January 31, 2006


مصطفی می بینی . . . زمان احمق ِ دروغین . . . قرار بود واحد های شعر داشته باشیم، ترم سه بود، من، من آشفته از شعر می ترسیدم. من نمی دانستم شعر انگلیسی چه می تواند . . . یک سی دی دارم پر از کتاب و شعر، باز کردم و از روی لیست نام تنها را دیدم و پسندیدم، خواندم و زیبایی ِ واژه ها . . . امروز دلم رفت به سمت این شعر که هنوز هم زیبایی اش درونم . . . می دانم ترجمه ی خوبی نیست. مشکل دارد. باید دوباره بشینم به خواندن ش، آن عید نوروز، شعر را خواندم و ترجمه کردم، هیچی از شعر نمی دانستم، ولی شعر ترجمه شد و بد هم از آب در نیامد، دلم می خواهد دوباره بشینم روی شعر های ادگار الن پو کار کنم. این را می گذارم این جا. هم متن انگلیسی و هم ترجمه ام را، و پیشاپیش قبول دارم که ترجمه ی خوبی نیست. دوباره ترجمه اش می کنم، ولی نه به این زودی ها . . . زودی ها یعنی بعد از کنکور

سودارو
2006-01-30
شش و هفت دقیقه ی شب

* * * *

ALONE

Edgar Allan Poe

Electronically Enhanced Text (c) Copyright 1991, World Library, Inc.

* * * *

ALONE

From childhood’s hour I have not been
As others were; I have not seen
As others saw; I could not bring
My passions from a common spring.

From the same source I have not taken
My sorrow; I could not awaken
My heart to joy at the same tone;
And all I loved, I loved alone.

Then- in my childhood, in the dawn
Of a most stormy life- was drawn
From every depth of good and ill
The mystery which binds me still:

From the torrent, or the fountain,
From the red cliff of the mountain,
From the sun that round me rolled
In its autumn tint of gold,

From the lightning in the sky
As it passed me flying by,
From the thunder and the storm,
And the cloud that took the form
(When the rest of Heaven was blue)
Of a demon in my view.


تنها


از زمان کودکی ام
که هیچ گاه نبودم
آن گونه که دیگران بودند
هرگز ندیده ام ش
آن گونه که دیگران دیدند
هیچ وقت نتوانستم عشق را در سادگی یک چشمه
. . . بیابم

*

از یک چیز
من
غمگین نمی شوم
متاسفم
نمی توانم برانگیزم
روحم را
. . . از لذت زیبایی یک آهنگ


و همه عشق هایم
عشق هایم
. . . تنها


*

بدین گونه
در کودکی ام
در سپیده دم ِ طوفانی ترین ِ
، زندگی
نقش بسته است:
از اوج هر خوبی و بدی
ابهامی که پیوسته مرا در خویشتن پیوند می دهد:

، از رگبار
یا چشمه
از صخره های سرخ رنگ کوهستان
، از خورشید که به گرد من پیچ و تاب می خورد
. . . در این پاییز سپید و طلایی

از نورهای آسمان
، که مرا به پرواز سوق می دهند
از رعد
و طوفان
. . . و ابر که شکل را به دست می آورد
(زمانی که لذت بهشت، از غم است)
از سر گشته ای که در نگاه من است

. . .

سودارو
4/1/1382

January 29, 2006

وقتی می نشینم روی صندلی انتظار ندارم خانوم تائبی بیاید توی کلاس، وقتی می آیند تو و با بچه ها سلام احوال پرسی می کنند کلی خوشحال می شویم، فقط آقای صباغ از نظر محبوبیت توی دانشگاه می تواند با خانوم تائبی رقابت کند، حیف دیگر کلاس توی دانشگاه ما بر نمی دارند، برگه ها که پخش می شود نگاه می کنم و نفسم بند می آید، دو تا پاراگراف، اولی یک جورایی نفس گیر، وقتی از کلاس می آییم بیرون هر کسی یه جوری ترجمه کرده، من کلا ترجمه ام با همه فرق داشت، یعنی مسئله اصلی این بود که توی این پاراگراف راوی کجا ست، توی اتوبوس یا به قول من بیرون اتوبوس، اون واگن و اون مادیان سفید – یا باز به قول من اون الاغ ماده – اون جا چی کاره بودن، کلا همین جوابی شد که من به اِراتو دادم که گفت این چه امتحان ترجمه ایه که دیکشنری با خودتون می برین، خوب این جوری که هر کسی می تونه ترجمه کنه، من هم گفتم که به همین راحتی ها هم نیست، چون متنی که می دن هر جوری می تونه باشه، به مونا گفتم دیکشنری کمکی به ترجمه ی این پاراگراف نمی کرد، واقعا هم کمکی نمی کرد، باید از ذهن خودت واژه در می آوردی، مثلا من یه جایی می خواستم ضربان بگذارم، ولی توی جمله ضربان همراه با شوکه شدن بود، آخر سر گذاشتم کوبش، باید واژه می ساختی، هر چند به قول مونا فرقی نمی کنه، در هر صورت نمره ش شانزده است، همان طور که تا حالا هر درسی با کلاهی داشته نمره اش شانزده بوده
. . .

شهر نم کشیده است، پر از مه سرخ رنگی که توی خیابان های عوضی ول می گردد و بین دختر هایی که پیراهن و شلوار پوشیده اند و من همین جوری که منتظر سبز شدن چراغ هستم فکر می کنم سردشان نمی شود؟ تا ظهر برف می بارید، یک برف سفید ناز ِ که کلی همه ی درخت ها را خوشگل ِ ناناز کرده، حالا من هم با شونصد کیلو دیکشنری توی دستم منتظر
. . .

سرد شان نمی شود. می خندند و دستمال کاغذی در دست از خیابان رد می شوند. متلک می شنوند از دو تا جوجه دبیرستانی، زیر لب چیزی می گویم به انگلیسی و رد می شوم. خسته ام. می خواهم توی خانه باشم. حوصله ام سر رفته از امتحان سنگین که باید برایش انرژی مصرف کنی. از امتحان هایی که باید برای شان فکر کرد متنفرم. امتحان یعنی بشینی و ورقه سیاه کنی و بلند شی. فرقی نمی کند، در هر صورت چیزی از درون تو نشان نمی دهد، چقدر بد است امتحانی که فکر بکنی، خسته شوی، و آخرش هم هیچی، فرقی نمی کند
. . .

روزنامه ی اعتماد ملی می خرم ببینم چه شکلی است. یک روزنامه ی ساده که خواندنش نیم ساعت هم بیشتر طول نمی کشد. شانزده صفحه. رنگی. صد تومان. یک مقاله نوشته احمد بورقانی تو صفحه ی آخر به اسم: غلط ننویسم. خنده دار بود. یعنی اینقدر ذهنیت این آدم ها از واقعیت دور است که آدم خنده اش می گیرد، به خدا شصت سالی هست که این نظریه های زبان شناسی که مطرح کرده در مورد غلط ننوشتن را رد کرده اند، و باز می گوید: اکنون که به همت بلند برخی همکاران محترم به ویژه وبلاگ نویس های مکرم، دل زبان فارسی ریش ریش گردیده و فصاحت و حلاوت و سلاست و بلاغت به کناری رانده شده است بر همه ماست که علاوه بر صیانت از زبان فارسی، بکوشیم روزنامه به جایگاهی برای پرورش توانایی ها و استعداد جوانان خوش ذوق مبدل گردد . . . وای مامان، کلی دلم ریش ریش شد، حاجی، ساعت خواب، ددم جان این همه واژه های با ریشه ی عربی نوشتی که چه؟ چرا فکر می کنید که زبان فارسی همان است که در کتاب تاریخ بیهقی و سعدی و مابقی شرکا نوشته شده؟ حاجی زبان فارسی همان است که توی روزمره ی فارسی زبانان به کار می رود و تمام. خلاف ش می شود مثل همین جمله ی شما که بلند بخوانی مثل جوک است، واژه های بلند بالای که فقط زیبا هستند و در کنار هم آمدن شان برای من مدرن، فقط ملالت بار است. ول کنید این حرف ها را، بروید ببینید با زبان چه می کنند، بعد بیایید با صدای بلند اعلام کنید که فارسی زبانان محترم یک کتاب مناسب برای آموزش این زبان به دیگران ندارند، یک سی دی دیکشنری که تلفظ کلمات را بخواند ندارند که هیچ، کاست مناسب برای گوش کردن دیگران هم به تعداد انگشتان دست است. یادم نمی رود شرلی از نیوزلند به دنبال کتاب و کاست و سی دی آمد ایران، آخر سر یک کتاب که از استرالیا – سیدنی – خریده بود در مورد آموزش زبان فارسی که نمی دانم کار کدام خیر دیده ی خارجی بود دست ش بود و بس، کتابی بود جالب، به خدا اگر کسی تو ایران شعور این جور کار ها را داشته باشد

فقط تو پز دادن کم نمی آوریم. آخر سر هم که نگاه می کنی تاریخ هشت هزار ساله می شود دانشگاه هفتاد ساله ی تهران، تاریخ دو هزار ساله ی انگلیس می شود کالج هفتصد ساله ی کمبریج، تاریخ پانصد ساله ی امریکا می شود دانشگاه سیصد و پنجاه ساله ی هاروارد، حالا هی پز بدین، هی پز بدین، بعد یکی مثل شرلی که می آد ایران من خجالت می کشم، شما پز بدین

سودارو
2006-01-28
هشت و بیست و پنج دقیقه ی شب

خسته و گیج بعد از یک امتحان سنگین و یک روز ولگردی و مجله خواندن و آهنگ گوش کردن

اولین امتحانی بود که برایش لازم نبود یک کلمه هم درس بخوانم. هم خوب بود هم خیلی ملالت بار، یک جوری شدم وقتی می دیدم همه تو دانشگاه جزوه خر می زنند من همین جوری کسل نشستم که امتحان شروع بشه خلاص شیم

January 28, 2006

این شب . . . صبح از خستگی می مردم. حوصله نداشتم سراغ کتاب ها بروم و مجله می جویدم و هی تو اینترنت ول می گشتم، به امید هیچ چیزی . . . از بد بختی نداشتن انگیزه برای هیچ کاری رفتم سراغ سایت های مهاجرت و دید زدن که چه امکاناتی هست و هزینه ها چقدر و . . . و باز هم زیر قولم زدم. به خودم گفته بودم تو نوروز می روم سراغ این سایت ها که اگر قبول نشدم در کنکور . . . مهم نیست. صبح مه گرفته به تماشای آغاز بتمن در تلویزیون ایران گذشت – کلا هر وقت هیچ کاری توی دنیا نباشد که حوصله ی انجام دادنش را داشته باشم می روم سراغ تلویزیون – فیلم دویست و بیست و سه تا گاف داشت، ولی کلا خوب بود، با چشم های خواب آلو نشستم به تماشا کردن و با مو های بهم ریخته ی بلند و چشم های پف کرده راهی یک مهمانی و . . . و باران ریزی می بارید وقتی بر می گشتیم

باران ریز می بارید وقتی خوابیدم

بیدار شدم برف بود. برف ریزی که هنوز هم . . . بیرون پنجره سفید شده است. یک جایی تو خانه ی یک همسایه دنس پارتی است. توی کوچه مان دو روزی است حاجی پارتی داریم، من کلا خیلی اخمو از جلوی این چیز ها رد می شوم

صبح . . . خوابگرد را باز می کنم و یک لیست از کتاب های توقیف یا سانسور شده ی در دولت جدید را نگاه می کنم

http://www.khabgard.com/?id=1138313924

لیست غمگینی است. خط قرمز سانسور به کتاب های اخوان ثالث هم رسیده است، صادق هدایت که همان اول رفت میان وجود نداشته ها، لیست را می خوانم و . . . همین هفته ی پیش بود که برنامه ی کار ترجمه ها را کلا عوض کردم تا با سیاست های دولت جدید همخوان باشد، الان . . . این لیست را که نگاه می کنم و دلم می گیرد، چه کار . . . نمی دانم، امروز که امتحان ترجمه ی ادبی را بدهم دو امتحان دیگر می ماند و بعد کنکور و بعد هم . . . نمی دانم بعد چه می شود. با این وضعیت بهم ریخته ی ساکن
. . .

این را هم اگر ندیده اید حتما بخوانید

http://www.khabgard.com/?id=1137630386

* * * *

این حس . . . دوباره درونم رشد می کنم. چشم هایم را که باز می کنم . . . بعد از چهار ساعت کابوس چشم هایم را باز می کنم، نگاه می کنم به اتاق نیم تاریک و تمام وجودم پر می شود از حسی که . . . یک ساعت بعد می دانم حس دقیقا چیست، ولی . . . به خودم . . . به خودم امید می دهم که
. . .

توی بیداری خواب هایی می بینم از دور شدن. خیلی دور شدن. دور شدنی برای
. . .
برای زندگی؟

نمی دانم. شاید فقط یک فرار

* * * *

ممنون از لینک تان

http://rahtooshe.blogfa.com/

قشنگ بود

http://katamooz.blogfa.com/

سودارو
2006-01-28
دوازده و پنجاه و چهار دقیقه ی صبح

January 27, 2006


این عکس صفحه ی اول شماره ی ماه آینده ی مجله ی نشنال جئوگرافیک است

از زمانی که در زبان انگلیسی به حدی رسیده ام که می توانم سرک بکشم به این ور و آن ور و ببینم دنیا چه شکلی است – توجه داشته باشید که نیمی از مردم جهان قادر به استفاده از زبان انگلیسی هستند – نگاهی داشتم به مجلات خارجی. نیویورکر را کشف کردم و از خواندش لذت بسیار، مجله ای لیبرال که ادبیات امریکا را متحول کرده است – حداقل در داستان کوتاه – و بعد هم نشنال جئوگرافیک را کشفیدم که این روز ها بین سرک کشیدن به کتاب های کنکور و درس هایی که امتحان می دهم صفحه هایی از آخرین شماره اش را می خوانم. امروز می خواهم بگویم که چه فرقی دیده ام بین این ماهنامه و مجلاتی که در ایران وجود دارد. می خواهم ماهنامه ی هفت را با این ماهنامه مقایسه کنم. هر دو مجله حرفه ای هستند، هر چند نشنال در مورد محیط زیست و طبیعت و جغرافیا در محدوده ی کره ی زمین می نویسد و هفت در ایران از هفت هنر، ولی به این لحاظ که هر دو مجله در سطح خوبی در کشور خود هستند، می توانند با هم مقایسه شوند. به این نکته توجه داشته باشید که من تقریبا نشریات چاپ ایران را به خاطر ضعف محتوایی شان تحریم کرده ام و فقط مترجم را قبول دارم که می شود وقت برای خواندش گذاشت و چند تایی استثنا مثل شماره ی ویژه ی جشنواره ی ماهنامه ی فیلم که امسال ش یک فاجعه بود

ماهنامه ی هفت در هشتاد و چهار صفحه و به قیمت 1200 تومان عرضه می شود. مجله از بهترین نوع کاغذ موجود برای مجلات در ایران استفاده می کند. تعدادی از صفحات رنگی و مابقی سه رنگ چاپ می شوند. نشنال جئوگرافیک به طور متوسط هر شماره بیش از 110 صفحه است، در کاغذ گلاسه و تمام رنگی منتشر می شود، عکس های مجله بهترین کیفیت ممکن را دارند. هر دو مجله طراحی حرفه ای دارند. تیراژ هیچ کدام ذکر نشده است

یک – ماهنامه ی نشنال جئوگرافیک هر ماه چاپ می شود، زمان چاپ آن مشخص است، هر سال شماره ی ویژه هم چاپ می کند، ماهنامه ی هفت هیچ زمان مشخصی برای چاپ ندارد، اول اعلام شد که هفتم هر ماه منتشر می شود، ولی فقط چند شماره ی اول این اتفاق افتاد، الان تقریبا هر دو ماه یک بار منتشر می شود، این در حالی است که تقریبا تمام نسخه هایی که از این مجله به مشهد می رسد به فروش می رود

دو – ماهنامه ی نشنال جئوگرافیک دیدی آکادمیک به مطالبی که منتشر می کند دارد، و در این دید تمام سعی می شود که حرفه ای ترین مطالب در اختیار خواننده قرار گیرد. ماهنامه ی هفت با وجودی که توسط تیم ی حرفه ای اداره می شود، ولی ظاهری تیمی به خود گرفته است، مثل یک محفل. نویسنده ی مقاله انگار دارد به خواننده درد و دل می کند، تقریبا درکی از اینکه چرا نویسنده دارد می نویسد و برای چه خواننده این مجله را می خواند وجود ندارد. در مجله ی نشنال موضوعات تعریف شده هستند، مقالات بر اساس طرح های ارائه شده و تصمیم جمع کار می شوند، نویسنده به کار خود و خواننده ی خود احترام می گذارد. نویسنده تمام سعی خودش را می کند که بهترین اثر را ارائه دهد. نویسنده با کار جمعی آشنا است. نویسنده محدوده ی کاری خود را می داند. ماهنامه ی هفت مثل یک آش شده است، ترکیبی مقوی، ولی اگر خوب درست نشود دل درد می گیری، و غالبا هم نخود این آش نپخته است و سبزی اش پلاسیده است. می فهمید چه می گویم؟ این می فهمید چه می گویم و مثال آش همان کاری است که ماهنامه ی هفت می کند

سه – ماهنامه ی نشنال جئوگرافیک نشریه ای جهانی است. نسخه های آن در پنج قاره پخش می شوند، سانسور رسمی بر آن اعمال نمی شود، نویسنده های مطالب نشریه از حقوق قانونی، اقتصادی و اجتماعی بر خوردار هستند. صنف دارند. در ایران مجله ی هفت هر آن ممکن است توقیف شود. نویسنده های مجله کار مجله را جدی نمی گیرند چون در آمد کافی برای شان ندارد. در حالی که یک مقاله در مجله ی نشنال می تواند در آمد چند ماه زندگی یک نویسنده باشد، یک مقاله در مجله ی هفت حتا در آمد یک هفته زندگی در تهران هم نمی شود. هر آن ممکن است نویسنده کار خود را از دست بدهد. و این را اضافه کنید به جامعه ای که به روزنامه نگاران و هنرمندان خود مشکوک است

چهار – مجله ی نشنال جئوگرافیک چندین دهه است که منتشر می شود. پشتوانه ی این مجله معتبر ترین موسسه ی جغرافیایی کل جهان است. ماهنامه ی هفت چیزی بیش از دو سال است که منتشر می شود. یک سازمان تبلیغاتی پشتوانه ی مجله است

پنج – نشنال جئوگرافیک یک سایت اینترنتی معتبر دارد. ماهنامه ی هفت یک سایت اینترنتی دارد که ظاهرش زیبا است، ولی پوک است، اطلاعات چندانی ندارد. طوری نیست که بخواهی به آن دوباره سر بزنی

شش – نشنال جئوگرافیک خواننده ی تعریف شده برای خود دارد. آدم ها این مجله را می خرند و می خوانند، والدین برای کودکان خود که آن ها را با زمین و محیط زیست آشنا کنند. مجله ماهیتی جهانی و فراملیتی دارد. ماهنامه ی هفت خواننده ی دوره ای دارد. بر اساس تیتر ها و صفحه ی اول مجله می فروشد. مجله هر شماره به سمتی سوق دارد، یک بار ادبیات، یک بار تئاتر و بیشتر سینما. فرهنگ جامعه از مجله حمایت نمی کند

. . .

این شش تفاوت ساده را گسترش دهید به تمام مجلاتی که در ایران و در خارج از ایران منتشر می شوند. ببینید مشکلات سیاسی که مجله را ممکن است توقیف کند یا مشکلات اقتصادی فقط یک مسئله است. ولی مثلا داشتن یک سایت قابل قبول که مفید باشد هم شامل موارد دایی جان ناپلئونی است؟ داشتن یک مجله که بتوانی برای خواندنش وقت بگذاری چی؟ این موضوع که کار هایی که ارائه می شود فوق العاده ضعیف هستند چی؟ - این مورد تابلو توی مجلات هست، توی همین هفت، یک مقاله ترجمه شده را با یک مقاله ی تالیف شده مقایسه کنید تا درک کنید ضعف یعنی چی. چرا مجلات ما ساختار آکادمیک ندارند؟ چرا اینقدر فاصله است بین دانشگاه ها و موسسات تحقیقاتی و مجلات؟ چرا عامه ی جامعه از مجلات حمایت نمی کنند؟

چرا . . . چرا . . . چرا . . . ؟

* * * *

پست دیروز عصبی بود. می دانم، دوباره خواندش حتا برای خودم هم سخت بود. سعی می کنم دوباره وقتی میگرن دارم برای وبلاگ چیزی ننویسم. الان هم خسته بودم و نوشتم، ولی باید می نوشتم، درونم انباشته شده بود از چرا ها، می دانم که قسمت سوم خواستگاه شعر را نگذاشته ام و دیر شده است، می بخشید و الان اگر وقتی هم پیدا کنم موسیقی گوش می کنم و چشم هایم را می بندم و به ذهنم استراحت می دهم. روز های پر کاری است. هر چند که انتظار ندارم از این پر کاری در هفته های آینده چیزی کم شود، ولی امیدوارم که بشود وقت بیشتری برای برنامه های مفید تر بگذارم. یک طرح خوشگل توی ذهنم دارد پر پر می زند، نمی دانم دنبالش را بگیرم یا نه، شاید برای اولین بار در زندگی ام بروم سراغ استخاره، شاید هم مثل همیشه سرم را مثل یک گاو باندازم پایین و کار خودم را بکنم. درست نمی دانم

سودارو
خواب آلو و گیج، بعد از یک امتحان طولانی و کسالت بار
2006-01-26
هشت و سی و هفت دقیقه ی شب

خوابیدم، الان صبح است، خواب می دیدم، یک خواب با جریان سیال روح، چهار راوی در چهار مکان مختلف، خودم یک راوی، چهار داستان که هم زمان پیش می رفت، درست زمانی که داستان ها داشتند بهم پیوند می خوردند و دختر راوی یکی از داستان ها در اوج داستان می خواست خودش را بکشد بیدارم کردند. توی قسمت خودم توی خانه عزیز بودم. ایستادم. و با دقت به درخت ها، به زمین، به حوض نگاه کردم. آرام بود، خیلی آرام، نفس های آرام . . . می دانستم پشت سرم خانه است، قهوه ای سوخته، با دقت نگاه می کردم، به دانه دانه درخت ها، تنها جایی که در خواب هایم همیشه آرام ش است، همیشه
. . .

January 26, 2006


Genocide

. . .

“As you work with the victims, especially the children – their clothing, the baby bottles, the little shoes, just like the ones we bought for our daughters years ago – you have to try not to get into the heads of the monsters who did this, or it becomes overwhelming. You look at a perfectly knitted baby bonnet with two bullet holes in it, and you think, these could be your own kids.”

. . .

نسل کشی

امروز بعد از ظهر، درست پیش از اینکه بخواهم بخوابم، مجله ی نشنئال جئوگرافیک شماره ی ژانویه ی دو هزار و شش – همین ماه – را برداشتم که ببینم چه دارد، یک مقاله خوانده بودم در مورد کردستان عراق، جالب بود، تمام که شد همین طوری رفتم سراغ مقاله ی بعدی، عنوانش جنوساید – نسل کشی – و بعد عکس های ضمیمه و یک جدول تکان دهنده: لیست کشور هایی که در قرن گذشته – قرن بیستم – در جهان نسل کشی داشته اند، بیش از پنجاه میلیون کشته ی خصومت انسان ها شده اند: چین زمان مائو بیش از سی میلیون نفر، روسیه ی زمان استالین بیش از بیست میلیون، آلمان نازی با عنوان هولوکاست یازده میلیون و چهار صد هزار تن، ژاپن ده میلیون نفر، هند یک میلیون، ترکیه یک میلیون و پانصد هزار، روندا یک میلیون و بیست هزار، عراق زمان صدام دویست و چهل هزار ، پاکستان سه میلیون و ده هزار ، سوریه بیست هزار و . . . لیست شامل سی و هفت کشور است و همان طور که فکر می کردم: ایران، هزار و نهصد هشتاد تا هزار و نهصد و نود، بیست هزار تن

برای اطلاعات کامل تر مراجعه کنید به

www.ngm.com/0601

مقاله تکان دهنده بود، این جدول به تنهایی می تواند روح انسانی هر کسی را خرد کند، می دانید، استالین یک بار گفته است: مرگ یک انسان فاجعه است، اما مرگ یک میلیون نفر فقط یک عدد آماری است. برای همه ی ما عادت شده که یکی از روش های اطلاع رسانی – تلویزیون، اینترنت، ماهواره، رادیو و . . . – را در اختیار بگیرم و نگاه بکنیم و آمار کشته هایی در یک جا . . . مگر مهم است؟ مهم است همین هفته هشت نفر در اهواز کشته شده اند؟ مگر وقتی که هر روز خبر مرگ هست مهم است؟ مگر این ها همین عدد آماری استالین نیستند؟

مگر نیستند؟

مگر همین سیستم اطلاع رسانی که می گوید هولوکاست دروغ است همان سیستم اطلاع رسانی نیست که می گوید جنگ خلیج یک و طوفان صحرا اتفاق نیفتاده اند، در یازده سپتامبر هواپیمایی به برج های تجارت تجاری بر خورد نکرده است و انسان هنوز قدم به ماه نگذاشته و همه ی این ها در هالیوود فیلم برداری شده اند، مگر این حرف ها را نمی زنند؟

مهم است که هنوز بیش از یک صد و هشتاد هزار نفر از بازماندگان اردوگاه های مرگ نازی زنده هستند؟ مهم است؟

مهم است هنوز یک صد و هفتاد هزار نفر از اثرات بمب اتمی هیروشیما رنج می برند، مگر مهم است؟ سیستم اطلاع رسانی می تواند ثابت کند این ها اتفاق نیفتاده است، می تواند ثابت کند همه ی این دنیا یک خواب است، یک ماتریکس، یک شوخی، مگر نه؟

مگر نه؟

روح انسانی ما آدم ها گم شده، من امشب . . . آره، میگرن عصبی دارم و این جدول کنار دستم است و هی نگاه ش می کنم و هی روحم را می جوم و هی . . . توی مقاله مرتب عنوان می شود که دادگاه صدام برای جنایت جنگی می تواند اولین قدم باشد برای جلوگیری از نسل کشی در آینده، ولی . . . مگر دادگاه نورنبرگ توانست کاری بکند؟ توانست؟ همین الان که من می نویسم در دارفور در جنوب سودان یک نسل کشی در جریان است، دو میلیون و هشتصد و پنجاه هزار نفر در سودان قتل عام شده اند که هنوز هم در دارفور ادامه دارد، هنوز ادامه دارد

درست گوش کن: هنوز هم ادامه دارد

نطفه ی خشم درون انسان ها هست. هر جایی . . . همین هفته ی پیش بود که یک جدول منتشر شده در گوگل را نگاه می کردم در مورد ویژگی های مردم کشور های مختلف، در مورد امریکا نوشته شده بود: ضد مسلمان. ایران را چیزی ننوشته بود، نطفه ی خشم هست. همه جا هست. این جا، آن جا، بین تمام آدم ها

جدول را از اینجا دریافت کنید

http://blog.outer-court.com/prejudice/

چه کار می شود کرد؟ چه کار؟

دو سال پیش حدودا، یک تست روانشناسی دادم در مورد قاتلین زنجیره ای، از ده آوردم هشت، بر اساس متد تست رسما به من توصیه شد که به روانشناس مراجعه کنم تا تحت درمان قرار بگیرم، چون احتمال اینکه در آینده قاتل زنجیره ای شوم بسیار زیاد است. من لبخند زدم و تست را کنار گذاشتم. ولی ریشه های خشم هست، درون من هم هست، همین جا، در همین وبلاگی که می خوانید

خشم، تعصب، قوم گرایی، اختلافات سیاسی، دیکتاتور ها . . . . . . مرز ها . . . مرز ها . . . همه چیز هایی که روح انسانی ما را در خود گم کرده
. . . . . .

چه کار می شود کرد؟ چه کار؟

سودارو
2006-01-25
ده و بیست و چهار دقیقه ی شب

January 25, 2006

راهب را دیگر
. انگیزه ی ِ سفر نیست
راهب را دیگر
. هوای ِ سفری به سر نیست


صورتت . . . وقتی در شیشه ای را باز کردی و آمدی بیرون و صورتت با تمام وجود، با تمام وجود می خندید و آمدی پیشم و من لبخند می زدم، لبخندی که تو تمام این روز ها نبود، که وقتی تو هستی . . . آنقدر خوب بودی که تمام خشم درونم با تمام غمی که بود همه اش رفت، این قدر خوب هستی که وقتی خداحافظی کردم و وقتی دور شده بودم و برگشتم نگاهت کردم که خانوم وار از خیابان توی دانشگاه رد می شدی و . . . من، من حالم خوب نبود. قبل از اینکه بیایم دیدنت عصبی بودم، توی راه که تو ماشین دوست همه اش آهنگ های تند عوضی دیوونه گوش می کردیم فکر می کردم، یعنی خدا خدا می کردم که کتاب را نخوانده باشی – نخوانده بودی، تمام وجودت خندید وقتی کتاب را دیدی، آنقدر خوشحال شدی که دلم می خواست محکم و سفت بغلت می کردم چرخ می زدیم، ولی آنقدر شعور تو وجودم بود که بدانم وسط دانشگاه از این کار ها نمی کنند

صورتم
. . .

از خواب که پریدم عصبی بودم، خسته، بهم ریخته، تمام روز . . . وقتی اینترنت آن لاین شد گفتم اگر . . . اگر لازم نیست. سکوت است. اینجا سکوت است. میان لایه های زمان هیچ خبری نیست. هیچ وقت هیچ خبری نبوده است. میل باکس فقط میل های احمقانه داشت. همه شان را نخوانده پاک کردم. هیچ چیزی
. . .

انسان به معبد ِ ستایش ِ خویش
. باز آمده است
راهب را دیگر
. انگیزه ی ِ سفر نیست
راهب را دیگر
. هوای ِ سفری به سر نیست

شب نه گذشته بود که شروع کردم به خواندن، یعنی مثلا می خواندم، هی تصویر جلوی چشمم می آمد، هی تصویر های خسته که . . . یک دسته برگه ی پرینت شده را خواندم و آخرش نشستم به گوش کردن آهنگ های وحشی ِ عوضی و چشم ها میان تاریکی اتاقی که
. . .

بگذار تا مکان ها و تاریخ به خواب اندر شود
در آن سوی ِ پل ِ ده
که به خمیازه ی ِ خوابی جاودانه دهان گشوده است
و سرگردانی های ِ جست و جو را
در شیب گاه ِ گرده ی خویش
از کلبه ی ِ پا بر جای ِ ما
به پیچ ِ دور دست ِ جاده
. می گریزاند

مرا دیگر
. انگیزه ی سفر نیست
خواب هم نمی بینم. جرات ندارم، جرات ندارم صفحه های روزنامه ی خراسان را باز کنم که شاید . . . گفتی، خودت گفتی. آخرین تصویر صورتت می خندید. من لبخند زدم و دور شدم و تصویر ها همه تاریک شد و شب بود و جایی بود که . . . دستم را می زنم زیر چانه و اولین سوال را نگاه می کنم و شروع می کنم به نوشتن که . . . حوصله ام سر می رود. سوال چهار را که جواب می دهم کاغذ کم می آورم. یک برگ دیگر می گیرم و باز هم بنویس، که . . . بوی خودکار آزار دهنده است، برگه ها را فقط می دهم به استاد، می دهم و می آیم بیرون و می دانم که فقط چند تا خیابان ترافیک است و دوست می بردم به دم درب فردوسی و . . . و می دوم، اتوبوس دانشگاه ایستاده است، می رسم و سوار و
. . .

انسانی در قلم رو ِ شگفت زده ی ِ نگاه ِ من
. در قلم رو ِ شگفت زده ی ِ دستان ِ پرستنده ام


قدم زدیم. توی دانشگاه سرد خلوت، راه رفتیم و حرف زدیم و یک عالمه حرف زدیم و بار آخر که نگاه ت کردم گفتم شاید تا کنکور . . . این کنکور مسخره، که تمام زندگی را با سایه ی سنگین ش پر کرده که
. . .

مرا دیگر
. انگیزه ی ِ سفر نیست

بر می گردم می دانم این روز را برای خودم باید یک خاطره بسازم. نه از جنس ذهن که باورم گم شده نسبت به آن، نسبت به واقعیت که وجود ندارد، نسبت به . . . بر می گردم و یک جسم فیزیکی می خرم: شماره ی ژانویه ی مجله ی نشنال جئوگرافیک، زیبا، پر از عکس های زیبا، مقاله های خواندنی، مجله را ورق می زنم و توی خیابان راه می روم و می دانم امروز
. . .

سخت است. برایم سخت است تفکیک کردن خاطره ها. که کدام بوده . . . کدام را خودم ساختم . . . کدام را ساخته ایم که . . . لبخند می زنم وقتی راه می روم و تو در مسیری مخالف من داری بر می گردی و لبخند می زنم و قدم هایم ساده اند. توی شهری که هیچ چیز ساده نیست، قدم هایم ساده اند

نگاه ت هنوز دارد رو به رویم می خندد، من همین طوری آب پرتقالم را مک می زنم، نگاه ت می کنم، به صورتت نگاه می کنم، از آن نگاه هایی که بر می گردی نگاهم می کنی و . . . امروز باور کردم هنوز، هنوز نفس می کشم

. . .

هنوز چهار تا امتحان ملالت بار مانده، هنوز روز ها را دوره می کنم که
. . .

می ترسم

من می ترسم

خیلی می ترسم

کاش این سکوت بشکند، بشکند و تو در پایان لبخند بزنی
. . .

سودارو
2006-01-24
ده و سی دقیقه ی شب

شعر های پست از احمد شاملو – آخرین شعر مجموعه ی آیدا در آیینه
این پانصد و یکمین پست این وبلاگ است


ممنون از لینک تان

http://sovanda.blogfa.com/

جالب بود

http://www.manifest.ir/

http://www.harmajidoon.com/

January 24, 2006



در آستانه ی فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه می شود به آنکسی که میرود
اینسان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد

چگونه می شود به مرد گفت که او زنده
نیست
او هیچوقت
زنده نبوده است
در کوچه باد می آید

. . .

فروغ فرخزاد

January 23, 2006

اینقدر ذهنم شلوغ شده که نمی دونم چرا اصلا وبلاگ می نویسم. بهم ریخته و از همه جا در هم بر هم نویس شده ام. خوب می شوم. یعنی تا هفته ی دیگر که امتحان ها تمام شود. و بعد که کنکور را بدهم
. . .

خوب می شوم. یعنی خودم که امیدوارم
. . .

* * * *

درد دارم. دیشب یکی از آن میگرن های آزار دهنده به سراغم آمد، باز هم مقاومت کردم، مسکن ش را دارم، ولی آنقدر قوی است که می ترسم از مصرف کردن ش، تو دو دقیقه میگرن را آرام می کند، قبل از امتحان یک مسکن خوردم برای یک سردرد ساده، آمدم دانشگاه حالت تهوع داشتم، بعد از امتحان درد شروع شد. از پهلویم شروع می شد و می آمد تا زیر شانه ام، هست، هنوز هم هست، بهم می گن شاید سرما خوردی، دوست ندارم، من همین دیروز آنتی بیوتیک هام تمام شد، نمی خوام

I know not by what mischance in these my not old years and idlest times (I have) slipt into the title of a poet.

Sir Philip Sidney

بیست تا تست، هفت تا تشریحی، چهار صفحه و نیم می نویسم، خودم داشت خنده ام می گرفت، دستم را گذاشته بودم زیر چانه و با خونسردی می نوشتم، وقتی آمدم بیرون به ایلیا گفتم من الان غش می کنم. از صبح کتاب دستم بود. اِراتو همین هفته ی پیش بود بهم گفت: تو یه وقت استاد هات رو شرمنده خودت نکنی می ری جزوه هاشون رو می خونی، دیروز می خواستم سگ بزنم، تا سر شب شروع نکردم به خواندن، وقتی هم که شروع کردم ترکیبی بود از میگرن و حالت تهوع و کتاب تاریخ نقد ادبی که می خواندم، همه اش شب امتحان شروع می کنم تا موقع امتحان می خوانم، بعد هم می آیم خانه مثل یک جنازه

. . .

الان امیر حسین در حال اکتشافات در خانه است، کتاب نامه نگاری من توی هال افتاده، دفتر درسی فاطمه روی میز من است، هر چند لحظه یک بار می آید و می رود و یک اتفاقی تو این فاصله می افتد. الان دارد سعی می کند چراغ های خانه را خاموش کند. اینقدر باحاله، وقتی یک بچه فسقلی سمج می افته به جون اتاقت سعی می کنه چیز های جدید کشف کنه، من صورت ش را دوست دارم این موقع ها، اون صورت منو دوست نداره وقتی جیغ می زنم کتاب هام را پاره نکن

. . .

* * * *

فیلم شماره ی ویژه ی جشنواره ی فجر به مشهد رسید. دویست و ده صفحه به 900 تومان. هر سال این شماره ی ماهنامه ی فیلم را حتما می خرم، مثل یک کاتالوگ از سینما ی ایران می ماند. کلی اطلاعات خوب داره تو این شماره اش. اگر علاقه دارید بخرید. برای سینما رو ها کلی خوب تر است، چون با تمام فیلم هایی که تو سال بعد اکران می شوند آشنا خواهند شد

* * * *

شماره ی جدید فصلنامه ی مترجم از 136 صفحه به قیمت 700 تومان منتشر شده است. مصاحبه ی اصلی با بهاء الدین خرمشاهی و همراه با مطالبی است که همیشه می تواند برای یک مترجم جالب باشد. مخصوصا گزارشی که از دومین همایش ترجمه ی ادبی در ایران دارد که داغ رفتن ش به دلم ماند

* * * *

ممنون از لینک تان

http://mehdi-he.com/

این را اگر ندیده اید، بخوانید، کوتاه است و دردناک. ببخشید خانومی، تقصیر از منه که زود تر لینک ندادم به این متن، به حساب شلوغی دور و برم و زندگی م بذار

http://judy.blogfa.com/post-93.aspx

* * * *

چون بچه های کلاس دچار مشکل شده اند از نبود نقد در مورد نمایشنامه ی آقای پینتر. تنها چیزی که می شود توصیه کرد نگاه کردن به این جا است

http://www.ketablog.com/archives/000648.php

واقعا چیز خاصی در مورد این نمایشنامه نیست. من گفته ام و باز هم خواهم گفت که لطفا هر چیزی که در مورد نمایشنامه ی بکت و نمایشنامه های ابزرد – پوچ – خواندیم را کپی پیست کنید به همین نمایشنامه، پلات داستان را هم بدانید، بعید می دانم بیشتر از مسائل معمولی چیز خاصی از نمایشنامه خواسته شود

سودارو
2006-01-23
چهار و چهل و هشت دقیقه ی صبح

January 21, 2006

وبلاگ انگلیسی به روز است


خواب شده جزئی از وجودم، این دو روز کلی خوابیدم، دیروز که عید بود که گذاشتم فقط برای کار های دوست داشتنی باشد و لای هیچ کتابی باز نکردم جز شعر، کار های ساده که خیلی وقت بود از شان دور بودم، اتاقم را مرتب کردم و جارو هم – گاهی بهم می خندند وقتی می گم کار های اتاقم مال خودمه، از جارو کردن تا تمیز کردن پنجره ها، کسی کاری نداره، یعنی تا وقتی عنکبوت تو خونه راه نافته از اتاق من کسی کاری به کارم نداره – و سطل آشغالم رو خالی کردم – اجسام داخل ش تبدیل شده بودند به یک حجم بهم چسبیده ی سبز کفک زده – و یک نفسی کشیدم و به مامان کمک کردم، کار های خانه، چقدر خوب است فکر نکنی به این موضوع و آن موضوع و مهمان بیاید و تو هی راه بروی و شیرینی و شکلات و میوه و . . . صبح مهمان داشتیم. ظهر هم، تا نزدیک شب، شب خوابیدم، یعنی افتادم روی تخت و رفتم و اینقدر خواب سنگین خوبی بود . . . مثل تمام دیشب، امروز صبح، امروز بعد از ظهر، مثل یک تخته سنگ خوابیدم و الان تازه لای یک کتاب را باز کرده ام و جمعه است و یکشنبه امتحان نقد، یعنی باز دو روز مثل سگ کتاب جویدن – سگ خوانی یک درجه فجیع تر از خر خوانی است – و آماده بودن برای هی صفحه پر کردن در امتحانی که آقای صباغ می گیرد

و امروز . . . امروز صبح از خواب پریدم و نگاه کردم به ساعت، نه و بیست و پنج دقیقه بود، دراز کشیدم و خواب آلو به سقف نگاه کردم و به زور بلند شدم، چون فکر می کردم توی اینترنت چیزی انتظارم را می کشد

و انتظارم را می کشید

تجسم کنید معلمی را که صبح برای کلاسش شعر از فروغ می خواند و عصر که به خانه بر می گردد تیتر روزنامه های عصر را می بیند که فروغ رفت . . . حالا معلم هم نیست

رفت

محمود مشرف آزاد تهرانی، م. آزاد رفت. 1312 تا 1384، قیافه ی خسته اش را توی عکس هایی این سال ها، قیافه ی نا آرام ش در
. . .

فصلی بلند و نیلی

م. آزاد

! با بلند ترین فصل های دشمن گفتم که مرگ را به نیایش بنشینند
- نیلی ترین فصول مرا در ربود
و آنگاه
؛ من برهنه ترین باغ بودم
؛ از همه ی فصلها و آتشها
تنها
. دیدار نیلگون بهاری را در یاد داشتم

با برهنه ترین ِ زنان، که تا روز
بیدار می نشست
، و گیسوان به باد می آراست
. بیدار می نشستیم
، لب های سرخ سوخته ای داشت
! مغرور و بی تبسم
. گاهی که بادبانی از فصل های چیره گذر می کرد
. گویی مرا صدا می کردند

من خسته می نشستم
. و پلکهایم از تب سنگین بود

وقتی که پاسبانها
، فریاد می زدند
و کارخانه ها
؛ آزیر می کشیدند
. . . آنها مرا صدا می کردند

، ما چهره های رهگذری بودیم
. مبهوت و بی تبسم
فریاد کودکان را در آب می شنیدیم
شطرنج ها را رها می کردیم
و مهره های مرجانی را
. بر ماسه ها می نشاندیم

، گاهی که بادبانی از دور می گذشت
- گویی مرا صدا می کردند
، من پلک هایم از تب سنگین بود
: می گفتم
! ای برهنه ترین، برخیز –

، آرام
؛ از خواب بر می خاست
پاهای خیس مرجان رنگش
در ماسه می نشست
، و در تمام فصل
، آرام و آرزومند
با مد سبز دریا
. . . می رفت و باز می گشت


باید عاشق شد و رفت: منتخبی از اشعار م. آزاد – تهران – 1379 – انتشارات ماه ریز – 114 صفحه – 550 تومان

در سوک م. آزاد: مسعود بهنود

http://behnoudonline.com/2006/01/060120_013500.shtml

دیگر لینک ها

http://www.ghabil.com/article.aspx?id=544

http://www.isna.ir/Main/NewsView.aspx?ID=News-652026

http://www.bbc.co.uk/persian/arts/story/2006/01/060119_pm-m-azad-died.shtml

http://www.iran-emrooz.net/index.php?/news1/more/6416/

* * * *

ممنون از لینک های تان

http://farfromyou.blogspot.com/

http://www.xseer.net/xartlit/ilogs/iloguds.htm

سودارو
2006-01-20
هشت و چهل و هشت دقیقه ی شب

January 19, 2006

خوابم، همین جوریش خوابم، شب تازه شروع شده، یک شب با باد هایی که تمام وجودت رو سرد می کنند، یعنی اونقدر سرد که بهم می گی تو دستکش دستته مثلا؟ می خندم که یعنی . . . توی شب دید ندارم. تا نزدیک نشدی نفهمیدم، یعنی درست تا وقتی که ایستاده بودی جلوی من و می خندیدی و من یخ زده بودم و هیچی تو شب نمی تونستم ببینم و . . . خوابم، چشم ها را ببندم رفته ام به خواب، که چقدر خواب خوب است، چقدر خوب است، صد و هفتاد صفحه کتاب را از صبح چپانده ام توی مغزم، صد صفحه اش را هم دیروز، دیروز که شلوغ بود و آخرش میگرن بود و یک مهمانی و نشستن و آخرش غذایی خوردم که اونقدر چرب بود، خوشمزه بود، خوب بود، من دوست داشتم و به اندازه ی یک هفته چاق شدم توش، و آمدم خانه و خوابیدم و هنوز خواب بودم، مامان که گفت بیدار شو، خواب بودم، نمی خواستم بیدار شوم، چشم هایم را باز نگه داشته بودم ولی خواب بودم، خواب، خواب قشنگ و . . . هوای سرد شبی که در خودش پیر می شود

پیر می شود

و ما همین جوری می خندیدیم و تو . . . حالا گیرم که نفس ت بند می اومد که قلبت که . . . تهران، یا مشهد؟ یا، یا من که حوصله، یعنی حوصله نه، نمی تونم، نمی تونم بگم که چی تو من هست . . . آخر یه میل می نویسم به خدا من هنوزم مصطفی م، و جواب نمی دهی، دیگر جواب میل ها را نمی دهی و من . . . کتاب لجم را در می آورد، هی می خوانم و هی تمام نمی شود و هی قانون . . . نقطه ها، علامت ها، واژه ها . . . برای سوال اول یک صفحه و نیم می نویسم، بد خط و بهم ریخته و خط خطی و می نویسم و سه صفحه که نوشته ام می آیم بیرون، همه با خط من مشکل دارند و خودم . . . خوب خودم دوست ش دارم، خط م برای خودم نازه، به من چه که نمی شه جواب امتحان ها را تایپ کرد و داد و . . . برای بار نمی دانم چندم می زنم که یک آهنگ بیاید از باز هم استینگ: هر نفسی که تو می کشی، داستان یه عاشق گیج که همین جوری فقط زل زده ببینه این دختره که دوسش داره چی کار می کنه و این فقط همین جوری . . . تو 1983 این آهنگ رو خونده یعنی . . . من خیلی توچولو بودم اون موقع، خیلی توچولو تر از اینکه بدونم یعنی چی که . . . یعنی چی؟

شب سیاهی که در نوای افسرده ی خودش پیر می شود
پیر می شود و سیگار های اشنو هم کمکی نمی کند
هیچ وقت هیچ چراغی روشن نمی ماند

من همین جوری که تاکسی تو ترافیک بهم ریخته می ره و تو دوست نداری، دست انداز های خیابان ها را دوست نداری و قلبت اذیت می کنه و می گی این دکتره هم کاشته تو رو و می گی و یک جوک سکسی دم گوشم می گی و بلند می خندیم و تاکسی همین جوری موج می خوره توی خیابان و وقتی پیاده می شیم بین ماشین های ایستاده ی احمد آباد و من نمی خواهم، نمی خواهم بروم خانه، نمی خواهم توی خیابان بمانم، من . . . راه می رویم و شب شهری که فردای ش به نام یک عید است

یک عید و خیابان های شلوغ و هر کسی با یک جعبه شیرینی در دست . . . صبح یک ساعت طول کشید تا توانستم شیرینی پیدا کنم، آخر سر هم چیزی که . . . خوب شیرینی است دیگر، مهمان داریم، حتما مهمان داریم، عید غدیر است و . . . خوابم، سرم را بگذارم روی بالشت رفتم، رفتم و خواب های . . . چه خواب هایی برای من منتظر اند؟

میان این شب غریب
که با خودش هی غر غر می کند
و مردم شهر زیر پایش
حتا نمی دانند چه ساعتی است

مردمی که راه می روند و
هوای سرد را دود می کنند میان نفس هاشان
و یک قوطی توی دست . . . هر چیزی

هر چیزی . . . دو تا نوشابه ی خانواده می خرم، کوکاکولا ی گرام، سنگین است، بعد از یک امتحان نفس گیر و یک کتاب که تمام روز ت را کابوس کرده بود با دویست و هفتاد و نه تا شاخ که به نشانه ی گیجی روی مو هایت سبز شده بود و تو . . . حامد رکورد سوتی دانشگاه را شکسته، روز امتحان انقلاب از سوال یازده تست ها جواب داده و اصلا فکر نکرده چرا از سوال یازده شروع شده و نگاه هم نکرده پشت برگ ده سوال دیگر هست و پنج نمره پر . . . فعلا از دانشگاه تلفن تبریکه که روانه ی حامد می شه . . . چقدر خندیدیم امروز . . . انگار نه انگار که کتاب گیج مان کرده که . . . چشم هایم را ببندم خوابم و نمی خواهم بخوابم، نگاه تو توی چشم هایم مانده، وقتی که سر تکان دادی و رفتی و می خندیدی و من
. . .

چشم های من چه شکلی اند؟

کنکور نرسیده هی دارم قول می دهم برای وقت هایی که . . . کلی کتاب های خوشمزه، به سرم زده بروم تست بدهم برای یک تئاتر، یک فیلم مستند که از بچه های دانشگاه صادق می خواد بسازه، کلی طرح که گفتم و تو هم گفتی خوبه و پسندیدی و کلی روز های خوشگل
. . .

یعنی بعد از کنکور . . . این یک ماه و خورده ای لعنتی
. . .

تا سه شنبه من به ابعاد یک شعر ناتمام دلم برایت تنگ می شود، تنگ می شود

تنگ می شود و چشم هایم را می بندم و می خندی و دست هایت
. . .

عید تان مبارک

سودارو
2006-01-18
هشت و پنج دقیقه ی شب

ممنون از لینک

http://bahar-narenj.blogspot.com/

January 17, 2006

اینقدر تو کیمیاگر کویلیو از نشانه ها حرف می زد و من خر . . . یعنی از همان گلی که امروز دیدم توی خیابان می فروختند آن هم جلوی صورت ِ من توی ترافیک باید می فهمیدم و آن قدر توی خودم فرو رفته بودم که حتا وقتی گفتی، یعنی جلوی روم گفتی، یعنی اونقدر واضح گفتی هم نفهمیدم، آنقدر توی حس گاومیشی خودم فرو رفته بودم که درک نمی کردم، دوباره شده بودم یک گاومیش سیاه که هی لب ش را می جوید، که . . . که چی؟ یک موضوع واضح ِ ساده ی مبرهن را نمی فهمی خره، و هی . . . اعصابم خرد است، سرم درد می کند و وسط این همه اعصاب خردی این هدفون هم لج بازی ش گرفته، من . . . منو ببخش، لطفا منو ببخش

* * * *

سالن امتحانات و صد و خورده ای نفر چپانده شده برای یک امتحان ملالت بار با نیم ساعت تاخیر . . . می نشینم و همین جوری منتظر می شم و وقتی برگه ها پخش می شه و بغل دستی م فکر می کنه کسی دنبالم کرده که اینقدر تند تند جواب می دم، و من فقط جواب می دم و حوصله ندارم فکر هم بکنم، کلا امتحان زمانی است برای فکر نکردن، که مثل یک ماشین، یک کامپیوتر همین جوری جواب های شسته رفته برای برگه جواب بیاوری و بعد هم بیایی بیرون، بیست تا تست، ده تا تشریحی، بیست و پنج دقیقه، بلند می شوم و حوصله ندارم یک بار دیگر برگه را بخوانم ببینم دست خط مبارک – یکی از بد ترین ها در کل مشهد – غلط املایی نداشته باشد، فکر کنم شش ماهی بود امتحان کتبی به زبان فارسی نداده بودم و آمدم بیرون و خوبی درس های عمومی این است که زود از ذهنت می پرد بیرون و الان من مانده ام و یک روز بی امتحان و دویست و هفتاد و هفت صفحه از یک کتاب که هی قانون از خودش صادر می فرماید و مانده ام و اینکه این فصل ها را چه جوری می خواهم بخوانم؟ یعنی چهارشنبه هر جوری باید خوانده شده باشد

نه اینکه وقت نبوده باشد، از اول ترم می دانستم کل کتاب هست، ولی . . . کدام دانشجویی کار هایش را دقیقه ی نود انجام نمی دهد؟ من نمی فهمم که چرا باید کتاب های اینجوری را امتحان گرفت؟ بابا به خدا من سه سال است دارم
Outline
می نویسم و هنوز نمی دانم چارچوبش چه جوری است و هر بار کتاب باز می کنم، یعنی سر چند تا امتحان هم با سر بلندی نشسته ام و یک بار یک ساعت فقط نوشتن یکی از همین اوت لاین ها طول کشید و هنوز هم می روم سراغ کتاب قرمز رنگ که اوت لانگ چی بیده، خوب کتاب ش هست، دکتر مطلب زاده هم همیشه همین را می گفت، می گفت بابا جان کامپیوتر اختراع شده که این کار ها را بکند، کتاب درست شده که دستور العمل ها جلوی چشم باشد، ما آدم ها کار مان کامپیوتر بودن یا عین کتاب بودن که نیست، ما کار مان این است که بتوانیم از این ها استفاده بکنیم، حالا هی آقایان اساتید یک دیکشنری سر جلسه ی امتحان آوردن را دست شان می لرزد که نه، تقلب است، آقا جان مگر هم خود شکسپیر کی بود؟ بیست و چهار هزار تا کلمه می دانست، ویکتور هوگو ده هزار تا کلمه، چه انتظاری دارند این ها؟

تازه من همیشه به دوست هام گفتم که کی از کلاس های ترجمه مترجم بلند شده؟ یا از سر کلاس های ادبیات نویسنده و شاعر؟ این کلاس ها فقط خفه کننده ی روح آدم هستند، یعنی اگر مواظب نباشی وجودت را خرد می کنند

. . .

* * * *

نمایشگاه کتاب های تخصصی در دانشگاه فردوسی تا 28 م ماه جاری همچنان برقرار است، سالن کوثر، از ساعت هشت صبح تا چهار بعد از ظهر، امروز آن جا بودم، کتاب ها جالب بودند، ولی فوق العاده گران، کتابی که من خودم داشتم را حدود 20 درصد گران تر از چیزی که از تهران خریدم می داد، یکی از دوستانم کتابی خریده است که نگاه کردم 40 درصد گران تر از نمایشگاه بود، کتاب ها بین 20 تا 100 درصد گران تر از نمایشگاه کتاب تهران بودند، ولی قدم زدن در آن بد نیست، آدم چند تا کتاب می بیند و خوب است

ضمنا شنیده ام که جهاد دانشگاهی سری جدید کتاب های انگلیسی را آورده است، خودم که نمی رسم سر بزنم، هر کسی رفت سلام برساند

* * * *

نمی دانم کی وبلاگ انگلیسی را وقت و بی وقت پینگ می کند، در هر صورت هر بار به روز باشد من توی پستم می آورم، وبلاگ انگلیسی به روز است - راستی، کسی می داند من چرا فقط در روز های فرد به روز می کنم؟ نه در روز های زوج؟ خودم هم نمی دانم، فقط برایم عادت شده است

http://soodarooinlove.blogspot.com

سودارو
2006-01-16
نه و پنج دقیقه ی شب

هنوز نگران، یعنی تا وقتی جواب میل ت نیاید نگران، که می بخشی مرا؟ می بخشی؟


January 15, 2006

خواستگاه شعر – قسمت دوم

سیزده ی ژانویه پست اول را در مورد خواستگاه شعر منتشر کردم و از آن موقع یکی آقای موسوی جواب داده اند و اول گفته اند در مورد حسین منزوی این مقاله از ایشان خوانده شود

http://www.kalagh.com/content.asp?post=1299

و بعد هم گفته اند که ترجیح می دهند در وبلاگ شان یک پست بگذارند و جواب بدهند. سامره اسد زاده هم گفته است موضوع جالب است ولی فعلا از نظر روحی نمی تواند تمرکز کند روی موضوع، من منتظر جواب ایشان هم هستم. خودم هم همان طور که گفته بودم آمده ام که اولین قسمت از متن آقای محمد مختاری را اینجا بگذارم

توی ذهنم یک بر آورد کرده ام که اگر بخواهم متن را درست حسابی بررسی کنم چیزی حدود صد قسمت باید بنویسم، شروع می کنم ببینم چقدر را می شود ارائه داد

سودارو

* * * *

انسان در شعر معاصر
- درک حضور دیگری –
با تحلیل شعر نیما – شاملو – اخوان – فروغ فرخزاد

مرحوم محمد مختاری

نویسنده بوسیله ی وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ایران به قتل رسید

تهران – چاپ دوم – 1378 – انتشارات توس - 3300 نسخه – گالینگور – 646 صفحه – 2800 تومان


در آمد


آنچه در پاییز سال 1358 در کانون نویسندگان ایران رخ داد، تامل مستمری درباره ی ارزشها و اصول و مسائل انسانی در ذهن من پدید آورد که سرانجام، چنانکه توضیح خواهم داد، به نوشتن چنین کتابی منجر شد

در آن سال، پنج تن از اعضای برجسته ی کانون نویسندگان، به سبب نقض عملی اصول دموکراتیک و منشور کانون به رای مجمع عمومی از کانون اخراج شدند

در آن ایام کانون در پی برگزاری شبهای آزادی و فرهنگ بود، و هیات دبیران کانون نیز در تماس با مقامات مسئول، در پی کسب اجازه بود

اما آن گروه با برگزاری چنین شبهایی مخالف بودند، و با اتکا بر تحلیل سیاسی و گروهی خویش تصمیم کانون را انحرافی و نادرست و بر خلاف مصالح ملی قلمداد می کردند، و طی بحثهای گوناگون در جلسات عمومی، به رغم رای و نظر اکثریت اعضا که تصمیم به برگزاری شبها گرفته بودند، می خواستند رای و نظر خود را تحمیل کنند. و به هر شکل و وسیله ای در پی آن بودند که شبهای کانون برگزار نشود، به همین سبب نیز مساله را از داخل کانون به روزنامه ها و ارگانهای سیاسی کشاندند. طی مقاله های متعددی به تخطئه کانون پرداختند. موضع آن را یک موضع سیاسی خاص القا کردند، و برچسبهایی بدان زدند که ضرورتی نمی بینم در اینجا از آنها یاد کنم، به ویژه که شرح و تفصیلش نیز بسیار است

سرانجام هیات دبیران، تعلیق عضویت گروه پنج نفره را اعلام کرد. اما مخالفتها در اینجا و آنجا همچنان ادامه یافت. و در پی آن حدود یکصد تن از اعضای کانون طی نامه ای خواستار برگزاری مجمع عمومی فوق العاده شدند تا به مساله رسیدگی شود

در مجمع عمومی، دو پیشنهاد درباره ی عضویت این گروه به هیات رئیسه مجمع ارائه شد. نخست پیشنهاد آقای محمد علی سپانلو بود که بر ادامه تعلیق به مدت 6 ماه تاکید داشت

دیگری پیشنهاد اخراج بود که از سوی شش تن از اعضا، از جمله این جانب، امضا شده بود

همراه با پیشنهاد اخراج، پیشنهاد دیگر ما نیز به تصویب رسید که ضمیمه پیشنهاد اخراج بود، و مساله ای اساسی را در بر داشت. و غرض اصلی من از یادآوری مختصر این ماجرا نیز طرح دوباره همان مساله اساسی است که در آن هنگام هنوز طرحی خام و مقدماتی بیش نبود، و دست کم در ذهن خود من چنین بود

در این پیشنهاد از مجمع عمومی درخواست شده بود که کمیسیونی تشکیل شود، و درباره این رویداد و نظایر آن تحقیق کند تا معلوم شود که چرا و چگونه عده ای نمی توانند عده ای دیگر، به ویژه مخالفان نظر خود را تحمل کنند، و به رای و نظر آنان احترام بگذارند. و حتی اگر اکثریت اعضای یک کانون دموکراتیک نیز به پیشنهادی رای دهند، و در پی اقدامی باشند، باز آن تصمیم را فاقد حقانیت و صلاحیت لازم می شمارند. و برای جلوگیری از آن چندان می کوشند که احتمالا به ستیز نیز بینجامد؟ آن هم تنها به این سبب که با رای و نظر و تحلیل و شاید مصلحت خود آنان مطابق نیست

مجمع عمومی کمیسیونی را مامور تحقیقی کرد که اینجانب نیز عضو آن بودم. این کمیسیون طی دو سه ماه، جلسه های تشکیل داد، و حاصل بحث، و جمعبندی بررسی خویش را به صورت چند مساله اساسی، توسط اینجانب به کانون گزارش داد که رئوس آن مطالب چنین است

الف – کمیسیون تنها طرح بیماری شناختی مساله را بر عهده ی خویش دانسته است، و در نتیجه به علت یابی موضوع نپرداخته است

ب – مساله عدم پذیرش و تحمل دیگری یک عارضه فرهنگی دیرینه در جامعه ماست، که فاقد تجربه نظام یافته ی دموکراتیک است

ج – این عارضه مشخصه کسانی است که خود را تنها حامل حقیقت مطلق می پندارند

د – وقتی کسی می پندارد کل حقیقت مطلق تنها با اوست، پس دیگری را که با او مخالف است طبعا بر باطل می انگارد

ه – حقیقت مطلق ایجاب می کند که باطل نفی و حذف شود، و حق برقرار بماند

و – از آنجا که تشخیص حق مطلق صرفا توسط من و گروه من صورت می گیرد، پس وسیله ی برقراری حق، و نحوه از بین بردن باطل ( یا دیگری ) نیز صرفا به تشخیص و مصلحت من و گروه من موکول و مجاز است

ز – روشهای ماکیاولیسیتی، توطئه، اپورتونیسم، هدف توجیه کننده وسیله است و … از دل چنین گرایش و تشخیص بر می آید

باری کار کمیسیون با گزارش به مجمع پایان گرفت. و ماجرای چندین ماهه خاتمه یافت. در حالی که خلجان ذهنی من، و مطمئنا بسیاری دیگر از یاران کانون، تازه آغاز شده بود
. . .

ادامه دارد

* * * *

شاید هنوز برای کسانی واضح نباشد که چرا من این مقدمه را می آورم و این موضوع چه ربطی دارد به وضعیت اسفناک شعر در ایران؟ خوب جواب آن را وقتی متن را کامل آوردم خواهید خواند، فقط لطفا روی این متن هایی که می آورم یک کم بیشتر فکر کنید

لطفا هر کسی که در این مورد متنی نوشته است به من اطلاع دهد که لینک آن را همراه متن های بعدی منتشر کنم

با احترام

سودارو
2006-01-15
دو و سیزده دقیقه ی صبح

January 14, 2006

من کجا هستم؟

تمام صبح عصبی و خشمی که درونم بود، یک خشم، آره یک خشم، من . . . چشم هام رو باز می کنم و هوای سرد شبی که برف باریده و امروز جمعه، روزی برای . . . صبح کتاب والت ویتمن را دستم می گیرم و می خوانم و می خوانم و یک باره نگاه می کنم به صفحه های خوانده شده و می گویم مهم نیست و باز هم می خوانم و آرام، آرام؟ نه آرام نمی شوم

من کجا هستم؟

هی صفحه ها را باز می کنم و حالم بد می شود و نمی دانم و این نمی دانم خیلی سخت است، کتاب های شعر از دستم می افتند و من آرام نمی شوم، وقتی نزدیک ظهر اصلاح می کنم و حوصله ندارم مو های بهم ریخته را شانه هم بزنم و فقط صورتم را ماساژ می دهم با یک عطر که نمی دانم اسم ش چیست و می آیم بیرون و خانه ی خواهرم خواهر زاده ها نشسته اند و ویروس جدیدی که این روز ها حالشان را بد کرده

من کی هستم؟

می ایستم و هر کسی هر چیزی که بگوید می گویم نه، نه اینکه فارسی بگویم، نه انگلیسی، دوست دارم به فرانسه و از توی بینی بگویم نه، یک چیزی می شود مثل نو، تو دماغی، خوشگل، این جوری نه گفتن را دوست دارم، امیر حسین را بغل می کنم و می ایستیم شیرینی ها را مزه مزه می کنیم و خیلی هم محل نمی دهیم که چه می گویند و برای خود مان خوش هستیم و من به هر سوالی می گویم نه

من اینجا چی کار می کنم؟

در باز می شود و اولین نفری که جلو می آید لبخند می زند و با لحجه می گوید: مصطفی؟ می گویم آری، لبخند می زنم و آن بار اولی که آمده بودند ایران برای شان عجیب بود وقتی می خواستیم روز اول خداحافظی کنیم من دستم را دراز کردم، و این بار برای من عجیب بود که رو بوسی هم کردیم. چهار سال پیش من خیلی صمیمانه آمده بودم و کلی با هم بودیم و امسال من چقدر خشک ایستاده بودم و مثل همیشه، یعنی مثل همیشه صورت دوست را نبوسیدم که فقط صورت های خیلی خاصی را می بوسم و . . . چهار سال پیش وقتی آمده بودند ایران من در آن اوج نا آرامی و امسال در این اوج آشفتگی و غم که وجودم را پر کرده
. . .
علی نبود. علی اوکلند مانده بود و بلیط های پرواز دوازده ساعتی – یا بیشتر؟ - نیوزلند به ایران را کنسل کرده بود و من . . . چرا من با هر کی خیلی رفیق می شوم یا اسم ش علی است یا مهدی؟ چرا من با هر کی رفیق می شوم آشفته ترین است در جمع . . . من
. . .

من چی کار دارم می کنم؟

همین جوری خودم را سر گرم می کنم با کار های کوچک، با لبخند های کوچک، با ایستادن، یعنی هی ایستادن و هیچ جا آرام نگرفتن در آپارتمان دویست و . . . دویست و چند متری؟ این اتاق پذیرایی چند متری است؟ چه اهمیتی دارد؟ برای پسر جوان کروات زده مهم است – من هیچ وقت لباس رسمی نمی پوشم، همین جین همیشه ام را پوشیده بودم با یکی از پیراهن اسپرت همیشه را – توی نیوزلند خانه می سازد و مهم است برایش که این چه جوری و آن . . . نگاه می کنم و فکر می کنم یعنی چند سال بعد از اینکه از ایران، یعنی اگر از ایران رفتی، این شکلی می شوی؟ کاملا قیافه ای که عوض شده، کاملا عوض شده
. . .

کجا؟

هی اصرار دارند که من انگلیسی حرف بزنم و من هی سر بالا جواب می دهم و . . . بابا جان دوست ندارم انگلیسی حرف بزنم، حرف خجالت و این چیز ها هم نیست – خیلی آدم باید چیز باشد که نفهمد من با کسی نه رو در وایستی دارم نه احترام حالیم می شه – دوست ندارم، مثل آن . . . دوباره بال بال می زنم به یک سال قشنگ، چند . . .؟ نمی دانم چند سال پیش، همان سالی که آخرین بار خانه شان بودیم و همین اصرار که انگلیسی حرف بزنید و من . . . فقط وقتی توی دریا برای شنا رفته بودیم و دور بودیم من شروع کردم همه اش انگلیسی بلغور کردن و شایسته خندید که توی ذهنت انگلیسی است و الان . . . همین تابستان رفتند، ادمونتون؟ نمی دانم، یکی از شهر های کانادا، رفتند و همه می روند

همه می روند

مهندس را می بینم و دوباره ایرلند توی ذهنم زنده می شود و فکر می کنم به کورک، جایی که جویس هم آن جا درس هایش را بلغور کرده و لابد فکر می کرده این روز های ملالت بار . . . توی همان روز ها نشسته و دوبلینی ها را نوشته و فکر کن نه توی ایرلند، نه تو امریکا و نه هیچ جای دیگه ای کسی حاضر نشه کتاب رو چاپ کنه که خطر ناکه آقا جان، که
. . .

همه می روند

می آیم خانه خودم را می اندازم روی تخت و سنگین می خوابم و آرام و خواب هایی می بینم که هیچ کدام یادم نمی ماند

با تلفن رونالد بیدار می شوم. بیدار می شوم و بین کتاب های خودم هستم نه در دنیایی که با دوربین هی از آن عکس بگیرند و با پالم چیزی پخش کنند که بخندی، با لپ تاپی که بی خودی روشن مانده . . . چشم هایم را باز می کنم و توی دنیای خودم هستم، بین کاغذ ها و سی دی ها و بهم ریختگی اتاقی که فقط وقتی مهمان داشته باشی مرتب می شود و این فکر که . . . همیشه وقتی خیلی خل می شوم یاد همان شبی می افتم که تو برگشتی و گفتی همه اش همین بود؟ برای همین یک ربع مقدمه چیدی؟

گفتی مصطفی من تو رو همون جوری که هستی قبول کردم، همون جوری که هستی

و من امروز خل بودم. خیلی خل بودم

من

. . .

می دونی؛ دلم می خواهد بغلم کنی و من همین جوری آروم، یعنی آروم، بلرزم و گریه کنم و . . . و خلاص شم، از همه این ها خلاص شم

سودارو
2006-01-13
یازده و پنجاه و هفت دقیقه ی شب

January 13, 2006

نخستین غزلی که از من چاپ شد ( منظورم غزل در حال و هوای تازه ای است که راهی در غزل امروز گشود) این عزل بود. در مجله ی فردوسی، سال 47 – شماره اش را به یاد ندارم ! – این غزل بعد ها و به فاصله ی سه، چهار ماه مورد استقبال دوستان ! قرار گرفت و شاید بتوانم نزدیک به صد غزل را که در اقتفای مستقیم یا غیر مستقیم این غزل سروده شده بود، به یاد بیاورم. ارزش این غزل چه به عنوان نقطه عطفی در غزلهای این شاعر و چه به عنوان عنصری موثر در شاعران دیگر می تواند همچنان محفوظ بماند

حسین منزوی

لبت صریح ترین آیه شکوفایی ست
و چشم هایت شعر سیاه گویایی ست
چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قله های مه آلود، محو و رویایی ست
چگونه وصف کنم هیات غریب ترا
که در کمال ظرافت کمال والایی ست
تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو و بهت من تماشایی ست
در آسمانه دریای دیدگان تو، شرم
گشوده بال تر از مرغکان دریایی ست
شمیم وحشی گیسوی کولی ات نازم
که خوابناک تر از عطر های صحرایی ست
مجال بوسه به لب های خویشتن بدهیم
که این بلیغ ترین مبحث شناسایی ست

*

نمی شود به فراموشی ات سپرد و گذاشت
چنین که یاد تو زود آشنا و هر جایی ست
تو باری – اینک از اوج بی نیازی خود
، که چون غریبی من مبهم و معمایی ست
پناه غربت غمناک دستهایی باش
که دردناک ترین ساقه های تنهایی ست

حسین منزوی

یک بار در بحثی که راه افتاده بود در کارگاه ادبیات، سید مهدی موسوی از حسین منزوی به عنوان بهترین شاعر این چند دهه ی گذشته نام برد، من هم دنبال این بودم که بدانم این حسین منزوی کیست، کتاب از ترمه و تغزل را یافتم که منتخبی است از اشعار حسین منزوی، دو روزی است سرگرم خواندن این کتاب هستم، دیروز بخشی از یک شعر و امروز یک عزل کامل از این شاعر را گذاشتم اینجا، خواندن اشعار منزوی یک بهانه است برای من تا به این سوال خوب فکر کنم که چرا شعر امروز ایران در بین مردم خواستگاه ندارد، ببینید منظورم این است که صدای کسانی مثل اخوان ثالث و احمد شاملو به خانه های مردم می رفته است، هنوز که هنوز است این اشعار زنده هستند، حالا گیرم در صدای فرهاد که حداقل بین هم نسل های من محبوبیت فراگیری دارد، یا در فروغ که هر کسی را می شناسم یک نسخه از دیوانش را عزیز می داند یا سهراب که هنوز هم می درخشد و . . . می خواهم بدانم چه شده است که وقتی من یکی از بهترین مجموعه های غزل معاصر را می آورم خانه – این ها را فقط به خاطر شما چاپ می کنم، از مهدی موسوی – توی خانه به آن ها می خندند، می خواهم بدانم کتاب هایی که توقیف نمی شوند و چاپ می شوند چرا بازار ندارند؟ می خواهم بدانم چرا شعر امروز ایران به شدت بومی است و علایق انسان گرایی و یا بهتر بگویم، جهانی در خود ندارد؟

بگذارید سوال هایم را دسته بندی کنم

اول – چرا بازار کتاب های شعر در ایران نا امید کننده شده است؟ چرا مردم کتاب های شعر را نمی خرند؟ چرا تیراژ کتاب های شعر شده است هزار و دویست تا که آن را هم باید مجانی پخش کرد که شاید خوانده شود، چرا؟

دوم – چرا ما مجله ای که ریشه دوانده باشد در باره ی شعر نداریم؟ می گویید سانسور است و توقیف، خوب این اینترنت کوفتی چه می کند؟ یک مانیها داریم و یک مجله ی شعر، آن ها موفق محسوب می شوند؟

سوم – چرا نقد شعر یا بهتر بگویم، منتقد حرفه ای شعر نداریم؟ این سوال خیلی کلی تر است، اول چرا ما نقد ادبی را در ایران نداریم؟ دوم اینکه چرا اینقدر مقاله نویسی در ایران در زمینه ی ادبیات عقب افتاده تر از کشور های دیگر است؟ مثلا ما در مقابل سنت تقریبا سیصد ساله ی مقالات ادبی در کشور انگلستان اصلا حرفی برای گفتن نداریم، چرا؟

چهارم – چرا ما شاعر حرفه ای در ایران انگشت شمار داریم؟ چرا همان ها هم مهجور مانده اند؟

همین الان هم می توانم درباره ی هر کدام از این سوال ها چند صفحه ای جواب بنویسم، ولی می خواهم بخوانم، بخوانم و ببینم چه می شود، به مرور زمان، این بحث ها را سعی می کنم در وبلاگ بیاورم، از شنیدن جواب های دیگران هم خوشحال می شوم، هر چند تجربه ثابت کرده به این بحث ها کسی محل هم نمی دهد، حداکثر لطفی که بشود خوانده شدن آن ها است و همین، یعنی جواب دارند، از خوانندگان همین صفحه آقای معروفی و آقای موسوی و آقای ناظم و آقای جاوید می توانند جواب های خوبی به این سوال ها بدهند، سوال این است که جواب می دهند یا نه؟ یعنی این سوال ها اصلا مهم هستند یا نه؟

پیوست: برای روشن شدن مطلب شروع می کنم به یک کار، مرحوم محمد مختاری یک کتاب دارند به اسم انسان در شعر معاصر، یک مقدمه ی زیبا دارد این کتاب، آن مقدمه را خلاصه می کنم و با توضیحاتی که اضافه می کنم می آورم اینجا – البته عجله نداشته باشید، من خیلی وقت آزاد کم دارم، ولی می آورم و می خوانیم و ببینیم چه می شود

سودارو
2006-01-13
دوازده و سی و نه دقیقه ی شب

دیروز چند تا لینک اضافه کردم، اول فارسی تایپ کردم، ولی به خطوط چینی نشان می داد، عوض کردم و لاتین تایپ کردم، ضمنا تمام لینک های بلاگ رولینگ وبلاگ فارسی را در وبلاگ انگلیسی هم گذاشته اند، وبلاگ انگلیسی هم به روز است

January 12, 2006

وقتی تو باز می گردی
کوچک ترین ستاره چشمم خورشید است
و اشتیاق لمس تو شاید
، شرم قدیم دستهایم را
مغلوب می کند
وقتی تو باز می گردی
. . .

حسین منزوی

وقتی تو . . . آخرین بار در تصویر شوم شب برگشتم و به صورتت نگاه کردم که می خندید و وقتی دست تکان دادی و نگاهم کردی که نه، دست نمی دهم، که این شب مال شهر دیوانه است و آدم ها . . . همه شان ترسناک و رفتی و من در خیال شادی از یک دیدار برگشتم و تو از پله های زیر گذر رد شدی و من به سمت تاکسی ای رفتم که به دانشگاه می رفت و تو . . . آخرین بار شب بود و هوا هم سرد نبود و من فکر می کردم که چقدر خوب است هم را دیده ایم، آخرین بار شبی بود که گذشته است، دیگر فقط خاطره است، فقط خاطره
. . .

وقتی تو نیستی
شادی کلام نامفهومی است
و دوستت می دارم رازی است
که در میان حنجره ام دق می کند
وقتی تو نیستی
من فکر می کنم تو
آنقدر مهربانی
که توپ های کوچک بازی
تصویر های صامت دیوار
و اجتماع شیشه ای فنجان ها، حتا
از دوری تو رنج می برند
و من چگونه بی تو نگیرد دلم؟
اینجا که ساعت و
آیینه و
هوا
به تو معتادند
و انعکاس لهجه شیرینت
هر لحظه زیر سقف شیفتگی هایم
می پیچد
. . .

حسین منزوی

این شب تنها ست. این شب درون من تنها ست. دلم را خوش می کنم به ذهنم که تا ذهن تو پرواز می کند که الان ساعت ده و نیم شب شده و تو لابد نشسته ای توی اتاقت روی تخت و همان جور سرت پایین است و داری فکر می کنی و لابد یک کتاب هم رو به رویت باز باشد و سر تکان می دهی و چشم هایت را می بندی، مثل تمام وقت هایی که درد داری، یک پیرهن سپید پوشیده ای و شلواری شاید آبی، نشسته ای و مو هایت دسته کرده ای و از پشت بسته ای و بیرون نیست که مقنعه بخواهد یا شال، نشسته ای و چشم هایت بسته است، مثل تمام وقت هایی که درد داری، نمی لرزی، داری فکر می کنی، شاید به . . . دلم خوش است به همین دیدن ها و به هی شب که می شود بیدار ت کنم و یک موضوع بی اهمیت را بگم و آخر سر، مثل همان شب که اینقدر بی خودی از خواب بیدارت کردم که گفتی مصطفی تو رو به خدا بذار بخوابم و من . . . آن شب از نیمه شب گذشته بود و من گیج بودم و وقتی می خواستم بخوابم، نمی دانم چرا، ولی هی بیدارت می کردم، هی
. . .

دلم خوش است به همین ها، وقتی که تو نیستی نشسته ام امروز و اینجا هی دارم یک آهنگ از استینگ گوش می کنم، فارسی ش می شه: دیوونه ی تو شدم، و من . . . هی گوش می کنم و هی می گذارم تکرار بشه و وقتی که تو نیستی . . . فقط سرم رو که تو کتاب ها فرو می کنم چشم ها آرام می شوند و دیگر سردی دنیا نیست و . . . امروز امیر حسن بغل م بود، مهمان داشتیم و من ایستاده بودم و امیر حسین بغلم بود و آرام بود و همین جوری دستم را گرفته بود توی انگشت های کوچک دست کوچک ش و چقدر دست ش گرم بود و من سرد، مثل همیشه سرد، مثل تمام وقت هایی که . . . داره برف می آد، یک برف قشنگ، خواهر زاده هایم اینقدر خوشحال شدند از برف، بالا و پایین می پریدند که برف می آد، برف، ، آهای برف
. . .

آره برف، برف، برف، برف من رو یاد یک چیز می اندازه، یاد تنها روزی که می خواستم خودم رو
. . .

شب – ده و سی و پنج دقیقه ی شب

* * * *

یعنی . . . مثلا عید است. عید قربان. صبح است. صبح و . . . ردیف دارو های چیده شده برای یک سرما خوردگی که دیشب واقعا گفت من وجود دارم، رفتم دکتر – یعنی عمو، دکتر های دیگر شهر را اصلا حوصله شان را ندارم، دفترچه ی بیمه ام را باز کردم و خواندم که آخرین نسخه مال اسفند ِ سال گذشته بود که . . . مامان می گفت خوب خودت دارو می خوردی همه ش، من، من آمدم بیرون، هوا سرد بود و آدم ها مثل همیشه سایه بودند و من دستکش هام رو دستم گرفتم و ترافیک بود احمد آباد، ترافیک بود توی خیابان راهنمایی، ترافیک بود خیابان سناباد، من . . . مامان نمی داند چقدر متنفر شده ام از بیمارستان، از دکتر ها، از دارو ها . . . یعنی هی همه اش دارم اذیت می شوم وقتی نزدیک می شوم به یک بیمارستان، به . . . دایی یک بار نامه نوشته بود به من که وقتی کسی اینجا – سویس – تصادف بکنه، روی خانواده ش کار روان شناسی می کنند که . . . که مثل من نشوند، بعد از این همه سال . . . خوب من با کتاب های پزشکی بزرگ شدم، من همیشه . . . دوست ندارم، دوست ندارم فکر کنم

امروز مثلا عید است. صبح دو تا میل خواندم یکی از یکی بد تر. صبح آف لاین داشتم یکی از یکی . . . آهنگ گوش می کنم، گوش می کنم و آرام نمی شوم و دو روز است که نتوانسته ام درس بخوانم و امروز حتما باید یک کاری بکنم که . . . آره، منفور ترین دو هفته ی سال در پیش است، امتحان های پایان ترم، مزخرف، احمقانه، گند
. . .

دلم دارد برایت پرواز می کند، که
. . .

یادت هست؟ آن پارک خلوت دور از خیابان که نشستیم و . . . من رو یاد تصویر محوی می اندازه امشب از آرامش، آرامش که در نبود تو نیست، نه، نیست

. . .

* * * *

ممنون از لینک های تان

http://oblomof.blogfa.com/

http://kamikazeh.blogspot.com/

یعنی فقط خندیدم، ساعت دو و هشت دقیقه ی صبح می خواندم و کلی خندیدم، اگر مثل من دانشجو باشید کلی همزاد پنداری می کنید با این بلاگ، ممنون پسری

http://aminam.blogfa.com/

این وبلاگ ذهن منو بسته، امروز کشف ش کردم و شروع کردم به خواندن و باید بروم آرشیو ش را هم بگیرم، یعنی خیلی ذهنم رو بهم ریخت – بهم ریخت واژه ای که می خوام نیست، نمی دونم از چه واژه ای استفاده کنم

http://861.blogfa.com/


سودارو
2006-01-11

جایی در میان یک شهر غریب

January 10, 2006

این شب چراغ های روشن دارد. یعنی همه ی شب ها چراغ های روشن دارد، آنقدر روشن که چشم ها را می زند وقتی به مانیتور نگاه می کنی و توی ذهن ت هزار تا چیز احمقانه دارد چرخ می خورد. این شب، یعنی این شب ها همه شان تصویر مزخرفی از تمام روز ها هستند – شعر شکسپیر را تایپ می کنم، منتشر می کنم توی بلاگ انگلیسی، کی می خواند؟ - شب ها . . . یعنی تمام شب ها، یعنی همین امشب که من حالم خوب نیست و مجبورم چراغ را خاموش کنم تا چشم هایم آرام شود و می ترسم، بیرون که می روم می ترسم، مثل دیشب که توی یک پارک خلوت توی یک ناکجا آباد وقتی یک نفر از دور می آمد، زیر لب گفتم از آدم ها می ترسم، و برگشتی و به صورتم نگاه کردی – چقدر خوب است وقتی به صورتم نگاه می کنی – و گفتی از آدم ها می ترسی؟

گفتم آره، یعنی سرم را تکان دادم که یعنی آره

گفتی همه ی آدم ها ترسناک اند

همین جوری نشسته بودیم، یعنی تو می گفتی کلاس ت دیر می شه و من نشسته بودم و هوا خوب بود، هوا مثل بهار خوب بود و من وقتی دستم را گرفته بودی حالم خوب بود و همه چیز، همه چیز آرام بود

دست هایت گرم بود

من امشب نشسته ام اینجا و حالم خوب نیست، حالم اصلا خوب نیست، با کتاب هایم دعوایم شد صبح، صبح حالم از همه چیز بهم می خورد، امشب نشستم و بعد از هفته ها تلویزیون نگاه کردم، امشب نشستم و همین جور که برره نگاه می کردم فکر کردم، یعنی به هیچ چیزی فکر نکردم، اصلا دلم نمی خواست فکر کنم، دلم می خواست سرم را می گذاشت روی بالشت و همه ی این ها یک خواب بود، یعنی همه ی این زندگی لعنتی یک خواب بود، دلم می خواست چشم هایم را می بستم و . . . اون روز هنوز جلوی چشم هام داره می درخشه، چرا الان یاد اون روز افتادم؟ یک عید بود، عید فطر یا یک عید دیگه، یکی از این روز ها که مردم باید توش شاد و خوشحال و خوب باشند و من خوب نبودم، رفته بودم پارک ملت، نشسته بودم، چند سال پیش بود؟ هنوز هیچکی رو نمی شناختم، یک کم امیر را می شناختم و یک کم افسانه رو و هیچ کس دیگه ای هنوز نبود، همون سال هایی که آدم کم کم شروع می کنه به نگاه کردن به دور و برش و من چقدر دلتنگ بودم

دلتنگ روز هایی که از من می دزدیدند، یعنی منظورم اینه که از من می دزدیدند، روز هایی که همه اش اذیت بودم، توی دبیرستان مزخرف بود، سال هایی بود که اصلا دلم نمی خواد به اون ها فکر کنم و توی خیابون . . . تو خیابان می ترسیدم راه بروم، از دختر ها می ترسیدم، دختر ها . . . هیچ وقت دنبال دختر توی خیابان ها نافتادم، از این کار متنفر بودم، یعنی منظورم اینه که متنفر بودم، یک بار با یکی از بچه های کلاس دست به یقه شدم فقط برای حرف مزخرفی که به یک دختر زد، شاید . . . شاید . . . کسی می فهمه وقتی توی خیابون راه می ری و متلک می شنوی از دختر ها یعنی چی؟ من می فهمم، من تمام اون سال ها می ترسیدم، از خیابان و آدم هاش می ترسیدم، هیچ وقت دنبال سکس نبودم – هنوز هم . . . نمی دونید چقدر غمگین می شم، وقتی یک نفر رو می بوسم، یا دست کسی را می گیرم، اونقدر غمگین می شم که . . . وقتی کسی رو بغل می کنم خرد می شم، یعنی واقعا خرد می شم – دنبال سکس نبودم و از اینکه آدم ها به من مثل یک تصویر سکسی نگاه می کردند، چون رنگ پوستم سفیده؟ شاید چون به قول یک نفری لب های خواستنی دارم؟ یا چشم هایی که . . . شاید چون همیشه عادت داشتم از پسر های دبیرستان بشنوم که قیافه ی من اون ها رو یاد یک نفری می اندازه . . . که . . . که هنوز هم مفهوم زیبایی تن رو نمی تونم درک کنم، که هنوز هم وقتی می گن فلان دختر چقدر خوشگله باید نگاه کنم و نفهمم که کجای این دختر زیبا ست؟ نفهمم که . . . از اون تصویر سکسی توی ذهن آدم ها حالم بهم می خورد، حالم بهم می خورد و توی خیابان . . . توی خیابان نروی، یعنی توی خانه بپوسی؟

اون روز عید رفته بودم پارک ملت و برای خودم راه می رفتم، خلوت بود، خلوت بود و ساکت و من دلم می خواست کسی باشه که برام لبخند بزنه نه کسی که لب هاش رو برام غنچه کنه، کسی باشه که سعی کنه منو درک کنه، نه کسی که به من نگاه کنه و بگه من باور نمی کنم تو تا حالا سکس نداشتی، دلم . . . راه می رفتم و یک نامه نوشتم که هیچ وقت پست نشد و هنوز دارم ش و نوشتم و راه رفتم و چقدر امشب، یعنی چقدر امشب شبیه به اون روز شده، فقط من اون روز ها آدم بهتری بودم، مثل الان گند نشده بودم که
. . .

توی پارک دو تا دختر بودند، دو تا دختر که می خندیدند، با صدای خیلی بلند قهقهه می زدند، من همین جوری راه می رفتم و از دور، همین جوری – خیابان های پارک رو یاد داشتم اون روز ها – طوری می رفتم که هی از نزدیک شون رد شم و خنده هاشون، می دونی، به خنده هاشون حسودیم می شد، خیلی حسودیم می شد

می دونی، دیشب توی پارک خیلی خوب بود، یعنی وقتی تو حالت بهتر بود و من هم می خندیدم و دستم رو گرفته بودی و من حتا می ترسیدم که دستت رو بگیرم، که از آدم ها می ترسم، که می ترسیدم، که خواهم ترسید، که
. . .

امشب دلم گرفته، چراغ ها اذیتم می کنند، چراغ ها واقعی نیستند، چراغ ها مثل خیابان راهنمایی شدند، که شب ها که می خوام برگردم خانه می ترسم، تند تند راه می رم که دور بشم، که تمام خیابان و آدم ها ش دارن دروغ می گن، دیشب که بر می گشتم خانه و مو های پسر ها و لباس های دختر ها را نگاه می کردم همه چیز مثل یک کابوس بود، کابوسی که من توش غرق شدم، توش دارم می لرزم، کابوسی که تمام نمی شه، که
. . .

نمی دانم، شاید اگر صبح میل ت را نمی خواندم حالم بهتر می شد، شاید اگر آن جواب را نمی دادم، نمی دانم می فهمید وقتی از تان شرط می گیرم – و شاید تنها شرط – که هر وقت که لازم دیدین منو ول کنید و برین و پشت سر تون رو هم نگاه نکنید و قبول می کنین و . . . و بعد وقتی که می روید، من خوشحال می شم، می دونید چرا؟ چون فهمیدین که این موجود احمق گرم نیست، این موجود اونقدر خله که ارزشش رو نداره، نمی دونم چی شده که خودم که از دست خودم خسته می شم نمی گذارم برم، نمی دونم

من نمی دونم و تو . . . دلم تنگ می شه و دارم فکر می کنم که تو الان داری به چی فکر می کنی و برات می نویسم که اگر اون رو نمی تونی از ذهنت بیرون کنی، که اگر اونقدر دوستش داری، یعنی هنوز اینقدر دوست ش داری . . . این روز ها همه اش برایت میل می زنم که چقدر ذهنم بهم ریخته و چقدر همه چیز داغون شده تو من و چقدر من خل شده ام این روز ها و . . . می دانی، هیچ کس نمی داند، هیچ کسی نمی داند

و تنها کسی که می دانست، دور است

دور تر از تمام دست های تمام آدم ها

و آدم ها، آدم ها . . . شب که می شود نور چراغ ها چشم هایم را می زند، خیلی بد چشم هایم را می زند
. . .

می دونی، من . . . من . . . من چقدر توی این شب وقتی حالم اینقدر بده تنها چیزی که دارم بهش فکر می کنم، یعنی واقعا دارم بهش فکر می کنم و خیال نیست که اینه چقدر تو رو . . . دوستت دارم، می دونی، یعنی دوستت دارم، می دونی وقتی اون دسته مو ت رو می انداختی روی صورتت خیلی خوب بود، من به اون دسته مو که از مقنعه ت می افتاد روی صورتت عادت کرده بودم و . . . به مدل جدید مو هات هم عادت می کنم، یعنی اگه ببینمت، یعنی اگه بشه باز هم ببینمت، می دونی مو هات رو وقتی از پشت می بندی دوست دارم، وقتی دسته می شه مو هات، نه مثل مو های بقیه صاف و مرتب و شونه زده، که مو هایی که از بهم ریختگی درونت پر شدن، یعنی مو هایی که نشون می دن تو درونت چی می گذره، دسته شدن و من
. . .

من
. . .


سودارو
2006-01-09
نه و چهل و سه دقیقه ی یک شب

برام دعا می کنی؟

January 09, 2006


امروز فقط چند تا لینک، وبلاگ انگلیسی هم به روز است

http://soodarooinlove.blogspot.com

* * * *

معصوم پنجم، یا حدیث مرده بر دار کردن آن سوار که خواهد آمد

اثر مرحوم هوشنگ گلشیری

یک بار سال ها پیش چاپ شد و از همان موقع توقیف است، چقدر خوشحال شدم که کتاب روی نت آمده است، آن را بخوانید، یعنی اگر توانستید بخوانید، فوق العاده است کتاب، یک تجربه ی زبانی توپ که خوب، فکر کنم چون سخت تر از شازده احتجاب نوشته شده است یک مقدار مشکل داشته باشید، ولی سعی خودتان را حتما بکنید

http://www.sardouzami.com/digaran1/masum-e%20panjom.pdf


این جا را برای فیلتر و مبارزه با آن ببینید

http://www.nourizadeh.com/archives/pdf/Anti-Filtering[2].pdf

بوتیمار، شعر امروز ِ مازندران؛ فقط یک کم حجم وبلاگ بالا است، تحمل داشته باشید

http://botimar.blogfa.com/

وبلاگ جدید آقای احمد قابل، ظاهرا مقیم اجباری ِ مشهد هم شده اند، مبارک باشد، بحث های شان در مورد نماز، روابط دختر و پسر پیش از ازدواج و خود ارضایی جالب بود، توصیه می کنم برای کسانی که فکر می کنند هنوز خدا نمرده است که این وبلاگ را بخوانند، به زودی لینک این وبلاگ را هم خواهم گذاشت

http://www.ghabel.persianblog.com/

این وبلاگ منتقد ها هم قرار است به زودی به کار بافتد، امیدوارم الان که لینک ش را چک می کنید، وبلاگ به راه افتاده باشد

http://montaghedha.blogfa.com/

وبلاگ آدمیزاد ها هم قشنگ بود، امیدوارم ادامه دار باشد

http://www.adamizadha.blogspot.com/

این هم بخشی از کتاب گفتگو با دوربین آقای گلستان که این روز ها صدای خیلی ها را در آورده، خوب خیلی ها عادت ندارند که زندگی کبک گونه شان از برف خارج شود، چرا از زندگی های شیشه ای می ترسید و وارد دنیای فرهنگ می شوید؟

http://www.vajehmagazine.com/ebrahim-golestan.php

این را هم خیلی دوست دارم، چند وقت است که می خواهم لینک ش را بگذارم توی لینک ها؟ نمی دانم

http://www.deltangestan.com/

این عکس ها را هم ببینید و بعد . . . شاید چشم ها پر از اشک شوند، شاید هم هیچ اتفاقی نافتد

http://www.kosoof.com/archive/2006/Jan/%205/367.php

و تو . . . تو . . . تو هر روز قشنگ تر می شوی بانو

http://tighmahi.blogspot.com/

January 08, 2006



می گم یک ساعت برای خودم و از ماشین پیاده می شم و موسیقی پاپ فارسی از من دور می شه و من می افتم یک جایی بین آدم هایی که دارند از خیابان رد می شوند، چهار راه دکترا، سر بر می گردانم و دوست را نگاه می کنم که منتظر است چراغ عوض شود و گاز بدهد و دیر ش شده و چقدر ترافیک مزخرف آزار دهنده بود توی راه که می آمدیم . . . دانشگاه نقش جدایی بود. آخرین بار ایستادن در صفی که شلوغ هم نبود، آخرین بار فرم را تحویل دادن، آخرین شانزده واحد را گرفتن، آخرین بار نگران این بودن که فلان استاد برای فلان ساعت . . . . نه، هیچ وقت برای تداخل داشتن درس ها نگران نبودم

سرم را بالا می آورم و یک نگاه سریع به کتاب های پشت ویترین می اندازم و می روم داخل، کتابفروشی امام شلوغ است، دلم می خواست تنها نمی آمدم، تمام راه دلم می خواست کسی، یعنی یک کسی، یعنی خود تو همراهم بودی، وقتی تو نمی توانی همراهم باشی هیچ کس دیگری نمی تواند همراهم باشد

هیچ کس دیگری

چرخ می خورم و کتاب های فلسفی که آرام توی قفسه ها تپیده اند، شلوغ است، می خواهم بروم آن سمت کتاب فروشی، جای کتاب های ادبی، این پا و آن پا می کنم، متوجه نمی شود، مثل همیشه که گیج هستم به فرانسه می گم ببخشید و با دست کنارش می زنم و می روم و کتاب های ادبی هم آرامم نمی کند

چرخ می خورم و قفسه ی کتاب های شعر، ته مغازه، کتاب را چنگ می زنم، گریز آهوانه 2، چشم هایم . . . جشنواره ای که چقدر دوست داشتم بروم، و تمام آن روز لعنتی . . . فکر نکن، مصطفی فکر نکن، کتاب را نگاه می کنم و اسم سامره هست، اسم تو نیست، اسم محمد هم نیست، چرا؟ ورق می زنم، یعنی چه؟ مگه مهدی تمام کار جشنواره را نکرده بود؟ یعنی یک جای کتاب هم نباید اسم سید مهدی موسوی باشد؟ یعنی چون کتاب هایش را توقیف می کنید به خودتان حق می دهید اسم ش را هم توقیف کنید؟


کتاب را روی سینه ام، یک جایی نزدیک قلبم نگه می دارم و کتاب کناری اش چشم هایم را خوشحال می کند، از ترمه و تغزل، گزینه ی اشعار ِ حسین منزوی، صورت مهدی می آید جلوی هر دو تا چشم هام که کلی برام حرف زد که این گزیده ی اشعار ها چرا به درد نمی خوره و اون روز حرف نصرت رحمانی بود و امروز . . . آقای موسوی کتاب هایش پیدا نمی شود، چی کار کنم خوب؟ کتاب را بر می دارم و چرخ می خورم و یک گوشه سفر به خانه ی آزاد شده را می بینم و اینکه چقدر دوست داشتم کتاب را داشته باشم، سفرنامه ی ابراهیم نبوی از حج، بر می دارم و کتاب ها را حساب می کنم و بیرون، هوا گرم تر شده است، پاکت کتاب ها را دوست دارم، می دانم تا کنکور لعنتی کتاب ها می افتد گوشه ی قفسه، کتاب داشتن را دوست دارم، به درک، بذار کتاب های فارسی ِ خوشگل بخرم

و می خرم، دنیای سوفی را بالاخره می خرم از نشر قلم، کتاب خوشگل، یک رمان ششصد صفحه ای از تاریخ فلسفه، چاپ هفتم، پاکت دوم کتاب، راه می روم و توی کتابفروشی جهاد ورشکست می شوم، سنت و مدرنیته ی دکتر صادق زیبا کلام را می خرم و فقط پول خرد دارم برای تاکسی، بر می گردم خانه مامان می گوید چرا پول در می آوری همه اش را کتاب می خری؟ چرا پس انداز نمی کنی؟

مامان نمی داند چقدر عذاب آور است بخواهی رمان بنویسی و توی فلسفه و روان شناسی و جامعه شناسی و اسطوره شناسی و نشانه شناسی و سمبل ها کم بیاوری

می دانی، آدم ها فکر می کنند رمان نوشتن ساده است
. . .
ساده اند

چند تا کتاب باید بخوانم که آن چیزی را که می خواهم پیدا کنم؟ چند تا کتاب؟

نمی دانم، فقط می دانم جیمز جویس اصلا عجله نداشت بنویسد، تصویر هنرمند در جوانی را فکر کنم در هشت سال نوشت و یولیسس را در سیزده سال، من چی بیشتر از جویس دارم که بخواهم عجله کنم؟ هزار تا سوال دارم وقتی می شینم به فکر کردن، و چقدر آرام می نویسم، چقدر خونسرد
. . .


گریز آهوانه دو
آثار برگزیده ی دومین جشنواره ی شعر رضوی
جهاد دانشگاهی مشهد – 2200 نسخه – 176 صفحه – 1300 تومان – چاپ اول، 1384 – مشهد
فقط دم گوشتان می گویم که مقدمه ی دکتر هادی منوری را نخوانید، اسفناک بود

از ترمه و تغزل
برگزیده ی شعر: حسین منزوی
انتشارات روزبهان – 304 صفحه – چاپ سوم – 1384 – 2200 نسخه – 1700 تومان

* * * *

برای بچه های کلاس

ببینید صادق می خواهد یک فیلم مستند درباره ی ورودی های 81 ادبیات انگلیسی دانشگاه، یعنی ما ها بسازد، برنامه ریزی هایش تقریبا کامل شده و داره نهایی می شه، من الان دارم اینجا می گم که خبر داشته باشین و اگر کسی اعتراضی داره همین الان بیاد به خود صادق و یا به من بگه، اگه نه فردا که دوربین اومد تو دانشگاه بر نگردین بگین من خوشم نمی آید و از من نگیر و از این حرف ها، الان وقت هست، اگر کسی مخالفتی دارد اعلام کند. ضمنا فیلم برای خود مان می ماند، قرار نیست جشنواره ای باشد و این ور و آن ور نشان داده شود، یک کار تجربی است برای خود بچه ها، امیدوارم همکاری کنید، تا جایی که من می دانم تقریبا همه ی پسر ها موافق هستند، مانده اند خانوم ها که نظر شان را اعلام کنند

منتظریم

* * * *

این وبلاگ رو از خوابگرد لینک گرفتم و کلی جالب بود، موفق باشند و باز هم همین جوری خوشگل بنویسند، یک نگاهکی باندازید، فقط کاش فونت بلاگ یک کم بزرگ تر بود

http://www.gharatgar.blogfa.com/


سودارو
2006-01-07
ده و چهل و هفت دقیقه ی شب

January 07, 2006

تنهایی خانه را دوست ندارم، وقتی هم که مهمان داشته باشیم تحمل سر و صدا را ندارم، مثل الان که تمام عصر فکر می کردم کاش خواهرزاده هایم دور و برم بودند و الان . . . نشسته ام و توی تاریک روشن اتاق دارم آهنگ های تکراری گوش می کنم، که . . . امروز مال یک فیلم بود، چه کسی از ویرجینیا ولف می ترسد؟ از کی فیلم روی هاردم خر و پف می کرد و الان . . . امروز هی تکه تکه نگاهش می کنم و فکر می کنم چه جوری اینقدر پشت سر هم می توانند مست کنند و تلو تلو بخورن و باز هم لیوان هایشان را پر کنند و . . . نگاه می کنم و از فیلم اتاقم بوی سیگار می گیرد، دوست ندارم، دوست داشتم یک فیلم ساده نگاه می کردم، فکر . . . امروز که توی اتاقم نشسته بودم، بعد از ظهر بود و داشتم فکر می کردم چه کاری مانده برای انجام دادن و بعد یک دفعه ای فکر کردم که الان اگه از خودم جدا شوم و بشینم به تماشای خودم چه شکلی هستم؟ نمی توانستم خودم را بشناسم، می دانی، همیشه دوست داشتم موهایم را بلند کنم، پیش دانشگاهی که بودم موهایم را از پشت می بستم، آخرین امتحان را که دادم رفتم مو هایم را کوتاه کردم، همیشه فکر می کنم کاش موهایم را کوتاه نکرده بودم، همیشه . . . هیچ وقت دوباره حوصله ی بلند کردن موهایم را نداشتم، هیچ وقت . . . دیروز دو تا کتاب قرض گرفتم مال اوژن یونسکو، اول دلم گرفت که یعنی چی پانزده جلد مجموعه ی آثار یونسکو چاپ شده ومن اصلا نمی دانستم، وقتی شروع کردم به خواندن . . . تازگی ها اینجوری شده ام، حساس به کلمه ها، به ترجمه ها، فکر کردم بهتر که نمی دانستی، غلط های املایی که تمام متن را پر کرده بود، ترجمه ای که خیلی می توانست بهتر باشد، تازگی ها همه اش کتاب ها هم اذیتتم می کنند که . . . فکر می کردم تو که خودت را نمی شناسی چرا فکر می کنی برای کسی که تازه دور از دست هم هست، فکر می کردم و یاد امیر افتادم، امیر همیشه می گفت آدم خودش یک دنیا ست، به بزرگی تمام دنیا، و باز هم می خواد دنیای کسی دیگر را هم داشته باشد، همه اش افسوس دنیای دیگری را می خورد، در کلمه ی کوچک دوست داشتن، در . . . نمی دانم امیر الان چه کار می کند، نمی دانم هنوز کنت می کشد یا سیگار ش را عوض کرده، شاید ودکا را هم عوض کرده باشد، شاید . . . همیشه از یک چیز مست کردن باید ملالت بار باشد، مگه نه؟ من اگه بودم هی مشروبم رو عوض می کردم، شاید . . . یادته اون روز ها که می اومدم و شیرین با دیدن من اخم می کرد، که به قول ِ تو من همه اش می آیم تو را از او دور می کنم، که . . . یادته؟ هیچ وقت اون روزی که دود سیگار ت رو فوت کردی توی صورتم و نگاه خشک ت به من خیره بود رو یادم نمی ره، هیچ وقت اولین روزی که با هم حرف زدیم رو یادم نمی ره، هیچ وقت . . . شنیدم هیچ وقت دیگه پات رو هم تو مشهد نمی گذاری. این بیماری مسری شده. خیلی ها هستند که دیگه پاشون رو تو مشهد نمی گذارن، که . . . کاش کارت اینترنتم تمام نمی شد، پنج دقیقه هم نماندم، دی سی شد و من . . . هی یک چیزی می گفت آن لاین شو و وقتی آن شدم توی بودی، گیج و خسته و در مانده و ازچی بگویم؟ شده بود ورد زبان ت و من هی چرخ می خورم میان لبخند های صورتت، مال آن وقت ها که هم را می دیدیم، یادت هست آن روزی که رفتیم مغازه ی دوستم، کتاب فروشی، و بعد از یک چرخ زدن توی مغازه گفتی مصطفی، من حوصله ام سر رفته، بریم، و دوستم کف کرده بود از جبروت تو، یادته اون روزی که رفتیم تو برای همکلاسی ت هدیه ی تولد بخری، و من دم گوشت گفتم ریمل چیه؟ یادته
. . .

چه اهمیتی داره

همه اش توی این چند روز این را توی گوشت خواندم، که چه اهمیتی دارد؟ برای کی دیگر اهمیت دارد؟

من توی این دنیای من چقدر درون آن خوشبختم، تو با غرق شدن در هر چیزی که . . . و تو، تو چقدر خوب است از آن روزی که بسته ی سیگار ت را گرفتم، سیگار نمی کشی، چقدر خوب است، چه فرقی می کند؟ واقعا چه فرقی می کند؟ فقط وقتی سیگار نمی کشی من کمتر کابوس می بینم، می دانستی؟

دیگر چه فرقی می کند، همه چیز عوض می شود و من هنوز هم وقتی جلوی یک پنجره می ایستم و زمین را دور، زیر پایم نگاه می کنم تمام وجودم به من داد می زند که چرا نمی پری؟

چرا نمی پری؟

January 06, 2006

آمده ام خانه و همین طور که مثل هر روز که بر می گردم یک لیوان چایی شیرین می خورم با بیسکویت های مستطیل شکل که دوست دارم توی چای فرو بکنم و نرم شده ام را بجوم، نشسته ام و یک آهنگ از استینگ گوش می کنم، داستان پسر فقیری که یک ماشین گران را می دزد د، به ماشین آرام می گوید بزن بریم و توی شب راه می افتد و هی خیال می کند، خیال می کند یک کارگردان مشهور است، با همسر و معشوق و زندگی و فکر می کنم و من گوش می کنم و چشم هایم غمگین می شود و خیال می کنم و چشم هایم پر از اشک های غریبه ای می شود که نمی آیند، فرو نمی ریزند
. . .

Late at night in summer heat
Expensive car, Empty Street
. . .

حسین درخشان از همسرش مرجان جدا شده، الان آواره شده تو تورنتو، خبر را صبح می بینم توی نت و فکر می کنم شوخی ست، توی وبلاگ ش می خوانم که دوباره برگشته به دنیای مجرد ها

صبح . . . صبح متن غمگین مهدی را می خوانم و چشم هایم را می بندم و فکر می کنم که مهدی . . . قیافه اش وقتی می خندد را دوست دارم، وقتی عصبانی می شود و خسته و ناراحت و . . . چشم هایم را می بندم و فکر می کنم که هفته ها ست می خواهم به مهدی زنگ بزنم و حرف و . . . باید زنگ می زدم و معذرت می خواستم، گیج مانده ام خودم، من . . . من هی، هی، هی خودم را گم می کنم، هی خودم را کمرنگ می کنم، هی سعی می کنم آرام، آرام، آرام بمانم، هی . . . کتاب ها را شروع می کنم و ول می کنم، دیشب ساعت یازده و خورده ای بود و همه خواب بودند و من کتاب موج های ویرجینیا ولف را باز کردم و شروع کردم با صدای بلند خواندن، برای، برای، برای . . . برای یک نفر که نبود، یک نفر که می خواستم کنارم باشد و جایی دور، دور تر از دست مانده بود و من چقدر گیج، چقدر بهم ریخته و باز هم بعد از دو سال هی دارم از این ور آن ور می شنوم که می پرسند خوبی؟ چیزی شده؟ چیزی . . . نه، هوا سرد است و در هوای سرد توی خیابان راه می روم و تصویر بخاری را نگاه می کنم که از نفس هایم میان سایه ها پخش می شود

در خیابان راه می روم و همیشه شب است

شب است

صبح . . . متن آشفته ی مهدی را می خوانم و دلم می گیرد و خورشید خانوم هم آرامم نمی کند، سبیل جان ولی، آره، کلی می خندم به متن کلاسیک سکسی اش و کلی خوب می شوم باز


. . .

تو خوب . . . راه می روی و تلو تلو می خوری و پایت درد می گرفت و هوا . . . چقدر زود عصبانی می شدی و چقدر زود بهم می ریختی و من . . . من، دلم برای تمام این ها تنگ می شود

سوار تاکسی می شوی و من بر می گردم و می روم به سمت دانشگاه و توی خیابان به اولین صورت آشنا می خندم و با کسی آن ور خیابان بلند بلند حرف می زنم و . . . چقدر حالم بد است، چقدر . . . لبخند می زنم و امروز دو تا کلاس دیگر هم تمام می شود و هنوز هفته ی دیگر هم باید بروم دانشگاه، شنبه اسم نویسی ترم جدید است، برنامه ی ترم جدید را نگاه می کنم، دوشنبه ها و چهارشنبه ها تعطیل، خوب است، چقدر کار دارم ترم آینده، چقدر زیاد
. . .

سودارو
در شبی به سرمای همه شب های دیگر
2006-01-05
هفت و بیست و نه دقیقه ی شب

پست جدید من رو در وبلاگ انگلیسی ببینید

http://soodarooinlove.blogspot.com

January 05, 2006

الان . . . شب شده، من هنوز گیجم، از یکشنبه شب تا امروز ظهر تقریبا یک نفس داشتم کار می کردم، خوب کار های رشته ی من هم مرتبط به ذهن می شه و نتیجه اش می شه خواب های سنگین، سنگین تر از آن چیزی که بشه فکر ش رو کرد، مثل امروز عصر که چهار ساعت خوابیدم وقتی بیدار شده بودم فکر می کردم ساعت ها خوابیده ام، ولی ساعت حرف دیگری می زد

انگاری از همه چیز دور بوده باشم

میل نزده ام، لابد دلت گرفته است که میل نزده ام که . . . نه، فقط جواب میل هایی را دادم که مال قرار ملاقات بود و آن هم چند کلمه و . . . وقت نشد حتا جواب میل آقای معروفی را هم بدهم

آره آقای معروفی، درست جمله ی آندره مالرو اینه: زندگی هیچ ارزشی نداره، ولی هیچ چیزی هم ارزش زندگی رو نداره. من اشتباه جمله رو آورده بودم. ذهن من اصلا قابلیت به یاد نگه داشتن جمله ها رو نداره، همه چیز رو به اون چیزی که دوست دارم تبدیل می کنم، راستی من خیلی وقت پیش ضد خاطرات آندره مالرو رو خوانده بودم، فکر کنم هنوز وقت ش نشده باشه، ولی یک بار دیگه هم می خونم ش، یعنی یک مقدار دیدگاه های جدید تر که پیدا کنم اون کتاب رو یکبار دیگه می خونم، اون موقع نمی دونستم ابوالحسن نجفی که اون کتاب رو ترجمه کرده کیه، الان فکر می کنم کاش جمله ها رو با دقت بیشتری می خوندم

* * * *

می دانید . . . آرزوی کتاب های فارسی خوشگل کردم و از جایی که فکرش را نمی کردم دو تا کتاب خوشگل دستم آمد، فارسی نه، دیروز رونالد گفت که کتاب فروشی جهاد دانشگاهی کتاب انگلیسی آورده، کلا تو مشهد کتاب انگلیسی وقتی بیاید روی هوا می رود، ما هم خود مان را کشتیم و توی هوای نمی دانم چند درجه زیر صفر بعد از چهار تا کلاس خودمان را رساندیم کتاب فروشی جهاد دانشگاهی و آره، هنوز پانزده عنوانی داشت، من ایلیاد و اودیسه ی هومر را خریدم، مثلا رفته بودم نگاه کنم، آنقدر کتاب توی نوبت خواندن دارم که بهتر است چشم هایم را به کتاب های جدید ِ انگلیسی ببندم، ولی این ها ترجمه ی انگلیسی ِ چپمن هستند، آدم های دیگه ای هم این کتاب رو ترجمه کردن، مثلا الگزاندر پوپ – ما تو فارسی می گیم الکساندر پوپ – هم ترجمه کرده، ولی این ترجمه که بیشتر از سیصد سال پیش به انگلیسی انجام شده تقریبا معروف ترین ترجمه ی هومر به انگلیسی است، الان دو تا کتاب توی قفسه ی کتاب ها ست، می دونم که تا دو ماه دیگه فقط می توانم برای دلخوشی به صفحه هاش نگاه کنم ولی . . . شعبه ی سوم جهاد دانشگاهی در سه راه ادبیات، خیابان شهید اسدالله زاده، مکان سابق دانشگاه ادبیات و جهاد دانشگاهی فعلی، درست در کنار درب ورودی است، گفته اند که این اولین سری کتاب ها ست و به آوردن کتاب ادامه خواهند داد، کتاب ها مال انتشارات وردزورث کلاسیک و کلاسیک های انتشارات ِ آکسفورد است، سفارش کتاب هم قبول می کنند، این هم شماره تلفن کتاب فروشی، سر زدن بدون فایده نیست، میانگین قیمت کتاب ها دو هزار و پانصد تومان، آن ها که خواندن کتاب ها را از روی نسخه های اصلی دوست دارند، این فرصت پیش آمده را از دست ندهند

8433462

* * * *

چیزی توی ذهنم سنگینی می کنه که . . . دلم می خواست امشب بشینم اینجا و بنویسم و توی نوشته هام داد بزنم، ولی . . . ذهنم بسته شده، شاید منتظرم فردا هم بیشتر صحبت کنیم تا . . . نمی دونم

اصلا نمی دونم

2006-01-04
نه و هجده دقیقه ی شب

January 03, 2006

بوی کامپیوتر گرفتم، دور و برم پر شده از کاغذ های بهم ریخته، کتاب ها، پوست تخمه، لیوان های نشسته ی چایی هایی که مال ساعت های گذشته اند، کاغذ ها را پرینت گرفتم و می توانم یک نفس عمیق آرام بکشم که اگر تا فردا صبح آسمان به زمین نیاید آماده ام برای تحویل دادن مقاله و نامه و . . . گیجم، یعنی اون قدر خسته ام که صبح که بیدار شم به خودم می گم تو که هنوز نخوابیدی، از صبح همین جوری دارم با ژوزفینا – که هی ری استارت می کرد و اعصابم رو خرد و کارت اینترنت که ساعت ده رد شده پدرم رو در می آره با اون سرعت مزخرف ش – سر و کله می زنم و کاغذ ها و فتوکپی ها و . . . و تایپ، صدای تق تق می دهد وجودم، ولی خوبه، الان می تونم بخوابم

بخوابم و آرام باشم و شاید خواب های خوب ببینم، مثل دیشب که همه اش خواب های خوشگل می دیدم، که دانشگاه داشت تمام می شد و کنکور لعنتی رد شده بود و همه چیز آرام بود و من داشتم کتاب هایی رو که دوست داشتم می خوندم، چه آرزوی ِ غریبی شده برام که کتاب هایی که دوست دارم رو بخوانم، باید یک روز برم کتابفروشی و چشم هام رو ببندم و چند تا کتاب خوشگل بخرم، دلم می خواهد آناکارنینا رو بخرم، جنگ و صلح رو هدیه گرفتم، آناکارنینا رو هم سروش حبیبی ترجمه کرده و ناشر ش هم یکیه، دلم می خواهد ابله داستایوفسکی رو هم بخرم و بشینم با خیال راحت ادبیات روسیه بخوانم، کتاب های گنده ی کسالت بار ِ پر از اسم، دلم می خواهد یک کم از این بمباران درس ها دور بشم، دلم می خواهد که راحت لم بدم و کتاب بخوانم و به هیچ چیزی فکر نکنم

تا دوازده اسفند . . . تا روزی که کنکور بدهم، چقدر آرزو های دور از دست شیرین اند

موقعی که کنکور می دادم، اون سال ها دلم می خواست کتاب های دکتر زرین کوب رو بخوانم، توی این سه سال و خورده ای، فقط یکی شان را خواندم، با کاروان حله را، آن هم همراه بریدا ی پائولو کوئیلو و یکی از آشنایان چقدر خندید از تناسبی که این دو تا کتاب با هم دارند

الان که کاغذ ها رو پرینت زدم و چشم هام باز نمی مونم و تمام وجودم کوفته است و هفت ساعت می تونم بخوابم، دلم می خواد خواب کتاب های خوشگل رو ببینم

خواب روز های که چقدر همه چیز قشنگ بود، من تازه چهارده، پانزده سالم شده بود و دزیره می خواندم و چقدر دزیره قشنگ بود

. . .

شب بخیر

من همین جوری ش هم الان خوابم

سودارو
2006-01-02
ده و چهل و دو دقیقه ی شب

خوب همینه دیگه، آدم نمی شی، همه اش کار ها رو می اندازی به آخرین روز و همین می شود که امروز برای چندمین . . . چندمین بار؟ شد، گیج می خوری و خواب آلو و . . . خوب، تمام شد این یکی هم، دو هفته ای است که هی از این کار می دوی سراغ آن یکی، خوب، این یکی هم تمام شد

January 02, 2006

یک آهنگ ساده گوش می کنم. یک آهنگ ِ ساده ی پیانو، توی گوش هام آرام آرام حرف می زنه از . . . سرم درد می کنه، هوای بیرون مثل یک یخبندون بعد از یه برف طولانیه، فقط برف ش نیست، هوا فقط سرده، یخ می زنی، نوک انگشت هام بوی عطر می ده – صورتم رو به عطر ماساژ دادم قبل از اینکه بیام بیرون – و بوی تلخ کاپوچینو و بوی . . . دست هام بوی دست های تو رو هم می ده، هنوز هم بعد از تمام این مدت اگر . . . آره اگه دستم رو تو دستت بگیری و دستکش هم دستم باشه مهم نیست، دست هام بوی تو رو می گیره . . . رسیدم خانه، یخ کرده و گیج و در رو باز می کنم و لبخند می زنم و سلام و . . . صبح توی میلم فقط سرم داد می زنی، من همین جوری گوش می کنم و داد می زنی و . . . عصر توی میلم لبخند می زنی، می گی سفر بودی، می گی چرا من میل نزدم؟ من تمام عصر داشتم فکر می کردم چرا از تو میل ندارم و عصر میلت بود، که نگرانی بد از این نشوم، که وبلاگ می گوید بد تر از آن چه بوده نشدم، من . . . توی تمام این چند تا زندگی که حساب ش از دستم در رفته چند تا است . . . همین طوری آهنگ ِ ساده ی پیانو رو گوش می کنم و چایی رو سر می کشم و می نویسم، با تق تق کیبورد و ته وجودم تلخه، امشب . . . چقدر تلخه همه چیز، چقدر
. . .

راه می افتیم توی خیابان سرد، برای اولین بار رفتیم توی کافی شاپ شکلات، نشستیم و من می دانم که دیگر هیچ وقت نمی توانم پایم را بگذارم توی این کافی شاپ، که یاد تو . . . که اگر . . . اگر . . . نه، هنوز مشهد می مانی

می مانی و راه می افتی توی خیابان و هی سیگار دود می کنی و سرفه می کنی و . . . گذاشته اند بمیری، گذاشته اند . . . رها شده توی این برهوت، این . . . من می لرزم و می گم مگه واقعیت چیه؟ واقعیت وجود نداره، می گم مگه مهمه ؟ واقعیت یک دروغه، یک دروغ احمقانه، چه فرقی می کنه؟ چه فرقی می کنه؟

و تو می خوای منو شوکه کنی؟ احمقانه است، می دونی چی منو شوکه می کنه؟ لبخند تلخ این بشر، این بشر تنها که توی همه چیز تلخ شده منو شوکه می کنه، من که . . . چقدر تنها م. امشب که اومدم خونه همه چیز تنها ست. خیلی تنها
. . .

من باور نمی کنم، باور نمی کنم که تو داری می میری، من مرگ رو باور نمی کنم، نه، تو می ری تهران و بعد . . . بعد مثل همیشه از هم دور می شیم، برای . . . چند ماه؟ چند سال؟ من هم زود می آم، می دونم که زود می آم، من تحمل ِ . . . ایران نمی مانم، هر چی سریع تر بهتر، نمی مانم، تحمل یک روزش هم برایم جهنم است، این جا می لرزم همه اش، اینجا . . . بسته ی سیگار سفید رنگ ت را می گیرم و همراهم هست، توی کوله، همین پشت سرم، فکر می کنم که راه می روی و هی سیگار دود می کنی، سیگاری که مارک ش را هم نمی دانی، هی . . . می دانی، هیچ وقت مکث نمی کنم، مکث نمی کنم برای سفری که هست، در پیش است، من
. . .

آهنگ ساده ای است. به صدای مسعود بهنود گوش می کنم و می گوید از قول آندره مارلو که زندگی چیز بی ارزشی ست، با ارزش ترین چیز بی ارزش

من گوش می کنم و توی گوش هایم جمله نمی ماند، من جمله را از خودم باز می سازم، می دانی، تمام این دنیای لعنتی . . . تمام ش رو . . . به درک . . . مگه مهمه که چی وجود داشته و چی وجود نداشته؟ احمقانه است، همه اش احمقانه است، مرده شور این دنیای بر مدار های منطق ِ پوچ تان
. . .

Sometimes in life you think the fight is over . . .

بگذار باز هم استینگ گوش کنم، گوش کنم و فکر کنم بد بخت ترین زندگی مال تو بوده، یا . . . چشم هام را می بندم و هر چی هم هوا سرد باشه، فقط سینوس هام رو اذیت می کنه، من از تمام این هوا سرد ترم، می فهمی؟

فکر می کنی می فهمی

کی می دونه سردی تو وجود ِ یک نفر یعنی چی؟

فکر می کنی می فهمی

من فکر می کنم که چرا هنوز زنده موندم، شاید . . . شاید چون تو می خوای من موفق باشم، شاید فقط موندم برای همین آرزوی تو . . . به یاد تنها آرزوی ت که دود شد، دود شد و تمام هوای این شهر مزخرف است، مزخرف

من توی شب نمی تونم ببینم. خیلی بد شدم، خیلی، اصلا نمی تونم تشخیص بدم که این چیه و این کی بود، فقط سایه ها، هزار ها سایه توی شب حرکت می کنند

و من بین این سایه ها رد می شم و هنوز هم همون کلاه ِ آبی سفید ِ خنده دار رو سرم می گذارم و دستکش های گرم ِ . . . رد می شم و نگاه هم بکنم فرقی نمی کند، چیزی نمی بینم، همه چیز برایم مثل تابلو های پیکاسو شده، گیج و در هم آمیخته و سرد و . . . سرد، فقط سرد، فقط سرد

سرد
سرد
سرد
سرد

.
.
.

سودارو
2006-01-01
هشت و نوزده دقیقه ی شب
یک شب اخمو، یک شب گیج، پر از هوای سردی که توی آن همه چیز یخ می زند
همه چیز

من سردم است
و دیگر گرم نخواهم شد

. . .

پیوست: دمای هوای مشهد شب ها به منفی هفت درجه زیر صفر می رسد

January 01, 2006

گفتم اول ژانويه که بیاید یک هدیه ی کوچک برای خوانندگان وبلاگم دارم

Time of Dance

یک شعر به زبان انگلیسی از خودم که در وبلاگ انگلیسی من قابل دسترسی است، یعنی وبلاگ انگلیسیم بعد از یک سال باز هم زنده است، یعنی توی آن وبلاگ هم هر از چند گاهی می نویسم، هر چند نوع نوشته هایش با این وبلاگ فرق خواهد داشت، خوشحال می شوم یک کلیک روی نام شعر بکنید و آن را بخوانید

ممنون

http://soodarooinlove.blogspot.com/

* * * *

من بچه بودم. خیلی بچه بودم. تازه یاد گرفته بودم حرف بزنم. هنوز چشم هام رو باز نکرده به دنیا با یک واقعیت تلخ رو به رو شدم، هجوم جنگ زده ها به مشهد. من سال شصت و سه به دنیا آمدم، جنگ سال شصت و هشت تمام شد، ما توی مشهد از جنگ دور بودیم، من تازه یاد گرفته بودم حرف بزنم که به خاطر موشک باران های تهران فامیل می آمدند خانه ی ما، بچه ها را که می شناسید؛ حریم برای خودشان می سازند، حریم کودکی م شکست، چون جنگ بود

جنگ تلخ بود

من بچه ی زمانی هستم که هر بار تلویزیون برایم روشن کرده اند تصویر جنگ نشان می داده، من چشم هایم را با جنگ باز کرده ام، و این تلخی با کتاب هایی که بعدا خواندم درونم ماند، تلخی دانه دانه کلماتی که توی رمان در جبهه ی غرب هیچ خبری نیست گذاشته شده، تلخی دانه دانه کلمات تلخ آن کتابی که اسم ش یادم نیست، هزار پرنده ای که برای دخترک بیمار از بمب اتمی هیروشیما ساختند، تلخی جنگ
. . .

خواب بودم. امروز بعد از ظهر. خواب دیدم توی خانه هستم، هوا گرم شده بود، وقتی هوا گرم بشود گلدان ها را از زیر زمین و ایوان می بریم به حیاط، نزدیک شب بود، من گلدان های زیر زمین را می خواستم بیارم بیرون، چون نور توی زیر زمین کم است، می خواستم صبح که بشود نور آفتاب را ببینند، می خواستم . . . دور و برم پر بود از آدم هایی که مسلسل دست شان بود، جنگ چریکی بود، آدم ها همه اش تیر می زدند، آتش بود دور و برم، محاصره بود محله و جنگ بود و . . . و من فقط گلدان ها را می آوردم بیرون. می خواستم صبح نور آفتاب ببینند، من . . . شب شده بود، توی ماشین بودیم، آرام می راندیم، رفتیم جای خانه ی خواهرم، خواهرم حالش بد شده بود، سوار ماشین ش کردیم و راندیم به سمت بیمارستان، تند می راندیم، فقط گاز می دادیم و خیابان ها را رد می کردیم، من توی راه فکر می کردم که بیمارستان قبول ش می کند یا نه . . . آن هم توی این شرایط، نزدیک حرم اما رضا شدیم، نگه داشتیم، نمی دانم کدام بیمارستان نزدیک آن جا، بابا رفت سمت بیمارستان، من و برادرم رفتیم توی حرم، حرم شلوغ بود، پر بود از خانواده ها، شوهر خواهرم را پیدا کردیم و بچه هایش را، گفتم خواهرم را برده ایم بیمارستان، شوهر خواهرم رفت، من و بچه ها ماندیم، حرف می زدیم، آرام بودیم، شهر ساکت بود، حرم چقدر شلوغ بود . . . از خواب پریدم

وقتی که پست را پابلیش کنم صبح است، صبح اول ژانویه، اولین روز سال، سال دو و هزار و شش، یک مجله ی معتبر آلمانی نوشته امسال امریکا به ایران حمله می کند – به حرف های آقای عمویی سر کلاس فکر می کنم که با حرارت می گوید قول می دهد امریکا به ایران حمله نکند و خنده ام می گیرد، استدلال هایی که دانه دانه شان جواب دارند، ولی چه اهمیتی دارد؟ - امروز اولین روز سال نو است، امسال در ژنو شورای عالی حقوق بشر سازمان ملل شروع به کار می کند، شورایی با قدرت اجرایی شورای امنیت سازمان ملل، شورایی . . . می گویند پرونده ی ایران جزو اولین پرونده ها ست، ایرانی که صد ها نشریه را توقیف کرده، اکبر گنجی را اینجوری توی زندان دارد، سانسور شدید را دارد، پرونده ها دارد . . . آن هم حالا که کم کم صدای جهان برای وزیر های کشور و اطلاعات دارد در می آید که این ها مسئولین کشتار های سال شصت و هفت و توقیف مطبوعات هستند . . . می گویند، خیلی چیز ها می گویند

از تمام حرف ها فقط کابوسش به من می رسد و ترسش، و از تمام این حرف ها فقط وضعیت ایران است که هی بد تر می شود

می دانید، یهودی ها به سال های جنگ دوم جهانی، زمانی که هیتلر میلیون ها نفر را قتل عام کرد چه می گویند؟

می گویند سال هایی که خداوند چشم هایش را بسته بود

این سال ها . . . من آرام می گویم سال هایی که چشم های همه بسته است، همه

سودارو
2005-12-31
شاید بهتر است بگویم اول ژانویه ی دو هزار و شش

نه و چهارده دقیقه ی شب