August 14, 2004

Loveinloneliness

دوازده و بیست و هشت دقیقه، دوازده و بیست و هشت دقیقه و من در خیابان راه رفته بودم. پیرمرد طوری نگاهم می کرد که انگار می داند چه درونم را پر کرده ... چشم هایم سرخ بود؟ نمی دانم، چه قدر دلم خوش بود که امروز کتاب جدید زویا پیرزاد به دستم می رسد ... عادت می کنیم، عادت می کنیم؟ و راه رفتم
تمام خیابان را می شناختم، آخرین جایی که با هم همبرگر خوردیم، یا ساندویچ کوکتل، یادم نیست، و سس های سرخ که تند نبود و نوشابه های سرد و تلفن سر بازار و ... چقدر گذشته است از آخرین باری که توچال بودم و لابد گریه هم کرده بودم و تو نشسته بودی و شیر موز مخصوص با قطعه های موز و بستنی ته لیوان دسته دار بزرگ و ... ولابد... عادت می کنیم را دستم گرفتم و یک نفس صد صفحه را خواندم، نشسته ام و دارم یک آهنگ تند گوش می کنم، انگلیسی است، مثل همیشه، بورخس راست می گوید: البته زمان وجود ندارد

رفتم، مگر نرفتم؟ نشستم و دو ساعت توضیح دادم، اول پرسید که معدلم چند است و روی کاغذ یادداشت کرد، بعد من یک ساعت و نیم یک نفس همه چیز را گفتم. بعد که تمام شد خندید و گفت: خوب، الان من چه بگویم، همه چیز را که تو گفتی. آمدم خانه دعوایم کرد که مگر دیوانه ام که رفته ام پیش روان پزشک. هنوز نمی داند روان شناس با روان پزشک فرق دارد و این دکتر تخصصش مشاوره های درسی است. رفته بودم تا مطمئن شوم که زبان انگلیسی انتخاب درستی است و دکتر آخر حرف هایش گفت که من باید، و باید زبان انگلیسی بخوانم. به زور پول ویزیت را از من گرفت، و حالا
...

حالا می گوید من باعث شده ام که برادرم فوق قبول نشود، چون با دو تا دوست، یک دختر و یک پسر، و در واقع با خانواده هایشان مشکل داشته ام

لابد تقصیر من است که درس نخواند و تقصیر من است که روش خواندنش اشتباه است و مال مدل بیست سال پی است و ... نمی دانم

فقط می دانمآخرین باری بود که سعی کردم حرف بزنم، دکتر قرار بود واسطه باشد

لابد تقصیر من است، مثل همه چیزهای مزخزف دیگر، که سدریک با من بود وقتی برای یک دیدار پنج دقیقه ای به دیدن افسانه رفته بودم و ... چقدر آدم بزرگ ها مزخرف اند

حالا سر من داد می کشد که شهریه دانشگاهم را نمی دهد، که باید یا بروم توی زیرزمین یا از خانه بروم و نمی دانم دیگر چه، برای این که توی اتاق قالیچه گذاشته ام و نه قالی و این طور تفسیر کرده که من وضع زندگی خانه را قبول ندارم

که چه
که چه

...

بیست سال و خورده ای داستان ساخت و برید و دوخت و عذاب داد و الان هم ... هنوز نمی داند من آش را با کشک نمی خورم و سر سفره اولین کاری که می کند هم زدن آش است، هنوز ... چه اهمیتی دارد؟

مهم این است که من چراغ اتاقم دارد هزینه ی برق را زیاد می کند، سه روز پیش می گفت

خسته شده ام
خسته شده ام که چون با یک پسر دوست بوده ام به من بگویند همجنس باز
چون با دختر ها حرف می زنم فاسد ام
و هزار چیز مسخره که همه اش را حفظ اند
داستان پشت داستان
و من هنوز دارم گناه نفس کشیدن را دنبال خودم می کشم
رشته ای را دوست دارم که نه با خون آغشته است و نه به روغن و سیم، و گناه کارم که این زبان، زبان استعمارگران بوده است
من کتاب می خوانم، و شعر و داستان و نمایشنامه و اینترنت و ... و می نویسم و
همه گناه است
می دانم
گناه های مسخره زندگی با مذهبی که از اسلام ساختید و سنتی که برافراشتید و
...
زندگی مادرم نابود شد و حالا آمده اید سراغ من

اگر دیگر نتوانم اینجا بیایم گناه از من نیست
اگر نگذراد بنویسم، این خواسته من نبوده است
من می خواهم نفس بکشم
همین

خسته ام

لطفا دوستان دیگر با خانه من تماس نگیرند، اگر می خواهید می توانید اسم من را از مسنجرهاتان حذف کنید
اورکات هم زیاد نبودم که نبودنم مشکل زا باشد

نمی دانم
دیگر نمی دانم

سودارو
2004-08-14
دوازده و چهل و هفت ظهر
مشهد، ایران، و من
...

* * * *

صفحه 198 عادت می کنیم را خواندم، سه و چهارده دقیقه بعد از ظهر، اوضاع آرام است، بعد از دعوای پیش از ظهر خواهرزاده ام را رساندم کلاس و تا برگشتنم مامان اوضاع خانه را آرام کرده بود

دیگر
...

خسته ام و خوابم نمی آید
شاید باز هم کتاب بخوانم

سودارو
2004-08-14