January 10, 2006

این شب چراغ های روشن دارد. یعنی همه ی شب ها چراغ های روشن دارد، آنقدر روشن که چشم ها را می زند وقتی به مانیتور نگاه می کنی و توی ذهن ت هزار تا چیز احمقانه دارد چرخ می خورد. این شب، یعنی این شب ها همه شان تصویر مزخرفی از تمام روز ها هستند – شعر شکسپیر را تایپ می کنم، منتشر می کنم توی بلاگ انگلیسی، کی می خواند؟ - شب ها . . . یعنی تمام شب ها، یعنی همین امشب که من حالم خوب نیست و مجبورم چراغ را خاموش کنم تا چشم هایم آرام شود و می ترسم، بیرون که می روم می ترسم، مثل دیشب که توی یک پارک خلوت توی یک ناکجا آباد وقتی یک نفر از دور می آمد، زیر لب گفتم از آدم ها می ترسم، و برگشتی و به صورتم نگاه کردی – چقدر خوب است وقتی به صورتم نگاه می کنی – و گفتی از آدم ها می ترسی؟

گفتم آره، یعنی سرم را تکان دادم که یعنی آره

گفتی همه ی آدم ها ترسناک اند

همین جوری نشسته بودیم، یعنی تو می گفتی کلاس ت دیر می شه و من نشسته بودم و هوا خوب بود، هوا مثل بهار خوب بود و من وقتی دستم را گرفته بودی حالم خوب بود و همه چیز، همه چیز آرام بود

دست هایت گرم بود

من امشب نشسته ام اینجا و حالم خوب نیست، حالم اصلا خوب نیست، با کتاب هایم دعوایم شد صبح، صبح حالم از همه چیز بهم می خورد، امشب نشستم و بعد از هفته ها تلویزیون نگاه کردم، امشب نشستم و همین جور که برره نگاه می کردم فکر کردم، یعنی به هیچ چیزی فکر نکردم، اصلا دلم نمی خواست فکر کنم، دلم می خواست سرم را می گذاشت روی بالشت و همه ی این ها یک خواب بود، یعنی همه ی این زندگی لعنتی یک خواب بود، دلم می خواست چشم هایم را می بستم و . . . اون روز هنوز جلوی چشم هام داره می درخشه، چرا الان یاد اون روز افتادم؟ یک عید بود، عید فطر یا یک عید دیگه، یکی از این روز ها که مردم باید توش شاد و خوشحال و خوب باشند و من خوب نبودم، رفته بودم پارک ملت، نشسته بودم، چند سال پیش بود؟ هنوز هیچکی رو نمی شناختم، یک کم امیر را می شناختم و یک کم افسانه رو و هیچ کس دیگه ای هنوز نبود، همون سال هایی که آدم کم کم شروع می کنه به نگاه کردن به دور و برش و من چقدر دلتنگ بودم

دلتنگ روز هایی که از من می دزدیدند، یعنی منظورم اینه که از من می دزدیدند، روز هایی که همه اش اذیت بودم، توی دبیرستان مزخرف بود، سال هایی بود که اصلا دلم نمی خواد به اون ها فکر کنم و توی خیابون . . . تو خیابان می ترسیدم راه بروم، از دختر ها می ترسیدم، دختر ها . . . هیچ وقت دنبال دختر توی خیابان ها نافتادم، از این کار متنفر بودم، یعنی منظورم اینه که متنفر بودم، یک بار با یکی از بچه های کلاس دست به یقه شدم فقط برای حرف مزخرفی که به یک دختر زد، شاید . . . شاید . . . کسی می فهمه وقتی توی خیابون راه می ری و متلک می شنوی از دختر ها یعنی چی؟ من می فهمم، من تمام اون سال ها می ترسیدم، از خیابان و آدم هاش می ترسیدم، هیچ وقت دنبال سکس نبودم – هنوز هم . . . نمی دونید چقدر غمگین می شم، وقتی یک نفر رو می بوسم، یا دست کسی را می گیرم، اونقدر غمگین می شم که . . . وقتی کسی رو بغل می کنم خرد می شم، یعنی واقعا خرد می شم – دنبال سکس نبودم و از اینکه آدم ها به من مثل یک تصویر سکسی نگاه می کردند، چون رنگ پوستم سفیده؟ شاید چون به قول یک نفری لب های خواستنی دارم؟ یا چشم هایی که . . . شاید چون همیشه عادت داشتم از پسر های دبیرستان بشنوم که قیافه ی من اون ها رو یاد یک نفری می اندازه . . . که . . . که هنوز هم مفهوم زیبایی تن رو نمی تونم درک کنم، که هنوز هم وقتی می گن فلان دختر چقدر خوشگله باید نگاه کنم و نفهمم که کجای این دختر زیبا ست؟ نفهمم که . . . از اون تصویر سکسی توی ذهن آدم ها حالم بهم می خورد، حالم بهم می خورد و توی خیابان . . . توی خیابان نروی، یعنی توی خانه بپوسی؟

اون روز عید رفته بودم پارک ملت و برای خودم راه می رفتم، خلوت بود، خلوت بود و ساکت و من دلم می خواست کسی باشه که برام لبخند بزنه نه کسی که لب هاش رو برام غنچه کنه، کسی باشه که سعی کنه منو درک کنه، نه کسی که به من نگاه کنه و بگه من باور نمی کنم تو تا حالا سکس نداشتی، دلم . . . راه می رفتم و یک نامه نوشتم که هیچ وقت پست نشد و هنوز دارم ش و نوشتم و راه رفتم و چقدر امشب، یعنی چقدر امشب شبیه به اون روز شده، فقط من اون روز ها آدم بهتری بودم، مثل الان گند نشده بودم که
. . .

توی پارک دو تا دختر بودند، دو تا دختر که می خندیدند، با صدای خیلی بلند قهقهه می زدند، من همین جوری راه می رفتم و از دور، همین جوری – خیابان های پارک رو یاد داشتم اون روز ها – طوری می رفتم که هی از نزدیک شون رد شم و خنده هاشون، می دونی، به خنده هاشون حسودیم می شد، خیلی حسودیم می شد

می دونی، دیشب توی پارک خیلی خوب بود، یعنی وقتی تو حالت بهتر بود و من هم می خندیدم و دستم رو گرفته بودی و من حتا می ترسیدم که دستت رو بگیرم، که از آدم ها می ترسم، که می ترسیدم، که خواهم ترسید، که
. . .

امشب دلم گرفته، چراغ ها اذیتم می کنند، چراغ ها واقعی نیستند، چراغ ها مثل خیابان راهنمایی شدند، که شب ها که می خوام برگردم خانه می ترسم، تند تند راه می رم که دور بشم، که تمام خیابان و آدم ها ش دارن دروغ می گن، دیشب که بر می گشتم خانه و مو های پسر ها و لباس های دختر ها را نگاه می کردم همه چیز مثل یک کابوس بود، کابوسی که من توش غرق شدم، توش دارم می لرزم، کابوسی که تمام نمی شه، که
. . .

نمی دانم، شاید اگر صبح میل ت را نمی خواندم حالم بهتر می شد، شاید اگر آن جواب را نمی دادم، نمی دانم می فهمید وقتی از تان شرط می گیرم – و شاید تنها شرط – که هر وقت که لازم دیدین منو ول کنید و برین و پشت سر تون رو هم نگاه نکنید و قبول می کنین و . . . و بعد وقتی که می روید، من خوشحال می شم، می دونید چرا؟ چون فهمیدین که این موجود احمق گرم نیست، این موجود اونقدر خله که ارزشش رو نداره، نمی دونم چی شده که خودم که از دست خودم خسته می شم نمی گذارم برم، نمی دونم

من نمی دونم و تو . . . دلم تنگ می شه و دارم فکر می کنم که تو الان داری به چی فکر می کنی و برات می نویسم که اگر اون رو نمی تونی از ذهنت بیرون کنی، که اگر اونقدر دوستش داری، یعنی هنوز اینقدر دوست ش داری . . . این روز ها همه اش برایت میل می زنم که چقدر ذهنم بهم ریخته و چقدر همه چیز داغون شده تو من و چقدر من خل شده ام این روز ها و . . . می دانی، هیچ کس نمی داند، هیچ کسی نمی داند

و تنها کسی که می دانست، دور است

دور تر از تمام دست های تمام آدم ها

و آدم ها، آدم ها . . . شب که می شود نور چراغ ها چشم هایم را می زند، خیلی بد چشم هایم را می زند
. . .

می دونی، من . . . من . . . من چقدر توی این شب وقتی حالم اینقدر بده تنها چیزی که دارم بهش فکر می کنم، یعنی واقعا دارم بهش فکر می کنم و خیال نیست که اینه چقدر تو رو . . . دوستت دارم، می دونی، یعنی دوستت دارم، می دونی وقتی اون دسته مو ت رو می انداختی روی صورتت خیلی خوب بود، من به اون دسته مو که از مقنعه ت می افتاد روی صورتت عادت کرده بودم و . . . به مدل جدید مو هات هم عادت می کنم، یعنی اگه ببینمت، یعنی اگه بشه باز هم ببینمت، می دونی مو هات رو وقتی از پشت می بندی دوست دارم، وقتی دسته می شه مو هات، نه مثل مو های بقیه صاف و مرتب و شونه زده، که مو هایی که از بهم ریختگی درونت پر شدن، یعنی مو هایی که نشون می دن تو درونت چی می گذره، دسته شدن و من
. . .

من
. . .


سودارو
2006-01-09
نه و چهل و سه دقیقه ی یک شب

برام دعا می کنی؟