November 25, 2005


توی هال بودیم. یک تلفن زده بودند و من آن موقع توی اتاق برادرم بودم. وقتی که آمدم توی هال هوا سنگین بود، نمی دانستم چه شده، چیزی گفتم و نشستم، سکوت بود، بابا یک دفعه گفت آن دوستت . . . بقیه ی جمله رو نشنیدم، ولی فهمیدم چه شده، ولی باز هم پرسیدم، از برادرم به اصرار می پرسیدم که چه شده، جواب نمی داد، مامان اخم کرده بود، بابا دوباره گفت . . . از خواب پریدم، یعنی مرده ای؟ یعنی تمام شد؟

صبح است. توی اتاق . . . سکوت این چند روز را بشکن، تو رو به خاطر خدا این سکوت رو بشکن

. . .

مصطفی
2005-11-25
شش و هفده دقیقه ی صبح

عکس از اینجا
http://wvs.topleftpixel.com/