January 01, 2006

گفتم اول ژانويه که بیاید یک هدیه ی کوچک برای خوانندگان وبلاگم دارم

Time of Dance

یک شعر به زبان انگلیسی از خودم که در وبلاگ انگلیسی من قابل دسترسی است، یعنی وبلاگ انگلیسیم بعد از یک سال باز هم زنده است، یعنی توی آن وبلاگ هم هر از چند گاهی می نویسم، هر چند نوع نوشته هایش با این وبلاگ فرق خواهد داشت، خوشحال می شوم یک کلیک روی نام شعر بکنید و آن را بخوانید

ممنون

http://soodarooinlove.blogspot.com/

* * * *

من بچه بودم. خیلی بچه بودم. تازه یاد گرفته بودم حرف بزنم. هنوز چشم هام رو باز نکرده به دنیا با یک واقعیت تلخ رو به رو شدم، هجوم جنگ زده ها به مشهد. من سال شصت و سه به دنیا آمدم، جنگ سال شصت و هشت تمام شد، ما توی مشهد از جنگ دور بودیم، من تازه یاد گرفته بودم حرف بزنم که به خاطر موشک باران های تهران فامیل می آمدند خانه ی ما، بچه ها را که می شناسید؛ حریم برای خودشان می سازند، حریم کودکی م شکست، چون جنگ بود

جنگ تلخ بود

من بچه ی زمانی هستم که هر بار تلویزیون برایم روشن کرده اند تصویر جنگ نشان می داده، من چشم هایم را با جنگ باز کرده ام، و این تلخی با کتاب هایی که بعدا خواندم درونم ماند، تلخی دانه دانه کلماتی که توی رمان در جبهه ی غرب هیچ خبری نیست گذاشته شده، تلخی دانه دانه کلمات تلخ آن کتابی که اسم ش یادم نیست، هزار پرنده ای که برای دخترک بیمار از بمب اتمی هیروشیما ساختند، تلخی جنگ
. . .

خواب بودم. امروز بعد از ظهر. خواب دیدم توی خانه هستم، هوا گرم شده بود، وقتی هوا گرم بشود گلدان ها را از زیر زمین و ایوان می بریم به حیاط، نزدیک شب بود، من گلدان های زیر زمین را می خواستم بیارم بیرون، چون نور توی زیر زمین کم است، می خواستم صبح که بشود نور آفتاب را ببینند، می خواستم . . . دور و برم پر بود از آدم هایی که مسلسل دست شان بود، جنگ چریکی بود، آدم ها همه اش تیر می زدند، آتش بود دور و برم، محاصره بود محله و جنگ بود و . . . و من فقط گلدان ها را می آوردم بیرون. می خواستم صبح نور آفتاب ببینند، من . . . شب شده بود، توی ماشین بودیم، آرام می راندیم، رفتیم جای خانه ی خواهرم، خواهرم حالش بد شده بود، سوار ماشین ش کردیم و راندیم به سمت بیمارستان، تند می راندیم، فقط گاز می دادیم و خیابان ها را رد می کردیم، من توی راه فکر می کردم که بیمارستان قبول ش می کند یا نه . . . آن هم توی این شرایط، نزدیک حرم اما رضا شدیم، نگه داشتیم، نمی دانم کدام بیمارستان نزدیک آن جا، بابا رفت سمت بیمارستان، من و برادرم رفتیم توی حرم، حرم شلوغ بود، پر بود از خانواده ها، شوهر خواهرم را پیدا کردیم و بچه هایش را، گفتم خواهرم را برده ایم بیمارستان، شوهر خواهرم رفت، من و بچه ها ماندیم، حرف می زدیم، آرام بودیم، شهر ساکت بود، حرم چقدر شلوغ بود . . . از خواب پریدم

وقتی که پست را پابلیش کنم صبح است، صبح اول ژانویه، اولین روز سال، سال دو و هزار و شش، یک مجله ی معتبر آلمانی نوشته امسال امریکا به ایران حمله می کند – به حرف های آقای عمویی سر کلاس فکر می کنم که با حرارت می گوید قول می دهد امریکا به ایران حمله نکند و خنده ام می گیرد، استدلال هایی که دانه دانه شان جواب دارند، ولی چه اهمیتی دارد؟ - امروز اولین روز سال نو است، امسال در ژنو شورای عالی حقوق بشر سازمان ملل شروع به کار می کند، شورایی با قدرت اجرایی شورای امنیت سازمان ملل، شورایی . . . می گویند پرونده ی ایران جزو اولین پرونده ها ست، ایرانی که صد ها نشریه را توقیف کرده، اکبر گنجی را اینجوری توی زندان دارد، سانسور شدید را دارد، پرونده ها دارد . . . آن هم حالا که کم کم صدای جهان برای وزیر های کشور و اطلاعات دارد در می آید که این ها مسئولین کشتار های سال شصت و هفت و توقیف مطبوعات هستند . . . می گویند، خیلی چیز ها می گویند

از تمام حرف ها فقط کابوسش به من می رسد و ترسش، و از تمام این حرف ها فقط وضعیت ایران است که هی بد تر می شود

می دانید، یهودی ها به سال های جنگ دوم جهانی، زمانی که هیتلر میلیون ها نفر را قتل عام کرد چه می گویند؟

می گویند سال هایی که خداوند چشم هایش را بسته بود

این سال ها . . . من آرام می گویم سال هایی که چشم های همه بسته است، همه

سودارو
2005-12-31
شاید بهتر است بگویم اول ژانویه ی دو هزار و شش

نه و چهارده دقیقه ی شب