January 28, 2006

این شب . . . صبح از خستگی می مردم. حوصله نداشتم سراغ کتاب ها بروم و مجله می جویدم و هی تو اینترنت ول می گشتم، به امید هیچ چیزی . . . از بد بختی نداشتن انگیزه برای هیچ کاری رفتم سراغ سایت های مهاجرت و دید زدن که چه امکاناتی هست و هزینه ها چقدر و . . . و باز هم زیر قولم زدم. به خودم گفته بودم تو نوروز می روم سراغ این سایت ها که اگر قبول نشدم در کنکور . . . مهم نیست. صبح مه گرفته به تماشای آغاز بتمن در تلویزیون ایران گذشت – کلا هر وقت هیچ کاری توی دنیا نباشد که حوصله ی انجام دادنش را داشته باشم می روم سراغ تلویزیون – فیلم دویست و بیست و سه تا گاف داشت، ولی کلا خوب بود، با چشم های خواب آلو نشستم به تماشا کردن و با مو های بهم ریخته ی بلند و چشم های پف کرده راهی یک مهمانی و . . . و باران ریزی می بارید وقتی بر می گشتیم

باران ریز می بارید وقتی خوابیدم

بیدار شدم برف بود. برف ریزی که هنوز هم . . . بیرون پنجره سفید شده است. یک جایی تو خانه ی یک همسایه دنس پارتی است. توی کوچه مان دو روزی است حاجی پارتی داریم، من کلا خیلی اخمو از جلوی این چیز ها رد می شوم

صبح . . . خوابگرد را باز می کنم و یک لیست از کتاب های توقیف یا سانسور شده ی در دولت جدید را نگاه می کنم

http://www.khabgard.com/?id=1138313924

لیست غمگینی است. خط قرمز سانسور به کتاب های اخوان ثالث هم رسیده است، صادق هدایت که همان اول رفت میان وجود نداشته ها، لیست را می خوانم و . . . همین هفته ی پیش بود که برنامه ی کار ترجمه ها را کلا عوض کردم تا با سیاست های دولت جدید همخوان باشد، الان . . . این لیست را که نگاه می کنم و دلم می گیرد، چه کار . . . نمی دانم، امروز که امتحان ترجمه ی ادبی را بدهم دو امتحان دیگر می ماند و بعد کنکور و بعد هم . . . نمی دانم بعد چه می شود. با این وضعیت بهم ریخته ی ساکن
. . .

این را هم اگر ندیده اید حتما بخوانید

http://www.khabgard.com/?id=1137630386

* * * *

این حس . . . دوباره درونم رشد می کنم. چشم هایم را که باز می کنم . . . بعد از چهار ساعت کابوس چشم هایم را باز می کنم، نگاه می کنم به اتاق نیم تاریک و تمام وجودم پر می شود از حسی که . . . یک ساعت بعد می دانم حس دقیقا چیست، ولی . . . به خودم . . . به خودم امید می دهم که
. . .

توی بیداری خواب هایی می بینم از دور شدن. خیلی دور شدن. دور شدنی برای
. . .
برای زندگی؟

نمی دانم. شاید فقط یک فرار

* * * *

ممنون از لینک تان

http://rahtooshe.blogfa.com/

قشنگ بود

http://katamooz.blogfa.com/

سودارو
2006-01-28
دوازده و پنجاه و چهار دقیقه ی صبح