May 21, 2004

ما كجا هستيم؟
ندانستن وجودم را پر كرده است
و تهي بودن
ذهنم خالي است
و در راه هايي پيش مي روم كه نمي دانم به كجا ختم مي شود
يك بار مي خواستم به بانوي سرخ پوش بگويم كه بعضي آدم ها تنهايي هاشان را با درس خواندن پر مي كنند و بعضي ها با بي تفاوتي. و من كدامم؟ اين روزها دارم سعي مي كنم خودم را پشت آهنگ ها و فيلم و كتاب و درس و دانشگاه مخفي كنم، و اين روزها چقدر بي تفاوت شده ام نسبت به همه چيزي كه هست
با كوچكترين چيزي خنديدن
با كوچكترين نشانه اي غمگين شدن
اين روزها كه مي گذرد ... كاش پرستو مثل قبل هايش بود، نه مثل حالا كه براي كوچكترين حرف هايم عذاب مي كشم كه تو باز هم بهم مي ريزي ... كاش مينا مي دانست من كي هستم كه با اين قدر در چشم هايش اين طوري به من نگاه نمي كرد، كه من مي توانم و من ... ديگر اين حرف ها يادم نمي ماند
امروز وحشتناك بودم، گوته مي گفت شايد مصاعب او سه برابر من باشد و هيچ وقت اين طوري كه من شده ام نبوده است ... ولي مگر مصاعب آدم ها مثل هم است كه با هم مقايسه شود ... من تنهايي هاي خودم را بر دوش مي كشم ... و تو مال خودت را
اين روزها چقدر خسته ام

* * * *
نهمين روز نهمين ماه سال 1380 اين شعر را نوشتم
هنوز هم نمي فهمم چه نوشته ام، ولي چقدر امشب به اين شعر نزديكم
سعي مي كنم با كمترين باز نويسي بياورمش

* * * *
رستوران

_بفرمائيد، خواهش مي كنم بياييد داخل
و مي نشينم پشت ميزهاي آماده با روميزي هاي سپيد
و كيفم را مي اندازم روي ميز

منو را جلويم مي گيرد

خواهش مي كنم:
و قرمز رنگ كوچك را باز مي كنم:
در ته جدول حروف هاي سربي
يك قطره اسيد استيك لبخندم مي زند

و آن وسط ها
يك اشيرشياكل تنها گير افتاده است
وسط يك مليون آميب پارامسي

لبخند مي زنم
همين را مي خواهم
و دفتر را مي بندم:
يك پرس استرپتوكوك بتا همالايتيك
با دو قطره باكتري سياه زخم

و پيشخدمت سرش را به احترام خم مي كند
و منو را از من مي گيرد

و ظرف سرخ رنگ را جلويم مي نهند
با مايع سرخ رنگ لجزش؛
10 % خلوص باكتري
لبخندي مي زند و مي رود

و من ني را در مايع فرو مي برم
در رستوران الوارهاي پوسيده
كه به آواز پيرزنان بي دندان
تمام شب را مي رقصند
كرم هاي خاكي
در اغوش مگس هاي مرده و سرد
و روبه رويم
به شب شهر
ماشين ها مي خروشند در غم

و يك ماشين تمام سپيد جلوي نگاه هايم نگه مي دارد
رو در روي دختر تمام سپيد پوش
: بفرمائيد خانوم، خواهش مي كنم
امشب ما خانواده ي بوش را مسخره مي كنيم
به آواز مايكل عزيز

و دخترك سوار مي شود
و سلام كنان لبانش را غنچه مي كند
و با دست راست دگمه هاي سرخ مانتوي سپيد رنگ شده اش را باز مي كند

ماشين مي رود از رو به روي رستوران خلوت
كه من تنها مشتري نيم شبانش هستم

و باز خلوت خيابان هاست از آدم ها
در اين شهر غريبه ي كثيف

ساعت دوازده است
و كم كم ك ارواح نا آرام
در شهر به پرواز در مي آيند
با هاي و هو هاشان

غذايم را تمام مي كنم
و صورت حساب يك تريليون استرپتوكوك بيچاره را مي دهم

و امشب باكتري ها را هم مسخره مي كنيم

و با دستم صداي واكمن را به حداكثر مي رسانم
با آن ضرب آهنگ جازش
: آن ها گريه نكردند

و هدفون در گوش هايم فرو مي رود
سرم را پر مي كند از اشك هاي پسر سياه ِ سفيد رنگ شده ي غربي
و اشكي بر چشمانم جمع مي شود
: آن ها گريه نكردند

از رستوران خارج مي شويم
و در شهر
پيش مي روم
و در آغوشم روح دخترك زيبايي آرام مي گيرد

در آغوش مي فشارمش
لبانم را مي بوسد
و من

پايم را در آسفالت سرد فشار مي دهم
به هوا بلند مي شويم

و در آغوش
با يك روح كوچك
پيش مي روم، پيش مي روم
به سوي آن جا كه ماه مي خندد

باور كن: استرپتوكوك ها وجودم را به بازي گرفته اند
در اين شهر غريب

سودارو - 5 و 15 دقيقه صبح – 9-9-1380

* * * *
يك توضيح بياورم كه رستوران نماد زندگي شهري ما مردمان مضحك است
و من يك آواره درون اين شهر
كه نه موسيقي اش را مي دانم و نه زبان و نه آدابش را

سودارو - 2004-05-21 – 2 و 43 نيم شب