بعد از ظهر بود که باد زوزه کشیدن ش را شروع کرد. مامان گفت خودت را بپوشان، گفت صدای باد را که می شنوی، سر بهار که رسیدم بیست و پنج دقیقه زود تر بود، نگاه می کردم به تصویر های کسالت بار زندگی، می بینی؟ سرم را تکان می دهد، همه چیز مصنوعی است توی این خیابان، آدم ها، حرکت ها، زندگی ها، راحت نمی توانم نفس بکشم، سنگین است همه چیز، سجاد عصر خودش را دارد کم کم آغاز می کند، نفس های آلوده ی معبد بابل در مشهد، نفس می کشم، هوا سرد است، باد می وزد، آرام تر، خیابان نقش ساکنی است از حرکت برگ ها
. . .
اتفاقی مرا دید، آماده بود برای کاری بیرون، برایش توضیح دادم که چه شده، راه هایی پیشنهاد کرد، یعنی هنوز می شود سقف را بالای سرمان نگه داریم؟ هنوز نرفته بود که آمدی از دور، هنوز نفس ت آرام نشده گفتم چه شده، خندیدی، آره، خندیدی، تمام شب خندیدیم، مثل دو تا دوست قدیمی چند ساعت در شب با هم بودیم، راه رفتیم، توی پارک نشستیم و یخ زدیم، باران آمد، باد آمد، برگ ها ریختند . . . لبخند زدم که این باد را به افتخار تو نواخته اند، خندیدی و صورتت در باد تندی که می آمد درخشید، هوا تاریک بود، آسمان پر بود از ابر های سرخ و سفید، تمام درخت ها داشتند خود شان را می تکاندند، تا وقتی ماشین گشت پلیس نیامده بود نشسته بودیم، قهقهه می زدیم، از خودکشی های نافرجام مان می گفتیم، از شعر، زندگی . . . نصرت رحمانی خواندیم و مهدی موسوی و برگ های کتاب ها پر از قطره های ریز باران شد و چشم های هر دو مان خیس از اشک هایی که نمی خواستند بیایند، فقط مرطوب می کردند پلک ها، برایت چند خط شعر انگلیسی خواندم، حرف زدیم، حرف زدیم، ماشین گشت پلیس که آمد راه مان را کشیدیم آواره توی خیابان ها راه رفتیم، راهی که مقدس بود و طلا کوب چون و تو و او با هم که می روید بیرون این راه را تقدیس می کندید به لبخند ها و اشک های تان، رفتیم و از یک کافه آرام سر در آوردیم و توی آواز های ملایم کاپوچینو ی کف کرده ی تلخ و شیرین و گرم خوردیم و یخ های نفس های مان باز شد، طفلک دختر پسر های دیگه که لحظه های رمانتیک شون با خنده های ما به معنای واقعی کلمه به گند کشیده شد، برگشتند چپ چپ نگاه مان کردند و ما هم فهمیدیم که اینجا نباید بلند بلند خندید، آرام خندیدیم
. . .
آره، خندیدیم، تو آمدی حالت خوب نبود، انگار زیر پایت تلخی زمان ها خرد می شد می آمدی از دور، من خسته بودم، من . . . توی کافه که نشسته بودیم داشتیم غیبت می کردیم و تمام راه را که قدم می زدیم تو از دوست پسر ت می گفتی و من از دخترم، و اینجا این خاطره است برایت و آن جا . . . دوباره سر از یک پارک در آوردیم و من این بار واقعا یخ کردم، تو دست هایت هنوز گرم بود، من داشتم می لرزیدم، نه . . . نه از سرما، تمام وجودم . . . سال ها بود، سال ها بود اینجا نیامده بودم، گلایل ها دیگر نبودند، گل های برگ سرخ هنوز بودند، کلاغ ها هم نبودند، شب بود
. . .
پرسیدی تو به خیانت اعتقاد داری؟
گفتم نه، گفتم همه ی آدم ها خائن ند، داد زدی که بابا وقتی اعتقاد نداشته باشی یعنی همه خائن نیستند، خنده ام گرفت
. . .
راستی چه طوری می شه یکی رو وسط یک پارک کشت و جسد ش رو هم سر به نیست کرد که کسی نفهمه؟ اگر دیشب جواب این سوال رو می دونستم الان یکی از مشکلات فلسفی بشریت حل شده بود
. . .
آمدم خانه دیر شده بود، کلاس بودم خیر سرم، آمدم خانه چای گرم خوردم و تلفن زدم به یک دوست و باز هم نصرت رحمانی خواندم
. . .
. . .
از قلب من خسته جدا شد
باد هوس ات برد
آتش زد و خاکستر آن را به هوا ریخت
من هیچ نگفتم
جز آنکه سرودم :
پائیز دو چشم تو چه زیبا ست
پائیز چه زیبا ست
مهتاب زده تاج سر کاج
پاشویه پر از برگ خزان دیده ی زرد است
آن دختر همسایه لب نرده ایوان
می خواند با ناله ی جانسوز:
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
. . .
نصرت رحمانی – ترانه ی پائیز
تو به دوست پسرت گفته بودی که با هری پاتر قرار داری، اون هم فکر کرده بود شوخی می کنی، من هم لازم نبود چیزی به تو بگم، ده روزی پیش خواب دیده بودی من با یک دختری دارم راه می رم، خوب، اینجا رو هم می خونی، اومدی مشهد می آی چشم هام رو در می آری می ذاری کف دستم یه نفس راحت می کشی
. . .
مصطفی
2005-11-07
شش و پنجاه و نه دقیقه ی صبح
جلسه ی انجمن علمی زبان با موفقیت برگزار شد، از یک ساعت بیست و پنج دقیقه اش را من صحبت کردم، سه شنبه ی همین هفته جلسه ی کانون فیلم است و فکر می کنم پنجشنبه هم مال کانون تئاتر باشد، هفته ی دیگر سه شنبه هم اولین جلسه ی رسمی کانون شاعران و نویسندگان است: مجموعه کتاب های هری پاتر موضوع کار ما ست، منتظر تان خواهم بود
. . .
اتفاقی مرا دید، آماده بود برای کاری بیرون، برایش توضیح دادم که چه شده، راه هایی پیشنهاد کرد، یعنی هنوز می شود سقف را بالای سرمان نگه داریم؟ هنوز نرفته بود که آمدی از دور، هنوز نفس ت آرام نشده گفتم چه شده، خندیدی، آره، خندیدی، تمام شب خندیدیم، مثل دو تا دوست قدیمی چند ساعت در شب با هم بودیم، راه رفتیم، توی پارک نشستیم و یخ زدیم، باران آمد، باد آمد، برگ ها ریختند . . . لبخند زدم که این باد را به افتخار تو نواخته اند، خندیدی و صورتت در باد تندی که می آمد درخشید، هوا تاریک بود، آسمان پر بود از ابر های سرخ و سفید، تمام درخت ها داشتند خود شان را می تکاندند، تا وقتی ماشین گشت پلیس نیامده بود نشسته بودیم، قهقهه می زدیم، از خودکشی های نافرجام مان می گفتیم، از شعر، زندگی . . . نصرت رحمانی خواندیم و مهدی موسوی و برگ های کتاب ها پر از قطره های ریز باران شد و چشم های هر دو مان خیس از اشک هایی که نمی خواستند بیایند، فقط مرطوب می کردند پلک ها، برایت چند خط شعر انگلیسی خواندم، حرف زدیم، حرف زدیم، ماشین گشت پلیس که آمد راه مان را کشیدیم آواره توی خیابان ها راه رفتیم، راهی که مقدس بود و طلا کوب چون و تو و او با هم که می روید بیرون این راه را تقدیس می کندید به لبخند ها و اشک های تان، رفتیم و از یک کافه آرام سر در آوردیم و توی آواز های ملایم کاپوچینو ی کف کرده ی تلخ و شیرین و گرم خوردیم و یخ های نفس های مان باز شد، طفلک دختر پسر های دیگه که لحظه های رمانتیک شون با خنده های ما به معنای واقعی کلمه به گند کشیده شد، برگشتند چپ چپ نگاه مان کردند و ما هم فهمیدیم که اینجا نباید بلند بلند خندید، آرام خندیدیم
. . .
آره، خندیدیم، تو آمدی حالت خوب نبود، انگار زیر پایت تلخی زمان ها خرد می شد می آمدی از دور، من خسته بودم، من . . . توی کافه که نشسته بودیم داشتیم غیبت می کردیم و تمام راه را که قدم می زدیم تو از دوست پسر ت می گفتی و من از دخترم، و اینجا این خاطره است برایت و آن جا . . . دوباره سر از یک پارک در آوردیم و من این بار واقعا یخ کردم، تو دست هایت هنوز گرم بود، من داشتم می لرزیدم، نه . . . نه از سرما، تمام وجودم . . . سال ها بود، سال ها بود اینجا نیامده بودم، گلایل ها دیگر نبودند، گل های برگ سرخ هنوز بودند، کلاغ ها هم نبودند، شب بود
. . .
پرسیدی تو به خیانت اعتقاد داری؟
گفتم نه، گفتم همه ی آدم ها خائن ند، داد زدی که بابا وقتی اعتقاد نداشته باشی یعنی همه خائن نیستند، خنده ام گرفت
. . .
راستی چه طوری می شه یکی رو وسط یک پارک کشت و جسد ش رو هم سر به نیست کرد که کسی نفهمه؟ اگر دیشب جواب این سوال رو می دونستم الان یکی از مشکلات فلسفی بشریت حل شده بود
. . .
آمدم خانه دیر شده بود، کلاس بودم خیر سرم، آمدم خانه چای گرم خوردم و تلفن زدم به یک دوست و باز هم نصرت رحمانی خواندم
. . .
. . .
از قلب من خسته جدا شد
باد هوس ات برد
آتش زد و خاکستر آن را به هوا ریخت
من هیچ نگفتم
جز آنکه سرودم :
پائیز دو چشم تو چه زیبا ست
پائیز چه زیبا ست
مهتاب زده تاج سر کاج
پاشویه پر از برگ خزان دیده ی زرد است
آن دختر همسایه لب نرده ایوان
می خواند با ناله ی جانسوز:
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
. . .
نصرت رحمانی – ترانه ی پائیز
تو به دوست پسرت گفته بودی که با هری پاتر قرار داری، اون هم فکر کرده بود شوخی می کنی، من هم لازم نبود چیزی به تو بگم، ده روزی پیش خواب دیده بودی من با یک دختری دارم راه می رم، خوب، اینجا رو هم می خونی، اومدی مشهد می آی چشم هام رو در می آری می ذاری کف دستم یه نفس راحت می کشی
. . .
مصطفی
2005-11-07
شش و پنجاه و نه دقیقه ی صبح
جلسه ی انجمن علمی زبان با موفقیت برگزار شد، از یک ساعت بیست و پنج دقیقه اش را من صحبت کردم، سه شنبه ی همین هفته جلسه ی کانون فیلم است و فکر می کنم پنجشنبه هم مال کانون تئاتر باشد، هفته ی دیگر سه شنبه هم اولین جلسه ی رسمی کانون شاعران و نویسندگان است: مجموعه کتاب های هری پاتر موضوع کار ما ست، منتظر تان خواهم بود