November 18, 2005

بد، بد تر، بد . . . بیرون کلاس ایستاده بودم، یکی که می آمد بیرون، مو هایم را کشید، گفتم آقای این کار یعنی چی؟ گفت قیافه ت با مزه شده، توی آینه ی ماشین دوست که قیافه ام را نگاه کردم خواب آلو بود و پف کرده و گیج، نه و ربع صبح از خانه رفتم بیرون و هشت شب گذشته بود که برگشتم، خواب بودم و سر درد و آشفته، بین مرز های چند دنیای اطرافم گم شده بودم، آخر می دانی، تاریخ همیشه تکرار می شود، جو کوپر گوش می کنم و همان طور که دارد به انگلیسی فریاد می زند قلبم که فرقی نکرده، برای تو مگه اهمیت داره؟ دارم فکر می کنم که تاریخ داره تکرار می شه، ابله گونه و سرد و سیاه . . . سرم را بالا می گیرم و تمام سردی هوا هیچ است

هنوز خوابم، بیدار شده ام و مثلا موسیقی که فکر هایم را سر جمع کنم بهترین کار برای امروز چیه، بهترین کار اینه که صبحانه بخورم بگیرم مثل یه پسر کوچولوی خوشگل بگیرم تا ظهر بخوابم و به هیچی فکر نکنم و بخوابم و چقدر کمبود خواب دارم
. . .

می توانید این رو هم بخوانید، خوب؟

http://nihilityandbliss.blogspot.com/2005/11/blog-post_17.html

شب، همان صبح بخیر
2005-11-18
شش و چهل و پنج دقیقه ی صبح

دیروز چند تا قول یادم رفته بود؟