May 14, 2004

آقاي شاملو

بی گاهان
به غربت
به زمانی که خود در نرسیده بود_

چنین زاده شدم در بیشه جانوران و سنگ
و قلب ام
در خلا
تپیدن آغاز کرد


* * * *


هنگامه ی سکوت نیست، نبوده است، نخواهد بود. شاملو مرد عصیان هاست، مرد فریادها، مردی که از کودکی میان صداها عاشق شده است، و این عشق را در سرزمین کلمات روح داده است، شعرهای شاملو مهم ترین شعرهای نوی 50 سال اخیر سرزمین ماست. و آیدا در آینه یک بازگشت، بازگشت مردی است که ابایی از ترک گذشته ندارد. شعرهای کتاب شامل مهم ترین شعرهای عاشقانه ادب نوی ایران اند، کلمات زندگی دارند، جملات مثل یک لبخند روی صورت را پر می کنند، وقتی دلت می خواهد نفس هایت از اشک پر باشند. آیدا در آینه مهم است، چون شاملو در این کتاب تمام زندگی اش را نقل می کند، تمام هستی اش را، وجودی که از یک آغاز ما را وارد دنیای جدید بامداد می کند، شاملو دیگر بار سر بر آورده است، با نیروی عشق زنی که مرد ما را می پرستد بعد از دو ازدواج نا فرجام، بعد از گذشتن از جوانی ها، بعد از رسیدن به یک نقطه که بشود ادعا کرد من روشنفکر ایرانم. بعد از تمام این هاست که دوباره آغاز، دوباره یک نقطه شروع، درک عشق: آیدا.

عشق نفس شاعر را پر می کند، روحش را جلا می بخشد، و به او قدرتی را می بخشد که بتواند زیباترین ها را بسراید. که بتواند وجودی را از آن خودش داشته باشد، سرزمین بکری که تکیه گاه است برای بامداد. تکیه گاهی تا بتواند طلوع کند:

من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیباترین سرودی خواناست

من و تو یکی دیدگان ایم
که دنیا را هر دم
در منظر ِ خویش
تازه تر می سازد

و او را به نقطه ای می برد که از مرگ دور باشد:

هرگز از مرگ نهراسده ام

و به آن اوجی که بتواند فریاد بزند:

هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن ِ خود بر نخواست که من به زنده گی نشستم

شاملو مرد برگی است، شاعر توانایی است، مبتکر شعر سپید در ادبیات ماست، این سبک را به اوج رسانده است، مترجم توانایی ست، ادبیات کودک را می شناسد، صدای گرمی دارد و . . . و همه شاملو در یک کلمه است که به اوج می رسند: عشق، عشق، و آیدا، آیدا در آینه

سرودهای غریبه وار
به احمد شاملو


غروب ها را پیاپی به نظاره می ایستیم
در حضور خیال های آشفته که سایه انداخته اند
نفس هامان را
و سال ها
سال ها مثل یک موج از فراز سر فرو می ریزند
و می مانیم
ایستاده چون یک روح آشفته
و تصاویر رو در ور پیش می روند
پیش می روند
و احساس زنده می شود
زنده
و زندگی را می آفریند در آغوش دست های آزادی
نفس می کشیم
با آواز پرندگان تنها و غریب نفس می کشیم
و در لحظات
لحظات آشفته
لحظات سرد
لحظات مرده
صدای آشنایت را می شنویم بامداد:
صدای آرامت را
صدای زنده ات را:
آه اگر آزادی آوازی می خواند . . .

سودارو – 12 می 2004