November 08, 2005

فایل باز است و چهار خط از نامه ای را نوشته ام که امروز باید تحویل استاد درس نامه نگاری بدهم. از دیشب که مامان گفت تلفن داری، تا الان تمام وجود م آشفته شده است، همین تازگی ها بود که داشتم با یکی از دوستانم در مورد مسئله ی شعور مخاطب صحبت می کردم و اینکه مخاطب مطالب ادبی یک مقداری شعور هم دارد، یعنی من یک کم نسبت به وجود این شعور مشکوک بودم، او می گفت وجود دارد. واقعیت این است که من توی این وبلاگ یک فعالیت ادبی صرف می کنم. واقعیت این است که من با وجودی که در زمان حال می نویسم، مطالب را در شکست مکان و زمان نقل می کنم. الزاما تمام چیز هایی که توی وبلاگ می نویسم واقعیت نیستند. الزاما تمام مطالب وبلاگ مربوط به یک شخص خاص نمی شوند که بروید تلفن بزنید به او و اصرار که من دوست پسر او هستم و نمی دانم چه شده و چه نشده. من در سال های زندگی ام با آدم های مختلفی بوده ام و رابطه های مختلفی را تجربه کرده ام. این تجربه ها کمک بزرگی بوده اند تا جامعه ی گند ایران و ایرانی های اکثرا مزخرف را خوب بشناسم

من همین جا رسما معذرت خواهی می کنم از اتفاقی که افتاده است

متن امروز وبلاگ را دیشب نوشته ام و تغییری در آن نمی دهم. ولی از این به بعد به لطف دوستان عزیز در نوشتن مطالب تجدید نظر کلی می کنم

* * * *

خوابم، فردا چهار تا کلاس دارم و هنوز کلی کار مانده روی دستم، چشم هام می سوزند و دارم فکر می کنم فقط بیست و چهار ساعت و پنجاه دقیقه از سلام دیروز مان گذشته بود، توی تاکسی بودم، ماشین از سجاد می گذشت و می بردم به سمت خانه . . . خانه . . . صبح که میل را باز کردم تمام وجودم می ترسید، تمام . . . جرات نکردم میل را همان جا بخوانم، ذخیره کردم روی هارد که . . . بیست و چهار ساعت و پنجاه دقیقه و سکوت . . . سکوت
. . .

نشسته بودی رو به رویم و ساندویچ های مان را می خوردیم، پرسیدی مشروب می خورم؟ سرم را تکان دادم که نه، گفتی به خاطر اینکه شرع حرام کرده؟ گفتم تا حالا دلیلی نداشتم که مشروب بخورم، نمی دانم این روز ها این جوری است، توی این چند هفته ای که گذشت این چهارمین باری بود که سوالی مثل این را از م می پرسیدند، نه، من نه سیگار می کشم و نه هیچ نوع نوشیدنی الکلی مصرف می کنم و نه هیچ نوع ماده ی مخدر یا روان گردان، البته اگر مسکن های همیشگی سردرد های ِ گاه و بی گاه را حساب نکنید، تا حالا هارد سکس رو تجربه نکردم و در کل نسبت به هارد سکس خیلی حساسم، هر چند که توی رابطه های دوستانه خیلی آزادانه رفتار می کنم
. . .

داشتم با یک دوست حرف می زدم، چیزی گفتم و اشاره کرد به دیشب، چیزی گفتم و پسر مو های سیاه پرسید که با دختر بودم دیشب؟ گفتم آره، سرم را برگرداندم و حرف دیگری زدم، ساندویچ که می خوردیم گفتی که برایت عجیب بوده اول، که به قیافه ی من نمی خوره اهل این جور کار ها باشم، نمی دونم، از نظر من با کسی راه رفتن و حرف زدن و خندیدن این جور کار ها نیست، کلا مگه چیزی تو دنیا هست که اهمیت داشته باشه که بخوام نگران ش باشم؟

می خواهید باور کنید یا نه، تمام دنیا مسخره است، تمام دنیا، تمام این روز های الکی خوش بودن، تمام این قهقهه ها، تمام . . . از درونم می گفتم سر کارگاه، پدر مقدس گفت چیز ِ خاصی مصرف می کنم که این تصویر ها را می بینم؟ سرم را تکان دادم که یعنی نه، گفت چه تصویر های سورئالیست ی را می بینم، جودی گفت که او هم هیچ چیز خاصی مصرف نمی کند و همین تصویر ها را می بیند، می دانید، ذره ذره ی این جهان دارد فرو می ریزد و شناور می شویم در حجم تنهایی ها میان سیاهی ِ فضایی که هیچ چیز ندارد، هیچ چیز
. . .


می دانی امروز که میل ت را خواندم، امروز هم شانزدهم بود؟ می دانستی؟
. . .

* * * *

I think I could turn and live with animals, they are so placid and
Self-contain’d,
I stand and look at them long and long.

They do not sweat and whine about their conditions,
They do not lie awake in the dark and weep for their sins,
They do not make me sick discussing their duty to God,
Not one is dissatisfied, not one is demented with the mania of
Owning things,
Not one kneels to another, not o his kind that lived thousands of
Years ago,
Not one is respectable or unhappy over the whole earth.

. . .

Walt Whitman – Song of Myself – Part 32


مصطفی
2005-11-07
هشت و چهل و پنج دقیقه ی شب