ماند – سفارش یک موسسه است که ترجمه شود، کسی که مسئول کار ترجمه بوده یک اشتباه کرده و از دانشجویان ممتازش و اساتید دانشگاه دعوت کرده هر کدام یک فصل را ترجمه کنند و خودش کار را سر و سامان بدهد، نتیجه را می بینید؟ من مست شده ام از این متن که دست ِ من است، امروز که تلفنی صحبت می کردیم و من گفتم که جمله ها را خط می کشم – شاید بیست درصد کل جمله ها – و دوباره می نویسم، صدای استاد تلخ شد که این دانشجوی ممتازم بوده این متن را کار کرده است

از وقتی که این متن را دستم گرفته ام این فکر توی ذهنم هست که جامعه ی علمی ما روی همین متن ها پا گرفته است، یعنی این که درصد قابل توجه ای از متن های ترجمه شده که کتاب های مرجع هستند و کار می شوند توی دانشگاه ها همین طوری هستند، به قول برادرم ده بار یک جمله را می خوانی و آخرش فقط می فهمی که این یک جمله بود، همین، معنایی ندارد، خوب واضح است، جامعه ی علمی که روی کتاب نخواندنش افتخار می کند و فکر می کند رمان خواندن گناهی است برای زندگی شان، وقتی می آیند برای اضافه حقوق و افتخار دانشگاهی و این جور حرف ها ترجمه بکنند، اول اینکه نمی دانند ترجمه یعنی چه، دوم این که زبان مبدا شان خدا را شکر افتضاح است و به زور سیلی خودشان را استاد نگه می دارند، و بعد هم که کار می کنند – اگر خودشان کار بکنند و کتاب را به عنوان کار کلاسی ندهند دانشجو های شان هر کدام یک فصل را کار کنند – فارسی هیچی نمی دانند، نمی دانند جمله را چگونه باید نوشت، پاراگراف را اصلا نمی فهمند، کلمه ها را نمی شناسند، آشی می پزند تماشایی، نمی گویم تمام کتاب های جامعه ی علمی این گونه است، ولی می شود تخمین زد که بیست درصد کتاب همین جمله هایی باشند که توی همین متن به عنوان نمونه گذاشته ام، معنا ندارند، چرت و پرت اند، اصلا ربطی ندارند به متن اصلی

نمی گویم کار خودم خدا است که کاری که می کنم ناقص است، نمی روم تمام کلمه هایی که شک دارم چک کنم و امیدوارم مترجم حداقل کار با دیشکنری اش را مثل آدم انجام داده باشد، فقط جاهایی که خیلی واضح است کلمه نمی خورد کلمه را چک می کنم، مسئله وقت است، باید زمان بندی داشته باشم، نمی شود هیچ کاری را کامل کرد، دارم فقط سعی می کنم حداقل ها را رعایت کنم، نمی شود مثل زمان موسسه ی فرانکلین هر متن را چهار بار ویرایش کرد، یعنی ناشر هم شعور ش را ندارد، نمی فهمد چرا باید چند بار پول پرینت شدن متن را بدهد، دوست دارد کارش زود تر انجام شود، می خواهند کتاب هر چه زود تر چاپ شود و هی فشار می آورند، دوشنبه ی هفته ی آینده می روم و تصمیم می گیریم که روی بقیه ی متن هم کار بکنم یا نه، انتخابش بسته به این است که کارم را بپسندند یا نه، و اینکه خطم را بتوانند بخوانند، این مسئله را نباید از ذهنم دور کنم که خطم وحشتناک است
.
.
.

می دانید، این کار ویرایش، همین چند ساعت که کار کرده ام، شاید از کل کلاس های ترجمه که تا الان توی دانشگاه نشسته ام برایم مفید تر بوده است، ملی انرژی پیدا می کنم روی کار، کلی چیز یاد گرفته ام، کلی ذهنیت های جدید وارد ذهنم شده است، کلی دارم سرعت پیدا می کنم روی کار کردن هایم، خیلی خوب است، خیلی خوب است

خدا را شکر

* * * *

رضا ناظم ِ عزیز دوباره می نویسد و این مایه ی شعف و شور و خوشبختی ادبیات است، خوشحالم که دوباره به زندگی بازگشته است، به درک که به کتاب هایت جواز نداند، خوب شعورش را ندارند، خوب است دوباره زنده شده ای، خیلی خوب است، تبریک می گویم جوان

http://rezanazem.blogspot.com/

* * * *

پست امروز طولانی می شود، مگر نه دوست داشتم در مورد کتاب ِ استخوان خوک و دست های جذامی نوشته ی مصطفی مستور بنویسم، کتاب را یک جا بلعیدم، هر چی کتاب روی ماه خداوند را ببوس یک فاجعه بود – دوست دارم یک جایی یک کلاس بگذارم و آن کتاب را به عنوان یک افتضاح ادبی درس بدهم – این کتابش خدا است، یعنی در حد مصطفی مستور خدا است، الان هنوز گرمم از خواندن کتاب، می نویسم در موردش و نقد هم دارم روی آن، ولی کتاب واقعا ارزش خواندنش را دارد، اول که آقای سنجرانی گفت کتاب خوب است با اخم گوش کردم – از پشت تلفن که اخم آدم دیده نمی شود – و حالا که رفته ام و خریده ام و خوانده ام، نظرم مثبت است، کتاب را بخرید و بخوانید و من هم درباره اش خواهم نوشت

استخوان خوک و دست های جذامی
مصطفی مستور – رمان کوتاه
نشر چشمه – چاپ دوم – 1384 – دو هزار نسخه – 82 صفحه – هشتصد تومان

* * * *

رسید، دیروز نزدیک ظهر بود که رسید، بسته ی یک کیلو و صد و سی و پنج گرمی ، بازش کردم و لبخند زدم و هنوز نتوانسته ام با گیتی صحبت کنم، کلی سوال دارم در مورد کتاب، شما هم همین جوری کنجکاو باشید تا من وقت کنم بروم تهران و ببینم چه می شود، بعد مفصل می گویم در این روز ها چه گذشته است، منتظرم وقتش برسد، برایم دعا کنید

من می ترسم، من از آینده می ترسم، نمی دانم چه می شود، سخت است، سخت تر از چیز ی که فکرش را می کردم
.
.
.

سودارو
2006-03-28
یازده و پنجاه و هفت دقیقه ی شب

ممنون از لینک تان

http://chandganeh.blogspot.com/

این موجود هم جالب بود

http://sandiego.persianblog.com/

March 27, 2006

صورتت . . . نشسته بودی، غمگین، روی یک مبل قهوه ای کمرنگ نشسته بودی و نگاهم می کردی، پیراهن آبی پوشیده بودی و شلوار کرم، از خواب که بلند شدم هنوز نشسته بودی و نگاهم می کردی، هنوز هم نشسته ای، ناراحت بودی از دست این پسره ی خل ِ احمقی که من باشم، من هیچی نگفتم، هیچی، می دونستم که حق با توئه، می دونستم که باید زنگ می زدم و نزدم – نه اینکه توانسته باشم و نزده باشم، نمی شد، من خرم، من نرفتم یک کارت تلفن بخرم، من خرم، قبول، قبول دارم، از خواب بیدار شدم و یک روز بود مثل بقیه، عادت کرده ام به همه چیز، روز ها را رد می کنم و می خوابم و بیدار می شوم و
.
.
.

سکوتی همه چیز را در هم کشیده است. نه، سکوت خالی نه، امشب دعوایم شد با بابا که گیر داده بود بیایم از این کاشی کاری های توی تلویزیون را تماشا کنم که هنر این است و بس، من هم حوصله نداشتم، بحث مان شد و توی خانه دوست دارند هر چیزی که شد ربط بدهند به این موضوع که من سیصد کیلو ادعا دارم و هیچی حالیم نیست و درک ندارم و غرب زده شده ام و . . . دوست ندارم، خوب دوست ندارم، از تلویزیون و برنامه هایش متنفرم، بدم می آید بشینم وقتم را تلف کنم روی تصاویر، وقت ندارم، حوصله ندارم، به من چه کاشی کاری ها چه می گویند، وقتی می گویم که این برنامه ها به خاطر اینکه کسی که ساخته اصلا نمی دونه فیلم مستند یعنی چه و میزانسن یعنی چه و فیلمبرداری یعنی چه و دوبله یعنی چه و تصویر یک چیزی است و حرف چیز دیگری و کار مشکل دارد و این که یک دوربین دستت بگیری از در و دیوار فیلم بگیری که نمی شود چیزی که تلویزیون بخواهی نشان بدهی، حالا شعور کسی که برنامه ها را پخش می کند اینقدر است من چرا باید خودم را کوچک کنم این چیز ها را تماشا کنم؟ اعصابم خرد می شود از این همه ایراد که این برنامه ها دارند، گیر می دهد که تو بلدی خودت بساز، من هم کلی عصبانی شدم و مامان اسفند دود کرد و من هی دور آشپزخانه راه رفتم و هی عصبی بودم

شش هفت سال پیش – درست یادم نیست – بی بی سی یک برنامه ی مستند از ایران ساخت که تلویزیون ایران هم پخش کرد، یک قسمت آن را یک بار دیگر باید نگاه کرد که فهمید حداقل ها برای ساخت مستند چیست – بیخود کسی حرف امکانات نیاورد که جیغ می کشم که به خدا امکانات هست کور تشریف دارید نمی بینید

من عصبانی ام. هر چیز کوچکی آزارم می دهد. به خدا خسته ام، کنکور مرده شور برده تمام توانم رو برده و هنوز برنگردانده، امروز بعد از ده روزی که نمی توانستم، چند کلمه به انگلیسی خواندم، امروز تازه داشتم پسر خوب تپل شکمو می شدم، نمی گذارد، نمی گذارد آرام بمانم

این وسط تو هم نشسته ای زل زده ای به من و پسرک هم میل می زند اعصبام بهم می ریزد و هیچ چیز خوبی نیست و عزیزترین هم تهران گم شده و خبری نیست و ورونیکا هم میل جواب نمی دهد و من خلم، خیلی بد جور خل
.
.
.

* * * *

http://akbarganji.net/

این سایت نیامده فیلتر است و هر کسی می تواند به جای من تماشا کند و به جای من هم بخواند

* * * *
این ها را لینک داده اند و من هنوز لینک نداده ام، ایمان – ترنینگ د تاید – حق آب و گل دارد و من گیج که هنوز لینک نداده بودم، بقیه را هم اینترنت مفت داشتم سودارو را سرچ زدم، سوت زد مخم شانزده هزار جواب آمد، لینک ها را اینجوری پیدا کردم، بلاگ رولینگ کسی لینک بدهد راحت پیدا می شود، بلاگ فا نه، باید بگردی، کسی هم که لینک می دهد به من که نمی گوید، هی باید بگرد، اگر به من لینک داده اید و توی لیست لینک هایم نیستید بگوید لینک تان را بگذارم، به خدا جای دوری نمی رود

http://turning-the-tide.blogfa.com

http://barge.blogfa.com

http://shamide.blogfa.com/

سودارو ی غرغرو
2006-03-27
ده و پنجاه و نه دقیقه ی شب


March 26, 2006

پایان
. همیشه با یک لبخند نیست
شاید زمانی برای گریستن باشد، برای
یک زمان اعدام شده، درونت
. که حکم را به چشم هایت خوانده اند

، هی
نگاه کن ساعتت را، تقویم را
که می گویند هفده سالت تمام شد. و این زندگی
چقدر زود همه چیز را تلخ می کند

زمان، اعدام می شود

بیست و شش بهمن هزار و سیصد و هشتاد

دفتر را به امید هیچ باز می کنم. سردردم. این شب ها همه اش سر دردم. همه اش یک کتاب باز می کنم و می خوانم و کتاب اذیتت می کند و باز یک کتاب دیگر، امروز با چشم های گیج معمای هویدا را باز کردم و همان چند صفحه که از کتاب خواندم و به اعدام های روز های اول انقلاب رسید و چشم هایم تار شد و حرف هایش را خواندم و چشم هایم سیاه شد و کتاب را بستم و آهنگی بر گوش هایم، سکوتی بر وجودم، صفحه های ذخیره شده را باز می کنم و به این می رسم

http://mazi.blogfa.com/post-79.aspx

یاد آن روز می افتم که قبل از یک کلاس، کاغذ را در آوردی و شعر قدیمی روی آن نوشته بود و گفتی که شاید شعر را سر کلاس آقای سنجرانی بخوانی و من به کاغذ نگاه کردم
.
.
.
دفتر را بی هدف باز می کنم، شعر ها را ورق می زنم، تند تند نوشته شده اند و نا آرام، خسته، شاید امیدوار، شاید کمی زنده، نگاه می کنم و دفتر را می خواهم ببندم آخرین صفحه را می خوانم و تایپ می کنم

نمی خواستم بنویسم. نمی خواستم، گفته ام به خودم که هر وقت خواستی بنویس و به درک که وبلاگ هر روز آپ دیت نمی شود، خوب که چه؟ وقتش را نخواهی داشت، اردیبهشت که بشود آن قدر سرت شلوغ می شود که نمی توانی، نمی شود مثل روز های قبل آزاد باشی، می خندم که اردیبهشت؟ همین امروز بسته را اگر پست کرده باشد بانوی سپید پوش، اگر . . . فردا صبح می فهمم، اگر برسد و ببینم چه برایم پخته اند، که من فقط نشسته بودم توی اتاقم و فکر های جور واجور درونم بود و فقط تلفن ها را گوش می کردم و تلفن ها هر بار زنده تر بود، فردا اگر بسته برسد زنگ می زنم تهران و ببینم برگشته، ببینم یادش مانده کتاب های همینگوی را، ببینم
.
.
.
کابوس دیدم، عصر بود، همه چیز نیم تاریک بود، توی حوض حیاط پر از ماهی های گوشتخوار بود، ماهی های توی حوض می ترسیدند از تازه وارد ها، من سعی می کردم ماهی های گوشت خوار را بیرون بیاورم، سخت بود، اصلا نمی دیدم، کسی کنارم بود که باهاش حرف می زدم، نمی دانم کی، ماهی ها ترسیده بودند، از خواب پریدم، رفتم بیرون، خواهر زاده ها بازی می کردند، می خندیدند، صبح که رفتیم خانه ی عمو خواهر زاده وسطی تندی دوید سمت اتاق دختر شماره ی سه، نبود، با همسرش رفته اند تعطیلات را تورنتو بگذرانند، فکر می کنم که شاید چند سال دیگر دیدن فامیل بخواهی بروی باید راه بافتی دور دنیا در هشتاد روز، فکر می کنم و چشم هایم را می بندم و بیدار که می شوم سر دردم، مثل دیشب، مثل خیلی شب های دیگر
.
.
.
من گیج می زنم، توی خوشبختی های خودم غمگین نشسته ام و بیرون را نگاه می کنم، لاکی توی حیاط تند تند راه می رود، به امید چه؟

به امید چه؟

سودارو
2006-03-25
هفت و بیست دقیقه ی شب

March 25, 2006

برادرم می نشیند رو به روی کامپیوتر و می نویسد، هی برنامه می نویسد برای پروژه های ترمی اش و هی ترجمه می کند و هی با کاغذ هایش ور می رود، دو تا کامپیوتر خانه در خدمتش هستند، هم ژوزفینا و هم کامپی ِ قدیمی ِ همیشه خاموش که این روز ها زوزه اش توی خانه می پیچد، زیر لب دو تایی هی با هم حرف می زنند، یکی این سمت و دیگری آن سمت خانه. من همین جوری ول می گردم، وقت پیدا کنم فیلم نگاه می کنم، نمی رسم بنویسم، بیشتر دارم می خوانم، مثل یک گاو پیر لم داده ام گوشه ی دشت و هر چیزی جلویم باشد می جوم، عید سه سال قبل وقتی به یک دوست گفتم که بریدا ی کوئیلو را با با کاروان حله هم زمان خوانده ام کلی خندید و کیف کرد که این دو تا چه ربطی بهم دارند؟ و حالا هم زمان شونصد تا کتاب که هیچ ربطی بهم ندارند را با هم می خوانم، خانوم معلم خنده اش می گیرد، تجسم ش می شود یک کتاب مثلا برای موقعی که چهار زانو زده ای می خواهی بخوانی، کلی می خندیم. از شان سه تا کتاب می گیرم، از آقای دوست هم یک کتاب، از خواهرم دو کتاب، آقای رونالد هم قرار بوده برایم کتاب و فیلم بیاورد هنوز نیاورده، من همین جور به گاومیش بودن خودم خوشم، همه چیز در آرامش خودش است
.
.
.

از کوچه صدای آغ بابا می آید و آقای مشرفی که دارند با هم حرف می زنند و خداحافظی می کنند. می پرم طرف نخل ها. نخلی را بغل می گیرم. پوست سخت و سفت و خشن تنه ی نخل، آغوش گرم مادرم می شود. صورتم را به تنه ی نخل می چسبانم. تنه ی نخل کلفت است. دست های من کوتاه، نمی توانم درست بغلش بگیرم. می چرخم، می چرخم. دور نخل می چرخم، بویش می کنم، سرم را بالا می گیرم و به شاخ و برگ هاش نگاه می کنم، باد ملایمی می آید، شاخه هاش را تکان می دهد. فکر می کنم باد مو های مادرم را تکان می دهد. بلبل خرمایی تو شاخه ها جیک جیک و چکل چکل می کند. از این شاخه به آن شاخه می پرد. فکر می کنم مادرم با زبان بلبل با من حرف می زند. توی نخل خرمای خشک است، چسبیده به خوشه ها. می خواهم از نخل بالا بروم. نخل پله دارد
. . .

شما که غریبه نیستید – صفحه ی هفتاد

نامش هوشو است، پسر کاظم دیوونه، مادرش مرده، پدربزرگ ش بچه که بود مرد. توی سیرچ بزرگ می شود، نزدیک کرمان. تا وقتی قصه های مجید را ننوشته بود کسی نمی شناخت ش. یک سال و اندی پیش سالن فردوسی دانشکده ادبیات لبریز از جمعیت شد، نزدیک بود بروند روی سن از بس جمعیت آمده بود و جا کم. هوشنگ مرادی کرمانی نامش شده بود و وقتی مراسم تمام شد ده ها دست کتاب هایش را پیش بردند که امضا بگیرند. تصویر خندان مردی که تمام سالن را به قهقهه می خنداند همین مرد است؟ هوشوی کوچک ِ فقیر که توی کوه ها
.
.
.
کتاب را شروع کرده بود کنار گذاشته بودم در صفحه ی سی و دو. کتاب عالی بود، نثر ساده و جمله بندی شکسته و خوشگل و کاغذ نرم کتاب و . . . همه چیز خوب بود، همه چیز، آن چه می خواندم آزارم می داد، پسر کاظم دیوونه چنان فقر را ساده توضیح می دهد و تو فکر می کنی به لبخند های مردی که ده متری تو ایستاده بود و سالنی که می خندید. شما که غریبه نیستید زندگی نامه ای است از زبان هوشنگ مرادی کرمانی، یا همان هوشو که کودکی اش را باز می گوید. کتاب فوق العاده است، کلا کتاب های مرادی کرمانی را باید خواند. مروارید های ادبیات معاصر ایران هستند. این کتابش، شاید اگر قصه های مجید را کنار بگذاریم، بهترین کتاب این سال های مرادی است

شما که غریبه نیستید. هوشنگ مرادی کرمانی. نشر معین – چاپ سوم، مهر 1384 – 320 صفحه – سه هزار تومان – تیراژ 3300 نسخه. سایت ناشر
www.moin_publisher.com

. . .

* * * *

خداحافظی کردیم. او باید آماده می شد که ساعت ده باید می رفت به یک سفر، من کامپی را می خواستم بدهم به برادرم کار داشت و کار داشتم و باید می رفتم بیرون، می گفت آی دی مرا یک نفر داده به او که اذیتم کند، حتا وبلاگم را یک بار هم نخوانده بود، برای سرگرمی، برایم جالب بود، همین سه روز پیش بود که یک نفر آن بود و پرسیدم که کیست و او هم مرا نمی شناخت و بعد معلوم شد آی دی را هک کرده است، رسمی خداحافظی کردیم و آی دی های هم را هم قرار شد پاک کنیم و من که پاک کردم و خانه همان بود که هست، پر از چراغ های روشن خوشبختی، شب گذشته از نیمه، صبح است و خواب از سرمان پریده و من تو حس انگلیسی هستم، می نویسم و جواب می دهم و حرف می زنیم، وارجی می کنیم، همین دو ماه پیش فکرش را نمی کردم به این آرامش بشینم به چت کردن و وارجی کردن و لذت بردن از هر اتفاقی
.
.
.

* * * *

مرگ . . . کسی می میرد. کسی دور می شود. دیگر نیست. یعنی قرار است نباشد، حالا اگر بود؟ چه کنیم اگر بود؟ اگر بر گشت و رو به رویت ایستاد و گفت این کار را نه، این کار را نکن، چه می کنی؟ تولد فیلمی است با بازی نیکول کیدمن و هنوز نگاه کرده ام کارگردانش کیست، مردی می میرد، همسرش بعد از ده سال می خواهد دوباره ازدواج کند، مرد در قالب پسری در روز مرگش دوباره متولد شده است، همه چیز را به خاطر دارد و می آید و می گوید ازدواج نکن، آخر سر هم درست نمی فهمی که واقعا پسره همان مرده است – شان – یا از روی نامه هایی که خوانده این حرف ها را می زند، نمی دانی، مهم هم نیست که بدانی، مهم تصویر آخر فیلم است، وقتی نیکول با لباس عروسی کنار دریا رفته است و تو فقط یک صدای ملایم داری و جیغ می کشد و تو صدایش را نداری و زار می زند و مرد محبوبش – شوهر جدید – می آید او را در آغوش می گیرد و از دریا دور می کند، صحنه ای که زیبای اش . . . فیلم را دیده اید؟ پیدا کردید تماشا کنید، فیلم ساده ای است، انگلیسی ملایم، نود و نه درصد جمله ها را فهمیدم، خوب بود، فیلم خوب ِ ساده و آرام
. . .

سودارو
2006-03-24
هشت و هشت دقیقه ی شب

March 23, 2006

بعد از غروب . . . چشم هایم را باز می کنم و می پرسم ساعت چند است؟ مامان از توی هال جواب می دهد که هشت گذشته، غلت می زنم و چشم هایم را می بندم و کمی سر درد در وجودم . . . نه ساعت تیک تیک دار، نه صدای توپ، سال نو می شود و بلافاصله تلویزیون توی خانه خاموش. تبریک می گوییم و صبر نمی کنیم ببینیم سال چیست، فردایش از تلویزیون می شنویم که سال پیامبر اعظم ( ص ) و این بار امیر حسین تلویزیون را خاموش می کند – حوصله اش که سر می رود تلویزیون را خاموش می کند

شب از نیمه گذشته، چت می کنم، دخترک لابد توی دلش می گوید این روانی ِ گیج کیست؟ می ترسم لینک بدهم با کی چت می کردم باز هم اشتباه باشد دست شوهرش را بگیرد چهار کوچه بیایید بالاتر و این بار واقعا یکی تکه تکه ام کند و سیصد آرزوی احمقانه را با خودم به گور . . . سر درد شدید شده بود ساعت سه صبح که می خواستم بخوابم، غلت زدم و فکر ها درونم پر بود، زود خوابم برد، چقدر عجیب که مثل فیل که خسته باشم یک ساعت غلت زدن قبل از خواب که چیزی نیست
.
.
.

روز اول – صبح یک استامینوفن، پیش از ظهر یکی، عصر یکی، چشم هایم درد می گیرد و تمام استخوان های صورت، اولین بیرون رفتن را کنسل می کنم توی خانه گمشده در ترجمه نگاه می کنم و مجله می خوانم و توی تاریکی آهنگ گوش می کنم و تنها نیستم، بابا می پرسد بقیه کجا هستند؟ شب به نیمه نرسیده مجله را می بندم رو به روی تلویزیون در انتظار خیلی دور خیلی نزدیک، بعد از ماه ها، یا . . . نمی دانم چند وقت در انتظار یک برنامه نشسته ای، جشنواره ی فیلم های نوروزی شبکه ی دو شروع می شود، ده دقیقه می گذرد، احساس حماقت می کنم، یک ربع می گذرد، فکر می کنم چرا دارم وقتم را دور می ریزم؟ هزار تا کار دارم، بیست دقیقه می گذرد، به خودم می گویم من دفعه ی آخرمه تلویزیون نگاه می کنم، من گه خوردم می خوام تلویزیون نگاه کنم، ده دقیقه به خودم وقت می دهم که اگر فیلم شروع نشد . . . نیم ساعت می گذرد و در مورد فیلم حرف می زند که چیست، دو دقیقه نشده مجری به کسی که تلفنی تند تند افتخارات و ویژگی های فیلم را می گوید می پرد که وقت ندارم، مرده شور هر چی آدم . . . تبلیغ پخش می کند. فیلم شروع می شود، فقط عنوان بندی فیلم کافی است که تمام رنج های پیش از فیلم را فراموش کنم، 122 دقیقه محو تصاویر، فیلم زیبا ست، فیلم دوست داشتنی است، فیلم را در اتاق نیم تاریک نگاه می کنم و نفس های عمیق، خیلی عمیق تمام وجودم را پر می کند

روز دوم – صبح بیدار می شوم و خسته ام و می خوابم و بیدار می شوم هنوز تصویر هایی که از یک خواب، از تو، از بودن با تو، میل زده بودی، میل زده بودی و خوب بودی و من نفس هایم عمیق . . . نه صبح است. صبحانه بخورم، ول بگردم، مجله بخوانم، گمشده در ترجمه را تمام می کنم، یعنی ژاپن اینقدر وحشتناک است که نشان داده؟ فیلم که تمام می شود تازه با دیدن اسم دختر کاپولا یادم می یاد این فیلم را می خواستم ببینم چون اسکار بهترین فیلم نامه ی اریژینال را برده بود، سالنامه ی شرق تمام می شود، یک کتاب دست می گیرم، استنطاق، پیتر وایس، دو ساعته نمایشنامه ی سیصد صفحه ای را می بلعم، در مورد مرگ، قتل، آدم کشی، بی رحمی، در مورد روش های مرگ در اردوگاه های مرگ نازی، چشم هایم سو سو می زند و می خوانم، کتاب وجودم را می جود، کتاب درونم درد می شود، چشم هایم را نمی توانم ببندم، نمی توانم بخوابم، می رویم بیرون، عصر شده است، شب در واقع، بعد از . . . آخرین بار که رفته ام خانه شان پیش دانشگاهی بودم، می روم و خیابان ها را نمی شناسم، خانه را هم، آدم ها را می شناسم، شرم ندارم، همین یک سال پیش بود که برای مراسم عروسی رفتم و تا فردایش نمی دانستم رفته ام خانه ی عمه ام، فکر می کردم خانه ی پدر عروس بوده است، گیجم، دورم، از همه چیز دور، رسیدیم به خانه در ماشین را می بندم، جیغ بابا بلند می شود، در را کوبیده ام روی انگشت های بابا، شانس می آورم انگشت ها نمی شکند، خون می آید، نه زیاد، ولی بابا نیم ساعتی اخمو است و عصبی و من توی خودم جمع که کی باور می کند عمدی نبوده است؟ که وقتی می گویم شب ها دید ندارم و . . . دکترم فقط می گوید مشکل از نمره ی چشم هایت نیست، چشم ها نمی توانند سریع خود شان را با نور تطبیق بدهند، کاری نمی شود کرد

کاری نمی شود کرد، هیچ کاری

روز سوم، صبح است، بیدار شدم این تصویر توی ذهنم آمد که امروز را تو رو به خدا بگذار روی کار های مانده، کار های مانده، اتاقم دوباره بهم ریخته، دوباره توی خودم گم شده ام، می گویم امروز را . . . نمی دانم، لابد باز کتاب می خوانم و مجله و فیلم تولد ِ نیکول کیدمن را نگاه می کنم و نوشتن با دوربین ِ ابراهیم گلستان را به یک جایی می رسانم، چند تا کتاب و مجله و فیلم را هم زمان . . . ؟ نمی دانم، اصلا نمی دانم، فقط می دانم به ابعاد آشفتگی هایم نیستند، نه، به ابعاد ناآرامی ها نیستند

. . .

* * * *

قشنگ ترین متنی که امسال برای عید خواندم: بشمار شش

http://deltangestan.com/archives/2006/Mar/20/08,48.php

با من جور بود، خواندم و واژه ها برایم ماند

http://oblomof.blogfa.com/post-24.aspx

کتاب های جدید سایت مجله ی شعر را دیده اید؟ فایل ها پی دی اف است، دانلود کنید و بخوانید

http://www.poetrymag.info/revue/ebook/felbedaaheh/

http://www.poetrymag.info/revue/ebook/leylaobaali-alireza-adineh.pdf

http://www.poetrymag.info/revue/ebook/jaameeh/

این را یک بار مدتی پیش لینک دادم، باز هم لینک می دهم هر کس نرفته حتما برود و بخواند، یعنی هر کس فروغ فرخزاد را دوست دارد این را حداقل یک نگاهی باندازد

http://farrokhzad.poetrymag.info/

. . .

سودارو
2006-03-23
پنج و پنجاه و دو دقیقه ی صبح

راستی می دانستید امسال – سال میلادی – به پیشنهاد ترکیه و تصویب یونسکو سال جهانی مولانا است؟ امسال بود یا سال دیگر، یادم نمانده، مهم نیست، سال مولانا است، البته به پیشنهاد ترک ها، می دانید که، آن ها می گویند رومی، نمی گویند مولانا و این حرف ها، مهم نیست، مگر می تواند مهم باشد؟

March 21, 2006

امسال شیعیان عید ندارند

زمینه ی قرمز، در یک سو تصویر حرم امام رضا (ع) و در یک سو تصویر ویران شده ی حرمین شریفین در سامرا. به مامان می گویم اگر قیمت ها فرقی نکرده باشد قیمت پرینت این پرده شصت هزار تومان می شود. مامان به پرده خیره می شود. توی شهر پر شده است از این نوشته، که امسال شیعیان عید ندارند، آدم ها روز آخر سال توی میوه فروشی ها، سبزی فروشی ها لبریز بودند، شیرینی فروشی ها شلوغ ولی نه مثل هر سال، توی تاپ موند بودیم، یکی از مشهور ترین و قدیمی ترین شیرینی فروشی های مشهد، خانومی که توی صف ایستاده بود به پسرش به انگلیسی گفت برو توی ماشین، پسر بیرون مغازه ایستاده بود وقتی که آمدیم بیرون، کنارش یکی از همین پسر بچه های خیابانی که با گاری می گردند ایستاده بود، تصویر متناقض دو زندگی، در کنار هم. همه چیز از همان شبی برایم مهم شد که دو سال پیش خواهرم و خانواده اش بهم ریخته آمدند خانه که برای یکی از همین عید ها مهدیه ی مشهد – توی خیابان تهران – برای چراغانی جلوی مهدیه سه و نیم میلیون تومان جمع کرده و هنوز یک و نیم میلیون کم دارند و از شوهر خواهرم پرسیده بودند می خواهد این رقم را تامین کند یا . . . ؟ یا توی شهری که هزار هزار مردم سر گرسنه روی زمین می گذارند چراغانی یک مکان پنج میلیون که چی؟ که چی؟

نمی خواهم توی اولین دقایق سال نو از خوشی و خوبی و قشنگی بگویم. برای اینکه هیچ چیزی قشنگ نیست. این هفته که مرتب بیرون بودم و از بی حواسی روز های قبل از کنکور گریخته می دیدم که جلوی چشم هایم قیمت همه میوه جات که این قدر تلویزیون می گفت ده درصد گران می شود، بیست و پنج درصد تا دویست درصد گران تر شد، توی یک هفته، می دیدم و تصویر ها برایم زنده می شد، وقتی قطار صبح وارد تهران شد و من فقط خیره بودم به خانه های وحشتناک فقیر شهریار و شهر ری و . . . خانه هایی که بعضی های شان به زحمت اندازه اتاق خواب من بودند، وارد شدم و توی خانه ی دایی حرف این بود که برای مسجد جامع شهرک – شهرک غرب، از یکی از پنجره های میلاد نور که به پایین سمت چپ نگاه کنید مسجد را خواهید دید، یکی از زیبا ترین مسجد های تهران – لوستر دویست میلیون تومانی خریده اند، توی شهری که . . . من همین جور تصویر های شهر را مرور می کردم، دایی گفت بیا شب برویم، من نمی توانستم زیر لوستر دویست میلیون تومانی نماز بخوانم در شهری که . . . حرم نمی روم، اذیت می شوم، بین مناره ها و طلا ها و نقش ها و خرج های میلیاردی که می شود و شهری که
.
.
.
شیعیان عید ندارند. من قبول دارم. نه برای عزاداری که یکی از این دکه ها باز بود و صدای هادی هادی، که اگر کسی از خارج بیاید می گوید این تکنوی شما ایرانی ها است؟ هست؟ مثل مردی که روز آخر سال توی بانک می خواست خارج از نوبت کارش انجام بشود که می خواهد به تعزیه برود، مرده شور تعزیه ای که از حق خوری مردم . . . من هم گفتم کار بانکی ت رو بکن و برو تعزیه، بهش برخود مرتیکه عوضی که فکر می کند اسم تعزیه یعنی
.
.
.
عید ندارند، توی کشوری که ده درصد مردمش رسما گرسنه می خوابند و گرسنه بیدار می شوند و گرسنه زندگی می کنند، توی کشوری که رسما چهار میلیون معتاد دارد و نمی دانم چند هزار روسپی و نمی دانم چند . . . عدد ها در هم گم می شوند و سال نو می شود و من کتابخانه را مرتب می کنم و در حافظ قدیمی فکر کنم از همان کتاب های مان، چاپ سنگی زمان ناصرالدین شاه، کتاب باز می شود و می خوانم: مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید، یک ساعت به سال نو مانده، فکر می کنم مسیحا نفسی می آید، چشم هایم را می بندم و کتاب ها را می گذارم سر جای شان و سال نو می شود

سال نو می شود، همین، میل می زنم به اِراتو که سال نو را فقط، فقط به تو تبریک می گویم که به احترام به بقیه می گویم سال نو مبارک، که معنایی، هیچ معنایی ندارد برایم، توی خانه می نشینم و یک کتاب باز می کنم، یک کتاب که زنده باشد، آرام باشد، چشم هایم را می بندم به هر چیزی که بیرون هست و روحم را می جود و فقط می خوانم

می خوانم

فقط می خوانم

.
.
.


We fathom you not - we love you – there is perfection in you also,
You furnish your parts toward eternity,
Great or small, you furnish your parts toward the soul.

Walt Whitman

سودارو
2006-03-20
ده و چهل و پنج دقیقه ی شب
کمتر از یک ساعت در سال نو

شب از نیمه گذشته است، نمی دانم چرا، ولی شاید، شاید به خاطر خوابی بود که بعد از ظهر دیدم که عصبی شدم و این ها را نوشتم، توی خوابم شب بود، شب تاریک و توی یک پارک بودیم، من خودم را از پشت سر نگاه می کردم، هوا تابستانی بود و جین پوشیده بودم و تی شرت خاکستری و کنارم تو نشسته بودی، با یک مانتوی خاکستری ِ چروک، فقط نشسته بودیم و رو به روی مان را نگاه می کردیم، فقط همین، از وقتی آن سه عکس را برایم میل کردی و من . . . من که گفتم برای من هیچ چیزی فرقی نکرده، باور نکردی، چه گونه می خواستی باور کنی که من دوازده ساعت هم مکث نکردم در دست گرفتن دستی دیگر
.
.
.

چگونه؟

March 20, 2006

هوا گرم شده است و پف دار، چشم ها را باز کردم و باران می بارید و عصر بود و غلت زدم و فکر کردم یک چیزی بود، یادم آمد منتظر کسی هستم، غلط زدم و گفتم باز هم بخوابم، بیدار شدم و گفتم قرار دارم، تا کامپیوتر را روشن کنم آمد، کاست جدید تاتو گوش کردیم و فیلم روی هارد ریختم – ژوزفینا می گفت من به خدا جا ندارم – چند تا فایل رو پاک کردم و جا باز شد و فیلم ها را ریختم روی هارد
.
.
.
توی اتاق شلوغ پر از مجله، کتاب، روزنامه، سی دی قدم می زنم و نگاه می کنم به دور و برم و می گذارم باز هم، باز هم و باز هم کار های منتظر بمانند و حوصله ندارم و تمام دنیا هم که منتظر باشد حوصله ندارم و عید سیزده روز است، وقت خواهی داشت، همیشه فکر می کنی وقت خواهی داشت، مثل احمق ها
.
.
.
نشسته ام و مجله را می بندم، فیلم، ویژه نامه ی نوروزی، مقاله ی بهاره رهنما را خوانده ام، به تصویر صورتش فکر می کنم وقتی توی تئاتر پنجره ها آواز می خواند و چقدر قشنگ می خواند، فکر می کنم دختری که کنارم نشسته بود الان تورنتو است، چه می کند؟ آقای دوست می آید اینجا و می رود و من هی حرف می زنم – پر مدعا، مثل همیشه – و فکر می کنم خبر های خوب و خوشگل و تپل دور و برم را پر کرده و من . . . می شماره، یک سال، ده سال، هجده سال . . . نمی توانم، بعد از چهل سالگی برایم هیچ، هیچ مفهومی ندارد، نمی توانم خودم را بعد از چهل سالگی مجسم کنم، چیزی که نتوانی تجسم ش کنی به وجود نخواهد آمد، بس نیست؟ هجده سال دیگر، هجده سال را ضرب می کنم در سه، چند می شود؟ 54 تا کتاب می شود ترجمه کرد، کلی مقاله و نمایشنامه های کوچک و شعر و . . . ضرب می کنم همه چیز را ضرب می کنم و ساعت را که نگاه می کنم فردا شب است و سال ِ نو و ما . . . می خواهیم همه ی فامیل را برای یک روز دعوت کنیم، یک ناهار، راحت و بی دردسر، هنوز تصمیم نگرفته ام به عید دیدنی ها بروم – شاید بروم – و یا خانه بمانم و هزار و هجده کار مانده، نمی دانم، تلفن می زنم تهران، کسی جواب نمی دهد، رفته است دبی؟ نمی دانم، زنگ می زنم خانه ی یک هم رشته ای، رفته است بیرون، کسی جواب نمی دهد، هیچ جایی کسی جواب نمی دهد، آقای دوست صمیمی تر می شود یک دفعه، من گیج می زنم، نمی دانم چه می شود، فکر کن یعنی آینده . . . در های بزرگ، در های بزرگ ِ قهوه ای، مشکی، در های زنجیر شده باز می شوند، تازگی ها همه مهربان شده اند، تازگی ها همه
.
.
.
نه

تو نیستی، کم و کمتر احساست می کنم، می ترسم، می لرزم و فکر می کنم و امروز . . . تا امروز بعد از ظهر نمی گذاشتی وجود ِ خنگم به سراغت بیاید و هی خواب هایت را آشفته کند، امروز هم من خوشگل بودم و پف کرده و خسته و سنگین خوابیدم و نفس هایم نمی گذاشت راحت باشی، افتاده بودم روی تو و تو نفس های آرام می کشیدی و توی خودت جمع بودی و
.
.
.
ساعت را نگاه می کنم فردا شب است و سال ِ نو و من حوصله ندارم، من تحمل هیچ چیزی را ندارم، نقطه های به حد جوش رسیده وجودم را پر کرده و تصاویر ِ سال نو، سالی که می آید، سالی پر از کار، پر از برنامه، پر از پروژه، پر از قرارداد های که یکی یکی به نتیجه می رسند و باید بروم هی امضا کنم، هی به یاد بیاورم سال نو یعنی پایان دانشگاه، پایان روز های بی خیالی، که پرت می شوی توی دنیای عوضی و با آدم های عوضی تو موقعیت های عوضی باید باشی که
.
.
.
اتاق رویایی است، پر از قفسه های کتاب، پر از خطوط فارسی، فرانسه، انگلیسی، عربی، کهن، نو، جدید، یک کامپیوتر و دود سیگار که هی از یک گوشه روان است، آقای رئیس نگاهش خیره می ماند روی شلوار جین چسب ِ من، تی شرت و کوله پشتی و خوب است به نفس نفس نمی افتد که سازمان مقدس به وجود من ِ مدرن آلوده شده است، من لبخند هم نمی زنم، سری تکان می دهم و رسمی حرف می زنم و آقای استاد توی دلش خدا خدا می کنم من بر نگردم چیزی بگویم که این حرف ها چیست که می زنی؟ آقای رئیس را که خط بزنی وحشتناک بود موسسه، کیف کردم کلی، خیلی کلی کیف کردم، هجده هزار جلد کتاب – آن طوری که توی کاتالوگ نوشته بودند – کتابخانه اش دارد، آقای استاد هی می گفت جا کم دارند برای کتاب ها، استنطاق ِ پیتر وایس و جعفر خان از فرنگ برگشته اثر حسن مقدم را بر می دارم و پیغمبر و دزدان را یک نفر بر اساس نام آخر عمل کرده و نیست و می آیم خانه و سال نو می شود، ساعت می گوید سال نو می شود، مجله ی فیلم می خرم و فیلم نگار نیامده و خوانده ام که فیلم نامه های کامل – البته مثل همیشه کمی سانسور شده، می خواهد که تخیل خوبی داشته باشی که خدا را شکر همه توی تخیل کم نمی آوریم حرف سکس که می آید – پدر خوانده ی یک و دو و سه را چاپ کند، یعنی چاپ کرده است، مشهد خدا را شکر از تمام دنیا – یعنی تهران – هزار کیلومتر و هزار ساعت و هزار روز دور است، مشهد برای خودش خوش است، با ترافیک جهنمی و با شلوغی و با دو سه میلیون نفری که برای سال نو هجوم می آورند به مشهد و مشهد سنگین می شود و توی زمین بیشتر فرو می رود، توی زمین فرو می روم، روی تخت غلت می زنم و به تو فکر می کنم و تو غلت می زنی و سال نو می شود و من خر شده ام، کارت تلفن نمی خرم که زنگ بزنم به تو، من دور شده ام، من از همه چیز دور شده ام، توی یک اتاق، ساکن، با مجله ها و روزنامه ها و آهنگ ها و فیلم ها و لحظه ها و بیرون رفتن ها، همه اش بیرون رفتن ها و با زندگی خوب و تپل ِ ناز نازی، با لبخند، با تصویر ها، و من تازگی ها ویار گرفته ام توی مدل موی آدم های دیگر، و عاشق مو های مشکی ِ بلند از پشت دسته شده هستم، تازگی ها هی خل می شوم و هی فکر هایم را زنجیر می کنم که همان جا که هستند بمانند و می گذارم بقیه تصمیم بگیرند و تصمیم که گرفتند من کار ِ خودم را می کنم، یکی صدایم را می خواهد، یکی قلمم را، من کار خودم را می کنم

سال نو می شود. ساعت می گوید
.
.
.

هشت و پنجاه و نه دقیقه ی شب، با کاست دو هزار و پنج ِ تاتو
سودارو
2006-03-19

* * * *

من با تلویزیون ایران مشکلات اساسی دارم، ولی این دلیل نمی شود که اگر برنامه ی خوبی هم بود خبرش را اینجا نگذارم، بر اساس ویژه نامه ی نوروزی روزنامه ی جام جم، این فیلم ها را می خواهم ببینم، شما هم اگر دوست داشتید توی برنامه تان بگذارید، تماشا کنید

اسفند، 29، ساعت یازده شب شبکه دو فیلم روح را پخش میکند، با بازی ادیم مور، فیلم را دیده ام و فوق العاده است، می دانم کلی سانسور می شود، ولی اگر برسم دوست دارم یک بار دیگر این فیلم سال 1990 پر فروش ترین فیلم سال شده را ببینم

اول فروردین، شبکه دو، ساعت یازده شب، خیلی دور خیلی نزدیک، فیلم تحسین شده ی رضا میر کریمی که من نتوانستم در سینما ببینم، کمبود وقت و این جور بهانه ها

چهار فروردین، شبکه دو، ساعت یازده، باغ های کندلوس، می گفتند دیدنش ضرری ندارد، می تواند مفید هم باشد، تجربه می کنم

شش فروردین شبکه ی یک، ساعت چهار بعد از ظهر، بید مجنون را پخش می کند، هر کس ندیده است ببیند، من فقط این فیلم را توصیه می کنم، وقت دوباره دیدنش را نخواهم داشت

دوازده فروردین، اهمیت ارنست بودن، ساعت یازده شب، شبکه دو، نمی دانم چقدر شبیه به نمایشنامه ی اسکار وایلد خواهد بود، در هر صورت من که نمایشنامه را نخوانده ام، چه فرقی می کند؟

سیزده فروردین، شبکه چهار، ساعت هجده، رژه ی پنگوئن ها، فیلم تحسین شده ای از سال دو هزار و پنج

کسانی که تهران هستند، شبکه ی 5 اول فروردین پشت پرده مه را پخش می کند که من از روی هارد همراهی شان می کنم، 5 فرودین هم رسم عاشق کشی پخش می شود که به جای من تماشا کنید، هر دو فیلم ساعت یک و نیم بعد از ظهر پخش خواهند شد

یازده و چهارده دقیقه ی شب

* * * *

یادم نیست چند سال پیش سینما را پر از آدم دیدم، امشب سالن سینما آفریقا لبریز از آدم شد، تقریبا تمام صندلی های هر دو طبقه پر، آمده بودند برای تماشای چهارشنبه سوری، فیلم تحسین شده ی اصغر فرهادی، فضای عید و چهارشنبه سوری که گذشت و تعریف های مکرر بر این، برگزیده ی تماشاچی های جشنواره ی فیلم فجر که بلافاصله بعد از جشنواره اکران شد و خوب دارد می فروشد

بر خلاف چیزی که فکر می کردم هدیه تهرانی بازی چندان جذابی نداشت، گریم خیلی جذابی داشت، آن حالت مکانیکی توی رفتارش هم نبود، ولی در مقابل بازی فوق العاده ی ترانه علی دوستی که ماه بود کارش توی این فیلم و فرح فرخ نژاد که خدا بود بازیش چیزی نبود کار هدیه تهرانی، نکته ی مثبت فیلم تدوین شاهکار فیلم بود – چیزی عجیب در فیلم های ایرانی – و دیگر فیلمنامه ی قابل تحمل فیلم بود – هر چند بدون اشکال نبود
. . .

دیشب من تا همین جا نوشته بودم که امیرحسین تصمیم گرفت برق کامپیوتر را قطع کند، در هر صورت دیشب چهارشنبه سوری ساخته ی تحسین شده ی اصغر فرهادی را دیدم و خوب بود، فیلم را ببینید، ولی خود تان را برای ش اذیت نکنید، چیپس تان را بخورید و آب میوه تان و بعد هم آدامس بجوید و بیرون که آمدید فکر کنید هوا چقدر سرد است، خوش باشید

سودارو

. . .

March 19, 2006

http://www.kosoof.com/archive/2006/Mar/18/400.php
بعد از هفته ها، احساس می کنم عید شده است
اکبر گنجی آزاد شد
سال نو شما مبارک

March 18, 2006

از صبح سرگرم ویژه نامه ی روزنامه ی شرق – یا به قول خودشان دومین سالنامه ی شرق – هستم، مقاله ی درخشان ِ محمد قوچانی – سردبیر روزنامه و داماد عماد الدین باقی – با نام برخاستن ِ راست از دنده ی چپ را خواندم و کلی کیف کردم – مدت ها بود مقاله ی فارسی خوب نخوانده بودم، و به دنبالش گزارش سال ِ مسعود بهنود را خواندم. گزارشی که تا جایی که یادم هست اولین بار در آدینه دیدم که توقیف شد، مدتی در جا های مختلف چاپ می شد تا چند سالی که در پیام امروز به چاپ می رسید که آن هم توقیف شد، سال پیش بود که فکر کنم در سایت شخصی بهنود گزارش سالانه اش را خواندم، و امسال در شرق، خواندن مقاله ی سه صفحه ای بیش از چهل و پنج دقیقه طول کشید – مثل همیشه فونت روزنامه ی شرق بیش از اندازه ریز است و مقالات بر خلاف ظاهر حجیم و پر کلمه هستند. شاید این گزارشات سالانه ی بهنود را بتوان پر خواننده ترین و جذاب ترین مقالات این نویسنده و روزنامه نگار برجسته ی کشور دانست. به دنبال آن مقاله ی عماد الدین باقی در مورد گزارش سالانه ی حقوق بشر فوق العاده جالب بود که برای اولین بار گزارشی نسبتا کامل در مورد سرکوب سندیکای اتوبوس رانی تهران و سرکوب دراویش در قم نوشته است، امیدوارم به خاطر این مقالات روزنامه را توقیف نکنند – حسینیه ی دراویش در قم را بر خلاف نص قانون و شرع روز قبل از بمب گذاری در حرم امامان شیعه در سامرا در قم با خاک یکسان کردند – که در مقاله ی عماد الدین باقی به تفصیل در موردش توضیح داده شده است، مقاله ی دکتر صادق زیبا کلام هم زیبا بود – هر چند به فوق العادگی عکس دکتر در حال روشن کردن پیپ شان نمی رسید – هنوز پانزده درصد از ویژه نامه را هم نخوانده ام و کلی انرژی پیدا کرده ام، می دانید دلم لک زده بود برای خواندن مقالاتی که ارزش خواندن داشته باشد و به فارسی باشند، ملالت بار شده اند مجلات و این شماره ی شرق نبود شاید افسردگی حقم بود

* * * *

دیروز لینک مقاله ی سبیل طلا را گذاشتم که در مورد فعالیت های ایرانیان همگام با دولت امریکا بود. امروز این مقاله را دیدم که باز هم در این مورد می گوید و لینک های مفیدی دارد. فکر می کنم الان وقتی است که باید با دقت اینگونه مقالات را مطالعه کرد و لینک ها را دید و کمی آگاهی بیشتر پیدا کرد که چه خواهد شد

http://www.bahmankalbasi.com/archives/2006/03/post_196.html

. . .

یادداشت بی بی سی بر مرگ استاد تجویدی، مفید بود

http://www.bbc.co.uk/persian/arts/story/2006/03/060315_mf_sa_tajvidi.shtml

. . .

مجله ی زنستان را لینک نداده بودم اینجا، یادم رفته بود، خوب، این مجله ی فمینیستی را ببینید، درست است که کلمه ی فمینیست بین ایرانیان چندان جذابیتی ندارد، ولی الان در دنیا مطالعات زنان و برای من نقد فمینیستی یکی از زنده ترین جریانات علمی دنیا در علوم انسانی هستند، امیدوارم این فعالیت ها بیشتر واقع گرایانه، علم جویانه و زنده تر و فعال تر بشوند

http://herlandmag.com/

وبلاگ نویسندگان همین مجله

http://herlangmag.com/weblog

سودارو
2006-03-18
این پست یعنی من دوباره زنده شده ام؟ یعنی واقعا کنکور را داده ام و آزادم؟ امشب توانستم با خودم کنار بیایم و یک صفحه از یک نمایشنامه ترجمه شد، خیلی خوب است، نمی توانستم قلم دستم بگیرم و این خیلی خوب است که الان می توانم
.
.
.
یک و دوازده دقیقه ی شب

امشب یک لینک دیگر را هم اضافه می کنم، اگر کسی مانده است که به من لینک داده و من لینک نداده ام لطفا یک کامنت برایم بگذارد

March 17, 2006

آدم اینجا تنهاست
چشم تا کار کند
بذر تنهایی و غربت همه جا پاشیده

پرستو فروهر

می دانم کتاب ارزش ادبی ندارد، همان یک نگاه کافی است که بدانی بیشتر شعار گونه است شعر ها، ولی کتاب را بر می داری، به احترام خونی که ریخته است، حالا گیرم کسی یادش نمانده باشد، تو که یادت هست، تو که یادت هست آن سال را که خانه ی فروهر ها را به خون آراستند، و یک زن، یک مرد، حالا هر که بودند، رفتند، به خشم مردمان سرد رفتند، کتاب را بر می داری و برادرت که حوصله اش سر رفته است از هی این ور آن ور رفتن های تو، ایستاده کسل نگاهت می کند، آقای دوست یک فحش می دهد به تو و حریف نمی شود، دنیای سوفی را می خرد، چقدر تازگی ها این کتاب را تبلیغ می کنم که بخرید، فهرست ش را نگاه کرد و خرید

آه ای کلید دار جهنم
اینجا، در این دیار ستم
هر چه بود سوخت

پرستو فروهر

چشم ها را می بندم، چشم ها را باز می کنم، گیج می خورم توی خیابان های تهوع آور شلوغ، احمد آباد، دانشگاه، احمد آباد، راهنمایی، حالت بد می شود، قیافه ها اذیتت می کند، تبحر در ساختن شبح، تبحر در به وجود آوردن چیزی که واقعی نیست، تصویر های ماسک ها روی ماسک های خفته روی ماسک ها، آدم ها رد می شوند، خانواده ها خرید می کنند ( ترافیک، تهوع، راننده ی شیرازی کپ کرده نمی داند چه جوری توی راهنمایی براند، خنده ام می گیرد، زیر لب می گویم دهاتی ) و زوج ها جوان دست در دست هم ( دختر – پسر، پسر – پسر، دختر – دختر، هر کس آن گونه که دوست دارد، خوب است هنوز وسط خیابان عشق بازی نمی کنند) و پسر هایی که گروه گروه دختر ها را دید می زنند، دختر ها را صید می کنند، دختر هایی که رد می شوند، مو های اکثرا مشکی، دسته شده، رها از زیر شال، تصویر ها نا آرام، تصویر ها بهم ریخته، مو ها آشفته، روی صورت ریخته، حتا دسته شده ها هم آشفته، بهم ریخته بیرون ریخته از زیر شال
.
.
.
من می ترسم، من از امروز که سر یک چیز احمقانه این طوری کنترلم را از دست دادم، ترسیدم، واقعا ترسیدم، یعنی چه می شود؟ نمی توانم کوچک ترین فشاری را تحمل کنم، مثل یک مشت خمیر بهم می ریزم، بی هیچ حالتی، منگ، من می ترسم، چشم هایم را می بندم و کمکی نمی کند، نفس های عمیق می کشم، کمکی نمی کند، به انگلیسی به خودم فحش می دهم، دعوا می کنم با خودم، عصبی می شوم، داد می زنم، نعره . . . کمکی نمی کند، چشم هایم را می بندم و هیچ چیز
.
.
.


ژوزفینا دوازده ساعتی بهم ریخته بود، برای همین من هم از دنیا محو شدم، الان صلح موقت داریم با هم
. . .

* * * *

شاید یک روز
برگزیده اشعار پروانه فروهر
شاعر در قتل های زنجیره ای سال هفتاد و هفت کشته شد
چاپ اول – 1379 – تیراژ 3000 نسخه – انتشارات ِ جامعه ایرانیان – 1200 تومان

کتاب فروشی امام هنوز دارد، اگر کسی دوست دارد کتاب را داشته باشد، هر چند که می گویم، ارزش ادبی ندارد

* * * *

ویژه نامه های نوروزی روزنامه ها و مجلات دارند یکی یکی در می آیند، من کم کم چیز هایی که می گیرم را اینجا هم معرفی می کنم که مد نظر داشته باشید

روزنامه ی شرق، دیروز چهارشنبه سالنامه ی شرق را منتشر کرد، دویست و بیست و هشت صفحه، فوق العاده، مفید، عالی، ضمیمه ی روزنامه به بهای هزار تومان. امشب توانستم یک نسخه پیدا کنم و کلی شنگول شدم، اگر پیدا کردید عید تان را پر خواهد کرد، هر چند نیمی از آن کاملا سیاسی است، ولی خواندنش لذت بخش خواهد بود، تیتر اصلی اش این است: برخاستن راست از دنده ی چپ، عکسی سیاه سفید از احمدی نژاد، و یک آژیر خطر بالای تصویر

روزنامه ی شرق امروز پنجشنبه یک ویژه نامه ی 48 صفحه ای چاپ کرده بود، جذاب، ولی معمولی، ضمیمه ی روزنامه به دویست و پنجاه تومان، روزنامه ی شرق روز شنبه کتاب داستان شرق را چاپ خواهد کرد، ظاهرا در چهل صفحه، نام های آشنایی چون گلی امامی، مژده دقیقی، سروش حبیبی، منیرو روانی پور، رضا سید حسینی، فرزانه طاهر، قاسم صنعوی، لیلی گلستان و . . . در آن مطلب خواهند داشت، توصیه می کنم شماره را تهیه کنید

ویژه نامه ها در سایت روزنامه هم قابل دست رسی است

http://www.sharghnewspaper.com/

روزنامه ی سرمایه هم چهارشنبه ویژه نامه چاپ کرده است که دوست داشتم بگیرم، نیافتم، اگر کسی دارد به جای من بخواند

روز شنبه، روزنامه ی اعتماد ملی یک ویژه نامه ی صد صفحه ای، و روزنامه ی همشهری هم یک ویژه نامه ی 116 صفحه ای چاپ خواهد کرد، روزنامه ی جام جم هم لابد یک ویژه نامه ی بی مزه پر صفحه چاپ خواهد فرمود

ماهنامه ی فیلم هم یک ویژه نامه ی دویست و ده صفحه ای به بهای نهصد تومان چاپ کرده است که هنوز به مشهد نرسیده، به تجربه ی سال قبل باید خوب باشد، عکس صفحه ای اولش که خیلی خوب کار شده است، بیاید ببینم چه گونه است. نسیم هم در 120 صفحه به بهای 999 تومان آمده، شاید بخرم، گزارش هم ویژه نامه ی منتشر کرده که هنوز مشکوک هستم به خریدن ش

. . .

* * * *

موافقم

http://www.kosoof.com/archive/2006/Mar/14/397.php

. . .

بیست هزار میلیارد تومان ثروت دانشگاه آزاد، گفتگو با جاسبی

http://www.sharghnewspaper.com/841223/html/index.htm

. . .

ماموریت های جدید روسای دانشگاه

http://www.khabgard.com/?id=1142461206

. . .

استاد علی تجویدی در گذشت، به قول رضا سید شکر اللهی این سال مزخرف هشتاد و چهار کی تمام می شود؟

http://www.sharghnewspaper.ir/841225/html/index.htm

. . .

مقاله ی روشنگرانه ی سبیل جان، من کلی آگاه شدم، زنده شدم، نورانی شدم، دست هام سوخت، از شوخی گذشته، واقعا بخوانید ش

http://sibiltala.blogspot.com/2006/03/blog-post_15.html

.
.
.


سودارو
2006-03-16
ده و بیست و هشت دقیقه ی شب

بازدید وبلاگ از 40000 تا رد شد، ممنون، مرسی، خوشحالم از این موضوع

March 15, 2006

در ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه ی نیم شب ِ چهارشنبه سوری اتفاق افتاد. صدای بلند بنگ، خرد شدن شیشه و فریاد من که این چی بود؟ چراغ را روشن کردم – داشتم قسمت اول سریال فرندز را نگاه می کردم – و برادرم که بیرون رفت و دید، رد گلوله روی پرده، پنجره که به اندازه ی یک مشت خرد شده است، تفنگ بادی بود، اگر تفنگ حرفه ای بود گلوله در امتداد حرکتش می خورد به من که جلوی ژوزفینا نشسته بودم، در تاریکی و سودارو دیگر می توانست نباشد

برای اولین بار داشتم ترور می شدم. خنده ام گرفته بود، همسایه ی احمق داشتن همین است – دکترای دندانپزشکی و استاد دانشگاه هم باشد مهم نیست – خوب، ترورم کردند، برای بار اول جان سالم به در بردم – هر چی فکر می کنم فامیل همسایه مان یادم نمی آید
.
.
.

ماه ها پیش لیستی در اینترنت منتشر شد که وعده داده بودند تا محرم تعدادی وبلاگ نویس را مورد رحمت قرار خواهند داد، در هر دو لیست منتشر شده اسم من بود، به یک شوخی می مانست، اتفاق خاصی هم برای کسی نیفتاد، اول که لیست را خواندم برایم جالب بود، بعد کمی ترسیدم، بعد هم فراموش شد

الان احساس خاصی ندارم. دوباره توی تاریکی نشسته ام، تا صبح که شیشه را عوض کنند، الان فقط می دانم تجربه ی ترور شدن هم برایم اتفاق افتاد، یادم باشد توی یک داستان این را بیاورم

. . .

سودارو
2006-03-15

کسی که واقعا نمی خواسته منو بکشه؟ نه؟

March 14, 2006

برای بیش از یک سال برنامه ی مرتب منظم آدمیزادی داشتم، حالا که از نقطه ی کنکور گذشته ام همه چیز ایستاده است، آینده شده است چاهی که پر نمی شود، خودم را می کشم پر نمی شود، کتاب هایی که لیست می کنم که بخوانم، آثاری که لیست می کنم که ترجمه شوند، کار هایی که باید انجام شود، پیشنهاد های کاری که همه را از دم قبول می کنم، شاید، شاید که این آشفتگی گم شود

گم نمی شود

در میان هوا مواج است در حرکاتم، در حضورم، در نفس هایم

می گفت گم شده اید، می گفت بین زندگی تان و خدا سر در گم هستید، می گفت شاید بیشتر به خاطر حال و هوای سن تان باشد، شاید هم . . . توی راهروی دانشگاه متروک ایستاده بودیم، من از لحظه های بودن لذت می بردم، از نفس کشیدن، از حرف زدن، از به یاد آوردن ِ شل سیلورستان، از ورق زدن ِ کتاب ِ هوشنگ مرادی کرمانی – شما که غریبه نیستید، زندگی نامه ی آقای مرادی، کتابی به دلنشینی یک بعد از ظهر، جایی دور تر از هر چیزی که فکر کنی از شهر، از انحطاط، از پوچی، از سیاهی، دور از بدی ها، روشن، زیبا، دلنشین

وقتی کیف کوله ی خاکستری بر دوش داشتم عرض خیابان را می رفتم، نگران از اینکه دیر شده – مامان زنگ زد که کجایی؟ خدا را شکر که از تکنولوژی مد به دورم، روز هایی که همراه برادرم را برده باشم همیشه مامان زنگ می زند که دیر کردی – همیشه دیر می کنم، همیشه توی خیابان ها هی گم می شوم و سرم را بالا می آورم و در گیجی، در گیجی محض می گذرم، عبوری کسل، عبوری سرد، عبوری نا امیدانه، عبوری عبوس، کیف کوله همیشه بر دوش، و توی آن دفتر یادداشتی که خیلی کم توی آن چیزی می نویسم، توی آن همیشه چند کتاب، همیشه چند سی دی، همیشه چند حواس گم کن، همیشه
.
.
.
توی عرض خیابان می رفتم و فکر می کردم که چگونه می توان از این تن ناامید این حجم امید را بیرون کشید و به پای دیگران ریخت؟ چگونه این کار را سال هاست می کنی؟ امید می دهی، لبخند می زنی و برنامه های بزرگ و آرزو های بلند بالا می ریزی، تازگی ها آنقدر بیشعور شده ای که آدم ها اگر نخواهند راهی را بروند می ایستی و تکان شان می دهی که مگر نمی بینی از راه ت دور شده ای؟ آن قدر خل شده ای که برای شان راه می سازی، می گویی این برای تو، کاغذ های پرینت شده را پخش می کنی و دلت چقدر می گیرد وقتی همه فکر می کنند فردا هم هست، همه فکر می کنند امروز را به کنار، فردا، وقت که هست . . . دلت می گیرد، آن چه هستی از دست می رود، مثل . . . مگر ترم آخر پزشکی نبود سالی که مرد؟ به یک آن مرد، توی پیاده رو مرد، دست پسرش توی دستش مرد، می دانی، هزار آرزو داشت، شاعر بود، زنده بود، می خندید، می ساخت، می تنید، می دوید، پیش می رفت، به یک آن، با برخورد یک پژو ی تیره رنگ
.
.
.
همیشه فکر می کنند فردا هست

من احمقم یا دیگران؟ یا دیگران؟

توی عرض خیابان راه می رفتم و همان پنج دقیقه قبل گفتم اگر زنگ نزنید خودم زنگ خواهم زد، حتا یک لحظه هم فکر نکردی با استادت حرف می زنی؟ حرف ادبیات که می آید ماسک سزار می زنم و سنگدل می شوم و سر عزیز ترین هم عصبانی می شوم، خوب تنبلی دیگر، حرف و حدیث ندارد، زورت می آید یک کتاب احمقانه را باز کنی هشت صفحه چرندیات بخوانی، من دلم می گیرد، دختر من تنبل نبود، دختر من زرنگ ترین بود، شاد ترین، زنده ترین، دختر من وجود داشت، می فهمی؟ وجود داشت

چرا امشب توی این خستگی هی دارم می نویسم؟ می دانم از دستم عصبانی می شود، باز می نویسم، شاید توی این حجم دوری ها و دلتنگی ها، وجودم را فقط توی این نوشته ها پیدا می کنم – زنگ نزد، تلفن کاری بود، چرا زنگ نزد؟ منتظر بودم
.
.
.
.
.
.

http://varteh.persianblog.com/

سودارو
2006-03-13

صبح شده است، نمی دانم، وقتی نمایشنامه ی اتاق را ترجمه کردم و در وب منتشر شد، هم نام برایم نوشت که کاری کرده ام که توی – حداقل – کلاس، کسی آن را نکرده است، حالا هم دعا می کنم در این قدم هایی که دارم بر می دارم، بتوانم موفق باشم، یعنی فقط دعا می کنم

March 13, 2006


http://ernesto.blogfa.com/post-38.aspx

.
.
.

گم می شود، همه چیز در باد گم می شود، تصویر ها، نقش ها، رنگ ها، دختری که نمی تواند حریف باد بشود، موهایش از زیر مقنعه میان باد می رقصند، دسته مو های مشکی جمع شده پشت سر، همه چیزی در هم آمیخته، تصویر ها، حضور ها، نگاه ها . . . استاد نیامده است، یعنی ول گشتن، یعنی همین جوری میان باد راه رفتن و باز راه رفتن و باز . . . آخرین هفته ی ترم در سالی که هنوز دارد نفس نفس می زند، هنوز دارد می دود، آخرین حضور ها، آخرین لبخند ها، آخرین . . . آقای سنجرانی می گفت بگذار عید بگذرد، تازه می فهمی چی داره می شه، چه چیزی؟ چه چیزی دارد اتفاق می افتد؟ ترم هشت، می گویند آخرین ترم، می گویند آخرین بار، می گویند
.
.
.

http://naserghiasi.blogspot.com/

.
.
.

ساعت یازده و بیست و دو دقیقه ی یک شب آشفته، پر از نقش هایی که آرام نیستند، همین جا، درون ِ ذهنم، باید بنویسم، باید حوصله داشته باشم یک میل، دو تا میل، نمی دانم چند تا میل بنویسم، میل هایم را روی یک فایل ورد تایپ می کنم و بعد می فرستم
.
.
.

2006-03-11

* * * *

این آدرس را ببینید، سایت تازه راه افتاده است، چند روز دیگر می گویم چرا دیدن این آدرس مهم است – یعنی حداقل برای من مهم است

http://www.bookfiesta.ir/modules/fa/home.aspx

.
.
.

دارم تخصص پیدا می کنم در نصفه نوشتن و ول کردن، از سری داستان های نیمه کاره رسیده ام به پست های نصفه نیمه و می بینید، مثل امروز که نصفش مال دیروز است و نصف مال ِ امروز
.
.
.

شاید، شاید چون نوشتن برایم سخت شده است، شاید چون به آرامش احتیاج دارم، آرامش با همراهی ِ کتاب های تپل ِ چاق جلد سفید، جلد سیاه، کتاب های خوشگل، دارم دوباره جنگ و صلح را می خوانم، یک بار شونصد سال پیش خوانده بودمش با یک ترجمه ی ملالت بار، این بار از روی متن سروش حبیبی می خوانم، زیبا ست، این روز هایم را پر می کند و از تنهایی نجاتم می دهد، تنهایی که با هیچ چیزی پر نمی شود، می دانی، با هیچ چیزی، حتا با خوشبختی
.
.
.

سودارو
2006-03-12
یازده و پانزده دقیقه ی شب

لطفا کسانی که به من لینک داده اند و من به آن ها لینکی نداده ام، لطف کنند برایم کامنت بگذارند تا لینک شان اضافه شود، ممنون می شوم

March 11, 2006

خواب . . . اونقدر سنگین می خوابم که نه با صدای خنده ها بیدار می شوم، نه با جمله ی بابا که ما داریم می رویم بیرون، نه با این احساس که باید به تو زنگ بزنم، با هیچ احساسی، گیج و خسته می افتم توی رختخواب و مثل سنگ، مثل یک گاومیش، مثل یک کوه می خوابم، چشم هایم را که باز می کنم مامان و بابا برگشته اند، با عمو کوچک تره رفته بودند بیرون، و یک جا شده بود سه جا و برگشته بودند، چشم هایم را باز کردم و عصبی بودم که چرا ساعت کوک نکرده بودم، چرا اینقدر خوابیده بودم، چرا بیدار نشده بودم به تو زنگ بزنم – دلیل همین بود – و حوصله نداشتم، بیدار شده ام و هیچ کاری نکرده ام و فکر می کنم تا صبح . . . الان بیست دقیقه ی صبح است، امروز سه تا قرار دارم، می خواهم خواهر زاده بزرگ تره را ببرم جمعه بازار کتاب، بعد از ماه ها قدم زدن در جمعه بازار کتاب
.
.
.

پنجشنبه شب – یک متن نا تمام

* * * *

عکس ها . . . یعنی بگم بهم ریختم؟ کافی نیست، از صبح هی عکس ها را می آورم روی مانیتور و نگاه می کنم، لبخند می زنم، چشم هایم پر از اشک می شود، فکر ها به سرم هجوم می برند، صبح که عکس ها را گرفتم و نگاهم خیره ماند، خیره ماند تا سه و نیم صبح که هی الکی آهنگ گوش می کردم، که هی الکی هملت ِ اجرای بی بی سی را نگاه می کردم، که هی
.
.
.
چشم هایم خسته می شوند. تمام روز هی راه می روم. سه شماره نشنال جئوگرافیک که از جمعه بازار کتاب خریده ام ورق می زنم، لئونورا مک نیت گوش می کنم، مجله ی مترجم می خوانم – چهل صفحه پشت سر هم – و کتاب، فیلم، هی الکی خود را سرگرم کردن و باز

باز

باز عکس هایت را نگاه می کنم، چشم هایت، با آن غمگینی و آرامش شان، با سکوتت، با لبخندت، با لباسی که پوسیده ای، با آرامشی که از من دور می شود در حلقه های مشکی مو هایی که زمانی دوست داشتم هی بهم بریزم شان و تو دوست نداشتی، با . . . نمی دانم، می دانی، باید مرده باشم، قانون طبیعت می گوید که من باید مرده باشم، دیشب این شعر را نوشتم، بعد از هفته ها که نمی توانستم یک کلمه بنویسم، این را پشت سر هم نوشتم، به یاد تو، برای تو، از زبان ِ تو
.
.
.

سودارو
2006-03-10
ده و پنج دقیقه ی شب


در تصویر لبخندی که باید
باید مرده باشد





خورشید
دوازده بار
ِ سکوت
آبشار گونه ای
که جایی بر فراز موهای مشکی، در پرواز دوازده پرنده هی خرد می شود
. را ذوب می کند
تصویر های پریشان و درهم آمیخته ای
میان پلک ها ذوب می شوند
مژه ها می لغزند
چشم ها ذوب می شوند
قطره ای از
.
.
.
که هی دوباره از خودت بگذر
هی دوباره دست ها را بالا، سر را بالا
نفس های عمیق، بایست در لحظه های غرور
تعصب
تنهایی
هی دوباره از خودت بگذر
بخند
به قهقهه بخند
. . . با تصویر پسرکی که دوباره جان
می میرد
. . . دوباره نفس
می میرد
. . . سعی کن، دوباره سعی کن
می میرد

در تصویر پسرکی که می خندید، به آشفتگی ذهن های
در هم پیچیده ات در راهرو های تاریک محبوس
می خندید، به ناآرامی ِ تلاطم های ابر های مواج
در ذهن خشک شده، جنون های آگاهانه
نا آگاهانه، جنون در یک رقص
در رقص
رقص ها
دست ها بالا
سر ها بالا
. . . نفس ها
می میرد
شبلی با من برقص
می میرد
شبلی
.
.
.
. نقطه ها همه سر خط

خورشید سیزده بار ذوب می شود
و ذوب می کند و بر فراز موهای سیاه
دوازده، یازده، سیزده پرنده ی بال بال
هی در تصویر پسرکی که می میرد
هی نفس
هی آرزو
آرزو می کنم در این حجم تیره، میان
قطره های باران خشک خورشیدی که هی ذوب می شود
. . . باران واقعی که
. پسرک زیر باران مرد
وقتی در راهرو های پلاسیده نفس
نفس
هی نفس می زدی
. مرد
حالا هی بوق های بوووووووق های
بوق اشغال؟
فحش هم نمی دهند
نقطه سر خط، تا سر خط هی شعر بنویس
نقطه سر خط، بخند، هی تا سر خط بخند
تا سر خط بمیر، تا سر خط برقص، هی
هی به من بگو زندگی
هی به من بخند
هی بمیر
تو بمیر
تو که باید مرده باشی
تو بمیر
.
.
.
نقطه . . . نقطه . . . سیاهی های ممتد
غمگین ِ عوضی، سیاهی های فقط تباهی
فقط جنون
فقط به ابعاد آسمان سیاه
تیره
. . .

می خندد، قهقهه، مثل احمق ها هی می خندد در این کابوس
حالا هی سرم داد بزنید که زندگی است
که طلسم شده آرزو ها، که نفرین شده این هوای
سنگدل که سیصد و هفتاد بار ذوب شده
ذوب خواهد شد
ذوب شد، نقش خورشیدی که
خورشید دروغ گویی که . . . ابر های در هم
پیچ خورده میان مژه های
سیاه
مرده
باید مرده باشد
باید مرده باشد

به من نخند
به من نخند

. . .

سودارو
2006-03-10
سه و دو دقیقه ی صبح

March 09, 2006

کجا؟ می گویند راه فراری همیشه هست، به قول دختری با مو هایی مشکی، هر کاری کنی که تو رو از خودت دور کنه، خوبه . . . کجا؟ می گویند می شود گریخت. امشب، در میان نور های خیابان و تاریکی آسمان جایی گم شدم، جایی از خودم دور شدم، جایی میان تاریکی اتاق نشستم و آهنگ های غمگین گوش کردم و افکار درونم خفه شد. گفتم، باز چه مرگ . . . ؟

جواب در پس چهره ی غمگینی گم می شود. جواب از من دور می شود. جواب را می دانم و خودم را گم می کنم، در آهنگ های غمگین، در تصویر های نا آشنا، در . . . در ساعت هایی که با اینترنت خوش هستی، در ساعت هایی که نثر سنگین جی آر آر تالکین را می خوانی، صفحه های حجیم، پر از کلمه، می خوانی و چشم هایت خسته می شود و کند پیش می روی
.
.
.

* * * *

. اثری راستین را می گویم که از ته دل و روده می آید، از مرکز روح

درخت گلابی – گلی ترقی

* * * *

چشم هایم را می بندم. چشم هایم را باز می کنم. راه می روم، بی هدف میان اتاق، میان اتاق ها، میان هوای گرفته، هوای باز، بیرون هوا ولرم است، بیرون شب است، از خواب که بیدار می شوم خوابی از من می گریزد، همه چیزی از من می گریزد، جوابی در سکوت ها نیست
.
.
.

* * * *

دوازده سال دارم و دوازده هزار بار به توان صد – بیش از حد تحمل و وسعت قلب و روح ِ کوچک – عاشقم. گیجم. خوابم. خنگم. دست و پا چلفتی و مغشوش و مبهوتم. خودم نیستم ( چه بهتر)، خود همیشگی ام. الکی می خندم – از آن خنده های شل و بی مایه و خنکی که دل آدم بزرگ ها را آشوب می کند، و بی دلیل بهانه گیر و بی حوصله و غمگینم. زشت و دراز و لق لقی شده ام. صورتم جوش زده و موهایم، بدتر از علف های خودروی ِ هرزه، از اطراف سرم بیرون زده است. صدایم هم عوض شده، زنگدار و چندش انگیز. با این همه، با وجود لاغری و بی خوابی و بی اشتهایی، با وجود ترس و لرز های مجهول و غصه های ناشناخته، با وجود پاهایم که به طور ترسناکی یک مرتبه رشد کرده اند ( انگشتان ِ دراز) و بدنم که بوی تند عرق تن می دهد ( بوی بلوغ)، و با وجود بی نهایت اغتشاش ِ حسی و فکری و بی نهایت دلهره های مبهم و بی نهایت کوفت و زهر مار دیگر، خوشبخت ِ خوشبختم. دو تصمیم بزرگ گرفته ام: می خواهم نویسنده شوم

درخت گلابی – گلی ترقی

* * * *

کی؟ کجا؟ چه زمانی؟ کی وجود خودم را به کلمات فروختم؟ کی باور کردم که پشت کلمه ها، پشت زیبایی کلمه ها می شود پنهان شد و مثل پسر کوچکی بود که سرش را انداخته پایین و نگاهش هیچ جا نیست، هیچ جا، یادم نمی آید، همیشه باور داشته ام که نوشتن . . . یعنی به هیچ چیزی باور نداشتم، می نوشتم، یادم نمی آید از کی، از کجا، از میان کدام لحظه که گذشت و . . . برای نوشتن تا سر حد مرگ بردندم و چنان تنفر را درونم پر کردند که تا سال ها . . . چرا؟ چرا فکر می کنی؟ مگر قول نداده ای که فکر نکنی؟ که گذشته، گذشته است و در های متعفن آینده به رویت لبخند می زنند؟ که
.
.
.

آهنگ های غمگین گوش می کنم. دوباره بد می شوم، دوباره خوب، کتاب هایی می خوانم که اذیتم می کنند، سریع، هی تند تند، عصبی، تایپ می کنم و انگشت هایم درد می گیرند، حوصله ام سر می رود، دوست ندارم، دوست دارم، خنگم، خوبم، چشم هایم را می بندم، چشم هایم می لرزد، تیک عصبی دارد، مثل تمام وقت های آشفتگی تیک عصبی دارد و من هی فکر می کنم تو چرا
.
.
.
تو می خندی. تصویر قدیمی ات می خندد. می گویی این آقاهه که صاحب کافه است امروز کلی خوشحال می شه. چون همیشه وقتی با اون پسره می آمدی به این کافه که باید سر تا پایش را از طلا پوشاند که در آن به هم لبخند می زدید، همیشه تو سرت را می گذاشتی روی میز و زار می زدی از سیصد و چهل و سه مشکلی که هر روز تعقیبت می کنند، و آن شب، میان هوای یخی که پناه بردیم به کافه و کاپوچینو های داغ ِ تلخ ِ خاطره بر انگیز خوردیم، تو می خندیدی، می خندیدیم و سکوت زوج های عاشق دور و برمان را با شر و ور های خودمان آلوده می کردیم و وقتی آمدیم بیرون و چون زیادی گرم بود، رفتیم یخ بزنیم، توی یک پارک نشستیم و کلی خاطره مرور کردیم و من
.
.
.

دسته ی موهای روی پیشانی ت روی نگاهم حک می شود، برای همیشه
.
.
.

بلند شدیم، پیشانی ت را بوسیدم، راه افتادیم و در شبی که باران . . . کتاب هایم را که مرتب می کردم کتاب شعر را دیدیم و صفحه های هنوز پر از رد باران و شعری که . . . پاییز چه زیباست . . . چشم هایم غمناک شد، چشم هایم
.
.
.

می گویم مردم آبرو دارند، تو همین جوری ساکت راه می روی، می گویم، با خودم کلنجار می روم، من، یعنی تو هیچی نمی گفتی، یک نگاه به صورتم انداختی و توی صورتت بود که می خواهی آخرین بیسکویت شکلاتی را با طعم لب های مصطفی بخوری، من گفتم که بیا بی خیال بشیم، من
.
.
.

توی تصویر نیم تاریک یک شب، توی کوچه ای که دویست و ده خاطره در آن دارم، آخرین خاطره در شبی که می دانستم آخرین باری است از این مکان رد می شوم نقش بسته شد، خم شدم و بیسکویت شکلاتی میان لبانم شکست

. . .

سودارو
خنگ و عصبی
2006-03-09
چهل و هشت دقیقه ی صبح

March 08, 2006

صداها در هم گم می شوند، مثل اینکه ایستاده باشی در وسط یک مهمانی، همه جا همهمه، هر جایی یکی ایستاده با یکی حرف می زند، صدای محو موسیقی، کلاسیک، یعنی مهمانی رسمی است، دی جی یعنی بزن و بکوب و خوش باش . . . زندگی م شده است نقش های آرام. فکر می کنم مدت ها است این قدر آرام نبوده ام، آرام، خوب، خوشبخت . . . آره، خوشبخت، میلت را صبح می خوانم، غمگینی، ولی آرام می شوم، از فکر و خیال در می آیم، شب که زنگ می زنم خانه تان، نیستید، کتاب ها را می ریزم بیرون قفسه و گرد گیری می کنم و کتاب ها را مرتب می کنم، کتاب ها از آشفتگی در می آیند، آهنگ گوش می کنم، خانه برای ساعتی تنها است با من، آهنگ گوش می کنیم و کتاب ها را نگاه می کنم و هزار خاطره در ذهنم بیدار می شود
.
.
.

گلی ترقی می خوانم. نوشته های یک زن با مو های قهوه ای کم رنگ، مو های کوتاه، لبخند می زند، عکس هایش را در بی بی سی دیده ام، گلی ترقی که داستان هایش زنده ات می کند، گلی ترقی که کلی خوشگل می نویسد، جمله ها را ول می کند روی کاغذ و نقش زیبایی می زند، خواندن داستان هایش مثل یک خواب خوب است، چشم هایم را می بندم و خواب می بینم، چشم هایم را می بندم و از تمام واقعیت دور می شوم، صفحه ای باز است و یک دختر پولدار شهری دارد از زندگی اش می گوید، چشم هایم پر از اندوه زندگی می شود، چشم هایم را باز می کنم، کتاب جایی دیگر گلی ترقی را گذاشته ام توی کمد، آهنگ گوش می کنم، مک نیت، مک نیت که آرام می خواند و زیبا و آهنگ هایش مثل زندگی است
.
.
.

سرم را بالا که می آورم آقای دکتر را می بینم لبخند می زند از دور، چند سال . . . ؟ نمی دانم، عدد ها را گم کرده ام، لبخند می زنم و رو بوسی و رد شدن از خیابان، خندیدن، حرف زدن، قدم زدن، از سر سه راه راهنمایی تا سر کوچه، راه رفتن و اینکه پنج سال . . . پنج سال پیش سر یک کلاس می نشستیم، می گوید، از محمد رضا، من از مجید ها می گویم، می گوید هم را ببینیم، می گویم باشد، می دانم که باز گم می شویم در کلاس ها و لحظه های خودمان، می دانم و فکر می کنم خوب است دوباره هم را ببینیم، نفس عمیق می کشم و خانه منتظر است، نهار می خورم و مسکنی برای سردردی که خوب نمی شد، سنگین می خوابم، سر کلاس بیست و یک گرم را تماشا کردیم، خواب دیدم سر دسته ی یک باند توزیع مواد مخدر هستم، توی خواب کتکت زدم برای حرف هایی که امروز توی میلت زده بودی، توی خواب سنگدل شده بودم، می خواستم آدم بکشم، توی خواب قهقهه می زدم، می ترسیدم از پلیس، توی خواب
.
.
.

بچه ها برگه ی سوال های کنکور را دارند، کلید ها هم آمده، من گفته ام کتکم بزنند نمی روم این ها را نگاه کنم، من کتکم هم بزنند این خوشبختی را ول نمی کنم، امروز از خودم بدم آمد، دو قفسه کتاب را که ریختم بهم، یک لیست درست کردم، هشتاد و یک عنوان کتاب که توی کتابخانه هست و هنوز نخوانده ام، بدون حساب کتاب هایی که دست بقیه هست و هنوز نخوانده ام، بدون حساب کتاب هایی که قرار است برایم بفرستند، بدون . . . یعنی مثل خر کتاب های خوشگل تپل بخوانم هر روز، نفس های عمیق بکشم، خواب های سنگین، لحظه های خوب، نه تلویزیون نگاه کنی، نه هیچ چیزی، دوست داشتی، یک فیلم نگاه کنی از روی هارد که تا خرخره پر از فیلم های خوب است، تا خرخره پر از موسیقی است . . . توی لیست کار هایت چقدر چیز های خوشگلی هست، چقدر تو تنبل شدی، بی خیال همه چیز، صبح سر کلاس به سوی فانوس دریایی کار می کنیم، ویرجینیا وولف، چند تا از بچه ها کتاب را نفهمیده اند، یعنی فکر کنم جزو معدود کسانی هستم که کتاب را عاشقانه دوست دارم، قبل از کلاس مکتب های ادبی در مورد کتاب حرف می زنم، خوب، سخت است یک دفعه پریدن به این متن، وقتی قبلش به اندازه ی کافی ریدینگ را قوی نشده اند، این را به یکی از بچه ها می گویم که گفت کتاب مزخرف است – من آدم متمدنی هستم، خودم را کنترل کردم و منتقی جواب دادم، یعنی سعی کردم منتقی جواب بدهم
.
.
.

این روز ها خوب است. مثل یک خواب ِ خوب است، پر از لحظه های آرام

پر از نفس های عمیق

پر از زندگی

.
.
.

سودارو
2006-03-07
یازده و یازده دقیقه ی شب

من حواسم هست، لینک ها را به زودی اضافه می کنم، یکی اینکه باید بروم از آرشیو و پست های قدیمی لینک ها را پیدا کنم – چه کار سختی – و بعد هم باید فکر کنم پسورد بلاگ رولینگ را یادم بیاید

March 07, 2006

حل شده ام. صبح توی اینترنت ول می گشتم و هر چی مقاله پیدا می کردم بیست و دو صفحه بود. حوصله ام سر رفت. ژوزفینا را گذاشتم همین جوری برایم چه چه بزند – دی جی باشد، چه فرقی می کند – و اتاق را ریختم بهم. هزار صفحه جزوه را ریختم توی جعبه ی جزوه ها. پانصد صفحه جزوه را گذاشتم که بریزم دور – فکر کردی این عدد ها شوخیه؟ بیشعور – و عصر نشده بیرون بودم. توی باد سردی که می وزید. چشم هایم را باز کرده بودم و شهر زنده بود. یعنی زنده بود؟ یک کارت اینترنت می خرم و می آیم خانه. سی دی آقایی با مو های مشکی کوتاه را هنوز نریخته ام روی هارد. گیج می زنم. شب ها آرامش ندارم. باید زنگ بزنم تهران. باید زنگ
.
.
.

هشت و ده دقیقه ی شب

* * * *

ساعت ده شب یادم افتاد باید برای یکی یک مقاله می نوشتم. یک ساعته مقاله را نوشتم. سه صفحه. به زبان فصیح انگلیسی. چشم هایم را بستم و فکر کردم که تا سی دی را گذاشتم و اسم مک نیت را دیدم نیشم تا اون ور صورتم باز شد و فکر کردم امشب خوب بود، بیدار شدم و گیج منگول و بیرون و توی خانه و امشب آقایی با مو های مشکی کوتاه می گفت که من افسرده ام، من لبخند زدم: من؟ افسرده؟ می گفت از دانه دانه ی خط های اینجا معلومه دیگه، خوب معلومه دیگه، من خودم فکر می کنم که این چیزیه که بقیه فکر می کنند. من خوبم، غمگین، آره غمگین، ولی خوب
.
.
.

یازده و چهل و دو دقیقه ی شب

* * * *

توی تاکسی مامان گفت دختر دایی ات آمده ایران. زنگ زدم گفتم که یعنی هر وقت میل هام رو جواب نمی داری داری می آیی ایران ( نگفتم و یا داری عروس می شی) خندید، گفت آره . . . آمده است خانواده ی خواهرش را بدرقه ی کانادا کند، و خودش برگردد انگلیس. خواهرم هر وقت می شنود که خانواده ای دارند می روند – و تازگی ها چقدر تند تند همه دارند غیب می شوند – اخم می کند و لابد سردرد می شود. وقتی گفتم تب مهاجرت دارد توی کلاس بالا می رود، اخم کرد که تو قاطی این برنامه ها نشوی. من نگاه گرم استادی به یادم می آید که وقتی از سوال های کنکور حرف زدم گفت اگه قبول نشدی، نمان، برو. من شب زنگ می زنم تهران. همه چیز باز هم ختم می شود به شنبه. یعنی شنبه شاید . . . گیتی گفت عید که برود می گردد کار های همینگوی را برایم پیدا می کند، چقدر خوب شده است همه چیز، روز های آرام، حالا گیرم شب ها کمی سر درد، چه اهمیتی
.
.
.

* * * *

ترجمان درد ها
جومپا لاهیری

ترجمه ی مژده دقیقی

فهرست داستان ها

یک مسئله موقتی
وقتی آقای پیرزاده برای شام می آمد
ترجمان درد ها
یک دربان واقعی
خانه خانم سن
خانه ی تبرک شده
مداوای بی بی هلدر
سومین و آخرین قاره

به جز آخرین داستان که دوستش نداشتم، به بقیه ی داستان ها نمره ی بالایی می دهم، کتاب ارزش خواندن را دارد، هر چند فکر می کنم ترجمه ی امیر مهدی حقیقت – بر اساس چیزی که در هم نام دیده ام – احتمالا بهتر از مژده دقیقی است، هر چند نمی دانم ترجمه ی دیگری هم هست یا نه

اول می خواستم بیشتر بگویم، ولی بعد دیدم بگذار هر کسی خودش کشف کند

.
.
.

سودارو
2006-03-06
یازده و پنجاه دقیقه ی شب

March 06, 2006

I am not sure that I exist, actually. I am all the writers that I have read, all the people that I have met, all the women that I have loved; all the cities that I have visited, all my ancestors . . . perhaps I would have liked to be my father, who wrote and had the decency of not publishing. Nothing, nothing, my friend; what I have told you: I am not sure of anything. I know nothing . . . can you imagine that I not even know the date of my death?

خورخه لوئیس بورخس

.
.
.

می بینی؟ دو تایی تنها خل و چل های این دنیا نیستیم، این چند خط بالا را خواندم و فکر کردم، به تصویر صورتت با اون مو های قهوه ای روشن فکر کردم که از در رد می شدیم، دو تایی کنار هم، و به صورت هم، یعنی نه به صورت هم، که به تصویر محو چشم ها نگاه می کردیم و می خندیدیم و کسی نبود و راحت می خندیدیم و دنیا، یعنی تمام چیز هایی که واقعی نیست، که یعنی مثل اِراتو که تا وقتی گازم نگرفت و جیغم بلند نشد باور نکرد وجود دارم، که مثل تو که درک نمی کنی بین این پسره ی لعنتی و اون پسره ی سال های گذشته، با پوست سفید، با عینک، با عشق به ادبیات، با
.
.
.

می بینی چقدر خل و چل تو دنیا زیاده؟

* * * *

وقتی خواهرزاده هایت آمده اند توی اتاق، حواست باشد روی تخت را نگاه کنی قبل از خواب، پوست خیار، ریزه های بیسکویت، یا بد تر از آن، وقتی مثل همیشه یادت می رود و دراز می کشی و دادت بلند می شود، مداد تراش روی تخت بوده و مهر های کمرت مثل چی تیر می کشند و تو چند تا فحش می دهی و باز یادت می رود روی تخت را نگاه کنی، صبح که بیدار شوی می بینی یک کتاب توی بغلت است، له شده و پاره پوره

.
.
.

* * * *

ورونیکا گفت نگاه کن چه جوری می خندد، نگاهم گره خورده بود به نقش زمین، زمان، دانشگاه، تمام لحظه های خوب، نفس کشیدن، ورونیکا گفت کنکور داده چقدر آرام شده، یادته چند روز پیش سرمون هی داد می کشید که این تکلیف هاتون رو چی کار کردین؟ من همین جوری می خندم، همین جوری ول می گردم، همین جوری وقتم رو تلف می کنم، همین جوری هر چقدر دلم بخواد می خوابم، می خندم، نفس می کشم، و داد و هوار می کنم که بهم میل بزن، لعنتی میل بزن، شب که چک کردم، هنوز میلی نبود، نه، نبود

.
.
.

* * * *

Interpreter of Maladies
By: Jhumpa Lahiri

کتاب را مژده دقیقی ترجمه کرده است با نام ترجمان درد ها، امیر مهدی حقیقت با نام مترجم درد ها، نمی دانم ترجمه ی دیگری هست یا نه، ترجمه ی امیر مهدی حقیقت را ندیده ام، یعنی توی مشهد هر جا رفته ام گفته اند مترجم درد ها؟ چی هست. برام جالب است که یک کتاب چاپ سوم رسیده باشد و هنوز توی مشهد وجود خارجی نداشته باشد. کتاب مجموعه ی داستان است، برنده ی پولیتزر سال دو هزار

کتاب به کنار از ترجمه اش، فوق العاده است، یعنی هر داستان تکانت می دهد، بیدارت می کند، گیجت می کند، چیز جدیدی در هر داستان هست، کتاب را بخوانید، ارزشش را دارد

ترجمه ی مژده دقیقی خوب نیست. من نمی فهمم چرا اصرار دارد حجم قابل توجه ای از جمله ها را غیر عادی بنویسد: فعل وسط جمله، نه آخر آن. آقا وبلاگ که نمی نویسی، ترجمه می کنی، چرا می گذاری متنی که کار می کنی بوی ترجمه بدهد؟ مگر فارسی بلد نیستی که جمله ها را انگلیسی وار روی کاغذ آورده ای؟

همیشه به هر کسی که در مورد ترجمه از من می پرسد می گویم که ترجمه ات را یک بار با صدای بلند برای خودت بخوان، ببین به گوش خودت خوشگل هست یا نه؟ اگر نبود یعنی اشکال دارد، یعنی جمله بی معنی است. یعنی توی صفحه ی دوی کتاب می زنی توی ذوق خواننده، که گیج بشود این جمله یعنی چه؟

...
. وقتی که تنبلی اش می آمد صورتش را بشوید، یا خیلی اشتیاق داشت خود را به آغوش خود بیندازد
...

من به این جمله که رسیدم، چهار بار خواندم، یک کم نگاه کردم، بعد آخر سر هم ربطی ندیدم، یعنی بی خوابی و به آغوش کشیدن؟ یعنی چی؟ چی می خوای بگی؟

از ترجمه ی نام کتاب هم خوشم نمی آید، هنوز نتوانسته ام نامی که خوب باشد توی ذهنم پیدا کنم، همین جوری دارم کلنجار می روم، کلمه ی
Maladies
فوق العاده زیباست، درست است که یک معنای آن درد است، ولی، ولی این کلمه با تلفظ خودش – یعنی فقط با صدا – کاری می کند که خواننده به هند نزدیک شود، این کلمه بار هندی دارد، کلمه ی درد خیلی خشک است برای این کلمه
Interpreter
هم معنی اش ترجمان نمی شود، این کلمه اطلاق به یک شخص است، دو حرف آخر این را واضح می گویند، ترجمان به یک فرآیند دلالت دارد، امیر مهدی حقیقت گفته مترجم – اگر درست یادم مانده باشد – این هم تمام بار معنایی کلمه را نمی آورد

وقتی ما می گویم مترجم، بیشتر ذهن می رود به سمت کسی که نشسته، دارد یک متن را ترجمه می کند، کلمه ی نام کتاب این معنا را بر اساس دیکشنری آکسفورد می دهد

1 a person whose job is to translate what sb is saying into another language

یعنی یک کار محاوره ای است، این هم جنبه ی معنای فرهنگ شرقی دارد، یعنی در مقابل فرهنگ فرم گرا و مکانیکی غربی قرار می گیرد، نمونه های این مسئله را در داستان های کتاب می بینیم

کتاب را به نیمه رسانده ام، تمام که شود باز هم خواهم نوشت و در مورد خود کتاب توضیح می دهم. فعلا اگر گذرتان به جایی افتاد که کتاب را داشت، یا بخرید یا قرض بگیرد، زنده تان خواهد کرد

.
.
.

* * * *

این اشکال به کار مترجمان هست که فرهنگ را درست نمی دانند، درست استفاده نمی کنند، کلمه ها معنا دارند، هر کدام شان یک جایگاه خاص دارند، مخصوصا در داستان کوتاه، که هیچ چیزی بی خودی نمی آید، یعنی رمان که نیست که بتوانی ور بزنی، باید محدوده ها را رعایت کنی، پایت از گلیمت بیرون نرود، مترجم که ترجمه می کند فقط متن نیست که ترجمه می کند، یک فرهنگ را دارد ترجمه می کند، توی این فرهنگ کلمه ها بار دارند، تهران نمایشگاه که بودم، وقتی پولم تمام شده بود و داشتم آخرین گشت را می زدم یک دیکشنری دیدم که آکسفورد کار کرده بود، مال فرهنگ معاصر انگلستان و امریکا بود، بازش کردم، کلمه ی شورلت آمد، نصف صفحه توضیح داده بود، از این که چه هست این کلمه تا این که چه جور آدم هایی این ماشین را سوار می شوند و مال چه طبقه ی اجتماعی است و . . . فقط ده هزار و پانصد تومان بود، تمام پول هایم را خرج کرده بودم، دلم سوخت، هنوز هم دلم می سوزد، فقط دلم خوش است که این دیکشنری هست، یعنی هست، یعنی من قبول نمی کنم کلمه ها را اشتباه تلفظ کنید توی ترجمه های تان، اشتباه درک مطلب ارائه بدهید، همین جوری فقط ترجمه کنید، آقا اگر می خواهی همین جوری بریزی وسط گود برو خودت بنویس، چرا متن مردم را بی عفت می کنی؟

.
.
.

سودارو
2006-03-06
دوازده و چهار دقیقه ی شب

March 05, 2006

سومین سی دی را می گذارم توی جعبه اش و فکر می کنم که شده ام مثل خواهرزاده دومی، که امروز بعد از ظهر از خواب بیدار شد و گفت: خمیر شدم. فکر می کنم و سیروان گوش می کنم، چقدر این بشر خوش فکر کار کرده، اول که توی سی دی ام پی تری سدریک بود، فکر کردم لس آنجلس نشین باشد با این آهنگ ها، بعد که دیروز آقای دوست وقتی آمده بود ژوزفینا را تا خرخره پر از فیلم های بی بی سی از سری کار های شکسپیر کردیم، وقتی آهنگ ها را گوش کرد گفت این که سیروان است، سی دی اش را برایم آورد، تهران کار شده است، فوق العاده است، اگر ندارید بروید دنبالش و گوش کنید، یعنی به من که خیلی چسبید، این هم سایت این آقاهه

http://SIR-1.com

.
.
.

آدم نمی شوم، باز شونصد تا کتاب را با هم شروع کردم به خواندن، صبح ترجمان درد های ِ جومپیا لیری ترجمه ی مژده دقیقی را سر کلاس خواندن متون ادبی پیشرفته شروع کردم و چهار صفحه خوانده بودم – و ده تا غلط هم گرفته بودم – که استاد صدایم زد که از روی متن سر فیلیپ سیدنی بخوانم، قبلش هم متن انگلیسی تام سایر – در واقع توم سایر – را شروع کردم و عصر هم متن انگلیسی ِ ارباب حلقه ها – و چه مقدمه ی فوق العاده ای نوشته است جی آر آر تالکین روی کتابش – و دوباره همه چیز عادی شده است ( و تو میل نمی زنی چرا؟ ) و دوباره عصر که از خواب بیدار شدم – با صدای گریه ی امیر حسین – و دویدم – گیج – که چه شده، و نازش کردم – بغل مامان بزرگش بود – و آمد بغلم کلی بغض کرد که چرا گذاشته اند ش اینجا و رفته اند جشن مهد خواهرش، اینقدر بغض کرده بود که دلت ریش ریش می شد – و بعد هم میگرن گرفتم – هر وقت یک دفعه از خواب بیدار شوم میگرن می گیرم – و توی تاریکی می نویسم، دی جی گوش می کنم، انگلیسی ( و تو چرا میل نمی زنی؟ ) و فردا برای اولین بار می روم سر یکی از کلاس ها و فردا یک روز جدید است و چقدر زود همه چیز عوض می شود، امروز کلی حرف های خوب زدیم، امروز چهار تایی وسط حیاط دانشگاه اینقدر بلند بلند خندیدیم – کم مانده بود پخش زمین بشیم – که همه بر می گشتند چپ چپ نگاه مان می کردند، لابد یکی توی ذهنش گفته این ها حشیش کشیدن؟ یعنی نمی دونی چه جوری می خندیدیم، ادا در می آوردیم، خوش می گذراندیم، همه چیز خوب بود و هوا صاف ( و تو میل نمی زنی) و من بر می گشتم خانه توی ذهنم تصویر روشنی بود

.
.
.

میگرن نگذاشت متن را تمام کنم

.
.
.

سودارو

March 04, 2006

حادث شد. در دوازدهمین روز از دوازدهمین ماه یک هزار و سیصد و هشتاد و چهارمین سال هجری شمسی، برابر با دومین روز از دومین ماه سال میلادی و سومین روز از سومین ماه هجری قمری، قیامت حادث شد. جمع شده بودند. زیر بارانی که از شب قبل بسان رحمت الهی می بارید و چشم ها را از امید زندگی چندان پر می ساخت که خویشتن را می گفتی انگاری بهشت بر ساخته گشته است. چشم ها را گرداندیم و زمان به سان پلک زدنی از میان آسمان گذشت. صبح ظهر گشت و ظهر شب و ستارگان پشت ابر ها محفوظ از چشم نامحرمان به عشق خویش با ماه نور گرفتند. صف پیش رفته بود، نگارنده خویش در بهتی گران بر آفرینش خداوند شکر می گذاشت. با آب باران وضو برگرفته به میان راه قدم برداشته و امید داشته خداوندگار رحمت بی کران خویش را از بنده ی خوار برنگیرد

. . .

مردی خندید. از میان خنده اش واقعیت رخ نمود. خویش را گفتنی که زندگی نه همان یک روز بود که گفته بودند؟

بود. واقعیت بر تو رخ نموده بود. چشم ها بسته و با خود گفتی: قیامت حادث شد

* * * *

با توجه به این مسئله که جودی جان فرموده اند یک پست دیگر در مورد کنکور بگذارم فکم را خرد می فرمایند، و من هم کامنت ایشان را خوانده و حساب کردم با توجه به اینکه قرار است اِراتو خفه ام بکند و بعد هم هم نام می خواسته فکم را خرد بفرماید، و ایشان – با تمام توجه به مسئله ی انکار ناپذیر ابهت – در آخر صف قرار خواهند گرفت، به روی مبارک خود نیاوردم، و می گویم که کنکور باعث گیج منگول شدن یک آدم گیج منگول شده است و من الان کمی تا قسمتی قاجار، مدرن و پست مدرن هستم

در مورد کنکور هم، اوهووم، دو حالت بر مسئله ممکن است، یا یک گند اساسی از خود نمایان ساخته ام، یا نتیجه ای خواهد آمد که همگان را به شگفتی وا خواهد داشت. تا اردیبهشت ماه من خواسته ول گشته و خوش باشم و گور پدر کنکور

و جودی جان همین پست را هم تحمل فرموده و لطف خود را شامل ما بفرمایید و مشت های گران خویش را برای آینده نگه داشته و موجود نحیفی به نام سودارو را بیش از این نترسانید

آمین

* * * *

ولی در هر صورت، کنکور امروز در نگاه اول یک توهین مستقیم به ادبیات، و در نگاه دوم توهینی مستقیم به من امتحان دهنده بود. توضیح نمی دهم، هر کس دوست دارد سوال ها از روز یکشنبه روی سایت سازمان سنجش خواهد بود، مشاهده فرموده خود به علم الهی نورانی گردند

شباهنگام
2006-03-03
همچنان باران می بارد

سودارو

ببخشید، من در پست قبلی غلط های املایی خجالت آوری داشتم، بگذارید به حساب گیجی کنکوری که گذشت


March 01, 2006

یازده و نیم. زمان کنکورت تمام شده است. آمده ای بیرون، ده دقیقه پیش احساست کردم که داری لبخند می زنی و آمده ای بیرون، نفس گیر بوده است، چهار ساعت نشستن و هی تست زدن
. . .

چشم ها را که باز کردم کنارت بودم. بیدار بودی و نگران، داشتی حاضر می شدی، خندیدی بهم که نمازت رو درست بخوان. نگاه کردم به دور و برم و کتاب ها را انتخاب کردم برای آخرین ساعت های درس خواندن، حاضر می شدی که بروی، ساعت را نگاه می کردم هی، یک ساعت به جلسه، نیم ساعت به جلسه، پنج دقیقه . . . شروع شد
. . .

هی به ساعت خیره می شوم، هی به خودم می گویم تمام زمانی که نشسته ای سر جلسه را درس می خوانم – بیشتر برای اینکه هی نروم توی ذهنت، دادت در بیاد – و می خوانم و هی . . . کارل مارکس . . . نگاه می کنم به ساعت، اندیشه های رئالیسم . . . نگاه می کنم به ساعت، نقد نو . . . نگاه . . . جملات شرطی نوع دوم . . . نگاه می کنم و زمان . . . جان دان . . . نگاه . . . دفترچه ی شماره ی یک را داده ای. یک دفعه سرم را بردم بالا – حواسم رفته بود به نظریه های مربوط به متن – و دیدم وسط زمان دفترچه ی شماره ی دو . . . سرم پایین، نظریات ِ ای آی ریچاردز، نظریات تی اس الیوت، نظریات
. . .

لبخندت را احساس می کنم. آمده ای بیرون، هی می خواهم ا ببوسم ت که تمام شد، تمام شد، یادت هست؟ آن شب که توی تاریکی یکی از خیابان های نزدیک سجاد – یا وکیل آباد؟ فکر کنم بعد از سه راه آب و برق که پیاده می رفتیم – راه می رفتیم و تو می گفتی که دلت می خواهد زود تر تمام بشود، گفتی زودتر پانزدهم بشود، تمام بشود و تو راحت شده باشی و . . . و الان راحت شده ای، تمام شده است، فال حافظ برایت گرفتم صبح، خوب بود، خیلی خوب بود

. . .

طی زمان ببین و مکان در سلوک شعر
ماین طفل یکشبه ره یکساله می رود
شکر شکن شوند کنون طوطیان هند
زین قند پارسی که به بنگاله می رود
حافظ! ز ِ شوق مجلس شلطان غیاث دین
خاموش مشو، که کار ِ تو از ناله می رود

. . .

می دانی؟ نه و نیم گذشته بود که رفتم از پشت پنجره درخت ها را نگاه کنم، شکوفه ها دارند خود را نشان می دهند، سرم را پایین آوردم و لاکی بود که خمار روی زمین راه می رفت، از خواب زمستانی بیدار شده است، فال از این زیبا تر؟ حیات ِ دوباره . . . لاکی راه می رفت و خمار، خیلی خمار نگاه می کرد به اطراف و پا هاش را کاش می داد – فکر کن، پنج ماهی خواب بوده – بچم بزرگ شده، خوشگل تر و سه روزی طول می کشه که از خماری در بیاد، کلی خوشحال شدم، بالا پایین پریدم و هی می رفتم از پشت پنجره نگاهش می کردم، تا وقتی که رفت یه جایی که نمی تونستم ببینم ش

. . .

یازده و سی و نه دقیقه ی صبح

* * * *

کمتر از سی و شش ساعت به کنکور. کلی چیز های مختلف توی ذهنم هست. قدرت نوشتن ندارم. باشد برای
.
.
.

سودارو
ده و سی دقیقه ی شب
2006-03-01