November 17, 2005

خیابان مفهوم سردی بود که توی آن خیس عرق بودم، آشفته، سکوتی در مفهوم حرکت ساختمان های ده طبقه ی اطرافم بود. خسته بودم. چهل و پنج دقیقه ی تمام راه رفته بودیم با پسرک و پاهایم درد می کرد، خانه را که پیدا کردم کسی نبود

راجر واترز گوش می کنم، نمی گذارد بنویسم، دیوانه ی عوضی، چرا آهنگ های خل چل کار کرده ای برای یک شنونده ی روانی مثل ِ من . . . ول گشتم، سومین تلفن کارتی کار می کرد، همراه ت در دسترس نبود، خانه کسی بر نمی داشت، زنگ زدم اِراتو نشسته بود منتظر که کسی زنگ بزند به او، حرف زدیم و حرف و . . . خواب های عجیب، چرا همان موقع که من خواب وحشتناک دیروز را دیده بودم تو هم خوابم را دیده بودی، که
. . .

Amused to Death


در را بستی و من توی خیابان آواره رها شدم، چقدر خوب شد که دوباره سر زدم و این بار بودی، می خواستم بروم پارک یک نمایشگاه هنری را تنهایی – مثل زهر می مونه بعضی وقت ها تنهایی این جا ها رو رفتن – ببینم، ولی بودی، لم دادیم روی مبل و توی امتداد غروب و تاریک شدن هوا توی نمایی از دیش های ماهواره روی ساختمان های اطراف، مالهالند درایو را تماشا کردیم – من برای بار سوم – و گیج خوردیم و تو واقعا قفل کرد مغزت از این فیلم، کاش اینقدر صحنه های فجیع همجنس گرایی توی فیلم نبود که می شد توی کارگاه نقد ِ توی دانشگاه نشان ش داد، کاش . . . شروع کردم به حرف زدن، سه دقیقه ای گوش کردی و بعد گفتی بس است، گفتی نمی توانی درک کنی، گفتی
. . .


کارگاه پدر مقدس نزدیک است، من هنوز نقد کار امروز را ننوشته ام، خوب است آخر هفته دو روز تمام تعطیلم – بعد از چهار هفته بدون کار خاصی – و هزار تا کار عقب افتاده را می شود انجام داد، من می روم نقد بنویسم، یعنی، هنوز کتاب را نخوانده ام، می خواهم برایش نقد کاپیتالیستی بنویسم، به قول پدر تقلب مدرن: موضوع می دهد، ما باز کار خود مان را می کنیم

مصطفی
2005-11-17
شش و بیست و دو دقیقه ی صبح