دور شدی، با قدم های تند، من ایستاده بودم و نگاه ت می کردم، سرت پایین بود و هنوز باران می بارید و کاپشن ضد آبم خیس بود، قطره های باران روی پارچه ی پلاستیکی سر می خوردند و . . . سوار اولین تاکسی شدم. تو سرد ت بود، خیلی سرد ت بود، خیلی، می لرزیدی، از درون می لرزیدی، من ترسیده بودم، خیلی ترسیده بودم، هیچ کاری نمی توانستم بکنم، هیچ کاری . . . همه چیز از دیشب شروع شد، وقتی باران آمد، تمام شب بارید، و تمام عصر امروز را، عصر تو ایستگاه منتظر اتوبوس بودم، اول آسمان تاریک شد، چراغ های خیابان روشن شد و بعد باران بارید، اول آرام، بعد تند شد، خیلی تند، من تمام سر و صورتم خیس آب شد، آن هم در کمتر از یک دقیقه که خسته از نیامدن اتوبوس سوار اولین تاکسی شدم
. . .
تا حالا به بمب اتم فکر کرده ای؟
بچه که بودم برایم داستان دخترکی را خواندند که از بمب اتم سرطان گرفته بود و داشت می مرد و فکر می کرد که اگر هزار پرنده ی کاغذی بر فراز تخت ش آویزان کند نجات پیدا خواهد کرد، دختر مرد، قبل از آن که هزار پرنده آماده شوند، بعد ها هم بیمارستانی هایش هزار پرنده را از روی تخت خالی ش آویزان کردند
. . .
فکر می کنم دبستان نمی رفتم که آن داستان را خواندند برایم. داستان را خیلی دوست داشتم، خیلی، آن زمان ها فکر می کردم به بمب اتم، فکر می کردم اگر یک روز جایی باشم که بمب منفجر شود . . . می دانی، مهم ترین مسئله موقع انفجار بمب چیست؟ این است که خیلی نزدیک باشی به محل انفجار، که ببینی چه جوری منفجر می شود، بعد هم بلافاصله بخار می شی، ولی می دونی، وقتی بخار بشی، روحت هنوز همان جا ایستاده و داره انفجار رو تماشا می کنه، این اتفاق تو چند ثانیه می افته و همه چیز تمام می شه، همه چیز
بد بخت ها آن هایی هستند که تو فاصله ی بیش از هشت کیلومتری از محل انفجار قرار دارند، اگر تحت حفاظ باشند سرطان می گیرند، الان بیش از هشتاد هزار نفر هنوز هستند که از انفجار هیروشما زنده اند و مبتلا به سرطان، بیش از دویست و هفتاد هزار نفر هم تو شصت سال مرده اند، به جز هفتاد هزار نفر ی که در جا کشته شده اند
نمی دونم چرا این ها را الان نوشتم، سال ها ست که تو ذهنم هست این موضوع، که چقدر حس جالبی می تونه باشه در جا بخار شدن، و مردن در یک لحظه، دیشب که توی ماشین یکی از بچه های کلاس بودم و مشهد رو از دور می دیدم تو هاله ای از ابر های سرخ به همین فکر می کردم، به گردش پیچ وار قارچ بمب اتم
مصطفی
2005-11-09
نه و چهل و سه دقیقه ی صبح
. . .
تا حالا به بمب اتم فکر کرده ای؟
بچه که بودم برایم داستان دخترکی را خواندند که از بمب اتم سرطان گرفته بود و داشت می مرد و فکر می کرد که اگر هزار پرنده ی کاغذی بر فراز تخت ش آویزان کند نجات پیدا خواهد کرد، دختر مرد، قبل از آن که هزار پرنده آماده شوند، بعد ها هم بیمارستانی هایش هزار پرنده را از روی تخت خالی ش آویزان کردند
. . .
فکر می کنم دبستان نمی رفتم که آن داستان را خواندند برایم. داستان را خیلی دوست داشتم، خیلی، آن زمان ها فکر می کردم به بمب اتم، فکر می کردم اگر یک روز جایی باشم که بمب منفجر شود . . . می دانی، مهم ترین مسئله موقع انفجار بمب چیست؟ این است که خیلی نزدیک باشی به محل انفجار، که ببینی چه جوری منفجر می شود، بعد هم بلافاصله بخار می شی، ولی می دونی، وقتی بخار بشی، روحت هنوز همان جا ایستاده و داره انفجار رو تماشا می کنه، این اتفاق تو چند ثانیه می افته و همه چیز تمام می شه، همه چیز
بد بخت ها آن هایی هستند که تو فاصله ی بیش از هشت کیلومتری از محل انفجار قرار دارند، اگر تحت حفاظ باشند سرطان می گیرند، الان بیش از هشتاد هزار نفر هنوز هستند که از انفجار هیروشما زنده اند و مبتلا به سرطان، بیش از دویست و هفتاد هزار نفر هم تو شصت سال مرده اند، به جز هفتاد هزار نفر ی که در جا کشته شده اند
نمی دونم چرا این ها را الان نوشتم، سال ها ست که تو ذهنم هست این موضوع، که چقدر حس جالبی می تونه باشه در جا بخار شدن، و مردن در یک لحظه، دیشب که توی ماشین یکی از بچه های کلاس بودم و مشهد رو از دور می دیدم تو هاله ای از ابر های سرخ به همین فکر می کردم، به گردش پیچ وار قارچ بمب اتم
مصطفی
2005-11-09
نه و چهل و سه دقیقه ی صبح