January 29, 2006

وقتی می نشینم روی صندلی انتظار ندارم خانوم تائبی بیاید توی کلاس، وقتی می آیند تو و با بچه ها سلام احوال پرسی می کنند کلی خوشحال می شویم، فقط آقای صباغ از نظر محبوبیت توی دانشگاه می تواند با خانوم تائبی رقابت کند، حیف دیگر کلاس توی دانشگاه ما بر نمی دارند، برگه ها که پخش می شود نگاه می کنم و نفسم بند می آید، دو تا پاراگراف، اولی یک جورایی نفس گیر، وقتی از کلاس می آییم بیرون هر کسی یه جوری ترجمه کرده، من کلا ترجمه ام با همه فرق داشت، یعنی مسئله اصلی این بود که توی این پاراگراف راوی کجا ست، توی اتوبوس یا به قول من بیرون اتوبوس، اون واگن و اون مادیان سفید – یا باز به قول من اون الاغ ماده – اون جا چی کاره بودن، کلا همین جوابی شد که من به اِراتو دادم که گفت این چه امتحان ترجمه ایه که دیکشنری با خودتون می برین، خوب این جوری که هر کسی می تونه ترجمه کنه، من هم گفتم که به همین راحتی ها هم نیست، چون متنی که می دن هر جوری می تونه باشه، به مونا گفتم دیکشنری کمکی به ترجمه ی این پاراگراف نمی کرد، واقعا هم کمکی نمی کرد، باید از ذهن خودت واژه در می آوردی، مثلا من یه جایی می خواستم ضربان بگذارم، ولی توی جمله ضربان همراه با شوکه شدن بود، آخر سر گذاشتم کوبش، باید واژه می ساختی، هر چند به قول مونا فرقی نمی کنه، در هر صورت نمره ش شانزده است، همان طور که تا حالا هر درسی با کلاهی داشته نمره اش شانزده بوده
. . .

شهر نم کشیده است، پر از مه سرخ رنگی که توی خیابان های عوضی ول می گردد و بین دختر هایی که پیراهن و شلوار پوشیده اند و من همین جوری که منتظر سبز شدن چراغ هستم فکر می کنم سردشان نمی شود؟ تا ظهر برف می بارید، یک برف سفید ناز ِ که کلی همه ی درخت ها را خوشگل ِ ناناز کرده، حالا من هم با شونصد کیلو دیکشنری توی دستم منتظر
. . .

سرد شان نمی شود. می خندند و دستمال کاغذی در دست از خیابان رد می شوند. متلک می شنوند از دو تا جوجه دبیرستانی، زیر لب چیزی می گویم به انگلیسی و رد می شوم. خسته ام. می خواهم توی خانه باشم. حوصله ام سر رفته از امتحان سنگین که باید برایش انرژی مصرف کنی. از امتحان هایی که باید برای شان فکر کرد متنفرم. امتحان یعنی بشینی و ورقه سیاه کنی و بلند شی. فرقی نمی کند، در هر صورت چیزی از درون تو نشان نمی دهد، چقدر بد است امتحانی که فکر بکنی، خسته شوی، و آخرش هم هیچی، فرقی نمی کند
. . .

روزنامه ی اعتماد ملی می خرم ببینم چه شکلی است. یک روزنامه ی ساده که خواندنش نیم ساعت هم بیشتر طول نمی کشد. شانزده صفحه. رنگی. صد تومان. یک مقاله نوشته احمد بورقانی تو صفحه ی آخر به اسم: غلط ننویسم. خنده دار بود. یعنی اینقدر ذهنیت این آدم ها از واقعیت دور است که آدم خنده اش می گیرد، به خدا شصت سالی هست که این نظریه های زبان شناسی که مطرح کرده در مورد غلط ننوشتن را رد کرده اند، و باز می گوید: اکنون که به همت بلند برخی همکاران محترم به ویژه وبلاگ نویس های مکرم، دل زبان فارسی ریش ریش گردیده و فصاحت و حلاوت و سلاست و بلاغت به کناری رانده شده است بر همه ماست که علاوه بر صیانت از زبان فارسی، بکوشیم روزنامه به جایگاهی برای پرورش توانایی ها و استعداد جوانان خوش ذوق مبدل گردد . . . وای مامان، کلی دلم ریش ریش شد، حاجی، ساعت خواب، ددم جان این همه واژه های با ریشه ی عربی نوشتی که چه؟ چرا فکر می کنید که زبان فارسی همان است که در کتاب تاریخ بیهقی و سعدی و مابقی شرکا نوشته شده؟ حاجی زبان فارسی همان است که توی روزمره ی فارسی زبانان به کار می رود و تمام. خلاف ش می شود مثل همین جمله ی شما که بلند بخوانی مثل جوک است، واژه های بلند بالای که فقط زیبا هستند و در کنار هم آمدن شان برای من مدرن، فقط ملالت بار است. ول کنید این حرف ها را، بروید ببینید با زبان چه می کنند، بعد بیایید با صدای بلند اعلام کنید که فارسی زبانان محترم یک کتاب مناسب برای آموزش این زبان به دیگران ندارند، یک سی دی دیکشنری که تلفظ کلمات را بخواند ندارند که هیچ، کاست مناسب برای گوش کردن دیگران هم به تعداد انگشتان دست است. یادم نمی رود شرلی از نیوزلند به دنبال کتاب و کاست و سی دی آمد ایران، آخر سر یک کتاب که از استرالیا – سیدنی – خریده بود در مورد آموزش زبان فارسی که نمی دانم کار کدام خیر دیده ی خارجی بود دست ش بود و بس، کتابی بود جالب، به خدا اگر کسی تو ایران شعور این جور کار ها را داشته باشد

فقط تو پز دادن کم نمی آوریم. آخر سر هم که نگاه می کنی تاریخ هشت هزار ساله می شود دانشگاه هفتاد ساله ی تهران، تاریخ دو هزار ساله ی انگلیس می شود کالج هفتصد ساله ی کمبریج، تاریخ پانصد ساله ی امریکا می شود دانشگاه سیصد و پنجاه ساله ی هاروارد، حالا هی پز بدین، هی پز بدین، بعد یکی مثل شرلی که می آد ایران من خجالت می کشم، شما پز بدین

سودارو
2006-01-28
هشت و بیست و پنج دقیقه ی شب

خسته و گیج بعد از یک امتحان سنگین و یک روز ولگردی و مجله خواندن و آهنگ گوش کردن

اولین امتحانی بود که برایش لازم نبود یک کلمه هم درس بخوانم. هم خوب بود هم خیلی ملالت بار، یک جوری شدم وقتی می دیدم همه تو دانشگاه جزوه خر می زنند من همین جوری کسل نشستم که امتحان شروع بشه خلاص شیم