January 14, 2006

من کجا هستم؟

تمام صبح عصبی و خشمی که درونم بود، یک خشم، آره یک خشم، من . . . چشم هام رو باز می کنم و هوای سرد شبی که برف باریده و امروز جمعه، روزی برای . . . صبح کتاب والت ویتمن را دستم می گیرم و می خوانم و می خوانم و یک باره نگاه می کنم به صفحه های خوانده شده و می گویم مهم نیست و باز هم می خوانم و آرام، آرام؟ نه آرام نمی شوم

من کجا هستم؟

هی صفحه ها را باز می کنم و حالم بد می شود و نمی دانم و این نمی دانم خیلی سخت است، کتاب های شعر از دستم می افتند و من آرام نمی شوم، وقتی نزدیک ظهر اصلاح می کنم و حوصله ندارم مو های بهم ریخته را شانه هم بزنم و فقط صورتم را ماساژ می دهم با یک عطر که نمی دانم اسم ش چیست و می آیم بیرون و خانه ی خواهرم خواهر زاده ها نشسته اند و ویروس جدیدی که این روز ها حالشان را بد کرده

من کی هستم؟

می ایستم و هر کسی هر چیزی که بگوید می گویم نه، نه اینکه فارسی بگویم، نه انگلیسی، دوست دارم به فرانسه و از توی بینی بگویم نه، یک چیزی می شود مثل نو، تو دماغی، خوشگل، این جوری نه گفتن را دوست دارم، امیر حسین را بغل می کنم و می ایستیم شیرینی ها را مزه مزه می کنیم و خیلی هم محل نمی دهیم که چه می گویند و برای خود مان خوش هستیم و من به هر سوالی می گویم نه

من اینجا چی کار می کنم؟

در باز می شود و اولین نفری که جلو می آید لبخند می زند و با لحجه می گوید: مصطفی؟ می گویم آری، لبخند می زنم و آن بار اولی که آمده بودند ایران برای شان عجیب بود وقتی می خواستیم روز اول خداحافظی کنیم من دستم را دراز کردم، و این بار برای من عجیب بود که رو بوسی هم کردیم. چهار سال پیش من خیلی صمیمانه آمده بودم و کلی با هم بودیم و امسال من چقدر خشک ایستاده بودم و مثل همیشه، یعنی مثل همیشه صورت دوست را نبوسیدم که فقط صورت های خیلی خاصی را می بوسم و . . . چهار سال پیش وقتی آمده بودند ایران من در آن اوج نا آرامی و امسال در این اوج آشفتگی و غم که وجودم را پر کرده
. . .
علی نبود. علی اوکلند مانده بود و بلیط های پرواز دوازده ساعتی – یا بیشتر؟ - نیوزلند به ایران را کنسل کرده بود و من . . . چرا من با هر کی خیلی رفیق می شوم یا اسم ش علی است یا مهدی؟ چرا من با هر کی رفیق می شوم آشفته ترین است در جمع . . . من
. . .

من چی کار دارم می کنم؟

همین جوری خودم را سر گرم می کنم با کار های کوچک، با لبخند های کوچک، با ایستادن، یعنی هی ایستادن و هیچ جا آرام نگرفتن در آپارتمان دویست و . . . دویست و چند متری؟ این اتاق پذیرایی چند متری است؟ چه اهمیتی دارد؟ برای پسر جوان کروات زده مهم است – من هیچ وقت لباس رسمی نمی پوشم، همین جین همیشه ام را پوشیده بودم با یکی از پیراهن اسپرت همیشه را – توی نیوزلند خانه می سازد و مهم است برایش که این چه جوری و آن . . . نگاه می کنم و فکر می کنم یعنی چند سال بعد از اینکه از ایران، یعنی اگر از ایران رفتی، این شکلی می شوی؟ کاملا قیافه ای که عوض شده، کاملا عوض شده
. . .

کجا؟

هی اصرار دارند که من انگلیسی حرف بزنم و من هی سر بالا جواب می دهم و . . . بابا جان دوست ندارم انگلیسی حرف بزنم، حرف خجالت و این چیز ها هم نیست – خیلی آدم باید چیز باشد که نفهمد من با کسی نه رو در وایستی دارم نه احترام حالیم می شه – دوست ندارم، مثل آن . . . دوباره بال بال می زنم به یک سال قشنگ، چند . . .؟ نمی دانم چند سال پیش، همان سالی که آخرین بار خانه شان بودیم و همین اصرار که انگلیسی حرف بزنید و من . . . فقط وقتی توی دریا برای شنا رفته بودیم و دور بودیم من شروع کردم همه اش انگلیسی بلغور کردن و شایسته خندید که توی ذهنت انگلیسی است و الان . . . همین تابستان رفتند، ادمونتون؟ نمی دانم، یکی از شهر های کانادا، رفتند و همه می روند

همه می روند

مهندس را می بینم و دوباره ایرلند توی ذهنم زنده می شود و فکر می کنم به کورک، جایی که جویس هم آن جا درس هایش را بلغور کرده و لابد فکر می کرده این روز های ملالت بار . . . توی همان روز ها نشسته و دوبلینی ها را نوشته و فکر کن نه توی ایرلند، نه تو امریکا و نه هیچ جای دیگه ای کسی حاضر نشه کتاب رو چاپ کنه که خطر ناکه آقا جان، که
. . .

همه می روند

می آیم خانه خودم را می اندازم روی تخت و سنگین می خوابم و آرام و خواب هایی می بینم که هیچ کدام یادم نمی ماند

با تلفن رونالد بیدار می شوم. بیدار می شوم و بین کتاب های خودم هستم نه در دنیایی که با دوربین هی از آن عکس بگیرند و با پالم چیزی پخش کنند که بخندی، با لپ تاپی که بی خودی روشن مانده . . . چشم هایم را باز می کنم و توی دنیای خودم هستم، بین کاغذ ها و سی دی ها و بهم ریختگی اتاقی که فقط وقتی مهمان داشته باشی مرتب می شود و این فکر که . . . همیشه وقتی خیلی خل می شوم یاد همان شبی می افتم که تو برگشتی و گفتی همه اش همین بود؟ برای همین یک ربع مقدمه چیدی؟

گفتی مصطفی من تو رو همون جوری که هستی قبول کردم، همون جوری که هستی

و من امروز خل بودم. خیلی خل بودم

من

. . .

می دونی؛ دلم می خواهد بغلم کنی و من همین جوری آروم، یعنی آروم، بلرزم و گریه کنم و . . . و خلاص شم، از همه این ها خلاص شم

سودارو
2006-01-13
یازده و پنجاه و هفت دقیقه ی شب