May 31, 2004

چرا؟
چرا شب ها تمام مي شوند و من بايد صدايي را بشنوم كه مي گويد: خداحافظ
و بعد تو دور شوي
و دور و دور . . . آه خدايا، چقدر دلتنگت مي شوم در لحظه هايي كه مي ايستي
و من در كنارت نيستم
در لحظه هايي كه زمان پيش مي رود
و من دست هايت را در ميان انگشتانم نفشرده ام
آه خدايا
خدايا
ديدي امروز را، كه هوا بهشت شده بود و در ميان اين بهشت من داشتم لبخند هاي
تو را با وجودم لذت مي بردم
داشتم دويدن هايت را
نفس هايت را
حضورت را عشق مي ورزيدم
و مي فهميدم زندگي چقدر آرام است
داشتم نفس مي كشيدم
آه خدايا، خدايا شكر
شكر
شكر

* * * *

مي بيني؟
وقتي بهار مي شود
آسمان رنگ هايش را فرو مي ريزد
و مي شود تمام لحظه ها را خنديد
مي توان عاشق بود
و دوست داشت
و مي توان آرام
آرام قدم برداشت و سكوت را شكست و فرياد بر آورد

من زنده ام
من زنده ام

* * * *

J. K. Rowling official Site- Harry Potter and more

اين آدرس سايت جديد خانوم رولينگ نويسنده ي محبوب داستان هاي هري پاتر است
برويد و از همه چيزش لذت ببريد
:و دنياي آقاي پاتر را نفس بكشيد

Harry Potter Image Gallery Snitch Seeker.com

و طرفداران پاتر فراموش نكنند 15 ژوئن را، زماني كه فيلم سوم اكران خواهد شد
هري پاتر و زنداني آزكابان

* * * *

اي مومنان از خداوند پروا كنيد و به پيامبر او ايمان آوريد
تا بهره ي دو چندان از رحمت خويش به شما ارزاني دارد
و براي شما نوري قرار دهد كه با آن (به درستي) راه رويد
و شما را بيامرزد؛ و خداوند آمرزگار مهربان است

تا اهل كتاب بدانند كه صاحب اختيار چيري از بخشش و بخشايش الهي نيستند
و بخشش و بخشايش به دست خداوند است
به هر كس كه خواهد ارزاني اش دارد
و خداوند داراي بخشش بيكران است

دو آيه ي پاياني سوره ي حديد

* * * *

مثل يك احساس تازه از خواب بيدار مي شوم و تمام صداهاي روياهايم دور مي شوند
تو بوده اي و چند نفر ديگر
و وب لاگ و زندگي
نفس عميقي مي كشم و لبخند مي زنم
امروز هم سلام
سلام
سلام، خوبي تو؟

صبح بخير

سودارو

May 30, 2004

سايه ها را به جستجو تو مي دوم
باد را حس مي كنم
وزيده بر تمام اجسام زندگي ام
و ميان مجهول ها گم مي شوم
و صدايم آرام مي گيرد، و
نفس هايم نيز
و در لحظه هاي جنون آني
تصوير كوچك تو را مي يابم
كه محو نشسته در كنارم
نيم شب است و هوا بوي
تنهايي مي دهد
دست هايت را به دست مي گيرم
و صورتم بر نفس هايت گم مي شود
لحظه ها مثل موج هاي بي پايان در درونم فرياد بر مي آورند
و انگار تمام روياها به يكباره واقعيت شده باشند
مبهوت مي ايستم
و صدا در گوش هايم مي تپد:
آه
آه
آه
و
...

و تمام زندگي مي تپد
و من انگار در سرزميني غريبه بوده ام
سكوت مي كنم
و سر را بلند
بر فراز ابرها
جايي است كه پرنده ها پرواز مي كنند

...

* * * *

من در دو سه روز گذشته چند باري در وب لاگ انگليسي مطلب گذاشته ام
من از همان اول ها كه وب لاگ انگليسي را درست كرده ام منتظر شنيدن نظر آدم هاي مختلف و عقايد مختلف بوده ام تا بتوانم از ذهن آشفته ام چيز به درد بخوري بيرون بياورم
و تا حالا جز فرشته ي بال دار خال خالي كسي به اين خواسته جواب نداده است
من منتظر بوده ام و منتظر خواهم بود
مثل هميشه

* * * *

شب بود و من دوباره در برابر باد ايستاده بودم
هوا گرم مي شد
مثل اين كه تو جلوي من ايستاده باشي
تصاوير را مرور مي كردم و مي گذشتم، قدم زنان همان مسير كه پيموديم و ... خوبي تو؟

شب است و ماه در آسمان و ستاره ها كه مي درخشند و ... خاطره ها در ذهن بزرگ مي شوند
وقتي كه تمام وجود دلش براي تو تنگ شده است

دوستت دارم
دوستت دارم

شب بخير

سودارو




May 29, 2004

دختر خانوم لطف كرده و در وب لاگش من و دو نفر ديگه رو به چند تا جمله ي عاشقانه مهمان كرده و حرف هاي جالبي زده كه ارزش خواندن را دارد. اميدوارم شما هم از اين عشق سرشار دختر خانوم به ما سه تا پسر لذت وافر ببريد

* * * *

همه رفته اند بيرون و الان نزديك ظهر است
امروز صبح توانستم يك فيلم را به آخر برسانم

Paradiso

البته اگر درست نوشته باشم ، يك فيلم ايتاليايي است كه در زمان خودش نخل طلاي كن و اسكار بهترين فيلم خارجي را برده، شاهكاري بود دلپذير
از بانوي عاج سپيد متشكرم كه فيلم را براي من آورد
و مرا به خاطرات شاد يك عشق قديمي برد
كه توانستم ديشب خواب هاي قشنگي ببينم

مرسي
صبح

* * * *

گوته براي يك كار يه دقيقه اي به من زنگ زده بود و نتيجه اش اين شد كه 40 دقيقه با هم صحبت كرديم
دارم بهتر مي شوم
اميدوار باش
بعد از ظهر

* * * *

دو ضلع يك مثلث به هم نمي رسند
من ديدم
تو دور شدي و من در ضلع ديگر قرار داشتم
نه ... چيزي گم نشده بود
من دست هايم را بو مي كشم و تو را پيدا مي كنم
... بوي ملايمت را
مي داني ... بوي گل ياس مي دهي، با بوي گل مريم
كه بر درخت پرتقال گل داده باشد
نمي دانم اين بو وجود دارد يا نه ... ولي من با تمام وجودم تو را حس كردم
بر دست هايم
بر زندگي ام
بر لحظه هايم
مي داني ... من بارها اين راه را و اين بها را براي سدريك داده ام
و مي دانم كه پشيماني جايي در لبخند هاي ما ندارد
مي دانم كه اين راه ارزش هايش را دارد
اگر ... اگر همان بچه هاي كوچك هميشه بمانيم ... دوستت دارم
دوستت دارم
و سايه هايت را از دور مي بويم
عطر ملايم را احساس مي كنم و
سرم را در موهايت گم مي كنم و تو سر بر سينه ام محو مي شوي

شب هاي تابستاني را دوست دارم
سكوت هايش را ... و تو را
كه در هواي نيم گرم بر من طلوع مي كني
و مرا در دست هايت زندگي مي بخشي ... آه
آه، خدا را شكر
خدا را شكر

* * * *

سرم را بلند كردم
و يك آن همه چيز محو بود
يك رويا ... ؟ تو مي گويي رويا نيست
و رويا نبود

نشسته ايم
و براي ابد نشسته باقي مي مانيم

حتا اگر روژ لب ها پاك شوند

شب
نه و سي و دو شب
امروز 8 خرداد است
بيست و هشت مي
و همه زندگي من

* * * *

من توپم، تو شطوري ؟


May 28, 2004

رو به روي تجسم دردناك يك
اندوه
صورت سپيد تو بر روي تخت
سنگي نشسته است، و هوا
... را نگاه مي كند

نشسته ام و دارم سكوت را نگاه مي كنم، دنيا درون ذهنم بود و الان همه چيز تهي است برايم
براي هزارمين بار يك آهنگ انريكو را نگاه مي كنم

Could I have take kiss forever

نمي دانم چرا اين روزها از ريتم اين آهنگ خوشم مي آيد
الان هم جلوي چشمم است
... الان كه مي نويسم

امروز خانوم بالا بلند تر از هر بالا بلندي جلوي من را گرفت و اشاره كرد به رفتار كاملا تندي كه من در كلاس درس گروهي با دون ژوان عزيزمون داشته ام
نمي دانم، شايد بايد همين جا از تمام كساني كه اين روزها تندي زبان و رفتار مرا مي بينند عذر خواهي كنم
كه من اصلا خودم نيستم، از 5 ماه پيش تا به حال ... كه همه روزهايم در سايه اي از زندگي مي گذرد

ببخشيد

* * * *
امروز بالاخره توانستم پرستو را سر حال ببينم و توانستيم چند كلمه اي با هم صحبت كنيم
كمي از سر در گمي اين روزهايم دور تر شدم
و كمي گيج تر ايستاده ام امروز ... پرستو راست مي گويد، من خودم بايد جنبه داشته باشم
و من جنبه ي اين رفتار را دارم؟ تو چي فكر مي كني فرشته ي بال دار خال خالي من ؟

* * * *
روز جمعه، يعني همين امروز ساعت 5 بعد از ظهر در سالن هلال احمد _نزديك باغ ملي_ مراسم بزرگداشت
گل آقا برگزار مي شود كه انجمن وب لاگ نويسان مشهد برنامه را اجرا مي كند
من آن جا خواهم بود_ اگر مشكلي پيش نيايد_ و اگر دوست داريد شما هم بياييد

متشكر

سودارو
2004-05-28
يك دقيقه بامداد

May 26, 2004


سر كار خانوم فرشته ي بال دار خال خالي صاحب يك وب لاگ خال خالي خوشگل شده اند
من هم دلم نيامد اين پست را فقط در آن وب لاگ بگذارم
و شما را دعوت مي كنم به خواندن دومين پست بانوي كوچك ما

سودارو
2004-05-26

* * * *

نبوده اي هرگز نبوده اي كه آمدنت را تجربه كنم و رفتنت را نظاره
نبوده اي هرگز نبوده اي

* * * *
پس اينچنين مغرور بيهوده به انتظار چه نشسته اي؟
:ميان كابوس هايم جايي براي تو نيست حسرت نداشتن تو ارزاني عاشقانت
من، كابوس شبانه من است
در مقابل من نياست خدارا، خدارا، خدارا روياي بودنت را
به صليب تنهايم نكش توان ماندنم نيست


در مقابل من ايستاده كدام تابوت را بر دوش مي كشي؟
_ توان ماندنم نيست_ نورا نورا نورا كه مي غرد
به نظاره نشسته ام سايه ات را باد اين، ستون زخمي
به آسمان تو نرسيده هبوط مي كند

اتفاق افتاد در كنج كنج زمين ومن به تماشا
لعنت! ميان من و تو مه پوشيده ي زمين را كنج كنج
و تو اتفاق مي افتي در هاله اي از صدا كه در من ايستاده
لاي الامور اليك اشكبوا
و لما اذج و ابكي؟!

حيرت! اتفاق افتاد من در كنج كنج زمين
و خدا خودش آمد به تماشا




نمي توانم احساس كنم
تمام دنيا بر دست هايم فشار مي آورند
و من تصوير كوچك تو را به دستانم مي گيرم

راه را مي روي؟

و زمانه چنان ساكت مي شود
كه من
دست هايم تهي مي شود
چشم هايم كور
و در باد گم مي شوم

دنيا
همه اش دروغ است
همه اش دروغ است

* * * *
آمده ام خانه
و دارم آهنگ هايي را كه نمي شنوم با ژوزفينا گوش مي كنم
نمي دانم

ذهنم خسته است
و در درون هوس يك خواب طولاني را دارم

كاش هنوز هم اينجا بودي
و دستم را در دست مي فشردي و مي گذاشتي سرم را ميان موهايت مخفي كنم
و از باد مي گذشتيم

مي دانم اين روزها دوامي ندارد

مي دانم و تمام تصاوير گذشته را در ذهنم مرور مي كنم

و در اين لحظه ... دستت را به من مي دهي؟
دلم مي خواهد لبانت را براي هميشه ببوسم

و همه را ... باور كن
بي هيچ شهوتي ... فقط دلم تنگ شده است نفس بكشم

* * * *

و من كجا را دارم كه بگريزم؟ بارها جلويم را گرفته اند و پرسيده اند سودارو يعني چه؟ و من جز سكوت و جواب هاي كوتاه ... كجا بود؟ زماني كه ديگر تصميم گرفتم از سودارو حرف نزنم ... و امشب

امروز از وقتي آمده ام خانه دلم گرفته است
دنبال يك شعر مي گشتم
و شعر الان در دستان من است

دلم تنگ شده است
سوفارو تو ناراحت نمي شوي؟

مي دانم كه شما عهد بسته ايد كه تا هر دو نمرده ايد حرفي از زندگي تان نباشد
مي دانم كه پسرك من اين خطوط را كه بخواند صورتش پر از اشك خواهد شد
مي دانم هر بار كه به اين خطوط نگاه كنم دلم فرو مي ريزد

ولي بگذار من اين شعر را بياورم
ديدي كه انسان مه آلود را آوردم
ديدي ... و اين روزها سكوت مرا مي كشد
و جسم خسته كه در دست هاي كوچك او كمي گرم است
كمي مي خندد
كمي مي نويسد

16 بهمن سال 80 كه من اين شعر را گذاشتم روبه روي تو و خودم برگشتم و با پشت سري حرف زدم ... كلاس پيش دانشگاهي شلوغ بود
من جايي بودم كه نمي دانستم
وقتي برگشتم دست هايت را به صورتت گرفته بودي و ساكت
و بي حركت

زمان گذشت
زمان گذشت

و من دوباره اينجا نشسته ام
دوباره شعر كنارم است

مي دانم كه تمام نسخه هاي شعر هايم را آدم بزرگ ها ريخته اند دور
و من هنوز با نسخه هاي اوليه ... مي خواهم شعر را در اينترنت بياورم كه نابود نشود

مي خواهم امشب كمي در درونم گريه كنم
سوداروي كوچك تو
2004-05-26

* * * *


"در تنهايي يك پسر"

راستي، شما كسي را نيافته ايد در ميان اين اوراق ِ سپيد
دفترهايم؟
گوئيا گمش كرده باشم، در ميان ِ افسانه هاي
ايران باستان
آن جا كه گيلگمش در ايلامش به
آواز راه مي رود در زمين
و آناهيتا، آواز مهر و
محبت را مي خواند به شيرهاي سنگي
تخت جمشيد

... و يا شايد
در شهر هم مي شود گم شد
بزرگ شده است و
غريب
... خودت كه بهتر مي داني
من بارها در تجسم حجمش گم شده ام
و بار ها در زير دودكش هايش محو شده ام، در زير
... باران هاي اسيدي اش خيس

ومن
او را گم كرده ام در هياهوي آهنگ هاي
، پاپي كه با آن شعر هايم را مي نويسم

، در سرسراي تاريك زندگاني

در اين زمانه هولناك

و چقدر همه چيز زود تمام مي شود، حتا
عشق

و شما عاشق شده ايد؟

آه، داشت يادم مي رفت، من در ميان
خاطراتم يك نفر ديگر را هم پيدا كرده ام
يك نفر ديگر را عاشق شده بود
و با عشق، گريسته است تمام روزها را
و چقدر به اندوهي آرام
دنيا را اشك مي ريزد اين
روزها، اين
روزهامان كه در خيابان هاي شهر
به اميدي هيچ، به قهقهه مي خنديم
،تمام حرف ها را

اين روزها كه ما تازه فهميده ايم پشت
... خنده هامان هم مفهومي هست

كه همديگر را دوست داريم
... دوست

و راه مي رويم، و بر قلب هامان
ته رنگ عشقي است
...از گذشته هاي دور از همه چيز

و من اشك هايم را از زير درختان
سپيدار جمع كرده ام
و همه را ريخته ام درون كيسه ي كوچكي، كه
بر خاطراتم دفن مي كنم هر زمان
و باز به ياد مي آورم
جفت چشمان سياه و كوچك تو را
كه برايش مي ميردم
و لبخند زنان مي نوشتم: سلام
آسمان آرزوها

و او كه در ميان ذهن خسته اش يك توي عزيز
مي يافت براي من؛ دوستت دارم

و ما كه چقدر دوست داشتيم تمام زمين را كه
زير آسمان آبي مي درخشد را راه برويم، حتا
... گورستان شهر هم پر از عشق مي شود

يادت هست؟
باد دارد موهاي سياهت را با خود مي برد از
جلوي نگاه هميشه قشنگ ِ آرامت

و باد دارد ذهنم را مي آشوبد

يادت هست؟
من تمام شب را گريستم تا صبح
كه انديشيدن سخت مي شود گاهي
... و تنها
و من دارم فكر مي كنم شايد ديگر وقتش
بود تو هم يك فرياد
بر مي آوردي ... نه؟ وقتش نبود؟

من دلم دارد مي لرزد، كه دختركي
اين روزها، رو به روي چشمانم
نشسته است، و براي من، صورت
پسركي را مي كشد، كه يك روز، در ميان
حجم سياه زندگي گم شد

... و ديگر بار باز نيامد

پشت پنجره يك خيابان:
است، و من در اتاق
كوچكم
روزها داريوش گوش مي كنم

و پشت پنجره را نگاه
مي كنم
باد ها از مشهد مي وزند به
،شهر
و من دوست دارم تو را بو بكشم

و يك پسر را به ياد بياورم، كه در دفتر
قهوه اي خاطراتش، يك نفر دارد
داستان جنگلي را مي نويسد، كه يك روز چوب برها
خانه هاي روباه هايش را سوزاندند

و يك روز يك پرنده جفتش را در قفس
سرد يك پسر گريست

و پرواز پرنده اي كه مرده بود روي آب
... حوض

همه را يادت هست؟ من از آن
روزها تا به امروز، هنوز هم
تو را در ميانهي قلب كوچكم نگه
داشته ام

، كه يك نفر اين پسر را دوست دارد

و من هنوز هم به يادت دارم
با موهاي سياه
و لبخندي كه به صورتم مي گفت: حالا
وقت نگاه كردن به ساعت نيست

كمي ديگر بمان

و بگو در شهر هنوز چند نفر عاشق
...مانده اند
باور كن من هنوز هم در كلمه
كلمه شعرم، تو را مي نويسم، و تو هنوز هم در ميان شعرهايت
مرا مي نويسي، پسرك كوچك
........ من

و من دلم مي خواهد كمي گريه كنم


ساعت دوازده است
و در ساعت دوازده
تمام پرنده ها مي خوابند

و تمام پرنده خواب يك عشق را
مي بينند

دلم گرفته است، و
در شهر غريب مانده ام

عشق من به شهري ديگر، دارد روزهايش
را مي گذراند، و پسري را يادآور
مي شود، كه سال هاست از او
دور است

.... و سال هاست از او دور است

سودارو
14-11-1380

May 25, 2004

چقدر زندگي در شهر مزخرف است، صبح داشتم به دانشگاه مي رفتم و مجبور بودم در اتوبوس به صداي راديو گوش كنم، تقريبا تنها وقتي كه به راديو گوش مي كنم در اتوبوس و تاكسي است و تنها وقتي كه آهنگ عربي و تركي گوش مي كنم در سلماني. امروز راديو به تمام معنا مسخره بود، يك مجري لوس طوري حرف مي زد كه من دلم مي خواست داد بزنم: بي شعور. حرف هايش توهين آميز بود_خودش لابد فكر مي كند توهين به ملت آلمان و كارگرهاي سر گذر معني اش طنز است_ و من تنها چيزي كه از برنامه ي امروز صبح راديو يادم هست تصوير دو كارگر كه از اتوبوس پياده مي شدند و هم زمان مجري راديو داشت كارگرهاي سر ميدان انقلاب تهران را با حرف هايي كه خودش هم فكر مي كنم نمي فهميد چيست مسخره مي كرد. خدا يك كم شعور بدهد، من قبلا فكر مي كردم مشكلات صدا و سيما خلاصه مي شود در استفاده جناحي از اين سازمان

به قول ابراهيم نبوي عزيز(نقل به مضمون)، برويد جلوي سازمان صدا و سيما و به آدم هاي خوش پوش و خوش تيپ و با كلاس نگاه كنيد و بعد فكر كنيد همين آدم ها چطوري برنامه هاي صدا و سيما را اين طوري مي سازند

حالا همه اين آزارهاي روحي را بگذاريد كنار اين موضوع كه شهر سه ميليون و خورده اي مشهد را كساني اداره مي كنند كه ذهنيت شان از شهر چيزي مشابه روستا است
ميليون ها تومان خرج شده تا فلكه ي پارك زيرگذر-روگذر داشته باشد تا بار ترافيكي مشهد كم شود و در زمان صرفه جويي شود، و حالا سازمان اتوبوسراني مي آيد يك ايستگاه اتوبوس مي گذارد درست جايي كه تمام اتوبوس ها به جاي زيرگذر مجبور شوند از خود ميدان رد شوند و مبادا بار ترافيكي مشهد يك ذره كم شود

* * * *

لينك هاي جديدي را مي بينيد و به زودي هم لينك هايي اضافه خواهند شد
در بخش دوستان شما مي توانيد وب لاگ هاي متعلق به دانشجويان و اساتيد موسسه ي آموزش عالي خيام مشهد را ببينيد و در بخشي كه در آينده اضافه خواهد شد، در يك ستون جديد وب گردي هاي مرا خواهيد ديد

* * * *

وقتي سورئال زنگ زد و گفت كه پس ورد وب لاگ را به او بدهم تا قيافه ي اين صفحه را آدمي زادي كند من گفتم كه هيچ نظري در مورد ظاهر وب لاگ ندارم، براي من فقط داشتن اين فضا براي نوشتن مهم است، كه اگر نبود هم نبود، الان هم هيچ نظري ندارم
برايم هيچ فرقي نمي كند
سورئال مي گفت نوشته هاي تو شيركاكائويي ئه، و من دارم فكر مي كنم شير كاكائو توي يك كافه نيم تاريك و تنها ... آه


چيزي در اين دنيا هست كه ارزش داشته باشد؟


امروز من يك مهمان در وب لاگ دارم
پرستوي عزيز و ناز من برايم متني را نوشته ومن هم مي خواهم آن را در پست امروز بياورم
البته من مجبورم كلمه هايي كه او انگليسي استفاده كرده فارسي تايپ كنم چون موقع پابليش كردن اذيت مي كند
و من اسامي را به دلايلي كه دارم به مستعار مي نويسم، مثل هميشه

مرسي پرستو براي متن قشنگت

سودارو
2004-05-24
23:43 شب

* * * *



اصلا نمي دونم چرا مي نويسم، نمي دونم، ولي انگار بايد نوشت، كه اگه الان همين لحظه كوتاه رو هم براي نوشتم از دست بدي، ديگه كي؟ كجا؟ بشه چند خط جفنگيات براي يك دوست نوشت، وب لاگت مثل خودته، ولي كاش قهوه اي نبود، تو صورتي روشن هستي، سياه؟ نه نه، سياه مال آدم هاي موذي با سياستهاي آب زيركاهانه است، بهتره صورتي باشه و پر از عكس گربه هاي لوس، چند تا موش كوچولو كه دور سرشون روبان گره زدند و مي توني عروسكهاي من رو هم بزاري كنارشون، ولي عروسكهاي من زشتند، خاكستريند
نه نه به رنگ صورتي نمي ياد ولي يك لاك صورتي دارم با يك سايه چشم صورتي و يك جفت جوراب صورتي كه هيچ وقت مصرفشون نكردم، مي توني ببري بزاري توي وب لاگت، و يك كتاب هم كه خانوم خنده روي غم ناك برام آورده "سكوت سرود من است" اون هم رنگش صورتيه، اون هم مال تو، بيا برش دار ببرش چون "سكوت من سكوت من است" به درد من نمي خورد، اگر سكوت هم خواندني بود اون وقت همه دنيا رو صداي وزوز پر مي كرد، آها، داشتم از وب لاگت مي گفتم "صورتي"، رنگه زننده و در عين حال بي آزاريه، چرا بچه ها رنگ صورتي رو دوست دارند؟چرا رنگ لباس همه نوزادها صورتيه؟ چرا صورتي سياه نيست تا بشه اون رو سرمه كني و بكشي توي چشم دخترهاي زشت شهرمون؟
آره وب لاگت رو صورتي كن با ته رنگهاي سوسني، مدل خطش رو كودك، دورش كادر نذار، شكوفه هاي سيب توش قاطي كن، اسپري به به بهش بزن، قاب دستمال توش بچين، عروسك باربي براش بخر... واي اونوقت يه عده آدم عطر آگين رو دعوت كن تا بخوننش، آخه اين وب لاگ با رنگ قهوه اي فقط به درد آدم هاي دپرس اون هم از نوع اسهالي مي خوره، اون ها هم اينقدر براي خودشون روضه براي خوندن و گريه كردن دارن كه ديگه به وب لاگ خط خطي و مچاله تو نمي رسه ... به اين جا كه مي رسه نوشته ها اتوبوسي مي شه، يه مشت انجير خشك دادم به دختر بچه اي كه كنارم نشسته بود و همه مشتش به اندازه چهارتا دونه انجير بود، كاش مشت من هم همون قدر كوچك بود، به گوته بگو كه اگه براي من وب لاگ درست كرد سياهش كنه، سياه سياه، با سايز ده، رنگ خاكستري يا فونت ِ نمي دونم ... اون وقت خودم چند تا پارچه ي ترمه دست دوزي مي خرم، به مامانم مي گم حلوا هم درست كنه، يه كم هم كافور و چند تا گلايل سفيد ( كه خيلي هم ازش بيزارم) قاطي وب لاگ كنه، چند تا گريه كن و روضه خون هم بياره، يك خط مشكي هم مورب هم كنار صفحه بزنه، وب لاگ رو ببنده و پابليش كنه، اولين و آخرين پست رو مي كنه ديگه هيچي ، تب وب لاگ داشتم بر طرف مي شه، صبح سر راهم به دانشگاه مي رم كافي نت و پيغام هام را چك مي كنم، گوته برام نوشته پرستو وب لاگتون آپ ديت شد، صفحه رو باز مي كنم، هنوز يه كم تب دارم، هنوز وب لاگ رو نخونده سرم را مي گذارم روي صفحه ي كي بورد، بوي انگشت هاي كثيف و ناخن هاي لاك خورده رو مي ده، صداي قران مي ياد، با خودم مي گم صداي قران خوندن فقط موقع مردن آدم ها به گوش مي رسه، در خونه اي باز مي شه و مردي با يك پارچه سياه و يك كاغذ دست نوشت مي ياد بيرون، مي چسبونه پشت در، لباسش چه سياهه، دستهاش چه سياهه، توي دلم مي گم: انا لله و انا الليه راجعون، صفحه وب لاگ بالا آمده، ديگه تب ندارم ... پرستو



May 24, 2004

بايد بنويسم
دلم را در دست هايم بگيرم و بنويسم
به درك كه تمام كارهاي نثر ساده مانده است
نمي دانم به جز فرشته ي بال دار خال خالي چند نفر ديگر توي زندگي از دست من بهم ريختند؟ لابد پرستو هم هست ... تو خوبي؟
دلم مي خواهد بنويسم
چيزهايي هم توي ذهنم هست
ولي ... سكوت گاهي لذت بخش است
برايتان سكوت مي گذارم
سكوتي سرشار










سودارو
2004-05-24
5:41 صبح

May 22, 2004

توي دانشگاه خيلي ها مي دانند كه من چقدر مجذوب هري پاتر هستم
يك بخش از زندگي من بحث در مورد كتاب هاي هري پاتر بوده است
يك بار كسي به من مي گفت كه در اين كتاب ها استفاده ي كامل و جامعي از فرهنگ عامه و افسانه ها و اسطوره ها شده است و اين پيوند گذشته و امروز چقدر كتاب را جذاب كرده است
و مي گفت كاش كسي هم به فكر باشد و فرهنگ ما را هم در دنياي مدرن مصور كند

و حالا كتابي روبه روي نگاه من است كه اين وظيفه را به انجام رسانده است
"داستان شاهدخت سرزمين ابديت" اثر آرش حجازي، نويسنده و مترجم مشهور و گويا صاحب انتشارات كاروان
كتاب را پرنده ي كوچك از تهران خريده و خوانده و لذت برده و بعد هم كتاب را سورئال گرفت و دو سه روزه خواند و حالا من كتاب را خوانده ام
الان ساعت 4 و 6 دقيقه بعد از ظهر جمعه است و كتاب تازه تمام شده، دلم مي خواهد يك نفس عميق بكشم و بگويم عالي بود

كتاب را بخوانيد
در ليستي كه آقاي اميري دارد تهيه مي كند كه براي مطالعه به دانشجويان توصيه شود نام اين كتاب هم آمده است
كتاب را بخوانيد هر چند مشكلاتي دارد
مثلا نويسنده در بخش هاي اول هنوز نمي داند چه مي خواهد بگويد و تقريبا بعد از 100 صفحه تازه قلمش گرم مي شود
حسن اين كتاب اين است كه همان جايي كه بايد تمام مي شود و خواننده را در تكرار هاي خسته كننده كسل نمي كند_همان طور كه عباس معروفي در فصل پاياني شاهكارش "سمفوني مردگان" با تكرارهاي بي معني اش آدم را ديوانه مي كند
و من مطمئن نيستم
ولي كتاب پيوند بسيار قويي با رمان مشهور "داستان بي پايان" اثر ميكائيل انده نويسنده مشهور آلماني دارد
من نمي دانم آقاي حجازي اين كتاب را خوانده است يا نه
ولي شباهت هاي بسياري بين سرزمين روياها و سرزمين ابديت، شاهدخت و ملكه ي سرزمين روياها
دروازه ي ورودي هر دو سرزمين_كه از سه معما تشكيل شده
...و تخت شاهدخت كه ماري است كه سر بر دمش دارد، نماد اصلي كتاب داستان بي پايان

براي خود من اصلا مهم نيست كه آقاي حجازي اين كتاب را خوانده و اصلا به عمد از آن استفاده كرده
ولي دانستن آن داستان نمي گذاشت روي اين كتاب به طور كامل تمركز كنم

:با همه اين حرف ها

آقاي حجازي، از كتابتان متشكرم
اميدوارم به زودي كتاب هاي ديگري هم براي ما داشته باشيد

* * * *

شاهدخت سرزمين ابديت
انتشارات كاروان
چاپ دوم
1383
تيراژ 2000 نسخه
بها 2400 تومان

سودارو – 4 و 13 دقيقه بعد از ظهر
2004-05-21

* * * *

رنگ ها عوض شد، صداي غرش فضاي شب را آشفت و بعد آهنگ متوازن تگرگ تمام شهر را پركرد
نور ها بود و تگرگ و لبخند كه مي توانست بر ديدگان باشد
جايي پشت پنجره زندگي وجود دارد

* * * *

عزيز نسين نويسنده معروف ترك و طنز نويس برجسته آسيايي داستاني دارد _اگر اشتباه نكنم_ به اسم مرد مقدس، در آن داستان دو نفر با هم صحبت مي كنند، يكي پسري دارد شر به تمام معنا و ديگري داستان جوانكي را مي گويد شر و فاسد به تمام معنا، و مي گويد پسر تو كه از اين جوان كمتر نيست، آن پسر شر را از دهكده اخراج مي كنند و به فاصله ي كمي مرد جواني وارد دهكده مي شود كه وجنات از همه چيزش فوران مي كند، مرد مقدس دهكده مي شود و همه به نامش قسم مي خورند تا آن زمان كه يك نفر از ده همسايه مي آيد و معلوم مي شود مرد مقدس آن ها فاسدترين فرد آن دهكده بوده و بعد هم كاشف به عمل مي آيد كه شر اين ...دهكده شده مقدس آن ده

فيلم مارمولك را بالاخره ديدم
بانوي عاج سفيد برايم فيلم را آورد و من هم امشب توانستم فيلم راببينم
فيلم قشنگ بود
ولي نه آن قدر ها كه من خوشم بيايد
بيشتر دلم مي خواست با ديدن فيلم گريه كنم تا بخندم
؟به كجا رسيده ايم
كاش روحانيت از اين سنت مسخره دور مي شد و دنيا را مي ديد
...كاش

:تمام حرف مارمولك هم همين بود
چشم هاتان را باز كنيد، به اندازه ي تمام آدم ها راه براي رسيدن به خدا هست
؟و من كه به چشم خودم ديده ام چرا بايد سر به تاييد خم نكنم

سودارو

2004-05-22
1 و 38 دقيقه نيم شب

May 21, 2004

ما كجا هستيم؟
ندانستن وجودم را پر كرده است
و تهي بودن
ذهنم خالي است
و در راه هايي پيش مي روم كه نمي دانم به كجا ختم مي شود
يك بار مي خواستم به بانوي سرخ پوش بگويم كه بعضي آدم ها تنهايي هاشان را با درس خواندن پر مي كنند و بعضي ها با بي تفاوتي. و من كدامم؟ اين روزها دارم سعي مي كنم خودم را پشت آهنگ ها و فيلم و كتاب و درس و دانشگاه مخفي كنم، و اين روزها چقدر بي تفاوت شده ام نسبت به همه چيزي كه هست
با كوچكترين چيزي خنديدن
با كوچكترين نشانه اي غمگين شدن
اين روزها كه مي گذرد ... كاش پرستو مثل قبل هايش بود، نه مثل حالا كه براي كوچكترين حرف هايم عذاب مي كشم كه تو باز هم بهم مي ريزي ... كاش مينا مي دانست من كي هستم كه با اين قدر در چشم هايش اين طوري به من نگاه نمي كرد، كه من مي توانم و من ... ديگر اين حرف ها يادم نمي ماند
امروز وحشتناك بودم، گوته مي گفت شايد مصاعب او سه برابر من باشد و هيچ وقت اين طوري كه من شده ام نبوده است ... ولي مگر مصاعب آدم ها مثل هم است كه با هم مقايسه شود ... من تنهايي هاي خودم را بر دوش مي كشم ... و تو مال خودت را
اين روزها چقدر خسته ام

* * * *
نهمين روز نهمين ماه سال 1380 اين شعر را نوشتم
هنوز هم نمي فهمم چه نوشته ام، ولي چقدر امشب به اين شعر نزديكم
سعي مي كنم با كمترين باز نويسي بياورمش

* * * *
رستوران

_بفرمائيد، خواهش مي كنم بياييد داخل
و مي نشينم پشت ميزهاي آماده با روميزي هاي سپيد
و كيفم را مي اندازم روي ميز

منو را جلويم مي گيرد

خواهش مي كنم:
و قرمز رنگ كوچك را باز مي كنم:
در ته جدول حروف هاي سربي
يك قطره اسيد استيك لبخندم مي زند

و آن وسط ها
يك اشيرشياكل تنها گير افتاده است
وسط يك مليون آميب پارامسي

لبخند مي زنم
همين را مي خواهم
و دفتر را مي بندم:
يك پرس استرپتوكوك بتا همالايتيك
با دو قطره باكتري سياه زخم

و پيشخدمت سرش را به احترام خم مي كند
و منو را از من مي گيرد

و ظرف سرخ رنگ را جلويم مي نهند
با مايع سرخ رنگ لجزش؛
10 % خلوص باكتري
لبخندي مي زند و مي رود

و من ني را در مايع فرو مي برم
در رستوران الوارهاي پوسيده
كه به آواز پيرزنان بي دندان
تمام شب را مي رقصند
كرم هاي خاكي
در اغوش مگس هاي مرده و سرد
و روبه رويم
به شب شهر
ماشين ها مي خروشند در غم

و يك ماشين تمام سپيد جلوي نگاه هايم نگه مي دارد
رو در روي دختر تمام سپيد پوش
: بفرمائيد خانوم، خواهش مي كنم
امشب ما خانواده ي بوش را مسخره مي كنيم
به آواز مايكل عزيز

و دخترك سوار مي شود
و سلام كنان لبانش را غنچه مي كند
و با دست راست دگمه هاي سرخ مانتوي سپيد رنگ شده اش را باز مي كند

ماشين مي رود از رو به روي رستوران خلوت
كه من تنها مشتري نيم شبانش هستم

و باز خلوت خيابان هاست از آدم ها
در اين شهر غريبه ي كثيف

ساعت دوازده است
و كم كم ك ارواح نا آرام
در شهر به پرواز در مي آيند
با هاي و هو هاشان

غذايم را تمام مي كنم
و صورت حساب يك تريليون استرپتوكوك بيچاره را مي دهم

و امشب باكتري ها را هم مسخره مي كنيم

و با دستم صداي واكمن را به حداكثر مي رسانم
با آن ضرب آهنگ جازش
: آن ها گريه نكردند

و هدفون در گوش هايم فرو مي رود
سرم را پر مي كند از اشك هاي پسر سياه ِ سفيد رنگ شده ي غربي
و اشكي بر چشمانم جمع مي شود
: آن ها گريه نكردند

از رستوران خارج مي شويم
و در شهر
پيش مي روم
و در آغوشم روح دخترك زيبايي آرام مي گيرد

در آغوش مي فشارمش
لبانم را مي بوسد
و من

پايم را در آسفالت سرد فشار مي دهم
به هوا بلند مي شويم

و در آغوش
با يك روح كوچك
پيش مي روم، پيش مي روم
به سوي آن جا كه ماه مي خندد

باور كن: استرپتوكوك ها وجودم را به بازي گرفته اند
در اين شهر غريب

سودارو - 5 و 15 دقيقه صبح – 9-9-1380

* * * *
يك توضيح بياورم كه رستوران نماد زندگي شهري ما مردمان مضحك است
و من يك آواره درون اين شهر
كه نه موسيقي اش را مي دانم و نه زبان و نه آدابش را

سودارو - 2004-05-21 – 2 و 43 نيم شب




May 20, 2004

چه مستي است ندانم، كه رو به ما آورد!
كه بود ساقي و اين باده از كجا آورد؟
چه راه مي زند اين مطرب ِ مقام شناس
كه در ميان ِ غزل قول ِ آشنا آورد؟
صبا، به خوش خبري، هدهد ِ سليمان است
كه مژده ي طرب از گلشن سبا آورد.
دلا! چو غنچه شكايت ز كار ِ بسته مكن
كه باد ِ صبح نسيم ِ گره گشا آورد.
علاج ِ ضعف دل ما كرشمه ي ساقي ست؛
بر آر سر! كه طبيب آمد و دوا آورد.
تو نيز باده به چنگ آر و راه صحرا گير
كه مرغ نغمه سرا ساز خوشنوا آورد.
رسيدن گل و نسرين به خير و خوبي باد!
بنفشه شاد و كش آمد، سمن صفا آورد!

مريد ِ پير مغانم؛ ز من مرنج اين شيخ،
چرا كه وعده تو كردي و او به جا آورد!

* * * *
فلك غلامي ِ حافظ كنون به طوع كند
كه التجا به در ِ دولت شما آورد.



به سركار خانوم خوارزمي و شوهر گراميشان جناب آقاي مهندس خوراكيان
با آرزوي روزهاي خوش
و لحظات لذت بخش
و زندگي توام با شيريني و عشق

از طرف تمام دوستان دانشگاه

May 19, 2004

وقتي به تماشاي تباهي ايستاده باشي چقدر درك زجر آشنا است برايت
آدم ها پيش مي روند و من در ميانه ايستاده بودم
زمان مثل حلقه هاي پيچ در پيچ در درون لحظه ها غلط مي زد
و آدم ها مي گذشتند و من چقدر مبهوت بودم
مبهوت از همه چيزي كه گذشته است
مبهوت از همه چيزي كه ديده ام

من داشتم يك متن در مورد فيلم
"The Passion of the Christ"
مي نوشتم كه به دلايلي ژوزفينا قفل كرد و فايل من هم در اثر اشتباه خودم نابود شد
الان تنها چيزي كه مي دانم درك زجزي است كه از تباهي درونت بيدار مي شود
و من احساس مي كنم مسيح را مي فهم كه زجر مي كشد
زجر مي كشد بر ما كه نمي دانيم و نابود مي كنيم

نابود مي كنيم و غرق مي شويم
غرق مي شويم و زجرمان را بر جايي مي گذاريم

شايد يك زمان كه دوباره خودم باشم در مورد اين فيلم بنويسم
فقط هر كس فيلم را نديده اگر تحمل اشك و زجر را دارد لطفا فيلم را ببيند



May 18, 2004

خيلي وقت ها پيش خانوم مكاري شعرهاشان را داده بودند تا در وب لاگ منتشر شود. من يك بار بندهاي زندگي را گذاشتم كه با آن وضعيتي كه لگوي اوليه ام داشت حذف شد، بعد ها دو تا از شعر ها را گذاشتم كه الان در آرشيو هست، دوباره هر چهار شعر را مي گذارم، با عذر خواهي از خانوم مكاري براي اين تاخير

بندهای زندگی

همه زندگی من دانه های تسبیحی است
که به بند کشیده شده است .
در خویش تنیده ام
میان دانه های تسبیح این زندگی که ابدیت ندارد
و پایان ،
تنها یک دور تسبیح آن است
و ابدیت ندارد .
نشسته ام که شاید انگشت بگشایی
و صدای ارتعاش
بلرزاند
بند بند وجودم را،
وقتی که دانه ای فرو می افتد.

باز نشسته ام
در دایره وار زندگی
شوق ناتمام اجسام،
به سکون همیشه ها .

ماه که کامل می شو
باز به خود می رسم،
و جنون که سراسر آسمان را دیوانه کرده است .
جنون
جنون
جنون ...
فضا را دریده است ...
و من نشسته ام، در دیوانگی دقایق
که شوری برای رفتن ندارند .


میوه ی عشق را ، با دانه هایش باید که خورد ؛
تا که دیگر
زمین از عشق به بار ننشیند .


باید که با دقت دانه ها را انداخت ؛
یک دانه برای درخت ،
_ تلق .
یک دانه برای آسمان ،
_تلق .
یک دانه برای جاودانگی ،
_ تلق .
و بند به پایان می رسد .

_ دیگر تمام است ؛
_ پاره کن بند را ،
پاره کن ...
_ بند را پاره کن ...

آه

دستانت را به بند کشیده اند !!!
بنفشه مکاری


مردان شهر من

مردان جنگ ،
مردان پیکار ،
مردان خسته ،

ۀ
مردان آرواره های لجوج ،
مردان قلبهای فولادین ،
مردان دستهای ویران گر ،

ۀ
مردان شهر من...
مردانی که در انتظار مرگ زندگی می کنند ؛
مردانی که در انتظار مرگ می میرند ؛
مردانی که از روز تولد مرده اند
مرده ،
و دیگر چیزی برای انتظار کشیدن ندارند .

ۀ
مردان تمدن های از یاد رفته ،
مردان تمدن زده ،
مردانی که با تمدن به ثروت می رسند ،
و بی تمدن می میرند .

ۀ
مردان اسکناسهای کاغذی ؛
مردان ارقام ناتمام ؛
مردان زور ،
مردان شهوت ،
مردان انتقام .

ۀ
مردان حرفهای بی حساب
مردان حقوق پایمال
مردان گریه های بی پاسخ

ۀ
مردان شهر من ،
چون سایه های گمشده پرسه می زنند .
مردان شهر من
با صد دهان بسته
باز هم ، طعنه می زنند .

ۀ
مردان شهر من ،
مردان عشق های گمشده اند ؛
مردان ترس های فرو خورده ؛
مردان خواب های آشفته .


ۀ
مردانی که مرده اند ، اما باور ندارند ؛
مردانی که زنده اند اما باور ندارند
مردانی که نیستند و باز زخم می زنند ؛
مردانی که هستند و مرهم نمی زنند .

ۀ
مردان شهر من
مردان دروغ اند
مردان خنجرهای آخته
مردان خشم
مردان بغض
مردان کینه های سیاه

و
دروغ
دروغ
دروغ ...

ۀ
مردان شیشه ای
مردان سنگ
مردان اراده های آهنین
مردان بی اراده
مردان حرف
مردان پوچ
مردان هیچ

ۀ
مردان شهر من ...
مردان قول های بی بنیاد ؛
مردان قول های شکستنی ؛
مردان قول های سه حرفی ؛

ۀ
مردان شهر من ...
فریاد می کشند
مشت می زنند
تحقیر می کنند

و از
خیانت
خیانت
خیانت
بالا می روند .

ۀ
مردان شهر من ...
یک روز،
وقتی که می دوند ،
در لا به لا ی یک صفحه ی سفید میخکوب می شوند .





بی بهانه




آن کس که تو را به عشق بازی مهتاب می برد ،
چگونه نمی تواند پرده های شب را فرو اندازد ؟
تنها ،
دستانت را بگشا ...

ببین که آفتاب اسیر مشت تو بود ...

بنفشه مکاری


مهم

مهم
آن شاخه اقاقی است
که در دستان تو به عشق می رسد .
مهم
آن کوچه های تو در توی باران خورده است ،
که قدمهای تو را می شمارد .
مهم
آن جاده های پر هراس است ،
که همیشه تو را در خود گم می کنند .
مهم
این دفترهای پر شعر است
که خط به خط تو را تکرار می کنند
مهم
باران است
مهم
سکوت است .
مهم
آبی نگاه توست .
مهم
تو هستي
که دیگر نیستی ...

بنفشه مکاری



May 17, 2004


اي هفت سالگي
اي لحظه ي شگفت عظيمت
بعد از تو هر چه رفت، در انبوهي از جنون و
جهالت رفت

بعد از تو پنجره كه رابطه اي بود سخت
زنده و روشن
ميان ما و پرنده
ميان ما و نسيم
شكست
شكست
شكست

بعد از تو آن عروسك خاكي
كه هيچ نمي گفت، هيچ چيز جز آب، آب
آب
در آب غرق شد

بعد از تو ما صداي زنجره ها را كشتيم
و به صداي زنگ، كه از روي حرف هاي
الفبا بر مي خاست
و به صداي سوت كارخانه هاي
اسلحه سازي، دل بستيم

بعد از تو كه جاي بازيمان زير ميز بود
از زير ميزها
به پشت ميزها
و از پشت ميزها
به روي ميزها رسيديم

و روي ميزها بازي كرديم
و باختيم، رنگ ترا باختيم، اي
هفت سالگي

فروغ فرخزاد


مي خواهم چه بگويم؟ اصلا براي چي خودم را مجبور مي كنم كه بيايم و بنشينم و اين چرنديات را بنويسم
براي چه؟ براي چه؟ مصطفي داري . . . نمي دانم از كجا بنويسم
يك بار يك نفر به من گفته بود كه وقتي كه مي نويسي حواست باشد شايد كسي كه مي خواند ناراحتي قلبي داشته باشد و سكته كند
و من از آن روز سعي مي كنم حواسم باشد چه مي نويسم
من از آن روز ياد گرفته ام كه گوش كنم
ياد گرفته ام كه بياستم و فقط نگاه كنم
نگاه كنم و مثل لحظه اي قبل درد را احساس كنم كه زير خطوط نفس هايم بلند مي شود و مي آ يد بين سينه ام را مي سوزاند، ياد گرفته ام كه بمانم و مرگ خودم را نگاه كنم در پوچي تمام آن چه دارم
نگاه كنم و لبخند بزنم تا خيال همه راحت باشد
راحت باشد كه من چقدر دارم از همه چيز لذت مي برم
من
من كه از همه چيز بيشتر دورم از زمان و لحظه ها

يادت هست مينا( توضيح:منظورمينا از بچه هاي كلاس نيست، اسم مستعار مثل بقيه اسم هاست)؟ يادت هست كه نشسته بوديم در دفتر انجمن علمي زبان و پرستو و خرگوش ناناز رفته بودند فتوكپي براي سورپرايز كردن بچه ها كه رفته اند به تهران
يادت هست كه حرف مي زديم و تو داشتي در مورد اين كه چرا من كتاب شعر كه همه چيزش آماده است را نمي دهم چاپ كنم و مثل پارسال دارم كتاب را مي فرستم لاي يادداشت هايم و . . .
يادت هست من ايستادم رو به روي تصوير كودكي روي ديوار روبه رويم بود، پشتم به تو بود، مكث كردم، نگاه ي كردم به عكس ها و به زليخا كه آرام در آب غلت مي زد و چيزي كه در ذهنم بود را در دلم ريختم
برگشتم و جواب خاصي ندادم
يادت هست؟ و من چقدر دلم مي خواست همه چيز در آن لحظه ي دور دست كه سايه ها شكستن تمام مي شد و من هم رفته بودم و نمي ماندم در اين دنيا كه ببينم تمام اين چيزها كه ديده ام
مي داني مينا تنها و حساس من، من دارم تمام سعي ام را مي كنم كه در اين روزهاي مزخرف فقط خودم را نگه دارم تا در سراب هاي تيمارستان سقوط نكنم
كه من اين روزهاي مرده را . . . نمي بيني فقط وقتي آرامم كه در مركز شلوغي هاي محو دانشگاه باشم
كه پرستو ياددش هست كه من آن روز فقط براي اين كه بياستم دستم را به ديوار و هر چه كه بود تكيه داده بودم و ايستاده بودم
بله سورئال، هيچ اهميتي ندارد، هيچ چيز اهميتي ندارد، ديگر هيچ چيز اهميتي ندارد
من مرده ام و ديگر وجود ندارم
من يك شبح ام و دارم خودم را تكه تكه مي كنم
من ديگر خسته شده ام
من ديگر خسته شده ام
از ديدن اين همه مرگ ها و زجر ها و نابودي ها كه مي بينم و تمام نمي شوند
هيچ چيز تمام نمي شود

لولوي شيشه ها
سهراب سپهري

در اين اتاق تهي پيكر
انسان مه آلود!
نگاهت به كدام حلقه در آويخته؟

درها بسته
و كليدشان در تاريكي دور شد.
نسيم از ديوارها مي تراود:
گل هاي قالي مي لرزد.
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر مي زنند.
باران ستاره اتاقت را پر كرد
و تو در تاريكي گم شده اي
انسان مه الود!

پاهاي صندلي ات در پاشويه فرو رفته.
درخت بيد از بسترت روييده
و خود را در حوض كاشي مي جويد.
تصويري به شاخه ي بيد آويخته:
كودكي كه چشمانش خاموشي ترا دارد،
گويي ترا مي نگرد
و تو از ميان هزاران نقش تهي
گويي مرا مي نگري
انسان مه آلود!

ترا در همه ي شب هاي تنهايي
توي همه شيشه ها ديده ام.
مادر مرا مي ترساند:
لولو پشت شيشه هاست!
و من توي شيشه ها ترا مي ديدم.
لولوي سرگردان!
پيش آ،
بيا در سايه هامان بخزيم.
درها بسته
و كليدشان در تا ريكي دور شد.
بگذار پنجره را به رويت بگشايم.

انسان مه آلود از روي حوض كاشي گذشت
و گريان سويم پريد.
شيشه پنجره شكست و فرو ريخت:
لولوي شيشه ها
شيشه ي عمرش شكسته بود.

* * * *
گوشه ي اين صفحه لينك وب لاگ هاي گوته و سورئال را خواهيد ديد، اميدورام دوست داشته باشيد و به ديدن اين وب لاگ ها هم برويد

سودارو
2004-05-17
1 و 2 دقيقه نيم شب


May 16, 2004

اسكناس و ذهن آشفته ي من

نمي دانم ذهن خسته ام چقدر موثر بود در اين احساسي كه الان دارم، مي آمدم خانه و دلم گرفته بود و خسته بودم و افسرده، رفتم و از عرضه رسانه هاي فرهنگي نزديك خانه كاست اسكناس را خريدم، توي كاپوچينو و يك دو جاي ديگر در موردش خوانده بودم، سايت بتهوون هم مصاحبه اي با شاهكار بينش پژوه گذاشته كه خواندني است
آمدم و كاست را گذاشتم توي ضبط. اول از دكلمه اولين آهنگ يك كم ترسيدم و گفتم شايد از اين چرت و پرت هاي مد روز باشد، بعد صداي آواز يك زن، و شروع آهنگ. نشستم و گوش كردم، صداي ضبط را بلندتر كردم و فكر كردم چقدر به اين آهنگ ها احتياج داشتم

عشق لاتي
خواننده
اسكناس
عشق خياباني

كل كاست 4 تا آهنگ دارد و 30 دقيقه است_ دو آهنگ از جمله آهنگ داش آكل سانسور شده است و گويا سه سال در انتظار جواز بوده است. به راحتي مي شود گفت: اولين كاست رپ مجاز ايران
اگر شما هم كمي به آرامش احتياج داريد و دلتان براي كمي فرياد تنگ شده اين كاست را بخريد. انتقاد هاي كاست قشنگ اند و تركيب بندي صدايش عالي است، مخصوصا اولين آهنگش
كاست همزمان در ايران و امريكا _لس آنجلس_ به فروش مي رسد و توسط توليد كنندگان موسيقي حرفه اي پاپ توليد شده، اگر جلوي اين گروه را نگيرند بايد منتظر باشيم تا باز هم نام اين گروه را بر كاست هاي بهتري ببينيم. من منتظر كاستي هستم كه آقاي شاهكار بينش پژوه الان دارند روي آن كار مي كنند

* * * *

مي توانم چشم ها را ببندم و نگاه كنم پشت سر را
تمام راه ها كه گذشته است
همه زجرها كه كشيده ايم

مي توانم چشم هايم را ببندم و احساس كنم اشك چگونه است
مي توانم لبخند بزنم و بميرم
مي توانم

و هميشه تمام احساس ها را كنار گذاشته ام آن زمان كه حضور تو را احساس كرده ام
همه را رها كرده ام
شده ام تو
تو
تو
تو و دوستت داشتم

و مي بيني ؟
زمان گذشته است
زمان گذشته است و من حالا

چه اهميتي دارد؟

من

همه چيز در يادت هست
و اين روزها كه مي گذرد
من هنوز هم حاضرم
هنوز هم حاضرم
حاضرم كه در اين تنهايي مغموم غرق شوم
غرق شوم
غرق شوم وبميرم
و تو
تو
توي عزيز را مجبور نكنم به هيچ چيز
به هيچ چيز

اين روزها اگر كه مي خواهي من نباشم
باشد
من نخواهم بود
نخواهم بود
و مي گذارم تو
تو ي ِ من
آن طور كه مي خواهي زندگي كني
بي من
بي من

و تمام لبخندهايت باشد
تمام زندگي ات باشد
دوباره عاشق شوي
دوباره بخندي و گريه كني

من سر راه هيچ چيز نخواهم بود
هيچ چيز

من
من
من فقط
فقط

دوستت دارم
من دوستت دارم
من دوستت دارم
من دوستت دارم
من


سودارو
2004-05-16
28 دقيقه بامداد

May 15, 2004

آقايان نويسندگان و ژوزفيناي من

ژوزفينا برگشته است خانه و حالا من مي توانم به راحتي قبل بنويسم ، البته الان جاي بعضي از دكمه ها عوض شده كه چندان مهم نيست و فونت هم فرق كرده . . . ولي ژوزفينا هنوز بيمار است و بيماري اش ناشناخته مانده . . . Restartمي كند و احساس ناراحتي را در وجودم پر مي كند، بيشتر لحظه هاي ما با هم مي گذرد، من و او،ژوزفيناي 33 ساله ي من

خوبي اش اين است كه الان از يكي از جديدترين ورژن هاي xp استفاده مي كنم، مال سال 2004 و دوست داشتني
رونالد ديروز 4 ساعت اينجا بود و ژوزفينا را درست مي كرد _شركت محترم كه گارنتي كرده يا مسئول فني اش مرخصي بود و يا سرش شلوغ بود و وقتي كه گفت براي من وحشتناك بود_ الان هم تنها مشكلم عوض شدن فونت هاست كه ي را اين شكلي مي زند و من دوست ندارم

* * * *

جان كريستوفر را از كودكي مي شناسم، يعني از همان وقت ها كه من شروع كردم به خواندن با كتاب هاي اريش كستنر شروع كردم و خيلي زود قاطي كتاب هاي توي خانه سه كتاب جان كريستوفر را پيدا كردم

كوههاي سفيد
شهر طلا و سرب
بركه آتش

من اين كتاب ها را بار ها و بار ها خواندم، يعني هر وقت بي كار مي شدم يك سري كتاب ها بود كه تكراري مي خواندم كه دزيره هم جز آن ها است

چند سال بعد حدود اوايل دبيرستان كتاب "نگهبانان" را از شازده كوچولو _ يك كتاب فروشي مشهور در مشهد _ خريدم و لذت بردم از كتاب به همان زيبايي آقاي كريستوفر

و حدود شش ماه پيش بود كه سري سه كتاب را كه كتاب هاي بنفشه _ انتشارات قدياني_ منتشر كرده يك دوست باريم آورد و شروع كردم به خواندن، شهريار آينده و . . . اواخر همين هفته سري دوم اين كتاب ها را خواندم كه سه جلد است

گوي آتش
سرزمين تازه كشف شده
رقص اژدها

مي خواهم كمي درياره اين كتاب ها حرف بزنم
جان كريستوفر از يك سري فرمول هاي ثابت در كار نوشتن استفاده مي كند
مثلا قهرمانان داستان هايش هميشه كودكان تازه بالغ شده اند
قهرمان اصلي يك پسر است كه غالبا يك دوست خيلي دانشمند و هم سن و سال خودش دارد
داستان ها در زمان آينده و يا گذشته اتفاق مي افتند و هميشه دنيا ديگر اين دنيا نيست و خيلي چيزهافرق كرده
در كوههاي سپيد و . . . زمين در تسخير سه پايه هايي ست كه با كنترل ذهن آدم ها زمين را اداره مي كنند
در نگهبانان دنيا دو قسمت است و يك قسمت شهر آشوب زده و مدرن و بخش دوم بخش روستايي مدرن و داري صلح و مهرباني است، در شهريار آينده و . . . زمين بر اثر فعاليت هاي آتشفشاني تمدنش را از دست داده و مردم كه فكر مي كنند همه اين ها به خاطر دخالت بشر در جهان است از هر نوع دستگاهي گريزانند و در قرون وسطي زندگي مي كنند و در اين كتاب اخير دو پسر انگليسي و امريكايي با تماس يك گوي آتشين از زمان حال به دنيايي موازي دنياي ما مي روند كه در آن رومي ها بعد از دو هزار سال هنوز قدرت را در دست دارند، جهان پيشرفت نكرده و مثلا امريكا هنوز توسط سپيد پوستان مستعمره نشده، در اين دنيا چيني هاقدرت اصلي اند و داراي تكنولوژي و برده دار . . . ( مثل اروپاي قرن 17 و 18)
ايده قشنگ است، روي داستان كار هم شده است، ولي به دل نمي چسبد. مشكل اصلي از نظر من ترجمه كتاب است كه كند است در برآوردن احساس متن و سانسور هم دارد. در هر صورت من آن قدر ها در بند جان كريستوفر نيستم كه به دنبال متن اصلي باشم. فقط دوست داشتم درباره اين نويسنده كه ساعت ها از زندگي ام را پر كرده كمي حرف زده باشم، مخصوصا اين كتاب آخري، كه كتابي است كه مي تواند ارزش مند باشد

* * * *
نتوانستم ترجمه نجف دريابندري را بخوانم. دو صفحه را خواندم و گذاشتم كنار. مقدمه ي شاهكاري در نقد و معرفي آثار و زندگي همينگوي داشت كه خيره كننده بود و اميدوارم تمام كتاب ها چنين چيزي را بياورند
اطلاعات مفيد و قابل توجه بود
ولي هم چنان من در اين نظر خودم ثابتم كه آثار همينگوي را فقط در متن اصلي مي شود فهميد
سه خط اول ترجمه ي آقاي دريابندري را با متن اصلي چك كردم، خيلي خوب ترجمه شده است، ولي من لجم مي گرفت، اصلا قابل مقايسه نبود
من نمي دانم چگونه مي شود كتاب هاي همينگوي را از روي ترجمه فهميد، من دوست دارم به همان خواندن انگليسي آثارش ادامه دهم، آخر قشنگي وداع با اسلحه را چطور مي توان در ترجمه آورد؟

فعلا. سودارو 2004-05-14 يك و سي و پنج دقيقه ظهر

الان كمي به ساعت يازده شب مانده است

از ميان آهنگ هاي گروه اوهام آهنگ افسون را بيشتر از همه دوست دارم، تركيب صدايش را گوش مي كنم و يك جوري پر از احساس مي شوم؛ پر از زندگي. داشتم براي بار دوم افسون را گوش مي كردم كه به ذهنم رسيد سورئال به من تلفن خواهد زد، ژوزفينا را خاموش مي كردم كه مامان در اتاق را باز كرد كه تلفن كارت داره، سورئال بود و مي خواهد قيافه وب لاگم را عوض كند، قرار است فردا كه به صفحه مي روم تا اين مطلب را پست كنم تغييراتي انجام شده باشد

خدا سورئال و گوته را خير دهد، من كه به خودم باشه وب لاگ مي شه پلشت مثل تمام زندگي ام

نمي دانم چرا نوشته ي امشب را دوست ندارم، يك جوري از من دور است

چند تا پست جديد در صفحه انگليسي ام گذاشته ام، دوست دارم در مورد وب لاگ انگليسي با من حرف بزنيد
منتظرم

فعلا تا بعد

May 14, 2004

آقاي شاملو

بی گاهان
به غربت
به زمانی که خود در نرسیده بود_

چنین زاده شدم در بیشه جانوران و سنگ
و قلب ام
در خلا
تپیدن آغاز کرد


* * * *


هنگامه ی سکوت نیست، نبوده است، نخواهد بود. شاملو مرد عصیان هاست، مرد فریادها، مردی که از کودکی میان صداها عاشق شده است، و این عشق را در سرزمین کلمات روح داده است، شعرهای شاملو مهم ترین شعرهای نوی 50 سال اخیر سرزمین ماست. و آیدا در آینه یک بازگشت، بازگشت مردی است که ابایی از ترک گذشته ندارد. شعرهای کتاب شامل مهم ترین شعرهای عاشقانه ادب نوی ایران اند، کلمات زندگی دارند، جملات مثل یک لبخند روی صورت را پر می کنند، وقتی دلت می خواهد نفس هایت از اشک پر باشند. آیدا در آینه مهم است، چون شاملو در این کتاب تمام زندگی اش را نقل می کند، تمام هستی اش را، وجودی که از یک آغاز ما را وارد دنیای جدید بامداد می کند، شاملو دیگر بار سر بر آورده است، با نیروی عشق زنی که مرد ما را می پرستد بعد از دو ازدواج نا فرجام، بعد از گذشتن از جوانی ها، بعد از رسیدن به یک نقطه که بشود ادعا کرد من روشنفکر ایرانم. بعد از تمام این هاست که دوباره آغاز، دوباره یک نقطه شروع، درک عشق: آیدا.

عشق نفس شاعر را پر می کند، روحش را جلا می بخشد، و به او قدرتی را می بخشد که بتواند زیباترین ها را بسراید. که بتواند وجودی را از آن خودش داشته باشد، سرزمین بکری که تکیه گاه است برای بامداد. تکیه گاهی تا بتواند طلوع کند:

من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیباترین سرودی خواناست

من و تو یکی دیدگان ایم
که دنیا را هر دم
در منظر ِ خویش
تازه تر می سازد

و او را به نقطه ای می برد که از مرگ دور باشد:

هرگز از مرگ نهراسده ام

و به آن اوجی که بتواند فریاد بزند:

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن ِ خود بر نخواست که من به زنده گی نشستم

شاملو مرد برگی است، شاعر توانایی است، مبتکر شعر سپید در ادبیات ماست، این سبک را به اوج رسانده است، مترجم توانایی ست، ادبیات کودک را می شناسد، صدای گرمی دارد و . . . و همه شاملو در یک کلمه است که به اوج می رسند: عشق، عشق، و آیدا، آیدا در آینه

سرودهای غریبه وار
به احمد شاملو


غروب ها را پیاپی به نظاره می ایستیم
در حضور خیال های آشفته که سایه انداخته اند
نفس هامان را
و سال ها
سال ها مثل یک موج از فراز سر فرو می ریزند
و می مانیم
ایستاده چون یک روح آشفته
و تصاویر رو در ور پیش می روند
پیش می روند
و احساس زنده می شود
زنده
و زندگی را می آفریند در آغوش دست های آزادی
نفس می کشیم
با آواز پرندگان تنها و غریب نفس می کشیم
و در لحظات
لحظات آشفته
لحظات سرد
لحظات مرده
صدای آشنایت را می شنویم بامداد:
صدای آرامت را
صدای زنده ات را:
آه اگر آزادی آوازی می خواند . . .

سودارو – 12 می 2004



May 12, 2004

روزهای تهران و احمد شاملو

یک جوری برگشته ام به احساس گذشته ها، دارم یک آهنگ از علیرضا عصار گوش می کنم، مثل تمام سال ها که گذشته است و مرا تنها نگه داشته است در این لحظه های پوچ که دارم در سراسر لحظه های این شهر های مسخره و بزرگ

پیرمرد و دریا از همه بالاتر است، ترجمه داریوش شاهین را قبلا خوانده ام و دو سه باری هم متن اصلی را و حالا ترجمه نجف دریابندری را از کتابخانه گرفته ام و زیرش بوف کور چاپ سال 1351 نشسته و منتظر که دوباره خوانده شود برای برنامه نقد و بررسی کتاب ودیوان اشعار شاملو ... وهمه اطرافم نقش کتاب ها و جزوه ها، چه طور دلم می آید دریا پری کاکل زری گلی ترقی را کنار بگذارم و فکر کنم که 4 هفته دیگر امتحانات پایان ترم دارد می آید و باید درس خواند
آن هم برای من، من که هنوز آن قدرها ا ز زمان دورم که برای ده هزارمین بار امروز اشتباهی به جای درآمد 2 گفتم نمونه های شعر ساده، من که هنوز آن قدر در رویای روزهای خوشبخت گذشته غرقم که نمی فهمم چه می گذرد در اطراف

امروز پرستو دیوان اشعار شاملو را پس آورد، الان نشسته بودم و داشتم نگاهش می کردم، نمی دانم عمدی در کار بوده است و یا نه، ولی یک شعر را علامت گذشته، با یک عکس قشنگ از یک قایق در دریا

شعر در "آیدا درخت و خنجر و خاطره" است

دوست اش می دارم
چرا که می شناسمش
به دوستی و یگانه گی.
_ شهر
همه بیگانگی و عداوت است_

هنگامی که دستان ِ مهربانش را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم.

* * * *
اندوه اش
غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی.
هم چنان که شادی اش
طلوع همه آفتاب هاست
و صبحانه
و نان ِ گرم
و پنجره ای
که صبح گاهان
به هوای ِ پاک
گشوده می شود
و طراوت ِ شمع دانی ها
در پاشویه حوض.

. . .

احمد شاملو

همین بخش اولش خیلی مرا در دست هایش گرفته است، بقیه اش رادر کتاب شاملو بخوانید

* * * *
دوستان از تهران برگشته اند و دانشگاه کمی شور تهران دارد و نمایشگاه کتاب، من برای تمام کسانی که مثل آن شونصد نفر از من نپرسیده اند چرا به نمایشگاه کتاب نرفته ام بگویم که من تا حدود یک سال آینده کتاب برای خواندن دارم، مجموعه آثار ویرجینیا ولف را لازم داشتم که آن را هم یک ماه و خورده ای قبل از نمایشگاه اتفاقی توی اینترنت پیدا کردم و گرفتم و دلیلی نداشت بروم

بچه ها کمی متحول شده اند، همه آفتاب سوخت شده اند و همه به نوعی بهانه تهران را دارند و محیط دانشگاه برایشان خسته کننده شده است، بادبادک خط خطی تحت تاثیر تیپ تهرانی ها کمی ذهنش آشفته است، سورئال که هنوز دارد برنامه هایش را منظم می کند که این چهار روز را که نبوده جبران کند و دلش هنوز در فکر تهران هست، خانوم خنده رو که تقریبا تصمیم گرفته برود تهران زندگی کند و همه رفتار های دیگر

حرف من چیزی دیگر است

جناب آقای مهندس درهمی استاد گروه معماری که اتفاقا شوهر خواهر من هم هستند حرف هایی درباره ی نمایشگاه زده اند که جای بحث دارد

چهار شنبه هفته ی پیش که دوستان عازم تهران بودند صبح کلاس ساعت هشت خانوم تائبی را آمدیم، من هم آمدم تا داستان رونالد از دوستان را گوش کنم ( بیان شفاهی داستان 1) بچه ها اول اجازه گرفتند که برای ما حاضر بزنید و من هم گفتم زنگ آینده خواهم بود _ من برای این واحد سه جلسه اضافه رفته ام و نشسته ام

بعد از کلاس که استاد به دفتر اساتید می روندخانوم تائبی، آقای درهمی را می بینند و میان صحبت ها حرف به نمایشگاه کتاب تهران می رسد آقای مهندس حرف هایی می زنند که بعدا در کلاس درسشان هم تکرار می شود

گلایه خانوم تائبی این بوده که فرایند متبرک خرید کتاب برای دانشجویان تبدیل شده به چیزی شبیه به پیک نیک وآقای مهندس هم گفته اند که در دنیای قرن بیست و یکم ما که همه مان به اینترنت دسترسی داریم و می توانیم به سایت انتشارات های مختلف برویم، خلاصه و لیست کتاب بگیریم و کتاب سفارش دهیم سفر کردن آن هم در این وقت سال برای خرید کتاب یک عمل کهنه و به نوعی وقت تلف کردن است

به این که وقت نمایشگاه کتاب مزخرف ترین وقت برای این کار است حرفی نیست، همه می دانیم که اگر نمایشگاه در تابستان و یا زمانی مصادف با تعطیلات بین ترم برگزار می شد چقدر توپ تر بود

مشکل مخالفت با رفتن به نمایشگاه کتاب است

اول این که اگر کسی دارد برای پیک نیک می رود نمایشگاه کتاب و حداقل 20000 تومان کتاب می خرد و برمی گردد، خدا کند همه پیک نیک ها این جوری شوند

دوم این که چرا همه چیز را با اینترنت یکی می کنید، همین مانده که در اینترنت نفس هم بکشیم
ما کی می توانیم رویم در اینترنت مثلا آقای دولت آبادی را ببینیم و برایمان سلوک را امضا کنند و مثلا رو در رو با عماد الدین باقی بنشینیم و بحث کنیم
ما کی در ایران کارت اعتباری داشته ایم که با آن کتاب بخریم
آقای مهندس بروند سراغ سر کار خانوم درهمی خواهرشان که ماه هاست با استفاده از کارت اعتباری دوستی در ژاپن سری کتاب های هری پاتر را سفارش داده اند و هنوز کتاب ها جایی در یکی از هزار وهای سازمان های معظم دارند اجازه دخول می گیرند و هنوز نرسیده اند

من نمی خواهم دلیل بیشتر بیاورم
ما هنوز در قرن بیست و یک زندگی نمی کنیم که بخواهیم با اینترنت نفس بکشیم آقای مهندس






May 09, 2004

سکوت تنها تر از زندگی است

دلم تنگ می شود
و این روزها به آسمان که نگاه کنم
جز تصویر سکوت های مکرر نیست
مرگ آلود و پر زمز و راز
دلم تنگ می شود
و در سکوت غرق می شوم
غرق می شوم

سلام خانوم محمودی

به خانوم محمودی و همسر گرامی شان جناب آقای مهندس جهانسوز
با تبریک و آرزوی یک زندگی شاد و لذت بخش
از طرف تمام دوستان دانشگاه



در مورد وب لاگ

باید یک کم درباره وب لاگ بنویسم

اول اینکه من فعلا از یک کامپیوتر قرضی استفاده می کنم چون ژوزفینا رفته تعطیلات و در نتیجه الان دسترسی به فایل هایم ندارم و وب لاگ انگلیسی باید یک هفته ای منتظر بماند تا خانوم ژوزفینا از استراحت بر گردد، البته شاید یک کم زودتر. این کامپیوتر هم که الان استفاده می کنم سرعتش یه چیزی مثل سرعت لاک پشته و من حالم گرفته می شود تا این دو تا نرم افزار رو با هم اجرا کند. الان هم پدرم رو در آورد تا ورد را آورد

دوم اینکه وب لاگ من یک مقدار مشکلات ادیت داره که دو تا دلیل برای این موضوع دارم: اول صفحه مخصوص نوشتن به زبان فصیح انگلیسی طراحی شده نه فارسی چون شکر، فعلا هم بلاگر طراحی فارسی ندارد، دوم این که من توی ورد می نویسم و بعد کانکت می شوم و پست می کنم که باعث کمی بهم ریختگی می شود

مسئله دیگر آن که من اصلا قصد ندارم توی این وب لاگ عکس بگذارم، احساس خوبی نسبت به این همه عکس که توی اینترنت ریخته ندارم، عکس هم مثل ادبیات مقدس است و من نمی توانم این موضوع را نادیده بگیرم

بعد هم این که من قصد دارم فقط لینک های مربوط به دانشگاه خیام را در صفحه ام بیاورم، لطفا اگر از دوستان کسی وب لاگ و یا سایت دارد لطفا آدرسش را در اختیار من قرار دهد تا در این صفحه بیاروم

یک موضوع دیگه این که من و گوته چند روز پیش گفتگوی نازی داشتیم در مورد نوشته های وب لاگ، من باید توضیح دهم که من می نشینم روی صندلی و ورد را می آروم و شروع می کنم به نوشتن و فقط آن چه دورنم باشد را می نویسم و بعد یک دور سرسری می خوانم تا غلط های املایی را بگیرم که غالبا هم از دستم در می رود و چند تا غلط می ماند بعد هم پست می کنم. من هیچ وقت نوشته هایم را ادیت مفهومی و ادبی نمی کنم
شاید برای همین کمی مشکلات پیش بیاید، که بعضی جاها خیلی صریح می نویسم و بعضی جاها خیلی دو پهلو و از این حرف ها

من همین طوری هستم، باورم کنید، قصد نقاب زدن هم ندارم

مطلب دیگر من از هر کسی که ممکن است از نوشته های این بلاگ مخصوصا اسم هایی که انتخاب می کنم ناراحت شود از صمیم قلب معذرت می خواهم، من نه قصد مسخره کردن کسی را دارم و نه قصد توهین به کسی را، من فقط آدم ها را تقریبا این جوری می بینم، می دانید فرشته بال دار خال خالی برای من خلاصه وجود این دختر است و من چی کار کنم که پرستو به جای راه رفتن همه اش دارد بالا و پایین می پرد و بادبادک خط خطی یک پسر ناز است که پشت ماسک اخمویش مخفی است

آدم ها برای من این شکلی اند
من فقط دنیا را همان طور می نویسم که می بینم

از این که این نوشته کمی کسل کننده شد ببخشید

سودارو - 2004-05-09


May 08, 2004

به امید و سدریک، دو دوست دور از دست

آفتاب می تواند
و نگاهم در پشت گل ها که سراسر زمین را پوشانده اند مخفی می شود
فرو می افتم و دنیا مثل یک سقف رو در روی نگاهم نقش می بندد
خیره در اشکال بر هم فرو رفته ابرها در خواب غرق می شوم
و چه دنیایی است اینجا
در درون من
با لبخندهای مرده و اشک ها که فرو می افکندید بر روح ها و قلب هایم سال ها
و سال ها پیش

و چشمانم را می بندم
چشمانم را می بندم
و خواب تمام روزهای خوشبخت را می بینم که گذشته است
روزهایی که گذشته است

گذشته است
و مرا فرو افکنده
اینجا
اینجا که در اشک هایی که نمی آیند غرق شوم
غرق شوم و بمیرم

سودارو - 2004-05-08


May 07, 2004

بی تو من از نسل بارانم

می گویند زیبا شده است دنیا
باران می بارد و من می ایستم پشت پنجره
و نگاه می کنم به تصاویری که در ذهنم معنا نمی دهند

* * * *
دارم می گذرانم تمام لحظه ها را گویی در یک حس غریب . . . یک چیز دست نیافتنی . . . امروز وقتی که با ماشین یکی از آشناها به دانشگاه می آمدم و باران همه جا را پر کرده بود و دیر هم شده بود . . . نمی دانم امروز چه اتفاقی در من افتاده، صبح بود فکر می کنم که مامان پرسید از چیزی ناراحتم یا نه . . . و آمدم دنشگاه و استاد فرانسه نیامده بود _ شولولولو_ و نشستم توی اتاق خالی انجمن علمی زبان و خواندن "سالار مگس ها" در سکوت و نگاه های زلیخا (لاک پشت انجمن) و گذراندن وقت که خرگوش ناناز آمد تو و شنگول از هوای بارانی، کلاس درآمد یک را دودر کرده بود و لذت می برد از آسمان ابری و روز بهشتی . . . و من هنوز سلام نکرده توی چشم هام نگاه کرد، دست هاش را گذاشت روی شانه هام و پرسید که چی شده؟ و من چه دارم بگویم؟ هیچ چیز جدیدی نیست و خرگوش ناناز فکر می کرد کار دخترهای دانشگاه است . . . امروز باران می بارید و چقدر شهر قشنگ بود

* * * *
لحظه هایی که می خواهی مرده باشی

لحظه های شگفتی است
با ابرهای پر از هستی و باران که
تمام دست هایم را لبریز می کنند
و لبخند ها که میانه صورت ها برایم هدیه می شوند

_ غمگینی؟


و سکوت در میان لبانم سایه می اندازد

_ عاشقی؟


و من نگاه می کنم
پشت پنجره آن جا که آسمان همه جا را بهشت کرده است
قدم می زنید، و نگاه معصوم و
تنها را به سوی جاده های دور دست خوشبختی می گردانید

می مانم و انتظار می کشم
انتظار می کشم و در درون قلبم به صداهای
ساکن و مبهوت گوش می کنم

_ چرا ؟


و نگاهم را می دوزم به سایه های تصاویر روی دیوار،
نگاه می کنم و ذهنم محو امواج ِ مه آلود خاطرات می شود

و جوابی در ذهنم نیست
جوابی نیست و
پشت پنجره
دنیا بهشت شده است

دنیا بهشت شده است
و ما این سو در تنهایی هامان مرده ایم


* * * *
چهارشنبه این هفته کانون شاعران و نویسندگان جلسه نقد و بررسی " آیدا در آینه" ی احمد شاملو را برگزار می کند. من امیدوارم دانشجویان خیام بیایند و یک کم اجازه دهند در مورد ادبیات صحبت شود. من حالا که دارم این جلسات نقد و بررسی یک کتاب را برگزار می کنم می فهمم که ما چقدر دوریم از زندگی و چقدر محویم در روزیاهامان . . . جلسه در اتاق 201 و در ساعت 12 تا 1:30 ظهر خواهد بود


* * * *
امروز صبح از سر بیکاری و بی حوصلگی به جای نگاه کردن به فرانسه عزیز ِ مزخرف رفتم و کتاب سالار مگس ها، اثر ویلیام گلدینگ را دستم گرفتم. کتاب را از کتابخانه دانشگاه گرفته بودم و صبح سه خطش را خواندم و با متن اصلی که روبه رویش بود مقایسه کردم و دیدم که ترجمه بی احساس است. خوب من بی کار بودم و امروز کتاب را خواندم. جدا زا تمام شور و جذبه متن اصلی که در ترجمه نابود شده است داستان زیبایی بود. تاریخ مصرف بعضی قسمت ها گذشته بود ولی خوب نشان داده بود که ما آدم ها چقدر ناز وحشی هستیم، به قول ماتریکس ویروس هستیم . کتاب را اگر خواستید از یک جایی گیر بیاورید و بخوانید، پول برایش ندهید که نمی ارزد مگر آن که بخواهید متن اصلی اش را بخوانید

سودارو 2004-05-07 - 1 و 1 دقیقه نیم شب



May 06, 2004

صفحه جدیدمن

صفحه انگلیسی من دارد کم کم آماده می شود
می خواهم دنیایم را به آنها که انگلیسی می خوانند هم نشان دهم

...

سودارو

نامه ای در سکوت هایی که می بینی

به من نگاه می کنی و من در تنهایی هایم غرق می شوم
زمان می گذرد، روزها می گذرند، و من می ترسم
می ترسم از تمام احساسی که میان دست های تو نهفته است
می دانی . . . اینجا که من ایستاده ام هیچ چیز نیست
هیچ چیز نیست و من احساس می کنم گم شده ام
گم شده ام و هیچ وقت در میانه ی هیچ دری لبخندی نخواهم دید
می ترسم که زمان گذشته باشد و تمام آرزوها . . . برایشان دیر باشد الان
دیر باشد که بخواهی برگردی و در دنیا خودت را احساس کنی
می دانی . . . تمام لحظه هایی که زجر درون سلول های تنم را پر می کند و دلم می خواهم فریاد بزنم
می بینی که در سکوت های بی پایانم می میرم
در تمام این لحظه ها دلم می خواهد همان احساسی را داشته باشم که تو در دست هایت حفظ کرده ای
همچون یک راز بزرگ از زمان گذشته ها
دلم می خواهد تمام لحظه ها را در میان دست هایت پیدا کنم
دلم می خواهد برگردم و ببینم که تو مانده ای
تو مانده ای و دنیا برایم بزرگ شود
آن قدر که بتوانم نفس بکشم
آن قدر که بتوانم زندگی کنم
و تمام این زجرهای مکرر تمام شوند

و مگر می شود؟ می شود . . . نمی دانم
نمی دانم و دارم در میان هیاهویی که دنیا را فرا گرفته است
در میان سکوت هایم می میرم

کمکم کن
کمکم کن

2004-05-05

May 05, 2004

شب سال نو

نشستم و دارم سعی می کنم از این سایت مزخرف به معنای واقعی سازمان سنجش نتایج کنکور کارشناسی ارشد برادرم را در آورم
مرده شور هر چی سایت ایرانی اعصاب خورده کنه

May 04, 2004

جنیفر لوپز و امشب

نشسته ام و دارم با نوشتن کنسرت جنیفرلوپز را هم نگاه می کنم، فرشته بال دار خال خالی گفته مال یک ماه پیش است، من که این جور چیزها حالی ام نمی شود، کنسرت خشنگی است، البته آن قسمت هاش که لباس قرمز پوشیده . . .



نامه های خط خطی یک نفر به یک نفر دیگه رو که امروز جلوی چشم های بی صدای یک طفل معصوم ازش کش رفته بودم رو خوندم . . . امیدوارم خدا به آقای ... یک کم کاغذهای مناسب هدیه فرماید، آمن.



الان کمی حوصله ندارم، برای هیچ چیز... این نامه ها و خواهرزاده هایم که بعد از ظهر نخوابیدند و اذیت می کردند و این الهام که دارد یک اتفاق جدید می افتد، نمی دانم از کجا، ولی خوب است، ولی مرا می ترساند . . .



امروز شنیدم که چند نفر می خوان آقای چاپلوس رو کله پا کنند، خدا خیر عطا فرماید، اگر این خبر که چاپلوس مسئول کمیته انضباطی شده است درست باشد من هم حاظرم در ائتلاف شرکت کنم... در هر صورت فکر کنید فرشته ی بال دار خال خالی با گوته با هم سر جمع بشن، اگه باد بادک خط خطی هم قاطی شون بشه احتمالا هفته ی دیگه دارن دانشگاه را با تیشه ریز ریز می کنند ....



گوته یک کم به سر و وضح وب لاگم رسیده، البته قراره این رنگ سیاه رو هم عوض کنه، برای همین یک پست مانده بود که آن را یک جایی همین دور و ور ها می بینید . . .



فعلا. شب خوب بخوابید و از لحظاتتان لذت وافر میل کنید.

سلام

به هم می رسیم و یک نفر یادش می آید و لبخند تلخی صورت را پر می کند: خبر را شنیدی؟ و من آرام می گویم دیروز بابا به من گفت . . . و ما پیرتر می شویم وتنها تر در این دنیایی که از غم لبریز شده است . . . خداحافط گل آقا . . . خداحافظ . . . سلام ما را هم به خدا برسان و بگو که اینجا چقدر تنها شده ایم . . .



* * * *

هلاک آمده ام خانه، به پیشنهاد من برای روز معلم خواهرزاده ام _ سال اول دبستان_ کتاب خریدیم، ساعت هفت و نیم به زور کتک از رختخواب کشیدنم بیرون_فکر کنم جالب ترین خاطره امروز برای خواهرزاده ام همین بیدار کردن من بوده باشد _ و بعد همراه هم دو تایی ویلون خیابان ها شدیم، نمی دانم کدوم آدمی به این نتیجه رسیده خیابان راهنمائی یک طرفه باشد، پیاده رو ها شلوغ و لبریز از آدم_ به قول خواهرزاده ام آدم ها داشتند می افتادند توی جوب_ و چراغ قرمزهای مزخرف_99 ثانیه برای یک خیابان که سه تا ماشین کنارهم می توانند از آن رد شوند_ و کتاب فروشی های مثل همیشه بی کتاب. علامه مشهورترین کتابفروشی مشهد است_البته با انتشارات امام_ الان هم ده نفر آدم توی آن بودند، ولی همیشه کتاب هایی که من می خواستم را نداشت، کتاب های گلی ترقی را می خواستم که فقط خاطرات پراکنده را داشت، چراغ ها را من خاموش می کنم را هم تمام کرده بود، هل هل کنان رفتیم کتابفرشی رشد و آخر هم خواهرزاده ام خسته شده بود، کوری را خریدیم و داستانهای کوتاه چخوف"چخوف جوان" را، اولی را به اعتبار نام_هنوز کوری را خودم نخوانده ام_ و بعدی را با اعتبار انتشارات پنجره خریدیم. امیدوارم یکی به فکر پخش کتاب باشد، 20 فرودین ده تا کتابفروشی سر زدم تا آخر سر یکی "سه کتاب" زویا پیرزاد را داشت. خوش به حال تهرانی ها که یک خیابان دانشگاه کتاب دارند.



* * * *

دیروز به استفاده از پرینتر مفت شوهر خواهر و کاغذهای مفت بازمانده از امتحانات پایان ترم شوهر خواهر "شاه سیاه پوشان" را پرینت زدم. خدایا چه بگم از این قلم که آدم را مبهوت می کند، کتاب را می گویند هوشنگ گلشیری نوشته است، البته با نام مستعار، شنیده ام خانوم طاهری تکذیب کرده اند این موضوع را، ولی برای من که چیزی حدود هشت کتاب آقای گلشیری را بلعیده ام این جمله بندی مال خود گلشیری بود و یا کسی داریم که این قدر به ادبیات کلاسیک آشنایی دارد و جمله بندی بلد است و جمع جور کردن داستان بلد است و می تواند بنویسد، اگر چنین کسی داریم و گلشیری ما نیست، خدا را با تمام وجود شکر.



کتاب را می توانید از کتابخانه سایت دوات دریافت کنید و لذت وافر ببرید، البته اگر آقای گلشیری را می فهمید



* * * *

میل یکی از دوستان را یک نفر هک کرده، طرف آشنا است، یعنی یک میل به من زده بود و طوری نوشته بود که من باور کرده بودم خود دوستم است، یعنی اطلاعات خصوصی او را می دانست، میل من هم در خطر هک شدن است، اگر کسی برایتان به اسم من میل زد و چرت وپرت نوشت من نیستم.



2004-05-01

نه و نیم شب

مهم

مهم



مهم



آن شاخه اقاقی است



که در دستان تو به عشق می رسد .



مهم



آن کوچه های تو در توی باران خورده است ،



که قدمهای تو را می شمارد .



مهم



آن جاده های پر هراس است ،



که همیشه تو را در خود گم می کنند .



مهم



این دفترهای پر شعر است ،



که خط به خط تو را تکرار می کنند .



مهم



باران است .



مهم



سکوت است .



مهم



آبی نگاه توست .



مهم



تو هستی



که دیگر نیستی ...










بی بهانه









آن کس که تو را به عشق بازی مهتاب می برد ،

چگونه نمی تواند پرده های شب را فرو اندازد ؟



تنها ،

دستانت را بگشا ...



ببین که آفتاب اسیر مشت تو بود ...







بنفشه مکاری


May 02, 2004

Today in a Cafenet

We are sitting in a cafenet in front of our university, I and my little Angle and spending our time by talking and speaking.

what she wants to say?

"is there anybody out there ?"

what do you think?

we are just student of university nothing else.