November 06, 2005

همه چیز . . . واژه ها از ذهنم دور می شوند، گم می شوند، همه چیز در هم فرو می ریزد. باز هم، و باز هم. تصویر های تکراری ِ اندوه کسی که پشت گوشی تلفن گریه می کند، می خندد، بغض می کند . . . تمام عصر منتظر بودم که زنگ بزنی. نمی توانستم، واقعا نمی توانستم خودم زنگ بزنم، توانایی واژه ای ست غریب این روز ها . . . گم شده است همه چیز، همه چیز
. . .

فاجعه، این آغاز فاجعه است، می دانم که این کوچک ترین تلنگر احمقانه روز هایی است که پیش رو ست. من خواب دیده ام کسی می آید، فروغ می گفت، من . . . من، مثل همیشه نمی دانم، من شده ام . . . می شود از همینگوی حرف زد، می شود به جریان احمقانه خندید، می شود امیدوار بود، مثل همیشه امیدوار بود، که شاید این . . . که شاید . . . سکوت نغمه ی همیشه بر لبان . . . می دانستی همینگوی هر بار که زنی را از زندگی ش کنار گذاشت و زن جدیدی وارد زندگی ش شد یک کتاب خیلی مهم نوشت؟ راست ش می شود . . . چهار، چهار زن آمدند و چهار کتاب نوشته شدند، می بینی چقدر همه چیز کوچک است، تلفن را قطع کردی، می خواستم تازه برایت از ویلیام فاکنر بگویم که فقط وقتی می توانست بنویسد که کاملا با ویسکی مست باشد، می خواستم برایت از جویس بگویم که آنقدر فلاکت بار مرد، می خواستم . . . احمق؟ مسخره ست، وقتی این قدر کوچک است حماقت روزمره مان
. . .

تمام روز در هپروت گذشت. سکوت کرده ای تو و میل را جواب . . . من فقط خوابیدم، ساعت ها خوابیدم و گیج، انگار سال ها نخوابیده بوده باشم، که انگار . . . خواب، رویا، خواب، خواب، خواب
. . .

* * * *

ساعت نزدیک یازده شب است. دارند می خوابند توی خانه. صدای دوستی است از درون گوشی، حرف می زنم، خنده اش می گیرد، بغض کرده ام، صفحه ی کتاب نصرت رحمانی همین جوری باز است، خطوط در هم گم می شوند، وقتی که . . . برای نوشتن باید مکث کنم. زمان باید بگذرد تا کلمه ها به دست بیایند. برای نفس کشیدن باید مکث کنم. برای زندگی . . . می دانی، دلم می خواست همه چیز خاطره های روز های خوبی بود، که هر چند پر از اشک بودند، زندگی نفس ش در میان نفس هایم بود، زمان هایی که . . . لازم نیست خواب ببینم که داری دور می شوی، لازم نیست، تو . . . از دور می آمدی. نگاه ت محو بود. موج بر داشت قدم هایت بر سطح سرد خیابان. رد شدی از بین ماشین ها. من همین جور ایستاده بودم. بی حرکت. ساکن. نگاهم اشک بود شاید، لبخند می زدم شاید، رد شدی و آمدی نرسیده به من دست هایت را باز کردی و دور من حلقه زدی و لب هایم را بوسیدی. زمان گذشت. می خواستیم خداحافظی کنیم گفتم توی خیابان منو نبوس. خیره نگاهم کردی، گیج، که مگر بوسیده بودی لب هایم را؟ سر تکان دادم که آری، بوسیده بودی، آری بوسیده بودی . . . می خواهی این زمان که مانده است را کنار بگذاری؟ می خواهی بمیری؟ می خواهی
. . .
تو می خواهی ستون ها فرو بریزند؟ می خواهی آگاهی گم شود؟ می خواهی . . . خواب دیده بود، خواب دیده بود، مگر یادت نیست؟ خیابان بی انتهایی بود، خیابانی که در آن تو را دیده بود، خیابانی که در آغوش ت کشیده بود و در گوش ت زمزمه کرده بود که خواهد رفت، که تو را به خدا خواهد سپرد، گفته بود که من می آیم، گفته بود، مگر یادت نیست؟ حالا گیرم که زمانه اینقدر سرد است که باید جدا بود. حالا گیرم که دنیا اینقدر بی رحم است، حالا . . . خودت که دیده ای من چقدر ضعیف م، دیده ای، حالا
. . .
هنوز هم نشسته ام و دارم حرف می زنم با کسی، ایستاده ای آواره، اشاره می کنم با دست نمی شینی مگر؟ سرت به پایین خیره است. تمام روز ها . . . تمام روز ها . . . تمام روز ها
. . .
آواز کوچکی است زندگی، خیلی کوچک
. . .
. . .

آه
چه مردمانی در چار راه ها نگران حوادثند
و این صدای سوت های توقف
در لحظه ای که باید، باید، باید
مردی به زیر چرخ های زمان له شود
مردی که از کنار درختان خیس می گذرد
. . .

من از کجا می آیم؟
به مادرم گفتم: دیگر تمام شد
گفتم: همیشه پیش از آن که فکر کنی
اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم

سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم می کنم
چرا که ابر های تیره همیشه
پیغمبران آیه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
زار منوری است که آنرا
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله، خوب
می داند

ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغهای
تخیل
به داس های واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی
نگاه کن چه برفی می بارد
. . .

فروغ فرخزاد – ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد


مصطفی
2005-11-06
دو و ده دقیقه ی صبح