May 17, 2004
اي هفت سالگي
اي لحظه ي شگفت عظيمت
بعد از تو هر چه رفت، در انبوهي از جنون و
جهالت رفت
بعد از تو پنجره كه رابطه اي بود سخت
زنده و روشن
ميان ما و پرنده
ميان ما و نسيم
شكست
شكست
شكست
بعد از تو آن عروسك خاكي
كه هيچ نمي گفت، هيچ چيز جز آب، آب
آب
در آب غرق شد
بعد از تو ما صداي زنجره ها را كشتيم
و به صداي زنگ، كه از روي حرف هاي
الفبا بر مي خاست
و به صداي سوت كارخانه هاي
اسلحه سازي، دل بستيم
بعد از تو كه جاي بازيمان زير ميز بود
از زير ميزها
به پشت ميزها
و از پشت ميزها
به روي ميزها رسيديم
و روي ميزها بازي كرديم
و باختيم، رنگ ترا باختيم، اي
هفت سالگي
فروغ فرخزاد
مي خواهم چه بگويم؟ اصلا براي چي خودم را مجبور مي كنم كه بيايم و بنشينم و اين چرنديات را بنويسم
براي چه؟ براي چه؟ مصطفي داري . . . نمي دانم از كجا بنويسم
يك بار يك نفر به من گفته بود كه وقتي كه مي نويسي حواست باشد شايد كسي كه مي خواند ناراحتي قلبي داشته باشد و سكته كند
و من از آن روز سعي مي كنم حواسم باشد چه مي نويسم
من از آن روز ياد گرفته ام كه گوش كنم
ياد گرفته ام كه بياستم و فقط نگاه كنم
نگاه كنم و مثل لحظه اي قبل درد را احساس كنم كه زير خطوط نفس هايم بلند مي شود و مي آ يد بين سينه ام را مي سوزاند، ياد گرفته ام كه بمانم و مرگ خودم را نگاه كنم در پوچي تمام آن چه دارم
نگاه كنم و لبخند بزنم تا خيال همه راحت باشد
راحت باشد كه من چقدر دارم از همه چيز لذت مي برم
من
من كه از همه چيز بيشتر دورم از زمان و لحظه ها
يادت هست مينا( توضيح:منظورمينا از بچه هاي كلاس نيست، اسم مستعار مثل بقيه اسم هاست)؟ يادت هست كه نشسته بوديم در دفتر انجمن علمي زبان و پرستو و خرگوش ناناز رفته بودند فتوكپي براي سورپرايز كردن بچه ها كه رفته اند به تهران
يادت هست كه حرف مي زديم و تو داشتي در مورد اين كه چرا من كتاب شعر كه همه چيزش آماده است را نمي دهم چاپ كنم و مثل پارسال دارم كتاب را مي فرستم لاي يادداشت هايم و . . .
يادت هست من ايستادم رو به روي تصوير كودكي روي ديوار روبه رويم بود، پشتم به تو بود، مكث كردم، نگاه ي كردم به عكس ها و به زليخا كه آرام در آب غلت مي زد و چيزي كه در ذهنم بود را در دلم ريختم
برگشتم و جواب خاصي ندادم
يادت هست؟ و من چقدر دلم مي خواست همه چيز در آن لحظه ي دور دست كه سايه ها شكستن تمام مي شد و من هم رفته بودم و نمي ماندم در اين دنيا كه ببينم تمام اين چيزها كه ديده ام
مي داني مينا تنها و حساس من، من دارم تمام سعي ام را مي كنم كه در اين روزهاي مزخرف فقط خودم را نگه دارم تا در سراب هاي تيمارستان سقوط نكنم
كه من اين روزهاي مرده را . . . نمي بيني فقط وقتي آرامم كه در مركز شلوغي هاي محو دانشگاه باشم
كه پرستو ياددش هست كه من آن روز فقط براي اين كه بياستم دستم را به ديوار و هر چه كه بود تكيه داده بودم و ايستاده بودم
بله سورئال، هيچ اهميتي ندارد، هيچ چيز اهميتي ندارد، ديگر هيچ چيز اهميتي ندارد
من مرده ام و ديگر وجود ندارم
من يك شبح ام و دارم خودم را تكه تكه مي كنم
من ديگر خسته شده ام
من ديگر خسته شده ام
از ديدن اين همه مرگ ها و زجر ها و نابودي ها كه مي بينم و تمام نمي شوند
هيچ چيز تمام نمي شود
لولوي شيشه ها
سهراب سپهري
در اين اتاق تهي پيكر
انسان مه آلود!
نگاهت به كدام حلقه در آويخته؟
درها بسته
و كليدشان در تاريكي دور شد.
نسيم از ديوارها مي تراود:
گل هاي قالي مي لرزد.
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر مي زنند.
باران ستاره اتاقت را پر كرد
و تو در تاريكي گم شده اي
انسان مه الود!
پاهاي صندلي ات در پاشويه فرو رفته.
درخت بيد از بسترت روييده
و خود را در حوض كاشي مي جويد.
تصويري به شاخه ي بيد آويخته:
كودكي كه چشمانش خاموشي ترا دارد،
گويي ترا مي نگرد
و تو از ميان هزاران نقش تهي
گويي مرا مي نگري
انسان مه آلود!
ترا در همه ي شب هاي تنهايي
توي همه شيشه ها ديده ام.
مادر مرا مي ترساند:
لولو پشت شيشه هاست!
و من توي شيشه ها ترا مي ديدم.
لولوي سرگردان!
پيش آ،
بيا در سايه هامان بخزيم.
درها بسته
و كليدشان در تا ريكي دور شد.
بگذار پنجره را به رويت بگشايم.
انسان مه آلود از روي حوض كاشي گذشت
و گريان سويم پريد.
شيشه پنجره شكست و فرو ريخت:
لولوي شيشه ها
شيشه ي عمرش شكسته بود.
* * * *
گوشه ي اين صفحه لينك وب لاگ هاي گوته و سورئال را خواهيد ديد، اميدورام دوست داشته باشيد و به ديدن اين وب لاگ ها هم برويد
سودارو
2004-05-17
1 و 2 دقيقه نيم شب