چقدر زندگي در شهر مزخرف است، صبح داشتم به دانشگاه مي رفتم و مجبور بودم در اتوبوس به صداي راديو گوش كنم، تقريبا تنها وقتي كه به راديو گوش مي كنم در اتوبوس و تاكسي است و تنها وقتي كه آهنگ عربي و تركي گوش مي كنم در سلماني. امروز راديو به تمام معنا مسخره بود، يك مجري لوس طوري حرف مي زد كه من دلم مي خواست داد بزنم: بي شعور. حرف هايش توهين آميز بود_خودش لابد فكر مي كند توهين به ملت آلمان و كارگرهاي سر گذر معني اش طنز است_ و من تنها چيزي كه از برنامه ي امروز صبح راديو يادم هست تصوير دو كارگر كه از اتوبوس پياده مي شدند و هم زمان مجري راديو داشت كارگرهاي سر ميدان انقلاب تهران را با حرف هايي كه خودش هم فكر مي كنم نمي فهميد چيست مسخره مي كرد. خدا يك كم شعور بدهد، من قبلا فكر مي كردم مشكلات صدا و سيما خلاصه مي شود در استفاده جناحي از اين سازمان
به قول ابراهيم نبوي عزيز(نقل به مضمون)، برويد جلوي سازمان صدا و سيما و به آدم هاي خوش پوش و خوش تيپ و با كلاس نگاه كنيد و بعد فكر كنيد همين آدم ها چطوري برنامه هاي صدا و سيما را اين طوري مي سازند
حالا همه اين آزارهاي روحي را بگذاريد كنار اين موضوع كه شهر سه ميليون و خورده اي مشهد را كساني اداره مي كنند كه ذهنيت شان از شهر چيزي مشابه روستا است
ميليون ها تومان خرج شده تا فلكه ي پارك زيرگذر-روگذر داشته باشد تا بار ترافيكي مشهد كم شود و در زمان صرفه جويي شود، و حالا سازمان اتوبوسراني مي آيد يك ايستگاه اتوبوس مي گذارد درست جايي كه تمام اتوبوس ها به جاي زيرگذر مجبور شوند از خود ميدان رد شوند و مبادا بار ترافيكي مشهد يك ذره كم شود
* * * *
لينك هاي جديدي را مي بينيد و به زودي هم لينك هايي اضافه خواهند شد
در بخش دوستان شما مي توانيد وب لاگ هاي متعلق به دانشجويان و اساتيد موسسه ي آموزش عالي خيام مشهد را ببينيد و در بخشي كه در آينده اضافه خواهد شد، در يك ستون جديد وب گردي هاي مرا خواهيد ديد
* * * *
وقتي سورئال زنگ زد و گفت كه پس ورد وب لاگ را به او بدهم تا قيافه ي اين صفحه را آدمي زادي كند من گفتم كه هيچ نظري در مورد ظاهر وب لاگ ندارم، براي من فقط داشتن اين فضا براي نوشتن مهم است، كه اگر نبود هم نبود، الان هم هيچ نظري ندارم
برايم هيچ فرقي نمي كند
سورئال مي گفت نوشته هاي تو شيركاكائويي ئه، و من دارم فكر مي كنم شير كاكائو توي يك كافه نيم تاريك و تنها ... آه
چيزي در اين دنيا هست كه ارزش داشته باشد؟
امروز من يك مهمان در وب لاگ دارم
پرستوي عزيز و ناز من برايم متني را نوشته ومن هم مي خواهم آن را در پست امروز بياورم
البته من مجبورم كلمه هايي كه او انگليسي استفاده كرده فارسي تايپ كنم چون موقع پابليش كردن اذيت مي كند
و من اسامي را به دلايلي كه دارم به مستعار مي نويسم، مثل هميشه
مرسي پرستو براي متن قشنگت
سودارو
2004-05-24
23:43 شب
* * * *
اصلا نمي دونم چرا مي نويسم، نمي دونم، ولي انگار بايد نوشت، كه اگه الان همين لحظه كوتاه رو هم براي نوشتم از دست بدي، ديگه كي؟ كجا؟ بشه چند خط جفنگيات براي يك دوست نوشت، وب لاگت مثل خودته، ولي كاش قهوه اي نبود، تو صورتي روشن هستي، سياه؟ نه نه، سياه مال آدم هاي موذي با سياستهاي آب زيركاهانه است، بهتره صورتي باشه و پر از عكس گربه هاي لوس، چند تا موش كوچولو كه دور سرشون روبان گره زدند و مي توني عروسكهاي من رو هم بزاري كنارشون، ولي عروسكهاي من زشتند، خاكستريند
نه نه به رنگ صورتي نمي ياد ولي يك لاك صورتي دارم با يك سايه چشم صورتي و يك جفت جوراب صورتي كه هيچ وقت مصرفشون نكردم، مي توني ببري بزاري توي وب لاگت، و يك كتاب هم كه خانوم خنده روي غم ناك برام آورده "سكوت سرود من است" اون هم رنگش صورتيه، اون هم مال تو، بيا برش دار ببرش چون "سكوت من سكوت من است" به درد من نمي خورد، اگر سكوت هم خواندني بود اون وقت همه دنيا رو صداي وزوز پر مي كرد، آها، داشتم از وب لاگت مي گفتم "صورتي"، رنگه زننده و در عين حال بي آزاريه، چرا بچه ها رنگ صورتي رو دوست دارند؟چرا رنگ لباس همه نوزادها صورتيه؟ چرا صورتي سياه نيست تا بشه اون رو سرمه كني و بكشي توي چشم دخترهاي زشت شهرمون؟
آره وب لاگت رو صورتي كن با ته رنگهاي سوسني، مدل خطش رو كودك، دورش كادر نذار، شكوفه هاي سيب توش قاطي كن، اسپري به به بهش بزن، قاب دستمال توش بچين، عروسك باربي براش بخر... واي اونوقت يه عده آدم عطر آگين رو دعوت كن تا بخوننش، آخه اين وب لاگ با رنگ قهوه اي فقط به درد آدم هاي دپرس اون هم از نوع اسهالي مي خوره، اون ها هم اينقدر براي خودشون روضه براي خوندن و گريه كردن دارن كه ديگه به وب لاگ خط خطي و مچاله تو نمي رسه ... به اين جا كه مي رسه نوشته ها اتوبوسي مي شه، يه مشت انجير خشك دادم به دختر بچه اي كه كنارم نشسته بود و همه مشتش به اندازه چهارتا دونه انجير بود، كاش مشت من هم همون قدر كوچك بود، به گوته بگو كه اگه براي من وب لاگ درست كرد سياهش كنه، سياه سياه، با سايز ده، رنگ خاكستري يا فونت ِ نمي دونم ... اون وقت خودم چند تا پارچه ي ترمه دست دوزي مي خرم، به مامانم مي گم حلوا هم درست كنه، يه كم هم كافور و چند تا گلايل سفيد ( كه خيلي هم ازش بيزارم) قاطي وب لاگ كنه، چند تا گريه كن و روضه خون هم بياره، يك خط مشكي هم مورب هم كنار صفحه بزنه، وب لاگ رو ببنده و پابليش كنه، اولين و آخرين پست رو مي كنه ديگه هيچي ، تب وب لاگ داشتم بر طرف مي شه، صبح سر راهم به دانشگاه مي رم كافي نت و پيغام هام را چك مي كنم، گوته برام نوشته پرستو وب لاگتون آپ ديت شد، صفحه رو باز مي كنم، هنوز يه كم تب دارم، هنوز وب لاگ رو نخونده سرم را مي گذارم روي صفحه ي كي بورد، بوي انگشت هاي كثيف و ناخن هاي لاك خورده رو مي ده، صداي قران مي ياد، با خودم مي گم صداي قران خوندن فقط موقع مردن آدم ها به گوش مي رسه، در خونه اي باز مي شه و مردي با يك پارچه سياه و يك كاغذ دست نوشت مي ياد بيرون، مي چسبونه پشت در، لباسش چه سياهه، دستهاش چه سياهه، توي دلم مي گم: انا لله و انا الليه راجعون، صفحه وب لاگ بالا آمده، ديگه تب ندارم ... پرستو