November 26, 2005

پنجشنبه مراسم تدفین آقای آتشی بود، مگر . . . می گفتند حتا وصیت هست در مورد دفن در امام زاده طاهر، همان جا که جمع ادیبان ایران آرامیده اند، مختاری آن جاست، پوینده هم، گلشیری هم، شاملو هم . . . آن طور که کتابلاگ نوشته است حتا در هنگام ِ مراسم تدفین هم بحث بوده بر سر تدفین

http://www.ketablog.com/archives/000609.php

یعنی حتا قبر را هم آماده کرده اند، ولی . . . از همان ساعد باقری سخنران مراسم شدن مشخص است دیگر، می بینید، حتا نمی توانی بخواهی کجا دفن شوی
. . .

می گویند تلویزیون مراسم تدفین را پخش هم کرده است – مبارک است – امروز هم دیدم شبکه ی دو حدود ساعت یک و نیم بعد از ظهر برنامه ای در مورد آقای آتشی پخش می کرد، ولی
. . .

دارم تو سر خودم می زنم که آن حرفی که توی وجودم هست را ننویسم، اسم ش را بگذارید ترس، یا هر فحش دیگری که دوست دارید نثار م کنید

ولی به خدا الان م. آزاد هم تو بد ترین وضعیت توی بیمارستان بستری است، ولی یک کلمه در مورد ش می شنوید؟ لابد چون هنوز زنده است، لابد چون هنوز زنده است
. . .

* * * *

When it occurs to a man that nature does not regard him as important, and that she (nature) feels she would not maim universe by disposing of him, he at first wishes to throw bricks at the temple, and he hates deeply the fact that there are no bricks and no temples.

The Open Boat – Stephen Crane

* * * *

روی تخت دراز کشیده بودم و سعی می کردم بخوابم و همه چیز تار بود و فکر می کردم که چرا این بار از خدا راه حل تمام این راه تیره رو نمی خوام؟ فکر می کردم و می لرزیدم و گریه م هم نمی گرفت، آخرین بار از خدا خواستم که او رو برگردونه، به هر قیمتی، و برگشت، بیست و چهار ساعت نگذشته بود که زنگ زدی برگشته، و خدا . . . تو رو از من گرفت. نه کاملا، نه، هنوز بودی، هنوز در دور دست بودی، هنوز هر شش ماهی یک بار هم رو می دیدیم، یعنی می شد
. . .
برف آمده بود، من به تمام ابعاد وجودم سرد بودم. تاریک بود، فلکه ی تقی آباد تاریک بود و من ایستادم و ماشین ها را نگاه کردم و خسته بودم و آشفتگی در تمام ابعاد نگاهم بود، آمدی، از دور آمدی، رسیدی و قیافه ت . . . عادت داشتم به عادی نبودن ت، به خستگی ت، به وزن سنگین وجودت، به نا آرامی ت، به نگاه داغان ت، به . . . رسیدی و راه افتادیم قدم زنان به سمت جایی که من قرار داشتم پرینت چند تا شعر رو بگیرم، و آمدیم و سر خم کردی و نگاهم کردی که نه، فرقی نکرده ام
. . .
وقتی رفتی و من کتاب ه الف سایه رو تو دست هام می فشردم و قدم می زدم و خیابان دانشگاه با آن آدم های همیشه اش هیچ چیزی نبود، فقط سایه ای بود که حواست بود تنه نزنی به آن و می گذشتی و کتاب را در وجود ت می فشردی که . . . می دانی تا روز ها فقط دیدن کتاب بود که به من می گفت واقعا تو را دیده ام، که . . . بوی تلخ غم می دادی، همیشه بوی تلخ غم می دادی، و
. . .
داشتی می لرزیدی، تمام وجود ت می لرزید، دست هایت را بردی لای مو هایم و سرم را بلند کردی و گفتی، گفتم چی؟ گفتی وقتی آمدنت دنبال ت نباید بروی، گفتی وقتی گفتند وقت مرگ است باید مبارزه کنی، گفتند . . . من مثل همیشه گفتم باشه، مثل
. . .
تلفن را قطع کردم و گفته بودی که از بین ما تو موفق باش، زیر لب تکرار می کردم، تو موفق باش، تو
. . .
بیست و چهار ساعت بعد فاجعه شروع شده بود

زمان کوچک ترین دردی است که می شود داشت

نمی دونم چرا از خدا نخواستم که تو رو برگردونه، شاید . . . شاید به تمام ابعاد وجودم فکر می کنم همیشه اشتباه بود، نگه داشتن تو در مشهد اشتباه بود، نگه داشتن تو در بین خانواده ات اشتباه بود و
. . .

من دیگه اصلا نمی دونم، اصلا، شدم یه موجود خرفت که تو سایه ها سعی می کنه ترجمه اش رو ویرایش کنه که، که همون کنکور لعنتی، که همین درس لعنتی که کاش زود تر تموم بشه، که دیگه تحمل هیچ چیزی رو ندارم
. . .

مصطفی
2005-11-26
دو و چهار دقیقه ی صبح