January 06, 2006

آمده ام خانه و همین طور که مثل هر روز که بر می گردم یک لیوان چایی شیرین می خورم با بیسکویت های مستطیل شکل که دوست دارم توی چای فرو بکنم و نرم شده ام را بجوم، نشسته ام و یک آهنگ از استینگ گوش می کنم، داستان پسر فقیری که یک ماشین گران را می دزد د، به ماشین آرام می گوید بزن بریم و توی شب راه می افتد و هی خیال می کند، خیال می کند یک کارگردان مشهور است، با همسر و معشوق و زندگی و فکر می کنم و من گوش می کنم و چشم هایم غمگین می شود و خیال می کنم و چشم هایم پر از اشک های غریبه ای می شود که نمی آیند، فرو نمی ریزند
. . .

Late at night in summer heat
Expensive car, Empty Street
. . .

حسین درخشان از همسرش مرجان جدا شده، الان آواره شده تو تورنتو، خبر را صبح می بینم توی نت و فکر می کنم شوخی ست، توی وبلاگ ش می خوانم که دوباره برگشته به دنیای مجرد ها

صبح . . . صبح متن غمگین مهدی را می خوانم و چشم هایم را می بندم و فکر می کنم که مهدی . . . قیافه اش وقتی می خندد را دوست دارم، وقتی عصبانی می شود و خسته و ناراحت و . . . چشم هایم را می بندم و فکر می کنم که هفته ها ست می خواهم به مهدی زنگ بزنم و حرف و . . . باید زنگ می زدم و معذرت می خواستم، گیج مانده ام خودم، من . . . من هی، هی، هی خودم را گم می کنم، هی خودم را کمرنگ می کنم، هی سعی می کنم آرام، آرام، آرام بمانم، هی . . . کتاب ها را شروع می کنم و ول می کنم، دیشب ساعت یازده و خورده ای بود و همه خواب بودند و من کتاب موج های ویرجینیا ولف را باز کردم و شروع کردم با صدای بلند خواندن، برای، برای، برای . . . برای یک نفر که نبود، یک نفر که می خواستم کنارم باشد و جایی دور، دور تر از دست مانده بود و من چقدر گیج، چقدر بهم ریخته و باز هم بعد از دو سال هی دارم از این ور آن ور می شنوم که می پرسند خوبی؟ چیزی شده؟ چیزی . . . نه، هوا سرد است و در هوای سرد توی خیابان راه می روم و تصویر بخاری را نگاه می کنم که از نفس هایم میان سایه ها پخش می شود

در خیابان راه می روم و همیشه شب است

شب است

صبح . . . متن آشفته ی مهدی را می خوانم و دلم می گیرد و خورشید خانوم هم آرامم نمی کند، سبیل جان ولی، آره، کلی می خندم به متن کلاسیک سکسی اش و کلی خوب می شوم باز


. . .

تو خوب . . . راه می روی و تلو تلو می خوری و پایت درد می گرفت و هوا . . . چقدر زود عصبانی می شدی و چقدر زود بهم می ریختی و من . . . من، دلم برای تمام این ها تنگ می شود

سوار تاکسی می شوی و من بر می گردم و می روم به سمت دانشگاه و توی خیابان به اولین صورت آشنا می خندم و با کسی آن ور خیابان بلند بلند حرف می زنم و . . . چقدر حالم بد است، چقدر . . . لبخند می زنم و امروز دو تا کلاس دیگر هم تمام می شود و هنوز هفته ی دیگر هم باید بروم دانشگاه، شنبه اسم نویسی ترم جدید است، برنامه ی ترم جدید را نگاه می کنم، دوشنبه ها و چهارشنبه ها تعطیل، خوب است، چقدر کار دارم ترم آینده، چقدر زیاد
. . .

سودارو
در شبی به سرمای همه شب های دیگر
2006-01-05
هفت و بیست و نه دقیقه ی شب

پست جدید من رو در وبلاگ انگلیسی ببینید

http://soodarooinlove.blogspot.com