January 07, 2006

تنهایی خانه را دوست ندارم، وقتی هم که مهمان داشته باشیم تحمل سر و صدا را ندارم، مثل الان که تمام عصر فکر می کردم کاش خواهرزاده هایم دور و برم بودند و الان . . . نشسته ام و توی تاریک روشن اتاق دارم آهنگ های تکراری گوش می کنم، که . . . امروز مال یک فیلم بود، چه کسی از ویرجینیا ولف می ترسد؟ از کی فیلم روی هاردم خر و پف می کرد و الان . . . امروز هی تکه تکه نگاهش می کنم و فکر می کنم چه جوری اینقدر پشت سر هم می توانند مست کنند و تلو تلو بخورن و باز هم لیوان هایشان را پر کنند و . . . نگاه می کنم و از فیلم اتاقم بوی سیگار می گیرد، دوست ندارم، دوست داشتم یک فیلم ساده نگاه می کردم، فکر . . . امروز که توی اتاقم نشسته بودم، بعد از ظهر بود و داشتم فکر می کردم چه کاری مانده برای انجام دادن و بعد یک دفعه ای فکر کردم که الان اگه از خودم جدا شوم و بشینم به تماشای خودم چه شکلی هستم؟ نمی توانستم خودم را بشناسم، می دانی، همیشه دوست داشتم موهایم را بلند کنم، پیش دانشگاهی که بودم موهایم را از پشت می بستم، آخرین امتحان را که دادم رفتم مو هایم را کوتاه کردم، همیشه فکر می کنم کاش موهایم را کوتاه نکرده بودم، همیشه . . . هیچ وقت دوباره حوصله ی بلند کردن موهایم را نداشتم، هیچ وقت . . . دیروز دو تا کتاب قرض گرفتم مال اوژن یونسکو، اول دلم گرفت که یعنی چی پانزده جلد مجموعه ی آثار یونسکو چاپ شده ومن اصلا نمی دانستم، وقتی شروع کردم به خواندن . . . تازگی ها اینجوری شده ام، حساس به کلمه ها، به ترجمه ها، فکر کردم بهتر که نمی دانستی، غلط های املایی که تمام متن را پر کرده بود، ترجمه ای که خیلی می توانست بهتر باشد، تازگی ها همه اش کتاب ها هم اذیتتم می کنند که . . . فکر می کردم تو که خودت را نمی شناسی چرا فکر می کنی برای کسی که تازه دور از دست هم هست، فکر می کردم و یاد امیر افتادم، امیر همیشه می گفت آدم خودش یک دنیا ست، به بزرگی تمام دنیا، و باز هم می خواد دنیای کسی دیگر را هم داشته باشد، همه اش افسوس دنیای دیگری را می خورد، در کلمه ی کوچک دوست داشتن، در . . . نمی دانم امیر الان چه کار می کند، نمی دانم هنوز کنت می کشد یا سیگار ش را عوض کرده، شاید ودکا را هم عوض کرده باشد، شاید . . . همیشه از یک چیز مست کردن باید ملالت بار باشد، مگه نه؟ من اگه بودم هی مشروبم رو عوض می کردم، شاید . . . یادته اون روز ها که می اومدم و شیرین با دیدن من اخم می کرد، که به قول ِ تو من همه اش می آیم تو را از او دور می کنم، که . . . یادته؟ هیچ وقت اون روزی که دود سیگار ت رو فوت کردی توی صورتم و نگاه خشک ت به من خیره بود رو یادم نمی ره، هیچ وقت اولین روزی که با هم حرف زدیم رو یادم نمی ره، هیچ وقت . . . شنیدم هیچ وقت دیگه پات رو هم تو مشهد نمی گذاری. این بیماری مسری شده. خیلی ها هستند که دیگه پاشون رو تو مشهد نمی گذارن، که . . . کاش کارت اینترنتم تمام نمی شد، پنج دقیقه هم نماندم، دی سی شد و من . . . هی یک چیزی می گفت آن لاین شو و وقتی آن شدم توی بودی، گیج و خسته و در مانده و ازچی بگویم؟ شده بود ورد زبان ت و من هی چرخ می خورم میان لبخند های صورتت، مال آن وقت ها که هم را می دیدیم، یادت هست آن روزی که رفتیم مغازه ی دوستم، کتاب فروشی، و بعد از یک چرخ زدن توی مغازه گفتی مصطفی، من حوصله ام سر رفته، بریم، و دوستم کف کرده بود از جبروت تو، یادته اون روزی که رفتیم تو برای همکلاسی ت هدیه ی تولد بخری، و من دم گوشت گفتم ریمل چیه؟ یادته
. . .

چه اهمیتی داره

همه اش توی این چند روز این را توی گوشت خواندم، که چه اهمیتی دارد؟ برای کی دیگر اهمیت دارد؟

من توی این دنیای من چقدر درون آن خوشبختم، تو با غرق شدن در هر چیزی که . . . و تو، تو چقدر خوب است از آن روزی که بسته ی سیگار ت را گرفتم، سیگار نمی کشی، چقدر خوب است، چه فرقی می کند؟ واقعا چه فرقی می کند؟ فقط وقتی سیگار نمی کشی من کمتر کابوس می بینم، می دانستی؟

دیگر چه فرقی می کند، همه چیز عوض می شود و من هنوز هم وقتی جلوی یک پنجره می ایستم و زمین را دور، زیر پایم نگاه می کنم تمام وجودم به من داد می زند که چرا نمی پری؟

چرا نمی پری؟