May 06, 2004

نامه ای در سکوت هایی که می بینی

به من نگاه می کنی و من در تنهایی هایم غرق می شوم
زمان می گذرد، روزها می گذرند، و من می ترسم
می ترسم از تمام احساسی که میان دست های تو نهفته است
می دانی . . . اینجا که من ایستاده ام هیچ چیز نیست
هیچ چیز نیست و من احساس می کنم گم شده ام
گم شده ام و هیچ وقت در میانه ی هیچ دری لبخندی نخواهم دید
می ترسم که زمان گذشته باشد و تمام آرزوها . . . برایشان دیر باشد الان
دیر باشد که بخواهی برگردی و در دنیا خودت را احساس کنی
می دانی . . . تمام لحظه هایی که زجر درون سلول های تنم را پر می کند و دلم می خواهم فریاد بزنم
می بینی که در سکوت های بی پایانم می میرم
در تمام این لحظه ها دلم می خواهد همان احساسی را داشته باشم که تو در دست هایت حفظ کرده ای
همچون یک راز بزرگ از زمان گذشته ها
دلم می خواهد تمام لحظه ها را در میان دست هایت پیدا کنم
دلم می خواهد برگردم و ببینم که تو مانده ای
تو مانده ای و دنیا برایم بزرگ شود
آن قدر که بتوانم نفس بکشم
آن قدر که بتوانم زندگی کنم
و تمام این زجرهای مکرر تمام شوند

و مگر می شود؟ می شود . . . نمی دانم
نمی دانم و دارم در میان هیاهویی که دنیا را فرا گرفته است
در میان سکوت هایم می میرم

کمکم کن
کمکم کن

2004-05-05