November 05, 2005

خط ها را می نویسم و پاک می کنم و . . . . پدر مقدس نشسته رو به رویم و دارد با تمام انرژی جهان برایم از اینکه زمان ِ من ارزشمند است و خیلی چیز های دیگر حرف می زند و اینکه چیز های آزار دهنده را باید بگذارم کنار تا بتوانم کار ادبی بکنم . . . که . . . هوای کلاس سنگین است. هوای آزاد لازم دارم، تشنه ام است، تکان نمی خورم، تا شیر آب چند متری فاصله دارم، به اندازه ی باز کردن ِ یک در، تا هوای تازه، به اندازه ی دو در، نمی توانم، نشسته ام و صدا ها را گوش می کنم، کلاس را نمی بینم، تصویری می بینم از خطوط انرژی که در هم می چرخند، تصویری محو از همه چیز، تصویری . . . اینجا را دیگر نمی خوانی؟
. . .


متن را تایپ می کنم، آماده است، می خواهم . . . نمی شود، بار دهم که کانکت نمی شود می دانم که نباید این را بگذارم توی وبلاگ، نمی گذارم. می ماند . . . پائیز چه زیباست . . . آهنگ را عوض می کنم و گوش می کنم به بحث درباره ی نماز، به تصویر حرکت سری وقتی دارد شعر می خواند، به . . . می خواستم کتابی بنویسم در مورد روزی که دنیا تمام شد، کورت ونه گات می خوانم، چشم هایم می سوزد و کورت ونه گات می خوانم، ساعت . . . می دانی فیلم ساعت ها هیچ ربط ی به خانوم دالووی ِ ویرجینیا ولف ندارد؟
. . .


انسان حیوانی است از تبار میمون ها. در انسان روح خداوند دمیده شده است، برای همین فرق می کند با بقیه ی حیوانات. انسان خدا ست بر روی زمین. انسان . . . آهنگ را عوض می کنم، تو دست و پا می زنی، بین مرز کوچک زندگی و مرگ دست و پا می زنی، داد می زنی سرم، فریاد می کشی، من . . . پرده را کنار می زنم و آهنگ را دارد ژوزفینا برایم پخش می کند و نمی دانم لعنتی امروز عید است یا فردا و پرده را می زنم کنار و کتاب سرخ رنگ ِ فروغ را باز می کنم و چند خط می خوانم و کتاب در هق هق بسته می شود، آهنگ نمی گذارد صدای بسته به گوش کسی برسد . . . آل پاچینو قهقهه می زیند و کیانوریس در راهرو گم شده است، فیلم در شعله های آتش تمام می شود و من فقط گوش می کنم به صدای شیطان، شیطان می خندد و تمام قرن بیست مال او ست، و بیست و یک هم، شیطان می خندد و راهی دیگر پیدا می شود، دایره که کامل شد دایره ای جدید آغاز می شود، راه پایانی ندارد، حالا تو هم با این حق انتخاب ِ مسخره ات . . . وکیل مدافع شیطان
. . .


از در ساختمان دانشگاه می گذرم و صدای از پشت سر می گوید آقای . . . بر می گردم، داری می دوی سمتم، نمی دانم چه می خواستی بگویی، صورتم را دیدی یادت رفت، رسیدی و گفتی کلاس صباغ تشکیل نمی شود، گفتی سی دی را آوردی؟ یکی می پرسد خوبی؟ من . . . تصویر تمام شب ها سیاه نیست، می دانی، تصویر تمام شب ها تلخ است
. . .

هنوز همان شب است. هنوز همان شب است چهار سال پیش، یا بیشتر، تنها بودم، مرزی بود بین روشنایی و تاریکی، مرز جدا می کرد همه چیز را از هم، ایستاده بودم، در تاریکی، صدای تلفن را که شنیدم، وقتی دراز کشیده بودم روی زمین و صدایت را نشنیدم و بی خودی گریه ام گرفت و
. . .
و گفتی هیچ کس مثل من دیوانه نیست. هیچ کس
. . .

مصطفی
2005-11-05
شش و سه دقیقه ی صبح