May 07, 2004

بی تو من از نسل بارانم

می گویند زیبا شده است دنیا
باران می بارد و من می ایستم پشت پنجره
و نگاه می کنم به تصاویری که در ذهنم معنا نمی دهند

* * * *
دارم می گذرانم تمام لحظه ها را گویی در یک حس غریب . . . یک چیز دست نیافتنی . . . امروز وقتی که با ماشین یکی از آشناها به دانشگاه می آمدم و باران همه جا را پر کرده بود و دیر هم شده بود . . . نمی دانم امروز چه اتفاقی در من افتاده، صبح بود فکر می کنم که مامان پرسید از چیزی ناراحتم یا نه . . . و آمدم دنشگاه و استاد فرانسه نیامده بود _ شولولولو_ و نشستم توی اتاق خالی انجمن علمی زبان و خواندن "سالار مگس ها" در سکوت و نگاه های زلیخا (لاک پشت انجمن) و گذراندن وقت که خرگوش ناناز آمد تو و شنگول از هوای بارانی، کلاس درآمد یک را دودر کرده بود و لذت می برد از آسمان ابری و روز بهشتی . . . و من هنوز سلام نکرده توی چشم هام نگاه کرد، دست هاش را گذاشت روی شانه هام و پرسید که چی شده؟ و من چه دارم بگویم؟ هیچ چیز جدیدی نیست و خرگوش ناناز فکر می کرد کار دخترهای دانشگاه است . . . امروز باران می بارید و چقدر شهر قشنگ بود

* * * *
لحظه هایی که می خواهی مرده باشی

لحظه های شگفتی است
با ابرهای پر از هستی و باران که
تمام دست هایم را لبریز می کنند
و لبخند ها که میانه صورت ها برایم هدیه می شوند

_ غمگینی؟


و سکوت در میان لبانم سایه می اندازد

_ عاشقی؟


و من نگاه می کنم
پشت پنجره آن جا که آسمان همه جا را بهشت کرده است
قدم می زنید، و نگاه معصوم و
تنها را به سوی جاده های دور دست خوشبختی می گردانید

می مانم و انتظار می کشم
انتظار می کشم و در درون قلبم به صداهای
ساکن و مبهوت گوش می کنم

_ چرا ؟


و نگاهم را می دوزم به سایه های تصاویر روی دیوار،
نگاه می کنم و ذهنم محو امواج ِ مه آلود خاطرات می شود

و جوابی در ذهنم نیست
جوابی نیست و
پشت پنجره
دنیا بهشت شده است

دنیا بهشت شده است
و ما این سو در تنهایی هامان مرده ایم


* * * *
چهارشنبه این هفته کانون شاعران و نویسندگان جلسه نقد و بررسی " آیدا در آینه" ی احمد شاملو را برگزار می کند. من امیدوارم دانشجویان خیام بیایند و یک کم اجازه دهند در مورد ادبیات صحبت شود. من حالا که دارم این جلسات نقد و بررسی یک کتاب را برگزار می کنم می فهمم که ما چقدر دوریم از زندگی و چقدر محویم در روزیاهامان . . . جلسه در اتاق 201 و در ساعت 12 تا 1:30 ظهر خواهد بود


* * * *
امروز صبح از سر بیکاری و بی حوصلگی به جای نگاه کردن به فرانسه عزیز ِ مزخرف رفتم و کتاب سالار مگس ها، اثر ویلیام گلدینگ را دستم گرفتم. کتاب را از کتابخانه دانشگاه گرفته بودم و صبح سه خطش را خواندم و با متن اصلی که روبه رویش بود مقایسه کردم و دیدم که ترجمه بی احساس است. خوب من بی کار بودم و امروز کتاب را خواندم. جدا زا تمام شور و جذبه متن اصلی که در ترجمه نابود شده است داستان زیبایی بود. تاریخ مصرف بعضی قسمت ها گذشته بود ولی خوب نشان داده بود که ما آدم ها چقدر ناز وحشی هستیم، به قول ماتریکس ویروس هستیم . کتاب را اگر خواستید از یک جایی گیر بیاورید و بخوانید، پول برایش ندهید که نمی ارزد مگر آن که بخواهید متن اصلی اش را بخوانید

سودارو 2004-05-07 - 1 و 1 دقیقه نیم شب