November 30, 2005

نمایشنامه اتاق اثر هارولد پینتر با ترجمه ی من را اینجا بخوانید
ممنون آقای معروفی

November 29, 2005

بعد از دو سال و هفت ماه کامل و شش روز کامل و پانزده ساعت، وقتی که خواهرم زنگ زد که می خواهیم برویم حرم، گفتم با آن ها بروم. آخرین بار . . . تصویر محو کافی شاپ توچال توی ذهنم هست، وقتی من بودم و امیر و افسانه و سدریک و نشستیم و شیر موز مخصوص توچال خوردیم و حرف زدیم و خندیدیم و . . . یادت هست افسانه؟ بعد ها گفتی که هر سال جمع شویم دور هم و من و سدریک خندیده بودیم به تو، که خوب هر سال جمع می شویم و . . . الان نمی دانم تو کجا هستی، از امیر هیچ خبری ندارم، و سدریک هم که . . . وقتی سر خیابان سناباد خداحافظی کردیم من و تو دویدیم که به قرار مان برسیم برای زیارت حرم که . . . شب سال نو بود

من هیچ وقت دیگر نتوانستم برای زیارت به حرم بروم. دلم می گرفت که بخواهم به این موضوع فکر کنم که، مگر فقط حرم بود؟

امروز بعد از دو سال و . . . نشد، نشد، جای پارک نبود، یک ساعت دور حرم چرخیدیم و هیچ. برگشتیم خانه

قدرت زار زدن را ندارم، قدرت یک قطره اشک را هم ندارم

* * * *

دانشگاه تهران باز هم شلوغ شده است، این بار به خاطر انتصاب ریس دانشگاهی که روحانی است و مدرک دانشگاهی هم ندارد، هر چند عنوان شده که استاد حقوق دانشگاه تهران بوده است – یعنی دقیقا چی درس می داده؟ این کلمه ی استاد را الکی استفاده کرده اند و یا واقعا از نظر دانشگاهی استاد محسوب می شود؟ استاد در دانشگاه مدرک دکتری دارد، سال های مشخصی را درس داده است، تعداد مشخصی هم کتاب دارد و مقاله و شرکت در چند کنفرانس علمی معتبر – شاید برای خیلی ها باز نباشد که چرا دانشجو ها معترض ند به این موضوع

ببینید، کسی که مدرک دانشگاهی ندارد یعنی حتا یک روز هم دانشجو نبوده است، یعنی هیچ درک مشخصی از جایگاه دانشجو ندارد – مثل تمام کسانی که توی ایران دانشجو ها را با دانش آموزان یکی حساب می کنند، مثلا این رفتار کاملا توهین آمیز که با کارت دانشجویی نمی توانی چکی را نقد کنی، ولی با گواهینامه راهنمایی رانندگی می توانی – یعنی نمی تواند رفتار های دانشجویان را تفسیر کند، یعنی نمی داند پژوهش دانشجویی یعنی چه، یعنی همان حرفی که بین دانشجوی دختر و پسر دیوار بکشیم مبادا اسلام به خطر بافتد

دانشجو های تهرانی هم رفتاری در خور این آقای فاقد مدرک دانشگاهی داشته اند، او را از محل معارفه تا درب دانشگاه تعقیب و هو کرده اند، عمامه ی آقا هم افتاده است، وزیر علوم هم از درب پشتی فرار کرده است

این را هم بگویم که وقتی بیش از 400 دانشجو تو جو الان جمع می شوند یک جایی به اعتراض یعنی خیلی تعداد معترضان بیشتر است، ولی به خاطر شرایط . . . می دانید که

من نمی توانم اعتراض نکنم. بی بی سی مثلا هر بار به طعنه می نویسد اولین ریس دانشگاه تهران که مدرک دانشگاهی ندارد، خوب من دچار حس تو سری خور می شوم

* * * *

نمی دانم فهمیده اید یا نه، ولی وبلاگ این روز ها خیلی تیره ست، فقط آپ دیت می کنم، واقعیت را بگویم، فقط برای اینکه اِراتو وقتی آن لاین می شود خط های من رو بخواند، هیچ هدف دیگری برای نوشتن ندارم. این روز ها که گذشته ست بقدری وضع روحی ام خراب بوده ست که تمرکز کردن برایم زجر آور ست، کار هایم را به زور کتک پیش می برم. شاید فقط کلاس های مهدی موسوی ست که برایم آرامش می آورد که هنوز هم ادامه بدهم، ولی، امروز رسما از مسئولیت کانون شاعران و نویسندگان استعفا خواهم داد و فعالیت های کانون را تا زمان انتخاب مسئول بعدی معلق می کنم، هر چند قصد دارم کارگاه نقد را فقط برای چهار جلسه ی دیگر ادامه بدهم تا به یک جایی برسد، وبلاگ هم . . . فعلا که آپ دیت می شود، شاید یک روز بتوانم باز هم بنویسم، خدا خدا می کنم که وضع از اینکه هست بد تر نشود، فقط به دو نفر گفته ام واقعیت چیست، و . . . و فقط خودم می دانم که اگر آن اتفاق تلخ بافتد . . . خوب هنوز که اتفاق ی نیست، که هنوز
. . .

نفس بکش لعنتی، عمیق تر
گفتم که معجزه نیستم، آدمم
گفتم که صبر کن
گفتم که . . . و باز تو همان کابوس تکراری
هر شب میان خواب در لبخند
در افسوس
که آخر میان آسمان ِ مان، مرگ نقطه ی پایان شد
که تو
. . .

یک پاره از آخرین شعر نیمه تمام م

مصطفی
2005-11-29
دو و هشت دقیقه ی صبح

November 28, 2005


می خواهم امروز به احترام مرحوم استاد مرتضی ممیز، پدر گرافیک نو ی ایران، بایستم و سکوت کنم، شب خوش استاد
. . .



کلمات مسوولیت اند.هیچ کلمه ای را نباید بی جا استفاده کرد.شما بیسوادها هرچیزی را بی توجه به معنی اش استفاده می کنید.درحالیکه حتی وقتی فحش هم بدهید باید یک معنا و محتوایی داشته باشد.باید به مخاطبتان مربوط بشود.باید چیزی را تداعی کند. بفهمید! احمق با بی شعور فرق دارد! الدنگ با قرمساق فرق می کند!هرچیزی را بیجا و بی مورد و بیخودی مصرف نکنید. کلمه برای ارتباط ساخته شده. کاربرد درست هرچیزی را یاد بگیرید. یلخی زندگی نکنید
. . .

مرحوم مرتضی ممیز

اول. من پدر نيستم؛ پدر گرافيك نيستم؛ پدر گرافيك نوين هم نيستم؛ من تنها يك تلاش گرم. اين تعارفات متعلق به جامعه اي است كه دنبال سمبل ها است

دوم. همه ما تصور مي كنيم متمدن شده ايم، اما در واقع همان ببوهاي دهاتي و ساده هستيم. اگر اين سادگي از بين برود استثنائا متمدن مي شويد

سوم. زندگي كوششي لذت بخش است؛ اگر آدم خوب و مثبت ببيند. اين مثبت ديدن صرفا نگاه يك آدم هالو به زندگي نيست، بلكه جوهر خوش بختي را كه خاص خوش بختي است، دست كم بو كشيدن است. اين نكته اي است كه اكنون آن را در دوره فوق ليسانس تدريس مي كنم

چهار. نديدم كسي في البداهه بحرالعلوم شود يا حتي اصلا فكر كردن را ياد بگيرد. با كند و كاو و تلاش است كه يواش يواش به جايي مي رسي. اكثرا بلد نيستيم فكر كنيم. فكر كردن سيستم فوق العاده مهم و ظريف پژوهشي قوي است كه بايد همچون ياد گرفتن الفبا در مدرسه به ما ياد داده شود. در حالي كه در كشورهاي جهان سوم كسي در دوران زندگي نه به وسيله پدر و مادر و نه مدرسه و نه خود جامعه فكر كردن را به ما ياد نداده اند. بنابراين به همين خاطر است كه هميشه عقبيم و هميشه در سن هاي بالا به يك مسير يا كورسويي مي رسيم كه چيزهايي را مي فهميم. ما چون فكر كردن بلد نيستيم از اين گزارش ها و يا تفسيرهاي شكمي درباره هر چيز به شكلي فراوان ارايه مي كنيم و همان مبناي قضاوت زندگي ما مي شود

پنجم. من تلاش مي كنم سيستماتيك فكر كردن را به دانشجويان ياد بدهم اما در اين انتقال تجربه موفق نبودم. چرا كه بستر آن در جامعه ما وجود ندارد. ما مثل غلام رضاي تختي يك نفره اوج مي گيريم، جمع ما همچون سرزمين آلمان يك باره بالا نمي آيد. در كشور ما و كشورهاي جهان سوم به خاطر اين حس صيقل زده شان تك نفره بالا مي آيند و اين امر به خاطر آن است كه متفكران ما به صورت حسي آدم هاي فرهيخته اي هستند

ششم. در زمان دانشكده و حتي پس از آن به افرادي برخوردم كه كارهاي بسيار زيبايي داشتند از جمله آغاسي و پس از آن محمد مدبر را كشف كردم. محمد بهرامي، بيوك احمري، جد عموي بزرگ خودم و ... ما همه معلم يكديگر هستيم به شرطي كه به هر چيزي با توجه و فكر نگاه كنيم. لقمان ادهم مي گويد: ادب از كه آموختي، از بي ادبان

هفتم. بايد به مرحله اي از تربيت و فرهيختگي برسيد كه هر كاري مي كنيد درست باشد. اگر دچار شيفتگي كامل شديد و يا تسليم شديد بدانيد كه مرده ايد. هنوز در 67 سالگي سرگيجه دارم، اما از اين گنگي نمي ترسم، چرا كه لازمه كشف است ؛ اگر يك روز فهميديد كه سوال نداريد به شما مي گويم - ببخشيد مرا- خر هستيد

November 26, 2005

پنجشنبه مراسم تدفین آقای آتشی بود، مگر . . . می گفتند حتا وصیت هست در مورد دفن در امام زاده طاهر، همان جا که جمع ادیبان ایران آرامیده اند، مختاری آن جاست، پوینده هم، گلشیری هم، شاملو هم . . . آن طور که کتابلاگ نوشته است حتا در هنگام ِ مراسم تدفین هم بحث بوده بر سر تدفین

http://www.ketablog.com/archives/000609.php

یعنی حتا قبر را هم آماده کرده اند، ولی . . . از همان ساعد باقری سخنران مراسم شدن مشخص است دیگر، می بینید، حتا نمی توانی بخواهی کجا دفن شوی
. . .

می گویند تلویزیون مراسم تدفین را پخش هم کرده است – مبارک است – امروز هم دیدم شبکه ی دو حدود ساعت یک و نیم بعد از ظهر برنامه ای در مورد آقای آتشی پخش می کرد، ولی
. . .

دارم تو سر خودم می زنم که آن حرفی که توی وجودم هست را ننویسم، اسم ش را بگذارید ترس، یا هر فحش دیگری که دوست دارید نثار م کنید

ولی به خدا الان م. آزاد هم تو بد ترین وضعیت توی بیمارستان بستری است، ولی یک کلمه در مورد ش می شنوید؟ لابد چون هنوز زنده است، لابد چون هنوز زنده است
. . .

* * * *

When it occurs to a man that nature does not regard him as important, and that she (nature) feels she would not maim universe by disposing of him, he at first wishes to throw bricks at the temple, and he hates deeply the fact that there are no bricks and no temples.

The Open Boat – Stephen Crane

* * * *

روی تخت دراز کشیده بودم و سعی می کردم بخوابم و همه چیز تار بود و فکر می کردم که چرا این بار از خدا راه حل تمام این راه تیره رو نمی خوام؟ فکر می کردم و می لرزیدم و گریه م هم نمی گرفت، آخرین بار از خدا خواستم که او رو برگردونه، به هر قیمتی، و برگشت، بیست و چهار ساعت نگذشته بود که زنگ زدی برگشته، و خدا . . . تو رو از من گرفت. نه کاملا، نه، هنوز بودی، هنوز در دور دست بودی، هنوز هر شش ماهی یک بار هم رو می دیدیم، یعنی می شد
. . .
برف آمده بود، من به تمام ابعاد وجودم سرد بودم. تاریک بود، فلکه ی تقی آباد تاریک بود و من ایستادم و ماشین ها را نگاه کردم و خسته بودم و آشفتگی در تمام ابعاد نگاهم بود، آمدی، از دور آمدی، رسیدی و قیافه ت . . . عادت داشتم به عادی نبودن ت، به خستگی ت، به وزن سنگین وجودت، به نا آرامی ت، به نگاه داغان ت، به . . . رسیدی و راه افتادیم قدم زنان به سمت جایی که من قرار داشتم پرینت چند تا شعر رو بگیرم، و آمدیم و سر خم کردی و نگاهم کردی که نه، فرقی نکرده ام
. . .
وقتی رفتی و من کتاب ه الف سایه رو تو دست هام می فشردم و قدم می زدم و خیابان دانشگاه با آن آدم های همیشه اش هیچ چیزی نبود، فقط سایه ای بود که حواست بود تنه نزنی به آن و می گذشتی و کتاب را در وجود ت می فشردی که . . . می دانی تا روز ها فقط دیدن کتاب بود که به من می گفت واقعا تو را دیده ام، که . . . بوی تلخ غم می دادی، همیشه بوی تلخ غم می دادی، و
. . .
داشتی می لرزیدی، تمام وجود ت می لرزید، دست هایت را بردی لای مو هایم و سرم را بلند کردی و گفتی، گفتم چی؟ گفتی وقتی آمدنت دنبال ت نباید بروی، گفتی وقتی گفتند وقت مرگ است باید مبارزه کنی، گفتند . . . من مثل همیشه گفتم باشه، مثل
. . .
تلفن را قطع کردم و گفته بودی که از بین ما تو موفق باش، زیر لب تکرار می کردم، تو موفق باش، تو
. . .
بیست و چهار ساعت بعد فاجعه شروع شده بود

زمان کوچک ترین دردی است که می شود داشت

نمی دونم چرا از خدا نخواستم که تو رو برگردونه، شاید . . . شاید به تمام ابعاد وجودم فکر می کنم همیشه اشتباه بود، نگه داشتن تو در مشهد اشتباه بود، نگه داشتن تو در بین خانواده ات اشتباه بود و
. . .

من دیگه اصلا نمی دونم، اصلا، شدم یه موجود خرفت که تو سایه ها سعی می کنه ترجمه اش رو ویرایش کنه که، که همون کنکور لعنتی، که همین درس لعنتی که کاش زود تر تموم بشه، که دیگه تحمل هیچ چیزی رو ندارم
. . .

مصطفی
2005-11-26
دو و چهار دقیقه ی صبح

November 25, 2005


توی هال بودیم. یک تلفن زده بودند و من آن موقع توی اتاق برادرم بودم. وقتی که آمدم توی هال هوا سنگین بود، نمی دانستم چه شده، چیزی گفتم و نشستم، سکوت بود، بابا یک دفعه گفت آن دوستت . . . بقیه ی جمله رو نشنیدم، ولی فهمیدم چه شده، ولی باز هم پرسیدم، از برادرم به اصرار می پرسیدم که چه شده، جواب نمی داد، مامان اخم کرده بود، بابا دوباره گفت . . . از خواب پریدم، یعنی مرده ای؟ یعنی تمام شد؟

صبح است. توی اتاق . . . سکوت این چند روز را بشکن، تو رو به خاطر خدا این سکوت رو بشکن

. . .

مصطفی
2005-11-25
شش و هفده دقیقه ی صبح

عکس از اینجا
http://wvs.topleftpixel.com/


November 24, 2005

چرا دروغ گفتم؟ هر جوابی که می دادم دروغ بود و گفتم معمولی م، پرسیدی حالت چطوره؟ همه چیز محو بود، صدایت را نشناختم، فکر کردی چیزی عوض شده که صدایت را نشناختم؟ الان شاید دنیا را فقط به کمک احساس های مانده از روز های گذشته ام به یاد می آورم

امروز هم نتوانستم به آمدن به دانشگاه فکر کنم. سه شنبه ی گذشته هم به سرم زد و یک کلاس رو بی خیال شدم و امروز هم . . . تاریک بود همه جا. تصویر همه چیز تاریک بود. من فکر می کردم یک دیوانه . . . باید شعر فردا را می نوشتم که کارگاه بروم برای یک چند ساعت آرامش که . . . چقدر خنده دار است وقتی آدم های توی خیابان جا می خورند وقتی یک دختر و پسر با هم دست می دهند، نمی توانند باور کنند که تمام واقعیت ها شکسته است؟

صورتم را بوسیدی و از تاکسی پیاده شدم و تمام خیابان سناباد تصویر بهم ریخته ی آدم هایی بود که انگار وجود نداشتند، تلفن کارتی پیدا کردم و گفتی هنوز خبری نیست، داغان تر از همیشه برگشتم خانه، نتوانستم حرف هایی را که می خواستم بزنم، نتوانستم
. . .

من آواره ام

* * * *

توی گله ی گاو ها فرق زیادی بین یک گوساله با یک گاومیش نیست

فقط گاومیش ها تند تر می دوند و گوساله ها قدم می زنند

آخر سر گله گند زده به مرتع، مگه نه؟

* * * *

الان صبح است، فایل را باز گذاشته بودم که . . . توی خوابم بودی، تمام مدت منتظر بودم که بشود رفت بیرون، توی خانه بودم، بابا داشت خانه را تعمیر می کرد، من می گفتم ترس از ارتفاع دارم، کسی گوش نمی کرد، سقف خانه پوک بود، مثل ابر، فرو می ریخت . . . . توی خیابان ایستاده بودی، پرسیدم چه شد؟ گفتی آن موقع می خواستی تمام شان را بهم پس بدهی ولی الان . . . خوشحال بودی، خیلی خوشحال بودی، و سرت شلوغ بود، تمام مدت داشتی با یک گوشی همراه شماره می گرفتی و منتظر تاکسی بودیم، من فکر می کردم مسیر ما مال تاکسی های آن سمت بولوار است، تو نه، ایستاده بودی و شاد بودی و . . . دوباره توی روسیه بودم، اوایل قرن بیستم بود، یاد دختر کوچکی افتادم که توی دهکده ی ما بود، موهای خرمایی پریشان ریخته روی شانه های ش، هر دو تای مان صدا های خوبی داشتیم، با هم مدرسه می رفتیم و توی یک بار هم تک خوان های مراسمی بودیم . . . تا آن جا را دیدم که سوار قطار می خواستیم بشویم برای رفتن به یک مدرسه ی شبانه روزی، یادم هست پدر من ثروتمند ترین مرد دهکده بود، پدر دختر خیلی ثروتمند نبود ولی می توانستیم با هم برویم، برف آمده بود . . . گفته بودم یک بار که اگر تناسخ وجود داشته باشد من توی زندگی قبلی م توی روسیه بوده ام؟

وقتی مامان صدایم کرد هنوز گیج بود، بلافاصله باز خوابم برد، اِراتو نشسته بود جلوم و مو هاش ریخته بود توی صورتش، داشت می گفت – غمگین – از آخرین بار که هم رو دیدند، مگر چیزی شده باز؟ از خواب پریدم و توی آخرین لحظه سعی کردم تصویر ت را دوباره باز یابم، نیمی از بوسه ام توی هوای واقعیت گم شد، نیمی از آن روی لب هایت ماند
. . .

. . .

. . .

یعنی من الان باید نگران تر باشم یا خوشحال؟

مصطفی
2005-11-24
شش و بیست و سه دقیقه ی صبح و نمی دانم چه ساعتی در دیشب که دو بخش اول متن را نوشتم

این رو که دیدین؟ اگر مثل من تو مشکلات درونی خود تان گم نشدین، یه میل ساده است که به یونسکو می زنید، همین

http://maroufi.malakut.org/archives/015377.shtml#more


November 23, 2005

چشم هام دارند می سوزند، امروز وقتی آقای کلاهی گفت کلاس تمام است یک نفس راحت کشیدم، روز دوشنبه که می شود یک روند طاقت فرسای شروع می شود که تا آخر روز سه شنبه امتداد دارد. آخر من نمی دانم چرا باید چهار تا کلاس برای یک روز داشت، آن هم کلاس هایی که هر کدام شان می توانستند نفس گیر باشند، رسیدم خانه گیج می خوردم، فقط گفتم می خوابم و سرم را گذاشتم روی بالشت خوابم برد و باز هم موج خواب های آشفته
. . .

این روز ها حالم خوب نیست، امروز مزخرف بودم، ببخشید، ولی واقعا تحمل کوچک ترین چیزی را ندارم، امروز نزدیک بود وسط حیاط دانشگاه بزنم تو گوش هم نام – واقعا باور نکرده بود که من می توانم خشن هم باشم، یا به قول بلیس وقتی مصطفی قاط می زنه، واقعا قاط می زنه – برنامه ی کارگاه شاعران و نویسندگان را کنسل کردم – می خواهم اگر وقت شد یک نامه ی رسمی اعتراض آمیز نسبت به عمل کرد بخش اطلاع رسانی انجمن بکنم – و طفلک یک خانومی که دم در انجمن از من پرسید جلسه چه ساعتیه و من هم خیلی خونسرد گفتم کنسل شده و رفتم و فکر کنم سر جایش خشک شد، یک نفر هم توی حیاط آمد در مورد ترجمه سوال داشت که خیلی مودبانه جواب ش را ندادم. انتظار داره دیوانه ام می کنه، انتظار مزخرف ِ ابله گونه ی سرد، که تمام وجود م رو پر کرده، که اگر این، که اگر آن، که
. . .

لابد دیده اید پشت خنده هایم یک دفعه سر جایم می ایستم این روز ها، خیره می شوم به اطراف، نگاهم سرد می شود، و شاید با دستم پیشانی ام را فشار دهم که شاید . . . لابد دیده اید این روز ها
. . .

* * * *

به علاقه مندان ترجمه و دانشجویان ترجمه تبریک می گویم: روز دوشنبه دفترچه ی کنکور ارشد را گرفتم و رشته ی جدیدی به نام ترجمه ی خبر انگلیسی به رشته های ارشد اضافه شده است، مبارک باشد

برای اسم نویسی حداکثر تا 13 آذر وقت دارید

* * * *

انتشارات فرهنگ معاصر را که می شناسید؟ دیکشنری باطنی آن بین اهالی زبان انگلیسی جایگاه مخصوصی دارد. جدیدا فرهنگ معاصر فقط از حالت چاپ دیکشنری های مختلف خارج شده است و سری هم به کتاب های مرجع زده است. دوشنبه عصر یکی از این کتاب های مرجع را که تازه از زیر چاپ در آمده را گرفتم

فرهنگ اساطیر یونان و رم
ژوئل اسمیت – ترجمه ی شهلا برادران خسرو شاهی
فرهنگ معاصر – روزبهان
چاپ اول – 1384 – 3000 نسخه – 426 صفحه – 3850 تومان – گالینگور

ورق که زدم جالب آمده است، کتاب مصور است – هر چند عکس ها سیاه و سفید – و مفید، هر چند به پای کتاب های مرجع آکسفورد: اسطوره های جهان که نسخه ی انگلیسی آن را از نمایشگاه تهران خریدم نمی رسد، ولی می شود لبخند زد و امیدوار بود که باز هم کار های بهتری انجام شود

این سری کتاب های مرجع آکسفورد را دیده اید؟ نزدیک به صد عنوان است و از شیمی و قانون و ادبیات کتاب دارد تا ورق بازی و پادشاهان انگلستان، آدم فقط کف می کند لیست عناوین ش را می بیند. تهران سابقا – یعنی تا مهر امسال – کتابفروشی خوارزمی تو خیابان تهران ده عنوانی از این سری داشت، شهر کتاب هم فکر می کنم پیدا شود، قیمت ها هم میانگین – حدودی می گویم - جلدی پنج هزار تومان بود، نمایشگاه کتاب هم بیش از پانزده عنوان را در غرفه های مختلف دیدم

. . .

فکر می کنی چه می شود؟ من داغانم

مصطفی
2005-11-23
دوازده و سی و هشت دقیقه ی نیم شب

November 21, 2005

صبح به موج های شادی گذشت وقتی پیغام آقای معروفی را خواندم که این بچه – نمایشنامه ی اتاق پینتر – دیگر بی خانه نمی ماند، و بعد هم روز پر شکوه همیشه آغاز شد بین صفحه های کتاب و آهنگ های راجر واترز و صفحه های اینترنت و آخرین سی دی ِ یک فیلم . . . وقتی برگشتم خانه شب بود، ساعت هشت گذشته بود، خسته بودم و بی خیال، مامان گفت زود تر شام می خوریم، در یخچال مشکل پیدا کرده بود، منتظر بودم بیایند، تلویزیون را بی هدف نگاه می کردم، این کانال، آن . . . مجری شبکه دوم شروع به خواندن شعری کرد، گفتم باشد چه برنامه ای می گذارد، مکث کرد، گفت هفته ی پیش در چنین روزی برنامه ی چهره های ماندگار برگذار شد، توی دلم گفتم لابد می خواهد آن برنامه را پخش کند، آماده بودم کنترل را دستم بگیرم که جمله ی بعدی را گفت، آقای آتشی هم در آن برنامه جزو چهره های ماندگار بودند، امروز به ما خبر رسید که ایشان درگذشته اند
. . .

همان دوشنبه که ایشان جایزه را گرفت، سر و صدا ها بلند شد، چند نماینده ی مجلس هفتم از جمله نماینده ی بوشهر گفتند که این آقا ساواکی بوده چرا بهش جایزه داده اید؟ بعد هم یک نامه ی بلند بالا توسط نویسندگان و شاعران اسلام گرا منتشر شد که از آقای آتشی حمایت می کردند، و تمام این مدت ایشان در بیمارستان بستری بود

حالا مرده اند، مثل بقیه مرده اند، از الان شروع می شود سیل یادداشت های افتخار آمیز که خطاب به جسد ایشان روانه می شود، یک مرده بی خطر ترین موجود برای پرستش است، مگر همیشه این طور نبوده است؟

* * * *

چقدر گربه ها موجودات دوست داشتنی ی هستند، با اِراتو که می رویم توی پارکی در سجاد می شینیم به شعر خواندن و این جور کار ها، یک گربه ی سیاه ِ زشت ِ خیابانی هست که هی قدم می زنه اون اطراف، یک دفعه هم اومد نزدیک مون نشست، دید چیزی بهش ندادیم – گربه ها شکلات هم می خورن؟ - رفت و دیگه سراغ مون نیومد، دیشب یک گربه بود توی یه خانه ای که ایستادیم به تماشا و داد زدن که چقدر این خوشگله، اون هم سرش رو بالا گرفت نگاه مون کرد، یه جورایی یعنی باز هم از اون مزاحم ها
. . .

دوشنبه ها رو دوست ندارم این ترم، از سه شنبه ها متنفرم، دیشب کم خوابیدم، و الان . . . دویدن های بی پایان دوشنبه و ملالت های سه شنبه، چهارشنبه هم هی توی سرت بزنی که این تحقیق را چی کار کنم، من نمی دونم چرا مثل بچه ی آدم چهار ساعت وقت نمی گذارم منابع تحقیقم را بخوانم که خیالم راحت باشه؟ هوم؟ یک موجود عاقل می شه بیاد جواب این سوال رو به من بده؟

من باید تا چهل دقیقه ی دیگه هم کانکت بشم، هم صبحانه بخورم و هم برم بیرون، دقیقه ها امروز مهم می شوند، بعد از گذشت هفت روز، به سلامتی

مصطفی
2005-11-21
شش و بیست و چهار دقیقه ی صبح

November 20, 2005

دو روز تعطیل بودن و دو روز خوابیدن، ظهر که خوابیدم گفتم نگذارین زیاد بخوابم، دو خوابیدم و ده شب بیدار شدم، آن چنان خستگی بد خوابیدن های یک ماه گذشته توی درونم بود که نمی توانستم راه خانه را پیدا کنم، بار اول توی مصر از خواب بیدار شدم، حدود دویست سال پیش، جایی بود بین اعراب و انگلیسی ها، جایی بود نزدیک اهرام و من یک انگلیسی بودم، بعد توی عربستان چشم هایم را باز کردم، زمانی که تکنولوژی داشت وارد زندگی بدوی اعراب می شد، پسر مردی ثروتمند بودم، دهه ی هزار و نهصد و شصت، باز خوابیدم و این بار توی اتاق خواب اِراتو چشم هایم را باز کردم، می خواست بخوابد، خوابیدم و توی خانه بیدار شدم در یک روزی که نمی دانستم چه روزی است، صدایم را نمی شنیدند، خوابیدم و بیدار شدم، نشستم و توی اتاقم بودم، ده شب گذشته بود، تشنه بودم و گیج و منگ
. . .

خواب دیده بود من در فیلم ی که پدر مقدس کارگردان ش است خودم را می کشم، خواب دیده بود و ترسیده بود و من فکر می کردم که سال اول دبیرستان یک بار سعی کردم خودم را بکشم و بعد از آن خودکشی یک شوخی احمقانه شد، که
. . .

بیدار شده بود از خواب، بیدار شده بود و دیده بود ایستاده ام بالای سرش، سرم را انداختم پایین و می خواستم از اتاق بروم بیرون، دست هایش را باز کرد و گفت بیا پیش من بخواب و من کنار ش خوابیدم، خوابید باز و بیدار که شد من هنوز داشتم آرام نفس می کشیدم . . . تلفن را که قطع کردم همه اش به این رویایی که در بیدار ی دیده بود فکر می کردم و اینکه توی آن ساعت من توی اتاقم خواب بودم، که
. . .

لیوان آب سرد را سر کشیدم، نفس عمیق و همین جوری تکه داده بودم به اوپن، گفتم یادته پرسیده بودی چرا مشروب نمی خورم؟ گفتم من با همین لیوان آب هم می تونم مست کنم، فقط خندیدی، من خوب نبودم، ترسیدی از من؟

می دانی چند دنیا هست که همزمان در آن زندگی می کنیم؟ نمی دانم، یکی، یا بیشتر، یا . . . فکر می کنم هیچ چیز مثل سلاخ خانه ی شماره ی پنج اثر کورت ونه گات نتوانست آن مفهومی را که از شکست زمان و تونل مکان در ذهنم بود را بهتر نشانم بدهد، که
. . .

* * * *

دچار روزمره گی ادبیات شده ام، یعنی عادت کرده ام به کتاب خواندن، به درس ها، جزوه ها، فیلم ها، به . . . دیگر احساس ندارم وقتی متنی را دستم می گیرم. مثل یک جسد سرد . . . نمی توانم ذهنم را محدود کنم، نمی توانم تمرکز کنم، نمی شود، سه ماه و خورده ای دیگر کنکور ارشد است و من
. . .


می خواستم روی یک نمایشنامه از سوزان گس پل کار کنم، ولی به دلم افتاد که بروم سراغ پینتر، رفتم و اولین نمایشنامه اش، اتاق را دستم گرفتم، هنوز سه روز از شروع کار ترجمه ی نمایشنامه نگذشته بود که پینتر نوبل ادبیات را گرفت، کلی شنگول شدم، ولی کار دیگر ارزشی نداشت، می دانم که چند ناشر دنبال این افتاده اند که نمایشنامه های پینتر را به بازار عرضه کنند، نیلوفر مثلا، بعد از کلی دست دست کردن کار ترجمه تمام شد و دارم تایپ ش می کنم، به سرم زده است آن را در اینترنت قرار بدهم، ولی کجایش را درست نمی دانم، دوات گزینه ی خوبی است، ولی این سوال برایم پیش آمده که آقای معروفی حاضر می شوند متن نمایشنامه را در گردون ادبی در تبعید قرار بدهند یا نه؟ اگر کسی پیشنهادی دارد لطفا برایم بفرستد، ممنون می شوم

مصطفی
2005-11-20
یک و بیست و پنج دقیقه ی صبح

درونم وجه های سیاهی ست، نمی توانم بنویسم در مورد شان، نمی توانم حرف بزنم در مورد شان، توی لبه ی تاریکی و وهم گیر کرده ام
. . .

November 18, 2005

بد، بد تر، بد . . . بیرون کلاس ایستاده بودم، یکی که می آمد بیرون، مو هایم را کشید، گفتم آقای این کار یعنی چی؟ گفت قیافه ت با مزه شده، توی آینه ی ماشین دوست که قیافه ام را نگاه کردم خواب آلو بود و پف کرده و گیج، نه و ربع صبح از خانه رفتم بیرون و هشت شب گذشته بود که برگشتم، خواب بودم و سر درد و آشفته، بین مرز های چند دنیای اطرافم گم شده بودم، آخر می دانی، تاریخ همیشه تکرار می شود، جو کوپر گوش می کنم و همان طور که دارد به انگلیسی فریاد می زند قلبم که فرقی نکرده، برای تو مگه اهمیت داره؟ دارم فکر می کنم که تاریخ داره تکرار می شه، ابله گونه و سرد و سیاه . . . سرم را بالا می گیرم و تمام سردی هوا هیچ است

هنوز خوابم، بیدار شده ام و مثلا موسیقی که فکر هایم را سر جمع کنم بهترین کار برای امروز چیه، بهترین کار اینه که صبحانه بخورم بگیرم مثل یه پسر کوچولوی خوشگل بگیرم تا ظهر بخوابم و به هیچی فکر نکنم و بخوابم و چقدر کمبود خواب دارم
. . .

می توانید این رو هم بخوانید، خوب؟

http://nihilityandbliss.blogspot.com/2005/11/blog-post_17.html

شب، همان صبح بخیر
2005-11-18
شش و چهل و پنج دقیقه ی صبح

دیروز چند تا قول یادم رفته بود؟

November 17, 2005

خیابان مفهوم سردی بود که توی آن خیس عرق بودم، آشفته، سکوتی در مفهوم حرکت ساختمان های ده طبقه ی اطرافم بود. خسته بودم. چهل و پنج دقیقه ی تمام راه رفته بودیم با پسرک و پاهایم درد می کرد، خانه را که پیدا کردم کسی نبود

راجر واترز گوش می کنم، نمی گذارد بنویسم، دیوانه ی عوضی، چرا آهنگ های خل چل کار کرده ای برای یک شنونده ی روانی مثل ِ من . . . ول گشتم، سومین تلفن کارتی کار می کرد، همراه ت در دسترس نبود، خانه کسی بر نمی داشت، زنگ زدم اِراتو نشسته بود منتظر که کسی زنگ بزند به او، حرف زدیم و حرف و . . . خواب های عجیب، چرا همان موقع که من خواب وحشتناک دیروز را دیده بودم تو هم خوابم را دیده بودی، که
. . .

Amused to Death


در را بستی و من توی خیابان آواره رها شدم، چقدر خوب شد که دوباره سر زدم و این بار بودی، می خواستم بروم پارک یک نمایشگاه هنری را تنهایی – مثل زهر می مونه بعضی وقت ها تنهایی این جا ها رو رفتن – ببینم، ولی بودی، لم دادیم روی مبل و توی امتداد غروب و تاریک شدن هوا توی نمایی از دیش های ماهواره روی ساختمان های اطراف، مالهالند درایو را تماشا کردیم – من برای بار سوم – و گیج خوردیم و تو واقعا قفل کرد مغزت از این فیلم، کاش اینقدر صحنه های فجیع همجنس گرایی توی فیلم نبود که می شد توی کارگاه نقد ِ توی دانشگاه نشان ش داد، کاش . . . شروع کردم به حرف زدن، سه دقیقه ای گوش کردی و بعد گفتی بس است، گفتی نمی توانی درک کنی، گفتی
. . .


کارگاه پدر مقدس نزدیک است، من هنوز نقد کار امروز را ننوشته ام، خوب است آخر هفته دو روز تمام تعطیلم – بعد از چهار هفته بدون کار خاصی – و هزار تا کار عقب افتاده را می شود انجام داد، من می روم نقد بنویسم، یعنی، هنوز کتاب را نخوانده ام، می خواهم برایش نقد کاپیتالیستی بنویسم، به قول پدر تقلب مدرن: موضوع می دهد، ما باز کار خود مان را می کنیم

مصطفی
2005-11-17
شش و بیست و دو دقیقه ی صبح

November 16, 2005

دور شدی، باز هم دکه ی روزنامه فروشی خیابان راهنمایی، باز هم شب، باز هم ایستادم رو به روی نگاهت لبخند زدم، باز هم . . . دستم را برای یک لحظه فشردی و دور شدی، هوا ساکن بود، هوای ساکن بین مانتو و روسری ت موج می خورد، هوای ساکن درون وجودم می سوخت، سرم را پایین انداختم و دور شدم، شهر
. . .

نشسته بودم روی نیمکت آواره ی توی پارک و یک بخش دیگر از شعری را نوشتم که باید سه شنبه پست شده باشد برای یک جشنواره، نشستم و تمام دنیا سرد بود و تمام واژه های بدبخت توی سرم گیج می خوردند و سردم بود و نگاه می کردم به گربه ای که آن طرف پارک قدم می زد، نگاه می کردم به برگ ها که منتظر باد بودند که بریزند شان روی زمین، نگاه می کردم به تصویر آشفته ی شب، نگاه می کردم و از پشت سرم آمدی و من ده ثانیه قبل ش بلند شدم، برگشتم و تو رو به رویم ایستاده بودی، لبخند می زدی

گفتی وقتی ناراحت می شوم صورتم خوشگل تر می شود، من جمع شده بودم توی خودم و تکیه داده بودم به تو، گفتی که یک جوری می شوم، یک جور خوبی، تمام راه توی تاریک روشن کوچه ی خلوت من فکر می کردم که دیگر نمی توانم از این خیابان رد شوم، فکر می کردم که تصویر تمام سال های گذشته شکسته، فکر می کردم که چقدر این جا خلوت است، فکر می کردم روی دیوار ها همان طوری ست، با همان دیوار نوشت ها، فکر . . . تن ت بودی آرام ی می داد اِراتو، می دانستی امشب تمام انگشت های سرد ِ سرد ت از تمام وجود ِ من گرم تر بود، از تمام انگشت های کبود ِ آشفته ام، از . . . بیسکویت شیرین را می خوردیم، یکی من، یکی تو، آخری هر دو با هم، که
. . .

تکنو گوش می کنم باز، در انتظار، انتظار ِ لعنتی ِ مسخره، که چه می شود؟ چه . . . ؟ به ماه که نگاه کردم فهمیدم که اتفاق نمی افتد، فهمیدم که . . . کاش اتفاق نافتد، که هنوز نیامده من این جوری بهم ریخته ام، که . . . خودم را کنترل کردم امروز که وسط کلاس رمان کیفم را ناندازم روی شانه بروم بیرون که چقدر . . . همه چیز ابله گونه، مسخره، گنگ، توی سجاد راه می رفتم و دستم را می کشیدم به ردیف بوته های گیاهی که نمی دانستم چیست و به فارسی و انگلیسی بلند بلند فکر می کردم و مردی که از کنارم رد شد فکر می کرد مستم، که
. . .


گفتی تو اگه کسی خودش رو بکشه ناراحت می شی؟ گفتی وقتی کسی خودش رو می کشه به بن بست رسیده، گفتی که به این نتیجه رسیده که باید بره، گفتی که . . . گفتی کاش آن گل بنفش را دستت نگرفته بودی
. . .


برای نمی دانم چندمین بار آهنگ نامب – کرخت – مال لینکین بارک را گذاشتم و در تصاویر ش خیره . . . برای چندمین بار مصطفی؟ چندمین بار؟

مصطفی
2005-11-15
شب، حدود هشت شب

دیشب همه اش در خوابی گذشت که از در خیابان بودم و در سفر و . . . سر سه راه راهنمایی ایستاده بودم، در میانه ی خیابان، خیابان خلوت بود، یعنی توی پیاده رو کسی نبود، توی خیابان چند تا ماشین، بیشتر تاکسی، از دور آمدی، حالت فکر کنم خوب نبود، بغل ت کردم و صورتم را چسباندم به صورتت، یک مرد توی یک تاکسی بود که پشت چراغ مانده بود، عصبانی پیاده شد و آمد تهدید مان کرد، بعد هم شماره ی وزارت اطلاعات – چرا آنجا؟ - را گرفت، من به تو گفتم که بروی، من نمی توانستم تند راه بروم، تو، تمام وجود ت آشفته، دور می شدی، من میانه ی خیابان راهنمایی را نگاه می کردم – این بار پر از آدم – که تو دور می شدی و روسری ت افتاده بود و مو هایت پشت سرت موج بر داشته بود . . . از خواب پریدم، سردم شده است، سردرد م، نمی دانم چه مسکنی بخورم سر صبح؟

پیوست: مجله ی ققنوس مال انجمن علمی زبان در دانشگاه عرضه شده است، به بهای دویست تومان، اگر دوست دارید تهیه فرماید

November 14, 2005

مرز چیه؟ مرز ها کجا ند؟ اون نقطه های نامرئی که تعیین می کنند چیزی هست که چیزی نیست، که این که آن، کجا هستند؟ مگر نه فقط در خواب رویا گونه ی آشفته ی آدم هایی که تقریبا همه بیمار ند
. . .

لازم نیست به چیزی فکر کنی، توی تاکسی که بیست و پنج دقیقه میان ترافیک روان طولانی ترین خیابان مشهد را می رفت تا به دانشگاه برسد لازم نبود به چیزی فکر کنم، شهر خود تصویر گویایی از یک جنون محض نبود. آدم ها . . . نمی دانم چه می خواهند، فقط دوان دوان دوان . . . تمام این حرف ها کلیشه شده است. می دانم، واقعا می دانم که حرف زدن دوباره درباره ی این چیز ها فقط حالت تعفن تکراری ست، ولی دلم می سوزد، برای تمام چیز هایی که دارد اتفاق می افتد توی این شهر دیوانه دلم می سوزد
. . .


یادم می آد یک روز هایی بود که می شد مجله های خوبی پیدا کرد، تو زمینه های مختلف، این روز ها هیچی نیست، ماهنامه ی هفت که یک روزی ارزش خواندن داشت شده فقط یک بولتن رنگارنگ از یک سری مطالب سطحی که فقط جنبه ی عام اطلاع رسانی دارند و برای وقت پر کردن وقتی از دانشگاه می آیی و یک لیوان چایی داغ دستت می گیری خوب است، تنها متن ارزشمندی که توی این یک سال دیده ام ادب نامه های روزنامه ی شرق است که آن هم همیشه خوب نیست، بعضی وقت ها ارزشمند می شود، همه چیز شده است رنگ های پوک در صفحه های بی ارزش. روزنامه ها را قبلا می خواندم، الان یک تیتر قابل خواندن پیدا کردن چقدر سخت شده است

بیخودی نگویید که فشار است و چه و چه، نه، این ها نیست، کسی نمی خواهد کار کند، ماهنامه ی هفت کار می کرد، الان به آب می بندد صفحه های مجله را . . . خیلی هم سخت نگیرم، آخرین شماره ی فصلنامه ی مترجم خوب بود، ولی آن فقط سالی دو بار منتشر می شود – اگر بشود – نمی دانم؛ خسته شده ام، تا کی برای خواندن یک متن ارزشمند باید پناه ببرم به نیویورکر یا نشنال جئوگرافی یا
. . .

صدایت پشت تلفن شاد بود، آرام بود، می خندیدی، گذاشتی حرف بزنم بعد گفتی که نامه ای آمده که می توانیم همین اتاق را برای کارگاه پدر نگه داریم، اگر مجبور نشده بودیم قطع کنیم . . . اِراتو، تو هنوز هم با خواهران ت میان درختان مقدس می گردی، آواز می خوانی و لبخند می زنی و می گویی که هر کاری را که واقعا بخواهی، انجام می شود، لبخند می زنم و فکر می کنم تمام شب که چقدر خستگی بعد از یک روز شلوغ خوب است، تلفن را می گذارم و متن نمایشنامه را می گذارم جلو و بعد از سه هفته باز هم ترجمه می کنم، خطوط در سادگی خود شان گم می شوند
. . .

گم می شوند

و چهره وقیح فواحش
یک هاله مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی می سوخت

مرداب های الکل
با آن بخار های گس مسموم
انبوه بی تحرک روشنفکران را
به ژرفنای خود کشیدند

و موشهای موذی
اوراق زر نگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند

خورشید مرده بود
خورشید مرده بود، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت

آن ها غرابت این لفظ کهنه را
در مشقهای خود
با لکه درشت سیاهی
تصویر مینمودند

مردم
گروه ساقط مردم
دل مرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسد هاشان
از غربتی به غربت دیگر می رفتند
. . .

فروغ فرخزاد

می بینی فروغ، می بینی؟ مردم هنوز با ایمان تمام فریاد می زنند زمان وجود دارد، ابلهانه نیست همه چیز؟ همه چیز؟

سودارو
2005-11-14
هفت و سی و نه دقیقه ی صبح

برنامه ی نقد کتاب های هری پاتر را یک هفته عقب انداختم، سه شنبه ی آینده، امروز توی کارگاه نقد کانون شاعران و نویسندگان نمایشنامه ی اتاق اثر هارولد پینتر را از روی متن انگلیسی بحث می کنیم و اگر بچه ها نسخه های صد سال تنهایی را گرفته باشند آن را هم شروع می کنیم، اگر می خواهید در کلاس امروز شرکت کنید قبل از ساعت دوازده مرا توی دانشگاه پیدا کنید، خوب؟

November 13, 2005

آدم ناشی می شود یکی مثل من که ساعت چهار و ربع تو اوج منگی می خواهد اصلاح کند و هفت جای صورتش را زخم می کند، خندیدی همان اول که آمدی و تا رسیدی اول زخم صورتم را دیدی و خنده ات گرفت و من یادم رفت که . . . رفتیم داخل سالن که دیر شده بود، گیلانه، با کیفیت صدا و تصویر افتضاح ِ سالن شماره ی دو سینما هویزه، ولی فیلم ارزش دیدن را داشت، بازی فاطمه معتمد آریا شاهکار بود، بهرام رادان هم قابل قبول، ولی فیلم مشکل داشت، به خدا با این ایده می شود کلی مانور های خوشگل داد و یک چیز توپ ساخت، فیلم یک مستند داستانی ساده بود، همین، چرا فیلم ساز های ما وقتی فیلم نامه را نوشتند نمی دهند چند تا آدم درست حسابی آن ها را بخوانند و شونصد تا اشکال را از فیلمنامه حذف کنند؟ چرا فیلم ساز های ما اینقدر کم کتاب می خوانند؟ موسیقی کم گوش می کنند، تئاتر کم می روند، چرا . . . هزار تا چرا ی دیگر هست که اگر رفع شود سینما ی ما ارزش دار خواهد شد و از این حالت مهمانی های خانوادگی در خواهد آمد

ولی با تمام این حرف ها، بروید گیلانه را ببینید، این روز ها، خیلی ها آرزو می کنند امریکا حمله کند، خیلی ها که یاد شان رفته جنگ چه شکلی بوده است، وقتی جنگ بود من یک بچه کوچولو بودم، ما تو مشهد از جنگ فقط جنگ زده ها را دیدیم که من یک تصویر خیلی محو از آن ها دارم، ولی توی کتاب ها و فیلم ها و . . . جنگ را دیده ام، جنگ زشت است، جنگ مزخرف ترین آفرینش احمقانه ی آدم ها ست
. . .

هوا سرد بود. ماه بین ابر های ریز ریز سفید چرت می زد. ستاره ها همه پشت ابر ها مخفی بودند. چه کسی فکر می کرد پشت این خیابان شلوغ این پارک خلوت باشد، همیشه از کنار ش رد می شدم، امشب وقتی رفتیم نشستیم آن جا فکر می کردم این جای آرام ِ قشنگ . . . هنوز تنم گرم نشده است، این روز ها چقدر سرد است مشهد، چقدر زیاد، انگشت هایت یخ بود، دانه دانه انگشت هایت یخ بودند و لرزان
. . .

و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آنرا
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله، خوب
می داند

فروغ فرخزاد
. . .

می دانی، مدت ها ست که وقایع قدرت شگفت آور بودن را از دست داده اند، فقط زیبایی ها را لذت می برم در سکوت، در سکوتی که تمام وجود م را فرا می گیرد و . . . و فکر می کنم آرزو ها شیاد ند، شیاد و متقلب، و سرد، سرد مثل تمام این شب ها که همه اش آواره می شویم در خیابان ها، نه، احتیاجی نیست نه به فریاد، نه به سیگار، نه به چیزی که روان ت را گم کند در خود، این شب ها همه اش می لرزیم، نه از سرما، که از درونی که از تمام این جهان سرد یخ تر ست
. . .

عشق؟
تنها است و از پنجره های کوتاه
به بیابان های بی مجنون می نگرد
به گذرگاهی با خاطره ای مغشوش
از خرامیدن ساقی نازک در خلخال
آرزو ها؟
خود را میبازند
در هماهنگی بیرحم هزاران در

بسته؟

فروغ فرخزاد

آهنگ تلخی ست آن چه بر گوش هایم می نوازد، این بار که شعر را خواندی، سرت را تکان دادی که خوب شده، چند چیزی را علامت زدی که عوض شود، سرت را کج کردی و من عینکم را برداشته بودم و تمام جهان تصویر های ترانسندنتالیست بود در چشم هایم، خطوط در هم پیوسته ی نامحدود، رنگ ها با وجود آرام شان، شب و ماه و ابر ها و تمام راه که من لبخند هایت را دوست داشتم
. . .

مصطفی
2005-11-12
نه و پنجاه دقیقه ی شب

پی نوشت اول

گفته اند اشاره کنم که هر کدام از متن های وبلاگ به چه کسی بر می گردد، چون ظاهرا این متن ها باعث آزاری شخصیت های خاصی شده است، می دانید که من از اسم های مستعار استفاده می کنم، دیشب من با اِراتو – الهه ی شعر غنایی و عشقی در یونان باستان – بودم

پی نوشت دوم

اگر سری به سایت
http://www.mashhadiha.com/
بزنید و وبلاگ نویس مشهدی باشید می توانید سه متن بگذارید تا در یک کتاب چاپ شود. من یک نگاهی به متن های وبلاگ خودم انداختم و واقعا سخت بود که بخواهم فکر کنم این متن ها قرار است زیر دست ممیز های وزارت ارشاد با رحمی تمام سلاخی شوند. برای همین هم به هیچ عنوان نمی خواهم در این برنامه شرکت کنم. فقط می نویسم که تا سه شنبه وقت دارید که متن های خود تان را در این سایت بگذارید. این یک اعلان رسمی ست، و معنی ش این است که اگر یک وقت آن کتاب چاپ شد و متنی از من در آن بود، آن متن ها به خواست من در آن کتاب قرار نگرفته اند، خدا را شکر کپی رایت هم که نداریم


November 12, 2005

کاش بسته را پست نکرده باشی، تمام روز فکر می کردم آن لاین شوم و میل بزنم که نه، نفرست، نمی دانم چرا اصلا احساس خوبی ندارم نسبت به پست، فکر می کنم که اگر آن کاغذ ها بخواهد یک بار دیگر هم از دستم برود دیوانه می شوم . . . فایل ورد را باز می کنم و . . . نمی توانم، نمی توانم بنویسم، فایل سفید باز است، آهنگ را عوض می کنم، چند بار . . . چند خط می نویسم، پاک می کنم، چشم هایم را می بندم و فقط دگمه ها را فشار می دهم، فقط طرح داستان را می توانم بیاورم، ساعت نه که داستان را تمام می کنم و پرینت می زنم، خواهر زاده ام دارند پشت سرم بلند بلند حرف می زنند، همیشه وقتی عصبی باشم قهرمان های داستان هایم را می کشم، همیشه
. . .
کارگاه پدر موج هایی است که ساحل ندارند
. . .
تصویر قدم قدم قدم زدن های . . . شعر را که تمام می کنم همان طور که داریم راه می رویم و تو گریه ات گرفته است و تمام صورتت سرخ شده و داری می لرزی شروع می کنی به نقد کردن شعر . . . چقدر امروز بد بود حالت، چقدر وحشتناک، می ترسیدم نگاه ت کنم موج های کلاس به دیوار بکوبند، خرد شویم

سه تا روزنامه، یک شماره هفت، دو تا نمایشنامه، یک رمان، یک . . . یعنی لولیتا خوانی در تهران اینقدر مزخرف است؟ یعنی فقط یک کنجکاوی صرف باعث شده این کتاب در امریکای شمالی پر فروش شود، یعنی . . . باید بیشتر بخوانم از کتاب، ببینم چه نوشته
. . .
گفتی که: حافظ، این همه رنگ و خیال چیست؟
نقش غلط مخوان، که همان لوح ساده ایم
. . .
می خواهم بخوابم خوابم نمی برد، وقتی خوابم برد، بیدار نمی شوم، وقتی بیدار می شوم، گیجم، نمی توانم کتاب بخوانم، تخمه، فایل های اینترنتی و تکنو، وقتی گیجم نمی شود نوشت، وقتی . . . امروز عصر که بشود می رویم سینما، می رویم ببینیم چی دارد، اگر گیلانه باشد، می بینم ش، اگر نه . . . چرا من نمی توانم دی جی الیگیتر را دوست داشته باشم؟

* * * *

ممنون از لینک، من چند باری گفته بودم که لینک کسانی که بهم لینک داده باشند را توی بلاگ رولینگ می گذارم، این چند هفته توی هپروتم، یک وقتی حالم بهتر باشد باید فکر کنم پسورد بلاگ رولینگ چی بود، بعد لینک ها را وارد کنم، ان شاه الله

http://missing-piece.blogspot.com/

کسی می داند کانتر ها چه جوری کار می کنند؟ دو تا کانتر دارم در وبلاگ، یک شان فارسی ست که چون بازدید روز قبل را همیشه می زند صفر، ند استیت هم گذاشتم، اول این دو تا هزار تا اختلاف عددی داشتند، خوب فارسی را زود تر گذاشته بودم، از نیمه ی مهر بازدید های ند استیت کاهش نشان می داد، حدود شصت درصد در بازدید روزانه، ولی کانتر فارسی فقط برای یک هفته این را نشان داد و بعد درست شد، الان توی این چند هفته ای اخیر اختلاف این دو تا کانتر شده است حدود چهار هزار بازدید، من الان نمی دانم کدام یک واقعی تر از دیگری ست، کسی می تواند به من توضیح بدهد؟

* * * *

ظاهرا پست دیروز من در مورد بی بی سی خیلی به مذاق ها خوش نیامده ست، امروز بعد از کارگاه پنج دقیقه ای در این مورد بحث بود، خوب، من اگر یک زمانی حوصله داشته باشم باید بیایم دیدگاه اجتماعی م را دو مورد جامعه ی ایده آل بنویسم که از آن دیدگاه بشود پست دیروز را فهمید. در هر صورت، من هم می دانم صهیونیست ها جزو مشکل دار ترین لایه های تمدن بشری هستند

مصطفی
2005-11-12
یک و بیست و هفت دقیقه ی صبح

November 11, 2005

اگر بخواهیم یک آن فکر کنیم که تمام دنیا سیاه نیست، که هنوز هم رگه هایی از واقعیت ی به نام صلح در جهان وجود دارد، که . . . شنیده اید این خبر را؟ یک هفته پیش در اسرائیل چند بچه توسط نیرو های اسرائیلی کشته شدند، ظاهرا خیال کرده بودند سلاح دارند، سلاح ها در واقع اسباب بازی بوده اند، می دانید پدر یکی از آن ها چه کرده است؟ اعضای بدن فرزند ش را به شش شهروند اسرائیلی داده است، امروز این خبر را خواندم و اشک در چشم هایم جمع شد، چون این قدرت انسان است که خشم مرگ فرزند را به بخشندگی بدل می کند، به آوای آرام صلح، کاش بیاید، کاش برای همیشه بیاید
. . .

خبر از بی بی سی

پدر يک پسربچه فلسطينی که هفته گذشته به ضرب گلوله سربازان اسرائيلی کشته شد پس از اعطای اعضای بدن کودک به اسرائيلی هايی که در انتظار پيوند عضو بودند می گويد باور دارد که روح فرزندش در "هر اسرائيلی" زنده است

اسماعيل خطيب گفت او از تصميم خود برای کمک به کودکان اسرائيلی کاملا سربلند است هرچند ممکن است برخی از محافل فلسطينی از اين کار او عصبانی باشند

احمد، پسر 12 ساله اسماعيل خطيب، هفته گذشته در جريان عمليات سربازان اسرائيلی در جنين در کرانه باختری به ضرب گلوله آنها کشته شد

ارتش اسرائيل گفت نيروها آن کشور در جنين، جايی که سعی در اخراج افراد مظنون به شرکت در عمليات پيکارجويی داشتند، به طرف گروهی فلسطينی که به سوی آنها سنگ می انداختند آتش گشودند

ساير گزارش ها حاکيست که کودک يک تفنگ اسباب بازی در دست داشت که باعث شد سربازان او را با يک پيکارجو اشتباه بگيرند

آقای خطيب درباره تصميمش گفت: "وقتی دکتر داشت می گفت که پسرم شانس زنده ماندن ندارد چون گلوله از سرش رد شده و بخش بزرگی از مغزش متلاشی شده به اين فکر افتادم. وقتی به بيمارستان رسيد اعلام کردند مرده است. همان وقت بود که پرسيدم آيا می شود ساير اعضايش را اهدا کرد و دکتر گفت بله

کليه ها، کبد، ريه ها و قلب احمد به بدن شش اسرائيلی پيوند زده شد که شامل افرادی از يک کودک هفت ماهه گرفته تا يک زن 58 ساله بود

اسماعيل خطيب می گويد: "دليل ديگر اهدای اعضای بدن پسرم به بچه های ديگر، به خصوص بچه های اسرائيلی، اين است که می خواستم پيام صلح و عشق برای تمام کسانی که عاشق صلح هستند باشد. همه شاخه زيتون را به عنوان مظهر صلح می کارند. من اعضای بدن پسرم را در کودکان اسرائيلی کاشتم و اين برای من مظهر صلح است

اسماعيل خطيب با اين عمل حس رقت بسياری از اسرائيلی ها را برانگيخته است

اسحاق فرانکنتال يک اسرائيلی که پسرش در حمله پيکارجويان فلسطينی کشته شده می گويد: "اينجا در خاور ميانه از ياد برده ايم که همه انسان هستند. بين فلسطينی و اسرائيلی هيچ فرقی نيست. از دست دادن فرزند آخر دنياست، آخر زندگی است. من پسرم اريک را از دست دادم، 11 سال قبل، آن موقع نوزده سال و نيمش بود و از آن وقت تا به حال زندگی من هرگز مثل قبل نبوده. نمی تواند باشد

بايد بگويم که پدر احمد که اعضای بدن پسرش را هديه کرده آدم خيلی خيلی متفاوتی است. او مرد بزرگی است. من به ملاقاتش رفتم و دردش را حس کردم: درد از دست دادن پسربچه ای 12 ساله که بايد يک زندگی خوب می کرد


آقای خطيب از زمان مرگ پسرش تلفن های زيادی دريافت کرده است و از جمله اهود اولمرت، کفيل وزارت دارايی اسرائيل، با او تماس گرفته است

آقای خطيب می گويد آقای اولمرت به خاطر مرگ فرزندش از او عذرخواهی کرد و او را به بيت المقدس دعوت کرد

اسماعيل خطيب می گويد هنوز نمی داند اين دعوت را خواهد پذيرفت يا نه

November 10, 2005

اگر همیشه سکوت
یا
. . .
تق تق تق تق
کسی نیست؟
پست های سکوت در سکوت در . . . فکر می کنم زمان در خودش مسخ شده
دور شدی، با قدم های تند، من ایستاده بودم و نگاه ت می کردم، سرت پایین بود و هنوز باران می بارید و کاپشن ضد آبم خیس بود، قطره های باران روی پارچه ی پلاستیکی سر می خوردند و . . . سوار اولین تاکسی شدم. تو سرد ت بود، خیلی سرد ت بود، خیلی، می لرزیدی، از درون می لرزیدی، من ترسیده بودم، خیلی ترسیده بودم، هیچ کاری نمی توانستم بکنم، هیچ کاری . . . همه چیز از دیشب شروع شد، وقتی باران آمد، تمام شب بارید، و تمام عصر امروز را، عصر تو ایستگاه منتظر اتوبوس بودم، اول آسمان تاریک شد، چراغ های خیابان روشن شد و بعد باران بارید، اول آرام، بعد تند شد، خیلی تند، من تمام سر و صورتم خیس آب شد، آن هم در کمتر از یک دقیقه که خسته از نیامدن اتوبوس سوار اولین تاکسی شدم
. . .

تا حالا به بمب اتم فکر کرده ای؟

بچه که بودم برایم داستان دخترکی را خواندند که از بمب اتم سرطان گرفته بود و داشت می مرد و فکر می کرد که اگر هزار پرنده ی کاغذی بر فراز تخت ش آویزان کند نجات پیدا خواهد کرد، دختر مرد، قبل از آن که هزار پرنده آماده شوند، بعد ها هم بیمارستانی هایش هزار پرنده را از روی تخت خالی ش آویزان کردند
. . .

فکر می کنم دبستان نمی رفتم که آن داستان را خواندند برایم. داستان را خیلی دوست داشتم، خیلی، آن زمان ها فکر می کردم به بمب اتم، فکر می کردم اگر یک روز جایی باشم که بمب منفجر شود . . . می دانی، مهم ترین مسئله موقع انفجار بمب چیست؟ این است که خیلی نزدیک باشی به محل انفجار، که ببینی چه جوری منفجر می شود، بعد هم بلافاصله بخار می شی، ولی می دونی، وقتی بخار بشی، روحت هنوز همان جا ایستاده و داره انفجار رو تماشا می کنه، این اتفاق تو چند ثانیه می افته و همه چیز تمام می شه، همه چیز

بد بخت ها آن هایی هستند که تو فاصله ی بیش از هشت کیلومتری از محل انفجار قرار دارند، اگر تحت حفاظ باشند سرطان می گیرند، الان بیش از هشتاد هزار نفر هنوز هستند که از انفجار هیروشما زنده اند و مبتلا به سرطان، بیش از دویست و هفتاد هزار نفر هم تو شصت سال مرده اند، به جز هفتاد هزار نفر ی که در جا کشته شده اند

نمی دونم چرا این ها را الان نوشتم، سال ها ست که تو ذهنم هست این موضوع، که چقدر حس جالبی می تونه باشه در جا بخار شدن، و مردن در یک لحظه، دیشب که توی ماشین یکی از بچه های کلاس بودم و مشهد رو از دور می دیدم تو هاله ای از ابر های سرخ به همین فکر می کردم، به گردش پیچ وار قارچ بمب اتم

مصطفی
2005-11-09
نه و چهل و سه دقیقه ی صبح

November 09, 2005

صدایت را که از پشت تلفن شنیدم، آن لحن غمناک که می گفت هر جور راحتی، مکثی که کردم و گفتم که معذرت می خواهم و . . . این روز ها آتش خاموش م، یک نفر فقط اشاره ی مستقیم کرد که چند روز است با نام مصطفی دارم امضا می کنم و . . . می دانید، سودارو در کما ست، من هم داغانم، هفته ی دیگر یک روز به دانشگاه نمی آیم، روزی که با تمام وجودم، شاید به سنگین ترین قیمتی که قابل تصور باشد می روم تا سودارو را نجات بدهم، برایم دعا کنید
. . .

از دیروز که پست را گذاشته ام، نه میل هایم را خوانده ام، نه کامنت ها را، نه آف لاین ها، ولی دیروز روز خوبی بود، دیروز سه نفر برایم وقت گذاشتند تا بگویند چه نظری دارند

نظریه ی واقع بینانه بر اساس واقعیات موجود

مصطفی، تو سال آخری، بگذار این سال هم تمام بشه و راحت بری، تمام این مدت به آرامش گذشته چرا خراب ش می کنی، لازم نیست که همه چیز رو بنویسی، مصطفی، زندگی اون دختر رو خراب نکن با این حرف هات، تو که مردم رو نمی شناسی – می شناسم، بد جور هم می شناسم، به روی خودم نمی آورم خانوم – آن ها که حرف زدن را شروع کنند . . . مصطفی من می دانم این حرف ها خیلی هاش به آن دختر بر نمی گردد، من می دانم، ولی تو یک چیزی که می نویسی فردا ش همه ی دانشگاه خبر دارند، که آره، مصطفی این جوری و آن جوری
. . .
ساعت پنج و نیم بود. تاریکی در شهر. هوا گرفته بود. باران گرفت وقتی می آمدم خانه. سوار ماشین سیاه رنگ یک دوست بودم. خسته . . . بیرون شهر را می دیدم از اتوبان پر ترافیک ِ سر شب، نورانی در آسمان سرخ، داخل تکنو گوش می کردیم و آواز می خواندند، من . . . تمام شب باران آمد، دیدی؟ تمام شب غلت می زدم و سرم درد می کرد و نمی توانستم راحت بخوابم و چون معده ام خالی بود مسکن نخوردم

نظریه ی ارزش هر کار

گوشی را خودم برداشتم. پدر مقدس بود، گفت که نمی توانسته تا جمعه صبر کند، شماره ام را پیدا کرده بود و زنگ زده بود و اول پرسید که ماجرا چه بوده، خوب، چون مامان خانه بود یک کم سخت بود، آخر سر با چند تا کلمه ی انگلیسی گفتم چه شده، پدر کلی برایم حرف زد در مورد احمق بودن آدم های مشکل دار که همه جا هستند و کلی مثال آورد، کلی هم عصبانی بود که یعنی چه من می خواسته ام تغییری در نوع نگارش وبلاگم بدهم
. . .
پدر، شما هم این را تجربه می کنید؟ که تمام صحنه های زندگی، تمام شان را انگار قبلا دیده اید و این فقط یک رویا ست، یک رویا که دوباره مرور می کنید، دوباره . . . تلفن آخر هایش بود که من یادم آمد تمام این حرف ها را، تمام این اتفاقات را که افتاده، هفته ی آینده که . . . سکوت بود و سرم درد می کرد و دراز کشیده بودم و انگار تمام دنیا همین گوشی تلفن ست که چسبیده ام به آن
. . .

نظریه ی سکوت و فریاد

ساعت نه بود که از صدای تلفن بیدار شدم، تاریک بود همه جا، نمی دانستم چرا کسی گوشی را بر نمی دارد – الان فهمیدم رفته بودند بیرون – تو بودی، لبخند زدم و صدای کودکانه ی دختری که در شعر هایش فریاد می زند، یک الهه ی غمگین، یک دوست جدید که من فکر می کنم سال ها ست مرا می شناسد، از کجا؟ نمی دانم، نه، سه شنبه ها روزی ست که آن قدر سرم شلوغ است که نرسیده بودم دوباره آن لاین شوم، آف هایت را نخوانده بودم، حرف زدیم، چقدر حرف زدن در آرامش خوب ست، چقدر خوب است



امروز باید یک متن آماده کنم برای کلاس تحقیق، دیروز نامه ام را که بردم سر کلاس و دادم بچه ها خواندند، یعنی من مثل پسر بچه های معصوم نشسته بودم که جسیکا گفت نامه ت را بخوانم، نامه را دادم دست ش و گفتم شوکه نشوی، طفلک رنگ ش سفید شد، نامه دست به دست گشت و هم یک جورایی شدند، بیرون کلاس که رفتم هوای آزاد لازم داشتم خانوم معلم پنج دقیقه دلایل منطقی آورد که چرا نباید این نامه را بدهم و حالا که هنوز تا ساعت دو وقت هست یک نامه ی دیگر بنویسم . . . خوب، من کلا دلایل منطقی بشر دوستانه را مخالف عشق به تجربه های نو می دانم، فوق ش منو از کلاس می اندازه بیرون دیگه، از این که بیشتر نیست، هست؟

قرار بود در مورد یک شایعه نامه بنویسم. من هم در یک فضای خیالی از شایع ی رابطه ی جنسی داشتن با کسی گفته بودم و آن را رد کرده بودم

سودارو
2005-11-09
شش و سیزده دقیقه ی صبح

من نمی خواهم در مورد کلاس ها اظهار نظر کنم چون استاد ها اینجا را می خوانند، ولی واقعا چه می شود گفت آقای کلاهی در مورد استادی که می آید یک متن مهم را سر کلاس بررسی می کند و من ترجیح می دهم سکوت کنم، لیلا، مونا، صادق و . . . تمام کسانی که کلاس روی دست های آن ها می چرخد هم ترجیح بدهند سکوت کنند، واقعا چه می شود گفت؟

November 08, 2005

فایل باز است و چهار خط از نامه ای را نوشته ام که امروز باید تحویل استاد درس نامه نگاری بدهم. از دیشب که مامان گفت تلفن داری، تا الان تمام وجود م آشفته شده است، همین تازگی ها بود که داشتم با یکی از دوستانم در مورد مسئله ی شعور مخاطب صحبت می کردم و اینکه مخاطب مطالب ادبی یک مقداری شعور هم دارد، یعنی من یک کم نسبت به وجود این شعور مشکوک بودم، او می گفت وجود دارد. واقعیت این است که من توی این وبلاگ یک فعالیت ادبی صرف می کنم. واقعیت این است که من با وجودی که در زمان حال می نویسم، مطالب را در شکست مکان و زمان نقل می کنم. الزاما تمام چیز هایی که توی وبلاگ می نویسم واقعیت نیستند. الزاما تمام مطالب وبلاگ مربوط به یک شخص خاص نمی شوند که بروید تلفن بزنید به او و اصرار که من دوست پسر او هستم و نمی دانم چه شده و چه نشده. من در سال های زندگی ام با آدم های مختلفی بوده ام و رابطه های مختلفی را تجربه کرده ام. این تجربه ها کمک بزرگی بوده اند تا جامعه ی گند ایران و ایرانی های اکثرا مزخرف را خوب بشناسم

من همین جا رسما معذرت خواهی می کنم از اتفاقی که افتاده است

متن امروز وبلاگ را دیشب نوشته ام و تغییری در آن نمی دهم. ولی از این به بعد به لطف دوستان عزیز در نوشتن مطالب تجدید نظر کلی می کنم

* * * *

خوابم، فردا چهار تا کلاس دارم و هنوز کلی کار مانده روی دستم، چشم هام می سوزند و دارم فکر می کنم فقط بیست و چهار ساعت و پنجاه دقیقه از سلام دیروز مان گذشته بود، توی تاکسی بودم، ماشین از سجاد می گذشت و می بردم به سمت خانه . . . خانه . . . صبح که میل را باز کردم تمام وجودم می ترسید، تمام . . . جرات نکردم میل را همان جا بخوانم، ذخیره کردم روی هارد که . . . بیست و چهار ساعت و پنجاه دقیقه و سکوت . . . سکوت
. . .

نشسته بودی رو به رویم و ساندویچ های مان را می خوردیم، پرسیدی مشروب می خورم؟ سرم را تکان دادم که نه، گفتی به خاطر اینکه شرع حرام کرده؟ گفتم تا حالا دلیلی نداشتم که مشروب بخورم، نمی دانم این روز ها این جوری است، توی این چند هفته ای که گذشت این چهارمین باری بود که سوالی مثل این را از م می پرسیدند، نه، من نه سیگار می کشم و نه هیچ نوع نوشیدنی الکلی مصرف می کنم و نه هیچ نوع ماده ی مخدر یا روان گردان، البته اگر مسکن های همیشگی سردرد های ِ گاه و بی گاه را حساب نکنید، تا حالا هارد سکس رو تجربه نکردم و در کل نسبت به هارد سکس خیلی حساسم، هر چند که توی رابطه های دوستانه خیلی آزادانه رفتار می کنم
. . .

داشتم با یک دوست حرف می زدم، چیزی گفتم و اشاره کرد به دیشب، چیزی گفتم و پسر مو های سیاه پرسید که با دختر بودم دیشب؟ گفتم آره، سرم را برگرداندم و حرف دیگری زدم، ساندویچ که می خوردیم گفتی که برایت عجیب بوده اول، که به قیافه ی من نمی خوره اهل این جور کار ها باشم، نمی دونم، از نظر من با کسی راه رفتن و حرف زدن و خندیدن این جور کار ها نیست، کلا مگه چیزی تو دنیا هست که اهمیت داشته باشه که بخوام نگران ش باشم؟

می خواهید باور کنید یا نه، تمام دنیا مسخره است، تمام دنیا، تمام این روز های الکی خوش بودن، تمام این قهقهه ها، تمام . . . از درونم می گفتم سر کارگاه، پدر مقدس گفت چیز ِ خاصی مصرف می کنم که این تصویر ها را می بینم؟ سرم را تکان دادم که یعنی نه، گفت چه تصویر های سورئالیست ی را می بینم، جودی گفت که او هم هیچ چیز خاصی مصرف نمی کند و همین تصویر ها را می بیند، می دانید، ذره ذره ی این جهان دارد فرو می ریزد و شناور می شویم در حجم تنهایی ها میان سیاهی ِ فضایی که هیچ چیز ندارد، هیچ چیز
. . .


می دانی امروز که میل ت را خواندم، امروز هم شانزدهم بود؟ می دانستی؟
. . .

* * * *

I think I could turn and live with animals, they are so placid and
Self-contain’d,
I stand and look at them long and long.

They do not sweat and whine about their conditions,
They do not lie awake in the dark and weep for their sins,
They do not make me sick discussing their duty to God,
Not one is dissatisfied, not one is demented with the mania of
Owning things,
Not one kneels to another, not o his kind that lived thousands of
Years ago,
Not one is respectable or unhappy over the whole earth.

. . .

Walt Whitman – Song of Myself – Part 32


مصطفی
2005-11-07
هشت و چهل و پنج دقیقه ی شب

November 07, 2005

بعد از ظهر بود که باد زوزه کشیدن ش را شروع کرد. مامان گفت خودت را بپوشان، گفت صدای باد را که می شنوی، سر بهار که رسیدم بیست و پنج دقیقه زود تر بود، نگاه می کردم به تصویر های کسالت بار زندگی، می بینی؟ سرم را تکان می دهد، همه چیز مصنوعی است توی این خیابان، آدم ها، حرکت ها، زندگی ها، راحت نمی توانم نفس بکشم، سنگین است همه چیز، سجاد عصر خودش را دارد کم کم آغاز می کند، نفس های آلوده ی معبد بابل در مشهد، نفس می کشم، هوا سرد است، باد می وزد، آرام تر، خیابان نقش ساکنی است از حرکت برگ ها
. . .
اتفاقی مرا دید، آماده بود برای کاری بیرون، برایش توضیح دادم که چه شده، راه هایی پیشنهاد کرد، یعنی هنوز می شود سقف را بالای سرمان نگه داریم؟ هنوز نرفته بود که آمدی از دور، هنوز نفس ت آرام نشده گفتم چه شده، خندیدی، آره، خندیدی، تمام شب خندیدیم، مثل دو تا دوست قدیمی چند ساعت در شب با هم بودیم، راه رفتیم، توی پارک نشستیم و یخ زدیم، باران آمد، باد آمد، برگ ها ریختند . . . لبخند زدم که این باد را به افتخار تو نواخته اند، خندیدی و صورتت در باد تندی که می آمد درخشید، هوا تاریک بود، آسمان پر بود از ابر های سرخ و سفید، تمام درخت ها داشتند خود شان را می تکاندند، تا وقتی ماشین گشت پلیس نیامده بود نشسته بودیم، قهقهه می زدیم، از خودکشی های نافرجام مان می گفتیم، از شعر، زندگی . . . نصرت رحمانی خواندیم و مهدی موسوی و برگ های کتاب ها پر از قطره های ریز باران شد و چشم های هر دو مان خیس از اشک هایی که نمی خواستند بیایند، فقط مرطوب می کردند پلک ها، برایت چند خط شعر انگلیسی خواندم، حرف زدیم، حرف زدیم، ماشین گشت پلیس که آمد راه مان را کشیدیم آواره توی خیابان ها راه رفتیم، راهی که مقدس بود و طلا کوب چون و تو و او با هم که می روید بیرون این راه را تقدیس می کندید به لبخند ها و اشک های تان، رفتیم و از یک کافه آرام سر در آوردیم و توی آواز های ملایم کاپوچینو ی کف کرده ی تلخ و شیرین و گرم خوردیم و یخ های نفس های مان باز شد، طفلک دختر پسر های دیگه که لحظه های رمانتیک شون با خنده های ما به معنای واقعی کلمه به گند کشیده شد، برگشتند چپ چپ نگاه مان کردند و ما هم فهمیدیم که اینجا نباید بلند بلند خندید، آرام خندیدیم
. . .
آره، خندیدیم، تو آمدی حالت خوب نبود، انگار زیر پایت تلخی زمان ها خرد می شد می آمدی از دور، من خسته بودم، من . . . توی کافه که نشسته بودیم داشتیم غیبت می کردیم و تمام راه را که قدم می زدیم تو از دوست پسر ت می گفتی و من از دخترم، و اینجا این خاطره است برایت و آن جا . . . دوباره سر از یک پارک در آوردیم و من این بار واقعا یخ کردم، تو دست هایت هنوز گرم بود، من داشتم می لرزیدم، نه . . . نه از سرما، تمام وجودم . . . سال ها بود، سال ها بود اینجا نیامده بودم، گلایل ها دیگر نبودند، گل های برگ سرخ هنوز بودند، کلاغ ها هم نبودند، شب بود
. . .

پرسیدی تو به خیانت اعتقاد داری؟
گفتم نه، گفتم همه ی آدم ها خائن ند، داد زدی که بابا وقتی اعتقاد نداشته باشی یعنی همه خائن نیستند، خنده ام گرفت
. . .

راستی چه طوری می شه یکی رو وسط یک پارک کشت و جسد ش رو هم سر به نیست کرد که کسی نفهمه؟ اگر دیشب جواب این سوال رو می دونستم الان یکی از مشکلات فلسفی بشریت حل شده بود
. . .

آمدم خانه دیر شده بود، کلاس بودم خیر سرم، آمدم خانه چای گرم خوردم و تلفن زدم به یک دوست و باز هم نصرت رحمانی خواندم
. . .

. . .

از قلب من خسته جدا شد
باد هوس ات برد
آتش زد و خاکستر آن را به هوا ریخت
من هیچ نگفتم
جز آنکه سرودم :
پائیز دو چشم تو چه زیبا ست
پائیز چه زیبا ست
مهتاب زده تاج سر کاج
پاشویه پر از برگ خزان دیده ی زرد است
آن دختر همسایه لب نرده ایوان
می خواند با ناله ی جانسوز:
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است

. . .

نصرت رحمانی – ترانه ی پائیز


تو به دوست پسرت گفته بودی که با هری پاتر قرار داری، اون هم فکر کرده بود شوخی می کنی، من هم لازم نبود چیزی به تو بگم، ده روزی پیش خواب دیده بودی من با یک دختری دارم راه می رم، خوب، اینجا رو هم می خونی، اومدی مشهد می آی چشم هام رو در می آری می ذاری کف دستم یه نفس راحت می کشی
. . .

مصطفی
2005-11-07
شش و پنجاه و نه دقیقه ی صبح

جلسه ی انجمن علمی زبان با موفقیت برگزار شد، از یک ساعت بیست و پنج دقیقه اش را من صحبت کردم، سه شنبه ی همین هفته جلسه ی کانون فیلم است و فکر می کنم پنجشنبه هم مال کانون تئاتر باشد، هفته ی دیگر سه شنبه هم اولین جلسه ی رسمی کانون شاعران و نویسندگان است: مجموعه کتاب های هری پاتر موضوع کار ما ست، منتظر تان خواهم بود

November 06, 2005

همه چیز . . . واژه ها از ذهنم دور می شوند، گم می شوند، همه چیز در هم فرو می ریزد. باز هم، و باز هم. تصویر های تکراری ِ اندوه کسی که پشت گوشی تلفن گریه می کند، می خندد، بغض می کند . . . تمام عصر منتظر بودم که زنگ بزنی. نمی توانستم، واقعا نمی توانستم خودم زنگ بزنم، توانایی واژه ای ست غریب این روز ها . . . گم شده است همه چیز، همه چیز
. . .

فاجعه، این آغاز فاجعه است، می دانم که این کوچک ترین تلنگر احمقانه روز هایی است که پیش رو ست. من خواب دیده ام کسی می آید، فروغ می گفت، من . . . من، مثل همیشه نمی دانم، من شده ام . . . می شود از همینگوی حرف زد، می شود به جریان احمقانه خندید، می شود امیدوار بود، مثل همیشه امیدوار بود، که شاید این . . . که شاید . . . سکوت نغمه ی همیشه بر لبان . . . می دانستی همینگوی هر بار که زنی را از زندگی ش کنار گذاشت و زن جدیدی وارد زندگی ش شد یک کتاب خیلی مهم نوشت؟ راست ش می شود . . . چهار، چهار زن آمدند و چهار کتاب نوشته شدند، می بینی چقدر همه چیز کوچک است، تلفن را قطع کردی، می خواستم تازه برایت از ویلیام فاکنر بگویم که فقط وقتی می توانست بنویسد که کاملا با ویسکی مست باشد، می خواستم برایت از جویس بگویم که آنقدر فلاکت بار مرد، می خواستم . . . احمق؟ مسخره ست، وقتی این قدر کوچک است حماقت روزمره مان
. . .

تمام روز در هپروت گذشت. سکوت کرده ای تو و میل را جواب . . . من فقط خوابیدم، ساعت ها خوابیدم و گیج، انگار سال ها نخوابیده بوده باشم، که انگار . . . خواب، رویا، خواب، خواب، خواب
. . .

* * * *

ساعت نزدیک یازده شب است. دارند می خوابند توی خانه. صدای دوستی است از درون گوشی، حرف می زنم، خنده اش می گیرد، بغض کرده ام، صفحه ی کتاب نصرت رحمانی همین جوری باز است، خطوط در هم گم می شوند، وقتی که . . . برای نوشتن باید مکث کنم. زمان باید بگذرد تا کلمه ها به دست بیایند. برای نفس کشیدن باید مکث کنم. برای زندگی . . . می دانی، دلم می خواست همه چیز خاطره های روز های خوبی بود، که هر چند پر از اشک بودند، زندگی نفس ش در میان نفس هایم بود، زمان هایی که . . . لازم نیست خواب ببینم که داری دور می شوی، لازم نیست، تو . . . از دور می آمدی. نگاه ت محو بود. موج بر داشت قدم هایت بر سطح سرد خیابان. رد شدی از بین ماشین ها. من همین جور ایستاده بودم. بی حرکت. ساکن. نگاهم اشک بود شاید، لبخند می زدم شاید، رد شدی و آمدی نرسیده به من دست هایت را باز کردی و دور من حلقه زدی و لب هایم را بوسیدی. زمان گذشت. می خواستیم خداحافظی کنیم گفتم توی خیابان منو نبوس. خیره نگاهم کردی، گیج، که مگر بوسیده بودی لب هایم را؟ سر تکان دادم که آری، بوسیده بودی، آری بوسیده بودی . . . می خواهی این زمان که مانده است را کنار بگذاری؟ می خواهی بمیری؟ می خواهی
. . .
تو می خواهی ستون ها فرو بریزند؟ می خواهی آگاهی گم شود؟ می خواهی . . . خواب دیده بود، خواب دیده بود، مگر یادت نیست؟ خیابان بی انتهایی بود، خیابانی که در آن تو را دیده بود، خیابانی که در آغوش ت کشیده بود و در گوش ت زمزمه کرده بود که خواهد رفت، که تو را به خدا خواهد سپرد، گفته بود که من می آیم، گفته بود، مگر یادت نیست؟ حالا گیرم که زمانه اینقدر سرد است که باید جدا بود. حالا گیرم که دنیا اینقدر بی رحم است، حالا . . . خودت که دیده ای من چقدر ضعیف م، دیده ای، حالا
. . .
هنوز هم نشسته ام و دارم حرف می زنم با کسی، ایستاده ای آواره، اشاره می کنم با دست نمی شینی مگر؟ سرت به پایین خیره است. تمام روز ها . . . تمام روز ها . . . تمام روز ها
. . .
آواز کوچکی است زندگی، خیلی کوچک
. . .
. . .

آه
چه مردمانی در چار راه ها نگران حوادثند
و این صدای سوت های توقف
در لحظه ای که باید، باید، باید
مردی به زیر چرخ های زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس می گذرد
. . .

من از کجا می آیم؟
به مادرم گفتم: دیگر تمام شد
گفتم: همیشه پیش از آن که فکر کنی
اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم

سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم می کنم
چرا که ابر های تیره همیشه
پیغمبران آیه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
زار منوری است که آنرا
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله، خوب
می داند

ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغهای
تخیل
به داس های واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی
نگاه کن چه برفی می بارد
. . .

فروغ فرخزاد – ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد


مصطفی
2005-11-06
دو و ده دقیقه ی صبح

November 05, 2005

خط ها را می نویسم و پاک می کنم و . . . . پدر مقدس نشسته رو به رویم و دارد با تمام انرژی جهان برایم از اینکه زمان ِ من ارزشمند است و خیلی چیز های دیگر حرف می زند و اینکه چیز های آزار دهنده را باید بگذارم کنار تا بتوانم کار ادبی بکنم . . . که . . . هوای کلاس سنگین است. هوای آزاد لازم دارم، تشنه ام است، تکان نمی خورم، تا شیر آب چند متری فاصله دارم، به اندازه ی باز کردن ِ یک در، تا هوای تازه، به اندازه ی دو در، نمی توانم، نشسته ام و صدا ها را گوش می کنم، کلاس را نمی بینم، تصویری می بینم از خطوط انرژی که در هم می چرخند، تصویری محو از همه چیز، تصویری . . . اینجا را دیگر نمی خوانی؟
. . .


متن را تایپ می کنم، آماده است، می خواهم . . . نمی شود، بار دهم که کانکت نمی شود می دانم که نباید این را بگذارم توی وبلاگ، نمی گذارم. می ماند . . . پائیز چه زیباست . . . آهنگ را عوض می کنم و گوش می کنم به بحث درباره ی نماز، به تصویر حرکت سری وقتی دارد شعر می خواند، به . . . می خواستم کتابی بنویسم در مورد روزی که دنیا تمام شد، کورت ونه گات می خوانم، چشم هایم می سوزد و کورت ونه گات می خوانم، ساعت . . . می دانی فیلم ساعت ها هیچ ربط ی به خانوم دالووی ِ ویرجینیا ولف ندارد؟
. . .


انسان حیوانی است از تبار میمون ها. در انسان روح خداوند دمیده شده است، برای همین فرق می کند با بقیه ی حیوانات. انسان خدا ست بر روی زمین. انسان . . . آهنگ را عوض می کنم، تو دست و پا می زنی، بین مرز کوچک زندگی و مرگ دست و پا می زنی، داد می زنی سرم، فریاد می کشی، من . . . پرده را کنار می زنم و آهنگ را دارد ژوزفینا برایم پخش می کند و نمی دانم لعنتی امروز عید است یا فردا و پرده را می زنم کنار و کتاب سرخ رنگ ِ فروغ را باز می کنم و چند خط می خوانم و کتاب در هق هق بسته می شود، آهنگ نمی گذارد صدای بسته به گوش کسی برسد . . . آل پاچینو قهقهه می زیند و کیانوریس در راهرو گم شده است، فیلم در شعله های آتش تمام می شود و من فقط گوش می کنم به صدای شیطان، شیطان می خندد و تمام قرن بیست مال او ست، و بیست و یک هم، شیطان می خندد و راهی دیگر پیدا می شود، دایره که کامل شد دایره ای جدید آغاز می شود، راه پایانی ندارد، حالا تو هم با این حق انتخاب ِ مسخره ات . . . وکیل مدافع شیطان
. . .


از در ساختمان دانشگاه می گذرم و صدای از پشت سر می گوید آقای . . . بر می گردم، داری می دوی سمتم، نمی دانم چه می خواستی بگویی، صورتم را دیدی یادت رفت، رسیدی و گفتی کلاس صباغ تشکیل نمی شود، گفتی سی دی را آوردی؟ یکی می پرسد خوبی؟ من . . . تصویر تمام شب ها سیاه نیست، می دانی، تصویر تمام شب ها تلخ است
. . .

هنوز همان شب است. هنوز همان شب است چهار سال پیش، یا بیشتر، تنها بودم، مرزی بود بین روشنایی و تاریکی، مرز جدا می کرد همه چیز را از هم، ایستاده بودم، در تاریکی، صدای تلفن را که شنیدم، وقتی دراز کشیده بودم روی زمین و صدایت را نشنیدم و بی خودی گریه ام گرفت و
. . .
و گفتی هیچ کس مثل من دیوانه نیست. هیچ کس
. . .

مصطفی
2005-11-05
شش و سه دقیقه ی صبح


November 03, 2005

صبح که فایل را باز کردم با خودم گفتم جودی آبوت از این چیز ها نمی فرستاد که، طالع بینی چینی، الان نشستم و صفحه اش را پر کردم و . . . جالب بود. چند تا سوال بود که جواب دادم، حوصله نداشتم، فکر می کردم . . . جواب ها را خواندم و دود از کله ام پرید

شماره ی 3 نام کسی است که عاشق ش هستید . . . نوشته بودم سامره، شماره ی 4 کسی است که شما بیشتر از همه به او اهمیت می دهید . . . نوشته بودم علی، شماره هفت نام کسی است که دوست ش دارید ولی با هم نمی سازید – عاقبت به خیر نمی شوید . . . نوشته بودم الهام، شماره 5 نام کسی است که شما را خوب می شناسد . . . نوشته بودم صادق، آهنگ شماره 9 برای شخص شماره هفت است . . . نوشته بودم، بیا درباره عشق صحبت کنیم، آهنگ شماره ی 11 می گوید شما چه عقیده ای در مورد دنیا دارید . . . نوشته بودم خداحافظ زشت ِ من

. . .

http://www.tehrandata.com/index.html

از اینجا بروید توی طالع بینی چینی و بعد روی بخش بازیهای شگفت آور کلیک کنید
. . .

امیدوارم دود از کله ی شما هم بپرد، هر چند حالا که از بخش پاسخ نامه نوشته ام تاثیر ش می رود

* * * *

خیابان شهر آرام بود. دختری که جلوی من ایستاده بود و منتظر بود چراغ قرمز شود تا بشود رد شد مو هایش را از پشت بسته بود، دو دسته از مو هایش را ریخته بود توی صورت ش و قیافه اش سنگین بود. شال سفید ش روی هوا ولو بود. دوست پسر ش بی خیال داشت جایی را نگاه می کرد. دوست پسر ش اهمیت نمی داد به هیچ چیز. حیف آدامس نمی جوید، به ژست ش بیشتر می آمد . . . دختر داشت داد می زد، خیابان فلسطین خلوت بود. شاید پسری پشت خط بود. نمی دانم، تلفن را قطع کرد و چیزی به دوست همراه ش گفت . . . من آواره بودم. هوا سرد نبود، من سردم بود، چشمم از سرما اشک می آورد. با دست پاک شان می کردم، باز هم اشک . . . یک روزنامه می خرم، همین جوری، یک فیلم دیگر نگاه می کنم، بی هدف، جمله ها برایم جالب نیستند، فیلم زیبایی خود ش را دارد، ولی ضعیف است، دیالوگ ها مخصوصا، بی خاصیت و . . . با صحنه پردازی صرف که نمی شود فیلم ساخت، صحنه پردازی و چند تا هنرپیشه ی معروف، چقدر جولیا رابرتز افت کرده است، از عروسی بهترین دوستم که هنوز شیرینی اش توی لب هایم مزه مزه می شود تا این فیلم، کلوزر – نزدیکی – هیچ، تمام فیلم یک شوخی بی مزه است، دوست ش ندارم، کتابی بر می دارم، می خوانم، همین جوری
. . .

لورنا مک نیت گوش می کنم، چقدر آواز های این زن زیبا ست، چقدر
. . .

* * * *

می دانی، بعد از آن میل که ریختم بهم و همین چند روز پیش بود که سه روزی آپ دیت نکردم و چند نفری شروع کردن به غر غر کردن که چرا آپ نمی کنی . . . میل بعدی ت که رسید، چشم هایم خیس خاطره ای شدند که . . . یادت نیست، نباید هم یادت باشد، خودم هم نمی دانم درست چه روزی بود، آمدی، من دلم گرفته بود، من وحشتناک گرفته بود، دلم می خواست . . . نه، آمدی و حالت خوب نبود و نشستی روی تخت و من نشستم جلوی پا هات و شروع کردی به حرف زدن و من مثل ِ یک دوست خوب گوش کردم و دست هات رو ناز کردم و بغلت کردم و گذاشتم سرت را بگذاری روی شانه هام و حرف بزنی، گریه کنی، گذاشتم . . . میل ت را خوندم یاد آن روز افتادم، یاد . . . دلم گرفت، دلم خیلی گرفت، می دانی، من شدم مثل تجربه ی تکراری زجر، احمقانه ست تمام این روز ها، من واقعیت ندارم، دیدی که، دیدی که واقعیت ندارم، دیدی که . . . چشم هام رو می بندم می توانم بوی تلخ تنت رو دوباره احساس کنم، و پوست گرم و دست های همیشه عرق کرده ت رو، می دونی، هر روز تسبیح ت رو می اندازم گردنم و می روم بیرون، هر روز که می روم بیرون
. . .

* * * *

ممنون از لینک های تان

http://freeedom.blogspot.com

http://nikahang2.blogspot.com/

جایی در همین شبی که گذشت
سودارو
2005-11-02

شنبه، پانزدهم آبان ماه، انجمن علمی زبان میزبان تمام اعضای خود است. منتظر تان هستیم. اگر اشتباه نکنم ساعت دوازده تا یک و نیم. به عنوان مسئول کانون شاعران و نویسندگان یک صحبت کوتاه هم خواهم داشت

November 02, 2005

فشار، در . . . درد، سرم را بلند می کنم و بالشت را جا به جا می کنم و سعی می کنم باز هم بخوابم، می گویم به خودم که خسته ای، فقط خسته ای، همین . . . و خوابم نمی برد، جا به جا می شوم و چند لحظه از شدت خستگی می خوابم و باز از خواب می پرم، ساعت حول و هوش ده بود که توانستم بلند شوم و یک مسکن بخورم و دوباره خوابیدم، ده دقیقه ای بعد درد آرام گرفت، هر چند هنوز هم هست، ولی می شد خوابید، خوابیدم بیدار نمی شدم، بیست دقیقه به دوازده بیدار شدم که نماز ت . . . امروز از هشت صبح تا قبل از افطار پنج تا کلاس پشت سر هم داشتم، بین شان نتوانستم ذهنم را بگذارم آزاد شود، الان
. . .
بوی عطر ملایم می داد پاکت سی دی. گذاشتم روی هارد ریخته شود و نشسته ام آرام به گوش کردن آهنگ هایی که دوست می داری، این یکی پیانو است، هیچ وقت کسی برایت پیانو زده است؟ من عاشق شوپن هستم، وقتی نشسته است یک نفر جلو ی چشم هات و انگشت ها می لغزند و تو می شنوی و تمام وجودت گم می شود در زیبایی بی کران آهنگی که می شنوی
. . .

همه چیز سکوت می شود. در حیاط دانشگاه ایستاده بودم و خیره بودم در آدم هایی که می آمدند. نگاهم گیج بود، یک چیزی تمام این روز ها درونم هست که . . . نمی دانم

اصلا نمی دانم

تمام وجودم گرفته است. کوفته، درد می کند تمام تنم، سر درد رهایم نمی کند، می دانی، اگر الان اینجا بودی، می نشستم کنار ت و با انگشت هایت بازی می کردم و دوست داشتم موهایت ریخته باشد توی صورتت و حرف می زدم، فقط حرف می زدم، آن قدر حرف می زدم که داد می زدی خل دیوانه، و من خنده م می گرفت و بعد بغلت می کردم و می خوابیدیم. خیلی خسته ام. خیلی

عید فطر پیشاپیش مبارک

* * * *

به تمام دوستان و رای دهندگان به جناب آقای احمدی نژاد تبریکات فائقه ی خودم را تقدیم می کنم. تلاش های بی شاعبه ی دولت بنیاد گرایان در شش ماهه ی اول به ثمر رسید و در راستای شعار آوردن پول نفت به سفره های مردم پر سود ترین بورس جهان تبدیل به زیان ده ترین بورس جهان شد. بورس در ادامه ی سقوط خود از مرز ده هزار واحد سقوط کرد، بورس چهل میلیارد دلاری مان در این شش ماه ده میلیارد دلار از ارزش خود را از دست داده است و اگر هیچ کاری نشود به سرعت به مرز هفت هزار و پانصد واحد سقوط می کند و رسما ورشکست می شود، مبارک باشد آقای رئیس جمهور

سودارو
2005-11-02
یک و سی و هفت دقیقه ی صبح

November 01, 2005




می نویسم. پاک می کنم. نمی نویسم. فیلم نگاه می کنم، سه تا، کتاب می خوانم، سه تا، ماه رمضان تمام می شود و فردا که . . . باید فکر کنی که می خواهی بروی به آخرین مهمانی دعوت شده در این ماه، فکر کنی که بروی . . . دوست نداری، خانه را دوست داری، دوست داری چیزی بخوری و بیایی توی اتاق و آهنگ گوش کنی و یک کتاب برداری ورق بزنی و فکر کنی . . . پاک می کنم. یک صفحه را کامل پاک می کنم


میل اول مال تو بود که بابا . . . چشم هایم خسته شد، فکر می کردم که . . . میل دوم از تو بود، عصبی و با داد و هوار و . . . می خوانم میل را، می خوانم و دست هایم می لرزند و نمی دانم چه کار کنم، نمی دانم، تمام روز . . . کشمکش. از یک طرف می کشد مرا و از طرف دیگر داد می زند و حوصله ندارم، کلاس ساعت شش تا هشت را نمی روم، به درک که . . . فکر می کنم می تونم تمام افکار چرک م را بهت بگم. مکث. لبخند می زنم. نگاهم دور و ورم می چرخد بی هیچ هدف . . . اف لاین را جواب می دهم. لبخند و . . . و زنده می شوی. پرده ی بین دو اتاق را کنار می زنی و می آیی تو، مو های سیاه ت را داری از پشت می بندی، مو هایت بلند اند، مو هایت . . . با دست اشاره می کنم که چرا نمی شینی؟ بر می گردم و حرفم را ادامه می دهم . . . دارند هنوز لبخند می زنند، از پله ها می آیند پایین و سرم را بالا می گیرم و لبخند می زنم و می گویم سلام . . . نشسته بودم داشتم حرف می زدم، آمدی که آقای ... امروز وقت دارید؟ گفتم آره، گفتم و عصر سرم را گذاشتم روی شانه ات که دیگر تحمل ندارم. دیگر . . . سکوت کرده بودی و فقط گوش می کردی، پارک تاریک بود. سرم را بلند می کنم و یک بسته چیپس به دست رو به رویم ایستاده. داری از کنارم رد می شوی. می گویی می خواهی صحبت کنیم، که وقت دارم. سر تکان می دهم که یعنی باشه . . . هاله ی غم. مصطفی یک هاله ی غم تمام وقت هایی که می بینمت دور و برت هست. مصطفی . . . قول می گیری که دیگه هیچ وقت ناراحت نباشم. که هیچ وقت . . . سرم را بالا می آورم و می گویم چی؟ چیزی نمی گویی. توی چشم هایم نگاه می کنم. می لرزی. می فهمم. سرم را می اندازم پایین. یک لحظه روی زمین را نگاه می کنم. شب است. نسیم قشنگ است. سرم را می آورم بالا و برای فقط یک لحظه لب هام رو . . . بوی گل رز می دادی. دست هات بی حس بودند. من . . . من . . . من فقط
. . .


همه چیز سکوت . . .می کشد. می کشد دست هایم را از یک طرف. تمام وجودم . . . دارد از یک طرف داد می زند درونم که این، آن طرف دارد می گوید آن، سرم گیج می رود، تکیه می دهم به سکوی اساتید و کتاب بنفش در دست هایم می گویم. باز هم می گویم، رئالیسم در نمایشنامه . . . خسته ام. خیلی . . . نمی دانی دیگر، هیچ وقت نمی دانی، سرم را خم می کنم درست دم در دانشگاه وقتی همه دارند می روند و دم گوشت چیزی می گویم. می گویی چی؟ دوباره تکرار می کنم. زمان . . . بیشتر هم رو ببینم آقا مصطفی، لبخند می زنم و سرم را خم می کنم که ان شاء الله . . . زمان متوقف شده است. عصر است. نشسته ایم توی یک کافی شاپ. رو به رویم نشسته ای. آب پرتقال می خوریم و شیرینی و نگاه ت . . . من نمی فهمم. من هیچ وقت نمی فهمم . . . لبخند می زنم، یعنی این جا اگه من ببوسم ت اشکال نداره، ولی اگه تو ببوسی اشکال داره؟ کاپشن را دور خودم می پیچم


* * * *

ممنون، برای لینک های تان به این وبلاگ

http://taoun.blogfa.com/

http://alpr.30morgh.org/

جالب بود، یک شوخی

http://booogh.com/