January 12, 2006

وقتی تو باز می گردی
کوچک ترین ستاره چشمم خورشید است
و اشتیاق لمس تو شاید
، شرم قدیم دستهایم را
مغلوب می کند
وقتی تو باز می گردی
. . .

حسین منزوی

وقتی تو . . . آخرین بار در تصویر شوم شب برگشتم و به صورتت نگاه کردم که می خندید و وقتی دست تکان دادی و نگاهم کردی که نه، دست نمی دهم، که این شب مال شهر دیوانه است و آدم ها . . . همه شان ترسناک و رفتی و من در خیال شادی از یک دیدار برگشتم و تو از پله های زیر گذر رد شدی و من به سمت تاکسی ای رفتم که به دانشگاه می رفت و تو . . . آخرین بار شب بود و هوا هم سرد نبود و من فکر می کردم که چقدر خوب است هم را دیده ایم، آخرین بار شبی بود که گذشته است، دیگر فقط خاطره است، فقط خاطره
. . .

وقتی تو نیستی
شادی کلام نامفهومی است
و دوستت می دارم رازی است
که در میان حنجره ام دق می کند
وقتی تو نیستی
من فکر می کنم تو
آنقدر مهربانی
که توپ های کوچک بازی
تصویر های صامت دیوار
و اجتماع شیشه ای فنجان ها، حتا
از دوری تو رنج می برند
و من چگونه بی تو نگیرد دلم؟
اینجا که ساعت و
آیینه و
هوا
به تو معتادند
و انعکاس لهجه شیرینت
هر لحظه زیر سقف شیفتگی هایم
می پیچد
. . .

حسین منزوی

این شب تنها ست. این شب درون من تنها ست. دلم را خوش می کنم به ذهنم که تا ذهن تو پرواز می کند که الان ساعت ده و نیم شب شده و تو لابد نشسته ای توی اتاقت روی تخت و همان جور سرت پایین است و داری فکر می کنی و لابد یک کتاب هم رو به رویت باز باشد و سر تکان می دهی و چشم هایت را می بندی، مثل تمام وقت هایی که درد داری، یک پیرهن سپید پوشیده ای و شلواری شاید آبی، نشسته ای و مو هایت دسته کرده ای و از پشت بسته ای و بیرون نیست که مقنعه بخواهد یا شال، نشسته ای و چشم هایت بسته است، مثل تمام وقت هایی که درد داری، نمی لرزی، داری فکر می کنی، شاید به . . . دلم خوش است به همین دیدن ها و به هی شب که می شود بیدار ت کنم و یک موضوع بی اهمیت را بگم و آخر سر، مثل همان شب که اینقدر بی خودی از خواب بیدارت کردم که گفتی مصطفی تو رو به خدا بذار بخوابم و من . . . آن شب از نیمه شب گذشته بود و من گیج بودم و وقتی می خواستم بخوابم، نمی دانم چرا، ولی هی بیدارت می کردم، هی
. . .

دلم خوش است به همین ها، وقتی که تو نیستی نشسته ام امروز و اینجا هی دارم یک آهنگ از استینگ گوش می کنم، فارسی ش می شه: دیوونه ی تو شدم، و من . . . هی گوش می کنم و هی می گذارم تکرار بشه و وقتی که تو نیستی . . . فقط سرم رو که تو کتاب ها فرو می کنم چشم ها آرام می شوند و دیگر سردی دنیا نیست و . . . امروز امیر حسن بغل م بود، مهمان داشتیم و من ایستاده بودم و امیر حسین بغلم بود و آرام بود و همین جوری دستم را گرفته بود توی انگشت های کوچک دست کوچک ش و چقدر دست ش گرم بود و من سرد، مثل همیشه سرد، مثل تمام وقت هایی که . . . داره برف می آد، یک برف قشنگ، خواهر زاده هایم اینقدر خوشحال شدند از برف، بالا و پایین می پریدند که برف می آد، برف، ، آهای برف
. . .

آره برف، برف، برف، برف من رو یاد یک چیز می اندازه، یاد تنها روزی که می خواستم خودم رو
. . .

شب – ده و سی و پنج دقیقه ی شب

* * * *

یعنی . . . مثلا عید است. عید قربان. صبح است. صبح و . . . ردیف دارو های چیده شده برای یک سرما خوردگی که دیشب واقعا گفت من وجود دارم، رفتم دکتر – یعنی عمو، دکتر های دیگر شهر را اصلا حوصله شان را ندارم، دفترچه ی بیمه ام را باز کردم و خواندم که آخرین نسخه مال اسفند ِ سال گذشته بود که . . . مامان می گفت خوب خودت دارو می خوردی همه ش، من، من آمدم بیرون، هوا سرد بود و آدم ها مثل همیشه سایه بودند و من دستکش هام رو دستم گرفتم و ترافیک بود احمد آباد، ترافیک بود توی خیابان راهنمایی، ترافیک بود خیابان سناباد، من . . . مامان نمی داند چقدر متنفر شده ام از بیمارستان، از دکتر ها، از دارو ها . . . یعنی هی همه اش دارم اذیت می شوم وقتی نزدیک می شوم به یک بیمارستان، به . . . دایی یک بار نامه نوشته بود به من که وقتی کسی اینجا – سویس – تصادف بکنه، روی خانواده ش کار روان شناسی می کنند که . . . که مثل من نشوند، بعد از این همه سال . . . خوب من با کتاب های پزشکی بزرگ شدم، من همیشه . . . دوست ندارم، دوست ندارم فکر کنم

امروز مثلا عید است. صبح دو تا میل خواندم یکی از یکی بد تر. صبح آف لاین داشتم یکی از یکی . . . آهنگ گوش می کنم، گوش می کنم و آرام نمی شوم و دو روز است که نتوانسته ام درس بخوانم و امروز حتما باید یک کاری بکنم که . . . آره، منفور ترین دو هفته ی سال در پیش است، امتحان های پایان ترم، مزخرف، احمقانه، گند
. . .

دلم دارد برایت پرواز می کند، که
. . .

یادت هست؟ آن پارک خلوت دور از خیابان که نشستیم و . . . من رو یاد تصویر محوی می اندازه امشب از آرامش، آرامش که در نبود تو نیست، نه، نیست

. . .

* * * *

ممنون از لینک های تان

http://oblomof.blogfa.com/

http://kamikazeh.blogspot.com/

یعنی فقط خندیدم، ساعت دو و هشت دقیقه ی صبح می خواندم و کلی خندیدم، اگر مثل من دانشجو باشید کلی همزاد پنداری می کنید با این بلاگ، ممنون پسری

http://aminam.blogfa.com/

این وبلاگ ذهن منو بسته، امروز کشف ش کردم و شروع کردم به خواندن و باید بروم آرشیو ش را هم بگیرم، یعنی خیلی ذهنم رو بهم ریخت – بهم ریخت واژه ای که می خوام نیست، نمی دونم از چه واژه ای استفاده کنم

http://861.blogfa.com/


سودارو
2006-01-11

جایی در میان یک شهر غریب