August 26, 2004

دوست دارم میان تاریکی نیم شب اتاق بنشینم و به صدای آرام تونی برکستون گوش فرا دهم. بیرون دارند از شادی به پرواز در می آیند. مدال طلا رضا زاده را لمس کردیم. می گویم لمس کردیم چون مدالی بود برای مردم و برای مردم هم هدیه داده شد، توسط خدا. و مدال های دیگر که می خواستیم برای افتخار مردمانی بود دور از مردم و دور از خدا. و از همه شان دور شدیم. نزدیک ترین مان چهارم شد. و یک تن، تنها یک تن، آن کس که می خندد

دلم می خواهد گریه کنم. نه از شادی. از غم، این غم همیشه تاریک که تمام وجودم را در هم می تند و همراهم پیر می شود

کجا می خواستیم باشیم و کجا رفتیم

نمی خواهم بنویسم. چون فقط برای خودم دردسر درست می شود
فقط ... دو سال دیگر و خداحافظ مشهد و ... و خداحافظ ایران
می دانم که در این سرزمین نخواهم ماند
و
...

* * * *

All I ask is a chance to ruin my life in my own way

The New Yorker – July 2004 – Page 42

چند روز پیش در مورد یک فیلم نوشتم و در مورد وب لاگ بچه تهرون و صدای دختر خانوم جهنم در آمد که این حرف ها چیست در مورد آزادی می زنی؟

شاید خوب بیان نکرده ام
خوب من کسی نیستم که خوب حرف هایم را بیان کنم

نوشته ای که به انگلیسی می بینید مال یک کارتون مجله نیویورکر است که در آن دختری رو در روی پدر و مادرش ایستاده و جمله را می گوید

مگر زندگی چیست؟ جز یک عبور کوتاه و کسالت بار از میان تصاویر محو زمانه؟ مگر چقدر می خواهیم اینجا بمانیم؟ چه داریم که بخواهیم آن را صرف مبارزه ای مسخره و بی پایان برای به دست آوردن آن چه که حق ماست انجم دهیم: حق زندگی و نفس کشیدن و انتخاب کردن

مگر آزادی چیست جز حق انتخاب؟ که نداشته ایم، نداریم، دروغ نمی گویم. هنوز یک سال بیشتر از آن روز هایی نمی گذرد که یک دوست که تحت فشار خانواده اش مجبور به خواندن در رشته مورد نظر آن ها شده بود، تحت فشار هایی که در تمام مدت زندگی اش به روحش وارد شده بود، می خواست از همه چیز انتقام بگیرد. و تنها چیزی که در دستانش بود یک دختر بود. من نمی دانم که او با آن دختر رفتار جنسی داشت یا نه، فقط می دانم تمام زندگی اش برای همیشه به گند کشیده شده است چون اختیار نفس کشیدنش را هم ندارد

مگر چند روز گدشته از آن لحظه که من در یک کافه رودر روی ویدا نشستم و در همان لحظه اول جا خوردم از چشکان سیاه تهی اش. ویدا از بیمارستان مرخص شده بود. بعد از یک خودکشی ناموفق. برای آن که برای صبحانه خوردن اش هم اختیار نداشت. ونیز برای ازدواجش. و تنها چیزی که داشت مرگ بود
مرگ

خدایا

مگر سوفارو چه می خواست جز حق عشق ورزیدن که به مرگ راضی اش کردند؟ و سدریک ... مگر جز نفس کشیدن چه چیزی خواست که تمام زندگی اش را خرد کردند و ریز ریز و به باد پرتش کردن و سوزاندش و ... چه بگویم بیشتر؟

خواستن یک حق. یک حق برای نفس کشیدن در این لحظات مرگ بار زندگی که مجبوری در میان تصاویر زشت بگذری. و زیبایی ها را با تمام وجودت گریه کنی

یک حق برای همیشه

انتخاب و به احترام به انتخابی که داشته ای: تنها چیزی که من می خواهم شانس نابود کردن زندگی ام در راهی است که خودم خواسته ام، جمله نیویورکر را بارها در ذهنم زمزمه می کنم و فکر می کنم به تمام زیبایی هایی که نابود شده اند

سودارو
2004-08-25
یازده و بیست و پنج دقیقه نیم شب تاریک تابستان