November 13, 2005

آدم ناشی می شود یکی مثل من که ساعت چهار و ربع تو اوج منگی می خواهد اصلاح کند و هفت جای صورتش را زخم می کند، خندیدی همان اول که آمدی و تا رسیدی اول زخم صورتم را دیدی و خنده ات گرفت و من یادم رفت که . . . رفتیم داخل سالن که دیر شده بود، گیلانه، با کیفیت صدا و تصویر افتضاح ِ سالن شماره ی دو سینما هویزه، ولی فیلم ارزش دیدن را داشت، بازی فاطمه معتمد آریا شاهکار بود، بهرام رادان هم قابل قبول، ولی فیلم مشکل داشت، به خدا با این ایده می شود کلی مانور های خوشگل داد و یک چیز توپ ساخت، فیلم یک مستند داستانی ساده بود، همین، چرا فیلم ساز های ما وقتی فیلم نامه را نوشتند نمی دهند چند تا آدم درست حسابی آن ها را بخوانند و شونصد تا اشکال را از فیلمنامه حذف کنند؟ چرا فیلم ساز های ما اینقدر کم کتاب می خوانند؟ موسیقی کم گوش می کنند، تئاتر کم می روند، چرا . . . هزار تا چرا ی دیگر هست که اگر رفع شود سینما ی ما ارزش دار خواهد شد و از این حالت مهمانی های خانوادگی در خواهد آمد

ولی با تمام این حرف ها، بروید گیلانه را ببینید، این روز ها، خیلی ها آرزو می کنند امریکا حمله کند، خیلی ها که یاد شان رفته جنگ چه شکلی بوده است، وقتی جنگ بود من یک بچه کوچولو بودم، ما تو مشهد از جنگ فقط جنگ زده ها را دیدیم که من یک تصویر خیلی محو از آن ها دارم، ولی توی کتاب ها و فیلم ها و . . . جنگ را دیده ام، جنگ زشت است، جنگ مزخرف ترین آفرینش احمقانه ی آدم ها ست
. . .

هوا سرد بود. ماه بین ابر های ریز ریز سفید چرت می زد. ستاره ها همه پشت ابر ها مخفی بودند. چه کسی فکر می کرد پشت این خیابان شلوغ این پارک خلوت باشد، همیشه از کنار ش رد می شدم، امشب وقتی رفتیم نشستیم آن جا فکر می کردم این جای آرام ِ قشنگ . . . هنوز تنم گرم نشده است، این روز ها چقدر سرد است مشهد، چقدر زیاد، انگشت هایت یخ بود، دانه دانه انگشت هایت یخ بودند و لرزان
. . .

و در شهادت یک شمع
راز منوری است که آنرا
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله، خوب
می داند

فروغ فرخزاد
. . .

می دانی، مدت ها ست که وقایع قدرت شگفت آور بودن را از دست داده اند، فقط زیبایی ها را لذت می برم در سکوت، در سکوتی که تمام وجود م را فرا می گیرد و . . . و فکر می کنم آرزو ها شیاد ند، شیاد و متقلب، و سرد، سرد مثل تمام این شب ها که همه اش آواره می شویم در خیابان ها، نه، احتیاجی نیست نه به فریاد، نه به سیگار، نه به چیزی که روان ت را گم کند در خود، این شب ها همه اش می لرزیم، نه از سرما، که از درونی که از تمام این جهان سرد یخ تر ست
. . .

عشق؟
تنها است و از پنجره های کوتاه
به بیابان های بی مجنون می نگرد
به گذرگاهی با خاطره ای مغشوش
از خرامیدن ساقی نازک در خلخال
آرزو ها؟
خود را میبازند
در هماهنگی بیرحم هزاران در

بسته؟

فروغ فرخزاد

آهنگ تلخی ست آن چه بر گوش هایم می نوازد، این بار که شعر را خواندی، سرت را تکان دادی که خوب شده، چند چیزی را علامت زدی که عوض شود، سرت را کج کردی و من عینکم را برداشته بودم و تمام جهان تصویر های ترانسندنتالیست بود در چشم هایم، خطوط در هم پیوسته ی نامحدود، رنگ ها با وجود آرام شان، شب و ماه و ابر ها و تمام راه که من لبخند هایت را دوست داشتم
. . .

مصطفی
2005-11-12
نه و پنجاه دقیقه ی شب

پی نوشت اول

گفته اند اشاره کنم که هر کدام از متن های وبلاگ به چه کسی بر می گردد، چون ظاهرا این متن ها باعث آزاری شخصیت های خاصی شده است، می دانید که من از اسم های مستعار استفاده می کنم، دیشب من با اِراتو – الهه ی شعر غنایی و عشقی در یونان باستان – بودم

پی نوشت دوم

اگر سری به سایت
http://www.mashhadiha.com/
بزنید و وبلاگ نویس مشهدی باشید می توانید سه متن بگذارید تا در یک کتاب چاپ شود. من یک نگاهی به متن های وبلاگ خودم انداختم و واقعا سخت بود که بخواهم فکر کنم این متن ها قرار است زیر دست ممیز های وزارت ارشاد با رحمی تمام سلاخی شوند. برای همین هم به هیچ عنوان نمی خواهم در این برنامه شرکت کنم. فقط می نویسم که تا سه شنبه وقت دارید که متن های خود تان را در این سایت بگذارید. این یک اعلان رسمی ست، و معنی ش این است که اگر یک وقت آن کتاب چاپ شد و متنی از من در آن بود، آن متن ها به خواست من در آن کتاب قرار نگرفته اند، خدا را شکر کپی رایت هم که نداریم