May 26, 2004


نمي توانم احساس كنم
تمام دنيا بر دست هايم فشار مي آورند
و من تصوير كوچك تو را به دستانم مي گيرم

راه را مي روي؟

و زمانه چنان ساكت مي شود
كه من
دست هايم تهي مي شود
چشم هايم كور
و در باد گم مي شوم

دنيا
همه اش دروغ است
همه اش دروغ است

* * * *
آمده ام خانه
و دارم آهنگ هايي را كه نمي شنوم با ژوزفينا گوش مي كنم
نمي دانم

ذهنم خسته است
و در درون هوس يك خواب طولاني را دارم

كاش هنوز هم اينجا بودي
و دستم را در دست مي فشردي و مي گذاشتي سرم را ميان موهايت مخفي كنم
و از باد مي گذشتيم

مي دانم اين روزها دوامي ندارد

مي دانم و تمام تصاوير گذشته را در ذهنم مرور مي كنم

و در اين لحظه ... دستت را به من مي دهي؟
دلم مي خواهد لبانت را براي هميشه ببوسم

و همه را ... باور كن
بي هيچ شهوتي ... فقط دلم تنگ شده است نفس بكشم

* * * *

و من كجا را دارم كه بگريزم؟ بارها جلويم را گرفته اند و پرسيده اند سودارو يعني چه؟ و من جز سكوت و جواب هاي كوتاه ... كجا بود؟ زماني كه ديگر تصميم گرفتم از سودارو حرف نزنم ... و امشب

امروز از وقتي آمده ام خانه دلم گرفته است
دنبال يك شعر مي گشتم
و شعر الان در دستان من است

دلم تنگ شده است
سوفارو تو ناراحت نمي شوي؟

مي دانم كه شما عهد بسته ايد كه تا هر دو نمرده ايد حرفي از زندگي تان نباشد
مي دانم كه پسرك من اين خطوط را كه بخواند صورتش پر از اشك خواهد شد
مي دانم هر بار كه به اين خطوط نگاه كنم دلم فرو مي ريزد

ولي بگذار من اين شعر را بياورم
ديدي كه انسان مه آلود را آوردم
ديدي ... و اين روزها سكوت مرا مي كشد
و جسم خسته كه در دست هاي كوچك او كمي گرم است
كمي مي خندد
كمي مي نويسد

16 بهمن سال 80 كه من اين شعر را گذاشتم روبه روي تو و خودم برگشتم و با پشت سري حرف زدم ... كلاس پيش دانشگاهي شلوغ بود
من جايي بودم كه نمي دانستم
وقتي برگشتم دست هايت را به صورتت گرفته بودي و ساكت
و بي حركت

زمان گذشت
زمان گذشت

و من دوباره اينجا نشسته ام
دوباره شعر كنارم است

مي دانم كه تمام نسخه هاي شعر هايم را آدم بزرگ ها ريخته اند دور
و من هنوز با نسخه هاي اوليه ... مي خواهم شعر را در اينترنت بياورم كه نابود نشود

مي خواهم امشب كمي در درونم گريه كنم
سوداروي كوچك تو
2004-05-26

* * * *


"در تنهايي يك پسر"

راستي، شما كسي را نيافته ايد در ميان اين اوراق ِ سپيد
دفترهايم؟
گوئيا گمش كرده باشم، در ميان ِ افسانه هاي
ايران باستان
آن جا كه گيلگمش در ايلامش به
آواز راه مي رود در زمين
و آناهيتا، آواز مهر و
محبت را مي خواند به شيرهاي سنگي
تخت جمشيد

... و يا شايد
در شهر هم مي شود گم شد
بزرگ شده است و
غريب
... خودت كه بهتر مي داني
من بارها در تجسم حجمش گم شده ام
و بار ها در زير دودكش هايش محو شده ام، در زير
... باران هاي اسيدي اش خيس

ومن
او را گم كرده ام در هياهوي آهنگ هاي
، پاپي كه با آن شعر هايم را مي نويسم

، در سرسراي تاريك زندگاني

در اين زمانه هولناك

و چقدر همه چيز زود تمام مي شود، حتا
عشق

و شما عاشق شده ايد؟

آه، داشت يادم مي رفت، من در ميان
خاطراتم يك نفر ديگر را هم پيدا كرده ام
يك نفر ديگر را عاشق شده بود
و با عشق، گريسته است تمام روزها را
و چقدر به اندوهي آرام
دنيا را اشك مي ريزد اين
روزها، اين
روزهامان كه در خيابان هاي شهر
به اميدي هيچ، به قهقهه مي خنديم
،تمام حرف ها را

اين روزها كه ما تازه فهميده ايم پشت
... خنده هامان هم مفهومي هست

كه همديگر را دوست داريم
... دوست

و راه مي رويم، و بر قلب هامان
ته رنگ عشقي است
...از گذشته هاي دور از همه چيز

و من اشك هايم را از زير درختان
سپيدار جمع كرده ام
و همه را ريخته ام درون كيسه ي كوچكي، كه
بر خاطراتم دفن مي كنم هر زمان
و باز به ياد مي آورم
جفت چشمان سياه و كوچك تو را
كه برايش مي ميردم
و لبخند زنان مي نوشتم: سلام
آسمان آرزوها

و او كه در ميان ذهن خسته اش يك توي عزيز
مي يافت براي من؛ دوستت دارم

و ما كه چقدر دوست داشتيم تمام زمين را كه
زير آسمان آبي مي درخشد را راه برويم، حتا
... گورستان شهر هم پر از عشق مي شود

يادت هست؟
باد دارد موهاي سياهت را با خود مي برد از
جلوي نگاه هميشه قشنگ ِ آرامت

و باد دارد ذهنم را مي آشوبد

يادت هست؟
من تمام شب را گريستم تا صبح
كه انديشيدن سخت مي شود گاهي
... و تنها
و من دارم فكر مي كنم شايد ديگر وقتش
بود تو هم يك فرياد
بر مي آوردي ... نه؟ وقتش نبود؟

من دلم دارد مي لرزد، كه دختركي
اين روزها، رو به روي چشمانم
نشسته است، و براي من، صورت
پسركي را مي كشد، كه يك روز، در ميان
حجم سياه زندگي گم شد

... و ديگر بار باز نيامد

پشت پنجره يك خيابان:
است، و من در اتاق
كوچكم
روزها داريوش گوش مي كنم

و پشت پنجره را نگاه
مي كنم
باد ها از مشهد مي وزند به
،شهر
و من دوست دارم تو را بو بكشم

و يك پسر را به ياد بياورم، كه در دفتر
قهوه اي خاطراتش، يك نفر دارد
داستان جنگلي را مي نويسد، كه يك روز چوب برها
خانه هاي روباه هايش را سوزاندند

و يك روز يك پرنده جفتش را در قفس
سرد يك پسر گريست

و پرواز پرنده اي كه مرده بود روي آب
... حوض

همه را يادت هست؟ من از آن
روزها تا به امروز، هنوز هم
تو را در ميانهي قلب كوچكم نگه
داشته ام

، كه يك نفر اين پسر را دوست دارد

و من هنوز هم به يادت دارم
با موهاي سياه
و لبخندي كه به صورتم مي گفت: حالا
وقت نگاه كردن به ساعت نيست

كمي ديگر بمان

و بگو در شهر هنوز چند نفر عاشق
...مانده اند
باور كن من هنوز هم در كلمه
كلمه شعرم، تو را مي نويسم، و تو هنوز هم در ميان شعرهايت
مرا مي نويسي، پسرك كوچك
........ من

و من دلم مي خواهد كمي گريه كنم


ساعت دوازده است
و در ساعت دوازده
تمام پرنده ها مي خوابند

و تمام پرنده خواب يك عشق را
مي بينند

دلم گرفته است، و
در شهر غريب مانده ام

عشق من به شهري ديگر، دارد روزهايش
را مي گذراند، و پسري را يادآور
مي شود، كه سال هاست از او
دور است

.... و سال هاست از او دور است

سودارو
14-11-1380