November 01, 2005




می نویسم. پاک می کنم. نمی نویسم. فیلم نگاه می کنم، سه تا، کتاب می خوانم، سه تا، ماه رمضان تمام می شود و فردا که . . . باید فکر کنی که می خواهی بروی به آخرین مهمانی دعوت شده در این ماه، فکر کنی که بروی . . . دوست نداری، خانه را دوست داری، دوست داری چیزی بخوری و بیایی توی اتاق و آهنگ گوش کنی و یک کتاب برداری ورق بزنی و فکر کنی . . . پاک می کنم. یک صفحه را کامل پاک می کنم


میل اول مال تو بود که بابا . . . چشم هایم خسته شد، فکر می کردم که . . . میل دوم از تو بود، عصبی و با داد و هوار و . . . می خوانم میل را، می خوانم و دست هایم می لرزند و نمی دانم چه کار کنم، نمی دانم، تمام روز . . . کشمکش. از یک طرف می کشد مرا و از طرف دیگر داد می زند و حوصله ندارم، کلاس ساعت شش تا هشت را نمی روم، به درک که . . . فکر می کنم می تونم تمام افکار چرک م را بهت بگم. مکث. لبخند می زنم. نگاهم دور و ورم می چرخد بی هیچ هدف . . . اف لاین را جواب می دهم. لبخند و . . . و زنده می شوی. پرده ی بین دو اتاق را کنار می زنی و می آیی تو، مو های سیاه ت را داری از پشت می بندی، مو هایت بلند اند، مو هایت . . . با دست اشاره می کنم که چرا نمی شینی؟ بر می گردم و حرفم را ادامه می دهم . . . دارند هنوز لبخند می زنند، از پله ها می آیند پایین و سرم را بالا می گیرم و لبخند می زنم و می گویم سلام . . . نشسته بودم داشتم حرف می زدم، آمدی که آقای ... امروز وقت دارید؟ گفتم آره، گفتم و عصر سرم را گذاشتم روی شانه ات که دیگر تحمل ندارم. دیگر . . . سکوت کرده بودی و فقط گوش می کردی، پارک تاریک بود. سرم را بلند می کنم و یک بسته چیپس به دست رو به رویم ایستاده. داری از کنارم رد می شوی. می گویی می خواهی صحبت کنیم، که وقت دارم. سر تکان می دهم که یعنی باشه . . . هاله ی غم. مصطفی یک هاله ی غم تمام وقت هایی که می بینمت دور و برت هست. مصطفی . . . قول می گیری که دیگه هیچ وقت ناراحت نباشم. که هیچ وقت . . . سرم را بالا می آورم و می گویم چی؟ چیزی نمی گویی. توی چشم هایم نگاه می کنم. می لرزی. می فهمم. سرم را می اندازم پایین. یک لحظه روی زمین را نگاه می کنم. شب است. نسیم قشنگ است. سرم را می آورم بالا و برای فقط یک لحظه لب هام رو . . . بوی گل رز می دادی. دست هات بی حس بودند. من . . . من . . . من فقط
. . .


همه چیز سکوت . . .می کشد. می کشد دست هایم را از یک طرف. تمام وجودم . . . دارد از یک طرف داد می زند درونم که این، آن طرف دارد می گوید آن، سرم گیج می رود، تکیه می دهم به سکوی اساتید و کتاب بنفش در دست هایم می گویم. باز هم می گویم، رئالیسم در نمایشنامه . . . خسته ام. خیلی . . . نمی دانی دیگر، هیچ وقت نمی دانی، سرم را خم می کنم درست دم در دانشگاه وقتی همه دارند می روند و دم گوشت چیزی می گویم. می گویی چی؟ دوباره تکرار می کنم. زمان . . . بیشتر هم رو ببینم آقا مصطفی، لبخند می زنم و سرم را خم می کنم که ان شاء الله . . . زمان متوقف شده است. عصر است. نشسته ایم توی یک کافی شاپ. رو به رویم نشسته ای. آب پرتقال می خوریم و شیرینی و نگاه ت . . . من نمی فهمم. من هیچ وقت نمی فهمم . . . لبخند می زنم، یعنی این جا اگه من ببوسم ت اشکال نداره، ولی اگه تو ببوسی اشکال داره؟ کاپشن را دور خودم می پیچم


* * * *

ممنون، برای لینک های تان به این وبلاگ

http://taoun.blogfa.com/

http://alpr.30morgh.org/

جالب بود، یک شوخی

http://booogh.com/