November 09, 2005

صدایت را که از پشت تلفن شنیدم، آن لحن غمناک که می گفت هر جور راحتی، مکثی که کردم و گفتم که معذرت می خواهم و . . . این روز ها آتش خاموش م، یک نفر فقط اشاره ی مستقیم کرد که چند روز است با نام مصطفی دارم امضا می کنم و . . . می دانید، سودارو در کما ست، من هم داغانم، هفته ی دیگر یک روز به دانشگاه نمی آیم، روزی که با تمام وجودم، شاید به سنگین ترین قیمتی که قابل تصور باشد می روم تا سودارو را نجات بدهم، برایم دعا کنید
. . .

از دیروز که پست را گذاشته ام، نه میل هایم را خوانده ام، نه کامنت ها را، نه آف لاین ها، ولی دیروز روز خوبی بود، دیروز سه نفر برایم وقت گذاشتند تا بگویند چه نظری دارند

نظریه ی واقع بینانه بر اساس واقعیات موجود

مصطفی، تو سال آخری، بگذار این سال هم تمام بشه و راحت بری، تمام این مدت به آرامش گذشته چرا خراب ش می کنی، لازم نیست که همه چیز رو بنویسی، مصطفی، زندگی اون دختر رو خراب نکن با این حرف هات، تو که مردم رو نمی شناسی – می شناسم، بد جور هم می شناسم، به روی خودم نمی آورم خانوم – آن ها که حرف زدن را شروع کنند . . . مصطفی من می دانم این حرف ها خیلی هاش به آن دختر بر نمی گردد، من می دانم، ولی تو یک چیزی که می نویسی فردا ش همه ی دانشگاه خبر دارند، که آره، مصطفی این جوری و آن جوری
. . .
ساعت پنج و نیم بود. تاریکی در شهر. هوا گرفته بود. باران گرفت وقتی می آمدم خانه. سوار ماشین سیاه رنگ یک دوست بودم. خسته . . . بیرون شهر را می دیدم از اتوبان پر ترافیک ِ سر شب، نورانی در آسمان سرخ، داخل تکنو گوش می کردیم و آواز می خواندند، من . . . تمام شب باران آمد، دیدی؟ تمام شب غلت می زدم و سرم درد می کرد و نمی توانستم راحت بخوابم و چون معده ام خالی بود مسکن نخوردم

نظریه ی ارزش هر کار

گوشی را خودم برداشتم. پدر مقدس بود، گفت که نمی توانسته تا جمعه صبر کند، شماره ام را پیدا کرده بود و زنگ زده بود و اول پرسید که ماجرا چه بوده، خوب، چون مامان خانه بود یک کم سخت بود، آخر سر با چند تا کلمه ی انگلیسی گفتم چه شده، پدر کلی برایم حرف زد در مورد احمق بودن آدم های مشکل دار که همه جا هستند و کلی مثال آورد، کلی هم عصبانی بود که یعنی چه من می خواسته ام تغییری در نوع نگارش وبلاگم بدهم
. . .
پدر، شما هم این را تجربه می کنید؟ که تمام صحنه های زندگی، تمام شان را انگار قبلا دیده اید و این فقط یک رویا ست، یک رویا که دوباره مرور می کنید، دوباره . . . تلفن آخر هایش بود که من یادم آمد تمام این حرف ها را، تمام این اتفاقات را که افتاده، هفته ی آینده که . . . سکوت بود و سرم درد می کرد و دراز کشیده بودم و انگار تمام دنیا همین گوشی تلفن ست که چسبیده ام به آن
. . .

نظریه ی سکوت و فریاد

ساعت نه بود که از صدای تلفن بیدار شدم، تاریک بود همه جا، نمی دانستم چرا کسی گوشی را بر نمی دارد – الان فهمیدم رفته بودند بیرون – تو بودی، لبخند زدم و صدای کودکانه ی دختری که در شعر هایش فریاد می زند، یک الهه ی غمگین، یک دوست جدید که من فکر می کنم سال ها ست مرا می شناسد، از کجا؟ نمی دانم، نه، سه شنبه ها روزی ست که آن قدر سرم شلوغ است که نرسیده بودم دوباره آن لاین شوم، آف هایت را نخوانده بودم، حرف زدیم، چقدر حرف زدن در آرامش خوب ست، چقدر خوب است



امروز باید یک متن آماده کنم برای کلاس تحقیق، دیروز نامه ام را که بردم سر کلاس و دادم بچه ها خواندند، یعنی من مثل پسر بچه های معصوم نشسته بودم که جسیکا گفت نامه ت را بخوانم، نامه را دادم دست ش و گفتم شوکه نشوی، طفلک رنگ ش سفید شد، نامه دست به دست گشت و هم یک جورایی شدند، بیرون کلاس که رفتم هوای آزاد لازم داشتم خانوم معلم پنج دقیقه دلایل منطقی آورد که چرا نباید این نامه را بدهم و حالا که هنوز تا ساعت دو وقت هست یک نامه ی دیگر بنویسم . . . خوب، من کلا دلایل منطقی بشر دوستانه را مخالف عشق به تجربه های نو می دانم، فوق ش منو از کلاس می اندازه بیرون دیگه، از این که بیشتر نیست، هست؟

قرار بود در مورد یک شایعه نامه بنویسم. من هم در یک فضای خیالی از شایع ی رابطه ی جنسی داشتن با کسی گفته بودم و آن را رد کرده بودم

سودارو
2005-11-09
شش و سیزده دقیقه ی صبح

من نمی خواهم در مورد کلاس ها اظهار نظر کنم چون استاد ها اینجا را می خوانند، ولی واقعا چه می شود گفت آقای کلاهی در مورد استادی که می آید یک متن مهم را سر کلاس بررسی می کند و من ترجیح می دهم سکوت کنم، لیلا، مونا، صادق و . . . تمام کسانی که کلاس روی دست های آن ها می چرخد هم ترجیح بدهند سکوت کنند، واقعا چه می شود گفت؟