چرا دروغ گفتم؟ هر جوابی که می دادم دروغ بود و گفتم معمولی م، پرسیدی حالت چطوره؟ همه چیز محو بود، صدایت را نشناختم، فکر کردی چیزی عوض شده که صدایت را نشناختم؟ الان شاید دنیا را فقط به کمک احساس های مانده از روز های گذشته ام به یاد می آورم
امروز هم نتوانستم به آمدن به دانشگاه فکر کنم. سه شنبه ی گذشته هم به سرم زد و یک کلاس رو بی خیال شدم و امروز هم . . . تاریک بود همه جا. تصویر همه چیز تاریک بود. من فکر می کردم یک دیوانه . . . باید شعر فردا را می نوشتم که کارگاه بروم برای یک چند ساعت آرامش که . . . چقدر خنده دار است وقتی آدم های توی خیابان جا می خورند وقتی یک دختر و پسر با هم دست می دهند، نمی توانند باور کنند که تمام واقعیت ها شکسته است؟
صورتم را بوسیدی و از تاکسی پیاده شدم و تمام خیابان سناباد تصویر بهم ریخته ی آدم هایی بود که انگار وجود نداشتند، تلفن کارتی پیدا کردم و گفتی هنوز خبری نیست، داغان تر از همیشه برگشتم خانه، نتوانستم حرف هایی را که می خواستم بزنم، نتوانستم
. . .
من آواره ام
* * * *
توی گله ی گاو ها فرق زیادی بین یک گوساله با یک گاومیش نیست
فقط گاومیش ها تند تر می دوند و گوساله ها قدم می زنند
آخر سر گله گند زده به مرتع، مگه نه؟
* * * *
الان صبح است، فایل را باز گذاشته بودم که . . . توی خوابم بودی، تمام مدت منتظر بودم که بشود رفت بیرون، توی خانه بودم، بابا داشت خانه را تعمیر می کرد، من می گفتم ترس از ارتفاع دارم، کسی گوش نمی کرد، سقف خانه پوک بود، مثل ابر، فرو می ریخت . . . . توی خیابان ایستاده بودی، پرسیدم چه شد؟ گفتی آن موقع می خواستی تمام شان را بهم پس بدهی ولی الان . . . خوشحال بودی، خیلی خوشحال بودی، و سرت شلوغ بود، تمام مدت داشتی با یک گوشی همراه شماره می گرفتی و منتظر تاکسی بودیم، من فکر می کردم مسیر ما مال تاکسی های آن سمت بولوار است، تو نه، ایستاده بودی و شاد بودی و . . . دوباره توی روسیه بودم، اوایل قرن بیستم بود، یاد دختر کوچکی افتادم که توی دهکده ی ما بود، موهای خرمایی پریشان ریخته روی شانه های ش، هر دو تای مان صدا های خوبی داشتیم، با هم مدرسه می رفتیم و توی یک بار هم تک خوان های مراسمی بودیم . . . تا آن جا را دیدم که سوار قطار می خواستیم بشویم برای رفتن به یک مدرسه ی شبانه روزی، یادم هست پدر من ثروتمند ترین مرد دهکده بود، پدر دختر خیلی ثروتمند نبود ولی می توانستیم با هم برویم، برف آمده بود . . . گفته بودم یک بار که اگر تناسخ وجود داشته باشد من توی زندگی قبلی م توی روسیه بوده ام؟
وقتی مامان صدایم کرد هنوز گیج بود، بلافاصله باز خوابم برد، اِراتو نشسته بود جلوم و مو هاش ریخته بود توی صورتش، داشت می گفت – غمگین – از آخرین بار که هم رو دیدند، مگر چیزی شده باز؟ از خواب پریدم و توی آخرین لحظه سعی کردم تصویر ت را دوباره باز یابم، نیمی از بوسه ام توی هوای واقعیت گم شد، نیمی از آن روی لب هایت ماند
. . .
. . .
. . .
یعنی من الان باید نگران تر باشم یا خوشحال؟
مصطفی
2005-11-24
شش و بیست و سه دقیقه ی صبح و نمی دانم چه ساعتی در دیشب که دو بخش اول متن را نوشتم
این رو که دیدین؟ اگر مثل من تو مشکلات درونی خود تان گم نشدین، یه میل ساده است که به یونسکو می زنید، همین
http://maroufi.malakut.org/archives/015377.shtml#more
امروز هم نتوانستم به آمدن به دانشگاه فکر کنم. سه شنبه ی گذشته هم به سرم زد و یک کلاس رو بی خیال شدم و امروز هم . . . تاریک بود همه جا. تصویر همه چیز تاریک بود. من فکر می کردم یک دیوانه . . . باید شعر فردا را می نوشتم که کارگاه بروم برای یک چند ساعت آرامش که . . . چقدر خنده دار است وقتی آدم های توی خیابان جا می خورند وقتی یک دختر و پسر با هم دست می دهند، نمی توانند باور کنند که تمام واقعیت ها شکسته است؟
صورتم را بوسیدی و از تاکسی پیاده شدم و تمام خیابان سناباد تصویر بهم ریخته ی آدم هایی بود که انگار وجود نداشتند، تلفن کارتی پیدا کردم و گفتی هنوز خبری نیست، داغان تر از همیشه برگشتم خانه، نتوانستم حرف هایی را که می خواستم بزنم، نتوانستم
. . .
من آواره ام
* * * *
توی گله ی گاو ها فرق زیادی بین یک گوساله با یک گاومیش نیست
فقط گاومیش ها تند تر می دوند و گوساله ها قدم می زنند
آخر سر گله گند زده به مرتع، مگه نه؟
* * * *
الان صبح است، فایل را باز گذاشته بودم که . . . توی خوابم بودی، تمام مدت منتظر بودم که بشود رفت بیرون، توی خانه بودم، بابا داشت خانه را تعمیر می کرد، من می گفتم ترس از ارتفاع دارم، کسی گوش نمی کرد، سقف خانه پوک بود، مثل ابر، فرو می ریخت . . . . توی خیابان ایستاده بودی، پرسیدم چه شد؟ گفتی آن موقع می خواستی تمام شان را بهم پس بدهی ولی الان . . . خوشحال بودی، خیلی خوشحال بودی، و سرت شلوغ بود، تمام مدت داشتی با یک گوشی همراه شماره می گرفتی و منتظر تاکسی بودیم، من فکر می کردم مسیر ما مال تاکسی های آن سمت بولوار است، تو نه، ایستاده بودی و شاد بودی و . . . دوباره توی روسیه بودم، اوایل قرن بیستم بود، یاد دختر کوچکی افتادم که توی دهکده ی ما بود، موهای خرمایی پریشان ریخته روی شانه های ش، هر دو تای مان صدا های خوبی داشتیم، با هم مدرسه می رفتیم و توی یک بار هم تک خوان های مراسمی بودیم . . . تا آن جا را دیدم که سوار قطار می خواستیم بشویم برای رفتن به یک مدرسه ی شبانه روزی، یادم هست پدر من ثروتمند ترین مرد دهکده بود، پدر دختر خیلی ثروتمند نبود ولی می توانستیم با هم برویم، برف آمده بود . . . گفته بودم یک بار که اگر تناسخ وجود داشته باشد من توی زندگی قبلی م توی روسیه بوده ام؟
وقتی مامان صدایم کرد هنوز گیج بود، بلافاصله باز خوابم برد، اِراتو نشسته بود جلوم و مو هاش ریخته بود توی صورتش، داشت می گفت – غمگین – از آخرین بار که هم رو دیدند، مگر چیزی شده باز؟ از خواب پریدم و توی آخرین لحظه سعی کردم تصویر ت را دوباره باز یابم، نیمی از بوسه ام توی هوای واقعیت گم شد، نیمی از آن روی لب هایت ماند
. . .
. . .
. . .
یعنی من الان باید نگران تر باشم یا خوشحال؟
مصطفی
2005-11-24
شش و بیست و سه دقیقه ی صبح و نمی دانم چه ساعتی در دیشب که دو بخش اول متن را نوشتم
این رو که دیدین؟ اگر مثل من تو مشکلات درونی خود تان گم نشدین، یه میل ساده است که به یونسکو می زنید، همین
http://maroufi.malakut.org/archives/015377.shtml#more