January 31, 2006


مصطفی می بینی . . . زمان احمق ِ دروغین . . . قرار بود واحد های شعر داشته باشیم، ترم سه بود، من، من آشفته از شعر می ترسیدم. من نمی دانستم شعر انگلیسی چه می تواند . . . یک سی دی دارم پر از کتاب و شعر، باز کردم و از روی لیست نام تنها را دیدم و پسندیدم، خواندم و زیبایی ِ واژه ها . . . امروز دلم رفت به سمت این شعر که هنوز هم زیبایی اش درونم . . . می دانم ترجمه ی خوبی نیست. مشکل دارد. باید دوباره بشینم به خواندن ش، آن عید نوروز، شعر را خواندم و ترجمه کردم، هیچی از شعر نمی دانستم، ولی شعر ترجمه شد و بد هم از آب در نیامد، دلم می خواهد دوباره بشینم روی شعر های ادگار الن پو کار کنم. این را می گذارم این جا. هم متن انگلیسی و هم ترجمه ام را، و پیشاپیش قبول دارم که ترجمه ی خوبی نیست. دوباره ترجمه اش می کنم، ولی نه به این زودی ها . . . زودی ها یعنی بعد از کنکور

سودارو
2006-01-30
شش و هفت دقیقه ی شب

* * * *

ALONE

Edgar Allan Poe

Electronically Enhanced Text (c) Copyright 1991, World Library, Inc.

* * * *

ALONE

From childhood’s hour I have not been
As others were; I have not seen
As others saw; I could not bring
My passions from a common spring.

From the same source I have not taken
My sorrow; I could not awaken
My heart to joy at the same tone;
And all I loved, I loved alone.

Then- in my childhood, in the dawn
Of a most stormy life- was drawn
From every depth of good and ill
The mystery which binds me still:

From the torrent, or the fountain,
From the red cliff of the mountain,
From the sun that round me rolled
In its autumn tint of gold,

From the lightning in the sky
As it passed me flying by,
From the thunder and the storm,
And the cloud that took the form
(When the rest of Heaven was blue)
Of a demon in my view.


تنها


از زمان کودکی ام
که هیچ گاه نبودم
آن گونه که دیگران بودند
هرگز ندیده ام ش
آن گونه که دیگران دیدند
هیچ وقت نتوانستم عشق را در سادگی یک چشمه
. . . بیابم

*

از یک چیز
من
غمگین نمی شوم
متاسفم
نمی توانم برانگیزم
روحم را
. . . از لذت زیبایی یک آهنگ


و همه عشق هایم
عشق هایم
. . . تنها


*

بدین گونه
در کودکی ام
در سپیده دم ِ طوفانی ترین ِ
، زندگی
نقش بسته است:
از اوج هر خوبی و بدی
ابهامی که پیوسته مرا در خویشتن پیوند می دهد:

، از رگبار
یا چشمه
از صخره های سرخ رنگ کوهستان
، از خورشید که به گرد من پیچ و تاب می خورد
. . . در این پاییز سپید و طلایی

از نورهای آسمان
، که مرا به پرواز سوق می دهند
از رعد
و طوفان
. . . و ابر که شکل را به دست می آورد
(زمانی که لذت بهشت، از غم است)
از سر گشته ای که در نگاه من است

. . .

سودارو
4/1/1382