راهب را دیگر
. انگیزه ی ِ سفر نیست
راهب را دیگر
. هوای ِ سفری به سر نیست
صورتت . . . وقتی در شیشه ای را باز کردی و آمدی بیرون و صورتت با تمام وجود، با تمام وجود می خندید و آمدی پیشم و من لبخند می زدم، لبخندی که تو تمام این روز ها نبود، که وقتی تو هستی . . . آنقدر خوب بودی که تمام خشم درونم با تمام غمی که بود همه اش رفت، این قدر خوب هستی که وقتی خداحافظی کردم و وقتی دور شده بودم و برگشتم نگاهت کردم که خانوم وار از خیابان توی دانشگاه رد می شدی و . . . من، من حالم خوب نبود. قبل از اینکه بیایم دیدنت عصبی بودم، توی راه که تو ماشین دوست همه اش آهنگ های تند عوضی دیوونه گوش می کردیم فکر می کردم، یعنی خدا خدا می کردم که کتاب را نخوانده باشی – نخوانده بودی، تمام وجودت خندید وقتی کتاب را دیدی، آنقدر خوشحال شدی که دلم می خواست محکم و سفت بغلت می کردم چرخ می زدیم، ولی آنقدر شعور تو وجودم بود که بدانم وسط دانشگاه از این کار ها نمی کنند
صورتم
. . .
از خواب که پریدم عصبی بودم، خسته، بهم ریخته، تمام روز . . . وقتی اینترنت آن لاین شد گفتم اگر . . . اگر لازم نیست. سکوت است. اینجا سکوت است. میان لایه های زمان هیچ خبری نیست. هیچ وقت هیچ خبری نبوده است. میل باکس فقط میل های احمقانه داشت. همه شان را نخوانده پاک کردم. هیچ چیزی
. . .
انسان به معبد ِ ستایش ِ خویش
. باز آمده است
راهب را دیگر
. انگیزه ی ِ سفر نیست
راهب را دیگر
. هوای ِ سفری به سر نیست
شب نه گذشته بود که شروع کردم به خواندن، یعنی مثلا می خواندم، هی تصویر جلوی چشمم می آمد، هی تصویر های خسته که . . . یک دسته برگه ی پرینت شده را خواندم و آخرش نشستم به گوش کردن آهنگ های وحشی ِ عوضی و چشم ها میان تاریکی اتاقی که
. . .
بگذار تا مکان ها و تاریخ به خواب اندر شود
در آن سوی ِ پل ِ ده
که به خمیازه ی ِ خوابی جاودانه دهان گشوده است
و سرگردانی های ِ جست و جو را
در شیب گاه ِ گرده ی خویش
از کلبه ی ِ پا بر جای ِ ما
به پیچ ِ دور دست ِ جاده
. می گریزاند
مرا دیگر
. انگیزه ی سفر نیست
خواب هم نمی بینم. جرات ندارم، جرات ندارم صفحه های روزنامه ی خراسان را باز کنم که شاید . . . گفتی، خودت گفتی. آخرین تصویر صورتت می خندید. من لبخند زدم و دور شدم و تصویر ها همه تاریک شد و شب بود و جایی بود که . . . دستم را می زنم زیر چانه و اولین سوال را نگاه می کنم و شروع می کنم به نوشتن که . . . حوصله ام سر می رود. سوال چهار را که جواب می دهم کاغذ کم می آورم. یک برگ دیگر می گیرم و باز هم بنویس، که . . . بوی خودکار آزار دهنده است، برگه ها را فقط می دهم به استاد، می دهم و می آیم بیرون و می دانم که فقط چند تا خیابان ترافیک است و دوست می بردم به دم درب فردوسی و . . . و می دوم، اتوبوس دانشگاه ایستاده است، می رسم و سوار و
. . .
انسانی در قلم رو ِ شگفت زده ی ِ نگاه ِ من
. در قلم رو ِ شگفت زده ی ِ دستان ِ پرستنده ام
قدم زدیم. توی دانشگاه سرد خلوت، راه رفتیم و حرف زدیم و یک عالمه حرف زدیم و بار آخر که نگاه ت کردم گفتم شاید تا کنکور . . . این کنکور مسخره، که تمام زندگی را با سایه ی سنگین ش پر کرده که
. . .
مرا دیگر
. انگیزه ی ِ سفر نیست
بر می گردم می دانم این روز را برای خودم باید یک خاطره بسازم. نه از جنس ذهن که باورم گم شده نسبت به آن، نسبت به واقعیت که وجود ندارد، نسبت به . . . بر می گردم و یک جسم فیزیکی می خرم: شماره ی ژانویه ی مجله ی نشنال جئوگرافیک، زیبا، پر از عکس های زیبا، مقاله های خواندنی، مجله را ورق می زنم و توی خیابان راه می روم و می دانم امروز
. . .
سخت است. برایم سخت است تفکیک کردن خاطره ها. که کدام بوده . . . کدام را خودم ساختم . . . کدام را ساخته ایم که . . . لبخند می زنم وقتی راه می روم و تو در مسیری مخالف من داری بر می گردی و لبخند می زنم و قدم هایم ساده اند. توی شهری که هیچ چیز ساده نیست، قدم هایم ساده اند
نگاه ت هنوز دارد رو به رویم می خندد، من همین طوری آب پرتقالم را مک می زنم، نگاه ت می کنم، به صورتت نگاه می کنم، از آن نگاه هایی که بر می گردی نگاهم می کنی و . . . امروز باور کردم هنوز، هنوز نفس می کشم
. . .
هنوز چهار تا امتحان ملالت بار مانده، هنوز روز ها را دوره می کنم که
. . .
می ترسم
من می ترسم
خیلی می ترسم
کاش این سکوت بشکند، بشکند و تو در پایان لبخند بزنی
. . .
سودارو
2006-01-24
ده و سی دقیقه ی شب
شعر های پست از احمد شاملو – آخرین شعر مجموعه ی آیدا در آیینه
این پانصد و یکمین پست این وبلاگ است
ممنون از لینک تان
http://sovanda.blogfa.com/
جالب بود
http://www.manifest.ir/
http://www.harmajidoon.com/
. انگیزه ی ِ سفر نیست
راهب را دیگر
. هوای ِ سفری به سر نیست
صورتت . . . وقتی در شیشه ای را باز کردی و آمدی بیرون و صورتت با تمام وجود، با تمام وجود می خندید و آمدی پیشم و من لبخند می زدم، لبخندی که تو تمام این روز ها نبود، که وقتی تو هستی . . . آنقدر خوب بودی که تمام خشم درونم با تمام غمی که بود همه اش رفت، این قدر خوب هستی که وقتی خداحافظی کردم و وقتی دور شده بودم و برگشتم نگاهت کردم که خانوم وار از خیابان توی دانشگاه رد می شدی و . . . من، من حالم خوب نبود. قبل از اینکه بیایم دیدنت عصبی بودم، توی راه که تو ماشین دوست همه اش آهنگ های تند عوضی دیوونه گوش می کردیم فکر می کردم، یعنی خدا خدا می کردم که کتاب را نخوانده باشی – نخوانده بودی، تمام وجودت خندید وقتی کتاب را دیدی، آنقدر خوشحال شدی که دلم می خواست محکم و سفت بغلت می کردم چرخ می زدیم، ولی آنقدر شعور تو وجودم بود که بدانم وسط دانشگاه از این کار ها نمی کنند
صورتم
. . .
از خواب که پریدم عصبی بودم، خسته، بهم ریخته، تمام روز . . . وقتی اینترنت آن لاین شد گفتم اگر . . . اگر لازم نیست. سکوت است. اینجا سکوت است. میان لایه های زمان هیچ خبری نیست. هیچ وقت هیچ خبری نبوده است. میل باکس فقط میل های احمقانه داشت. همه شان را نخوانده پاک کردم. هیچ چیزی
. . .
انسان به معبد ِ ستایش ِ خویش
. باز آمده است
راهب را دیگر
. انگیزه ی ِ سفر نیست
راهب را دیگر
. هوای ِ سفری به سر نیست
شب نه گذشته بود که شروع کردم به خواندن، یعنی مثلا می خواندم، هی تصویر جلوی چشمم می آمد، هی تصویر های خسته که . . . یک دسته برگه ی پرینت شده را خواندم و آخرش نشستم به گوش کردن آهنگ های وحشی ِ عوضی و چشم ها میان تاریکی اتاقی که
. . .
بگذار تا مکان ها و تاریخ به خواب اندر شود
در آن سوی ِ پل ِ ده
که به خمیازه ی ِ خوابی جاودانه دهان گشوده است
و سرگردانی های ِ جست و جو را
در شیب گاه ِ گرده ی خویش
از کلبه ی ِ پا بر جای ِ ما
به پیچ ِ دور دست ِ جاده
. می گریزاند
مرا دیگر
. انگیزه ی سفر نیست
خواب هم نمی بینم. جرات ندارم، جرات ندارم صفحه های روزنامه ی خراسان را باز کنم که شاید . . . گفتی، خودت گفتی. آخرین تصویر صورتت می خندید. من لبخند زدم و دور شدم و تصویر ها همه تاریک شد و شب بود و جایی بود که . . . دستم را می زنم زیر چانه و اولین سوال را نگاه می کنم و شروع می کنم به نوشتن که . . . حوصله ام سر می رود. سوال چهار را که جواب می دهم کاغذ کم می آورم. یک برگ دیگر می گیرم و باز هم بنویس، که . . . بوی خودکار آزار دهنده است، برگه ها را فقط می دهم به استاد، می دهم و می آیم بیرون و می دانم که فقط چند تا خیابان ترافیک است و دوست می بردم به دم درب فردوسی و . . . و می دوم، اتوبوس دانشگاه ایستاده است، می رسم و سوار و
. . .
انسانی در قلم رو ِ شگفت زده ی ِ نگاه ِ من
. در قلم رو ِ شگفت زده ی ِ دستان ِ پرستنده ام
قدم زدیم. توی دانشگاه سرد خلوت، راه رفتیم و حرف زدیم و یک عالمه حرف زدیم و بار آخر که نگاه ت کردم گفتم شاید تا کنکور . . . این کنکور مسخره، که تمام زندگی را با سایه ی سنگین ش پر کرده که
. . .
مرا دیگر
. انگیزه ی ِ سفر نیست
بر می گردم می دانم این روز را برای خودم باید یک خاطره بسازم. نه از جنس ذهن که باورم گم شده نسبت به آن، نسبت به واقعیت که وجود ندارد، نسبت به . . . بر می گردم و یک جسم فیزیکی می خرم: شماره ی ژانویه ی مجله ی نشنال جئوگرافیک، زیبا، پر از عکس های زیبا، مقاله های خواندنی، مجله را ورق می زنم و توی خیابان راه می روم و می دانم امروز
. . .
سخت است. برایم سخت است تفکیک کردن خاطره ها. که کدام بوده . . . کدام را خودم ساختم . . . کدام را ساخته ایم که . . . لبخند می زنم وقتی راه می روم و تو در مسیری مخالف من داری بر می گردی و لبخند می زنم و قدم هایم ساده اند. توی شهری که هیچ چیز ساده نیست، قدم هایم ساده اند
نگاه ت هنوز دارد رو به رویم می خندد، من همین طوری آب پرتقالم را مک می زنم، نگاه ت می کنم، به صورتت نگاه می کنم، از آن نگاه هایی که بر می گردی نگاهم می کنی و . . . امروز باور کردم هنوز، هنوز نفس می کشم
. . .
هنوز چهار تا امتحان ملالت بار مانده، هنوز روز ها را دوره می کنم که
. . .
می ترسم
من می ترسم
خیلی می ترسم
کاش این سکوت بشکند، بشکند و تو در پایان لبخند بزنی
. . .
سودارو
2006-01-24
ده و سی دقیقه ی شب
شعر های پست از احمد شاملو – آخرین شعر مجموعه ی آیدا در آیینه
این پانصد و یکمین پست این وبلاگ است
ممنون از لینک تان
http://sovanda.blogfa.com/
جالب بود
http://www.manifest.ir/
http://www.harmajidoon.com/