August 08, 2004

الان شب است و باد خنکی می وزد. چند دقیقه است از ترافیک شبانه مشهد شلوغ نجات پیدا کرده ایم و نشسته ایم، دارم یک آهنگ ملایم انگلیسی گوش می کنم و به امروز فکر می کنم، عید و روز مادر و عطر گل یاش فرانسوی و بهشت زهرا و شام حاجی و ... یک روز برای کباب بختیاری

صبح مامان گفت می خواهد به بهشت زهرا برود. من هم رفتم و میان آفتاب و درخت کاج که دوباره بعد از دو سال در برابرم بود و می توانستم برگ های خشکش را بکنم و خاطره ها که بزرگ می شد، دختری که باد موهایش را می برد و من که می خندیدم و لحظه هایی که گذشته اند، حاج غلام حسین اجازه است؟
این بار ننشتم و فقط ایستاده نگاه کردم، آفتاب تند بود و من دو سال و خورده ای بود که آن جا نیاستاده بودم
چقدر مورچه ها زیاد بودند

من دو ترجمه از کیمیاگر ِ پائولو کوئیلو را خوانده ام، دل آرا قهرمان و آرش حجازی و الان که ترجمه انگلیسی آلن کلارک را دستم گرفته ام احساس می کنم که نوشته را در حروف لاتین بیشتر دوست دارم تا در خطوط فارسی، الان از میانه رد شده و همچنان من غرقم و سانتیاگو دارد پیش می رود و دختری در میانه چشمانش می خندد و دنیایی برابرش کشف می شود و او غرق است

یک شعر نوشته ام که در وب لاگ انگلیسی می توانید بخوانید، برای یک دوست زیبا، یک دوست که گوته هم این روزها دل نگرانش است، شعری با پرسونای پرستو نوشته ام
اولش را اینجا هم می گذارم و بقیه اش را اگر می خواهید در وب لاگ انگلیسی بخوانید

Damn is a sight stretched in front of my eyes
To the North, with its birds flying and disappearing
To the south, and sun burn my hair
And east, wind follows the clouds
And west, how rain made me mad
And this is my life


Soodaroo
2004-08-08
ده دقیقه بامداد