January 21, 2006

وبلاگ انگلیسی به روز است


خواب شده جزئی از وجودم، این دو روز کلی خوابیدم، دیروز که عید بود که گذاشتم فقط برای کار های دوست داشتنی باشد و لای هیچ کتابی باز نکردم جز شعر، کار های ساده که خیلی وقت بود از شان دور بودم، اتاقم را مرتب کردم و جارو هم – گاهی بهم می خندند وقتی می گم کار های اتاقم مال خودمه، از جارو کردن تا تمیز کردن پنجره ها، کسی کاری نداره، یعنی تا وقتی عنکبوت تو خونه راه نافته از اتاق من کسی کاری به کارم نداره – و سطل آشغالم رو خالی کردم – اجسام داخل ش تبدیل شده بودند به یک حجم بهم چسبیده ی سبز کفک زده – و یک نفسی کشیدم و به مامان کمک کردم، کار های خانه، چقدر خوب است فکر نکنی به این موضوع و آن موضوع و مهمان بیاید و تو هی راه بروی و شیرینی و شکلات و میوه و . . . صبح مهمان داشتیم. ظهر هم، تا نزدیک شب، شب خوابیدم، یعنی افتادم روی تخت و رفتم و اینقدر خواب سنگین خوبی بود . . . مثل تمام دیشب، امروز صبح، امروز بعد از ظهر، مثل یک تخته سنگ خوابیدم و الان تازه لای یک کتاب را باز کرده ام و جمعه است و یکشنبه امتحان نقد، یعنی باز دو روز مثل سگ کتاب جویدن – سگ خوانی یک درجه فجیع تر از خر خوانی است – و آماده بودن برای هی صفحه پر کردن در امتحانی که آقای صباغ می گیرد

و امروز . . . امروز صبح از خواب پریدم و نگاه کردم به ساعت، نه و بیست و پنج دقیقه بود، دراز کشیدم و خواب آلو به سقف نگاه کردم و به زور بلند شدم، چون فکر می کردم توی اینترنت چیزی انتظارم را می کشد

و انتظارم را می کشید

تجسم کنید معلمی را که صبح برای کلاسش شعر از فروغ می خواند و عصر که به خانه بر می گردد تیتر روزنامه های عصر را می بیند که فروغ رفت . . . حالا معلم هم نیست

رفت

محمود مشرف آزاد تهرانی، م. آزاد رفت. 1312 تا 1384، قیافه ی خسته اش را توی عکس هایی این سال ها، قیافه ی نا آرام ش در
. . .

فصلی بلند و نیلی

م. آزاد

! با بلند ترین فصل های دشمن گفتم که مرگ را به نیایش بنشینند
- نیلی ترین فصول مرا در ربود
و آنگاه
؛ من برهنه ترین باغ بودم
؛ از همه ی فصلها و آتشها
تنها
. دیدار نیلگون بهاری را در یاد داشتم

با برهنه ترین ِ زنان، که تا روز
بیدار می نشست
، و گیسوان به باد می آراست
. بیدار می نشستیم
، لب های سرخ سوخته ای داشت
! مغرور و بی تبسم
. گاهی که بادبانی از فصل های چیره گذر می کرد
. گویی مرا صدا می کردند

من خسته می نشستم
. و پلکهایم از تب سنگین بود

وقتی که پاسبانها
، فریاد می زدند
و کارخانه ها
؛ آزیر می کشیدند
. . . آنها مرا صدا می کردند

، ما چهره های رهگذری بودیم
. مبهوت و بی تبسم
فریاد کودکان را در آب می شنیدیم
شطرنج ها را رها می کردیم
و مهره های مرجانی را
. بر ماسه ها می نشاندیم

، گاهی که بادبانی از دور می گذشت
- گویی مرا صدا می کردند
، من پلک هایم از تب سنگین بود
: می گفتم
! ای برهنه ترین، برخیز –

، آرام
؛ از خواب بر می خاست
پاهای خیس مرجان رنگش
در ماسه می نشست
، و در تمام فصل
، آرام و آرزومند
با مد سبز دریا
. . . می رفت و باز می گشت


باید عاشق شد و رفت: منتخبی از اشعار م. آزاد – تهران – 1379 – انتشارات ماه ریز – 114 صفحه – 550 تومان

در سوک م. آزاد: مسعود بهنود

http://behnoudonline.com/2006/01/060120_013500.shtml

دیگر لینک ها

http://www.ghabil.com/article.aspx?id=544

http://www.isna.ir/Main/NewsView.aspx?ID=News-652026

http://www.bbc.co.uk/persian/arts/story/2006/01/060119_pm-m-azad-died.shtml

http://www.iran-emrooz.net/index.php?/news1/more/6416/

* * * *

ممنون از لینک های تان

http://farfromyou.blogspot.com/

http://www.xseer.net/xartlit/ilogs/iloguds.htm

سودارو
2006-01-20
هشت و چهل و هشت دقیقه ی شب