August 02, 2004

خسته ام، چشم هایم می سوزد و ذهنم لبریز شده است. یک آهنگ تند دارم گوش می کنم شاید آرام گیرم، ذهنم را به طور کامل اختصاص داده ام به زندگی نامه ی رابرت فراست، مطالعه زندگی این مرد شاعر برایم لذت بخش شده است، آن هم بعد از مدتی که در کتاب های مختلف سر در گم شده بودم و مجبور شدم برنامه ام را کمی سبک کنم و چند کتاب را که می خواستم بخوانم از برنامه ام حذف کنم

آزادی لغت آرامش بخشی است وقتی در خدمت یک ذهن آزاد باشد. رابرت فراست آزاد زندگی کرده است، دوست داشتنی است وقتی می خوانی آن طور که دوست داشته زندگی اش را برنامه ریزی کرده، لباسی که دوست داشته می پوشیده و آن طور که می خواسته کار می کرده است، و مهم تر از همه، مدت زیادی از عمرش را در روستا زندگی کرده، یک موقعیت استثنایی، چقدر دلم می خواست کنار یک جنگل زندگی می کردم و می گذاشتم ذهنم در مسیر خودش قرار گیرد و خلاقیتش را پرورش دهد، نمی دانید طبیعت چقدر کمک می کند که حرفه ای در دنیای ادبیات زندگی کنی، اگر دوست دارید بیشتر درباره انسان خلاق و طبیعت بدانید، کتاب انسان در شعر معاصر محمد مختاری را بخوانید

شروع کرده ام به نگاه کردن به آثار چارلز دیکنز، آن چه از کودکی درباره ی این مرد می دانستم سریال های تلویزیون بود که همه در فضاهای مه گرفته و تاریک ساخته شده بودند، و حالا با آثار بزرگی رو به رو شده ام، لبریز از طنز و نگاه منتقدانه به زندگی، چهار فصل اول اولیور تویست را از متن اصلی خواندم و مجبور شدم کتاب را به کتابخانه دانشگاه پس بدهم چون رابرت فراست و نمایشنامه هایی که می خوانم تمام ذهنم را پر کرده است، و البته فیلم هایی که سعی می کنم یک نقد ابتدایی درباره شان داشته باشم و فقط یک تماشاگر ساده برایشان نباشم

خسته ام
دوست دارم فقط یک کم موسیقی در تاریکی گوش کنم
فعلا

سودارو
2004-08-01
ده و بیست و پنج دقیقه شب