November 14, 2005

مرز چیه؟ مرز ها کجا ند؟ اون نقطه های نامرئی که تعیین می کنند چیزی هست که چیزی نیست، که این که آن، کجا هستند؟ مگر نه فقط در خواب رویا گونه ی آشفته ی آدم هایی که تقریبا همه بیمار ند
. . .

لازم نیست به چیزی فکر کنی، توی تاکسی که بیست و پنج دقیقه میان ترافیک روان طولانی ترین خیابان مشهد را می رفت تا به دانشگاه برسد لازم نبود به چیزی فکر کنم، شهر خود تصویر گویایی از یک جنون محض نبود. آدم ها . . . نمی دانم چه می خواهند، فقط دوان دوان دوان . . . تمام این حرف ها کلیشه شده است. می دانم، واقعا می دانم که حرف زدن دوباره درباره ی این چیز ها فقط حالت تعفن تکراری ست، ولی دلم می سوزد، برای تمام چیز هایی که دارد اتفاق می افتد توی این شهر دیوانه دلم می سوزد
. . .


یادم می آد یک روز هایی بود که می شد مجله های خوبی پیدا کرد، تو زمینه های مختلف، این روز ها هیچی نیست، ماهنامه ی هفت که یک روزی ارزش خواندن داشت شده فقط یک بولتن رنگارنگ از یک سری مطالب سطحی که فقط جنبه ی عام اطلاع رسانی دارند و برای وقت پر کردن وقتی از دانشگاه می آیی و یک لیوان چایی داغ دستت می گیری خوب است، تنها متن ارزشمندی که توی این یک سال دیده ام ادب نامه های روزنامه ی شرق است که آن هم همیشه خوب نیست، بعضی وقت ها ارزشمند می شود، همه چیز شده است رنگ های پوک در صفحه های بی ارزش. روزنامه ها را قبلا می خواندم، الان یک تیتر قابل خواندن پیدا کردن چقدر سخت شده است

بیخودی نگویید که فشار است و چه و چه، نه، این ها نیست، کسی نمی خواهد کار کند، ماهنامه ی هفت کار می کرد، الان به آب می بندد صفحه های مجله را . . . خیلی هم سخت نگیرم، آخرین شماره ی فصلنامه ی مترجم خوب بود، ولی آن فقط سالی دو بار منتشر می شود – اگر بشود – نمی دانم؛ خسته شده ام، تا کی برای خواندن یک متن ارزشمند باید پناه ببرم به نیویورکر یا نشنال جئوگرافی یا
. . .

صدایت پشت تلفن شاد بود، آرام بود، می خندیدی، گذاشتی حرف بزنم بعد گفتی که نامه ای آمده که می توانیم همین اتاق را برای کارگاه پدر نگه داریم، اگر مجبور نشده بودیم قطع کنیم . . . اِراتو، تو هنوز هم با خواهران ت میان درختان مقدس می گردی، آواز می خوانی و لبخند می زنی و می گویی که هر کاری را که واقعا بخواهی، انجام می شود، لبخند می زنم و فکر می کنم تمام شب که چقدر خستگی بعد از یک روز شلوغ خوب است، تلفن را می گذارم و متن نمایشنامه را می گذارم جلو و بعد از سه هفته باز هم ترجمه می کنم، خطوط در سادگی خود شان گم می شوند
. . .

گم می شوند

و چهره وقیح فواحش
یک هاله مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی می سوخت

مرداب های الکل
با آن بخار های گس مسموم
انبوه بی تحرک روشنفکران را
به ژرفنای خود کشیدند

و موشهای موذی
اوراق زر نگار کتب را
در گنجه های کهنه جویدند

خورشید مرده بود
خورشید مرده بود، و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت

آن ها غرابت این لفظ کهنه را
در مشقهای خود
با لکه درشت سیاهی
تصویر مینمودند

مردم
گروه ساقط مردم
دل مرده و تکیده و مبهوت
در زیر بار شوم جسد هاشان
از غربتی به غربت دیگر می رفتند
. . .

فروغ فرخزاد

می بینی فروغ، می بینی؟ مردم هنوز با ایمان تمام فریاد می زنند زمان وجود دارد، ابلهانه نیست همه چیز؟ همه چیز؟

سودارو
2005-11-14
هفت و سی و نه دقیقه ی صبح

برنامه ی نقد کتاب های هری پاتر را یک هفته عقب انداختم، سه شنبه ی آینده، امروز توی کارگاه نقد کانون شاعران و نویسندگان نمایشنامه ی اتاق اثر هارولد پینتر را از روی متن انگلیسی بحث می کنیم و اگر بچه ها نسخه های صد سال تنهایی را گرفته باشند آن را هم شروع می کنیم، اگر می خواهید در کلاس امروز شرکت کنید قبل از ساعت دوازده مرا توی دانشگاه پیدا کنید، خوب؟