August 07, 2004

چیزهایی نوشته بودم. ولی دوستشان ندارم. شاید بعد ها ... امشب نشستم و فایل های قدیمی وب لاگ را نگاه کردم و کمی دلم گرفت. شاید چون نشسته ام و دارم سیاوش قمیشی گوش می کنم. نمی دانم، گوته امروز در وب لاگش برای یک دوست نوشته بود و نگران بود و ... و من یک بار قولی دادم و بعد ... بعد ها مردم. مردم و یک شبح ایستاد و یک شبح نفس کشید و یک شبح ... بگذارید یک شعر قدیمی بیاورم. یا چند شعر قدیمی
...

سودارو
2004-08-07
یک و شش دقیقه بامداد

* * * *


سكوت هاي خسته و ناآرام
روز مرگ

نشسته ام در چهار ديواري خيال هاي عبوس
و ميان تصاوير غمگين لبخندهايت، مي جويم
تمام رد پاهاي گذشته را
...
حالا نشسته ام و تنهايي دارد ميان تصاوير آهنگ هايي كه
دوست داريم بزرگ مي شود
و قلبم دارد مي لرزد، يادت هست چه قدر كوچك بود؟
حالا دارم حضور بار زندگي را احساس مي كنم
، در اين حروف كوچك و بزرگ
، كه آرام آرام دارند فرو مي آيند، از آسمان
. چگونه بگويم ؛ عشق طلايي است

سودارو-11-10-1382

مرگ هاي مكرر

، وقتي مرگ، دامنگير روياهامان شد
، و دست هاي زندگي تهي
، تهي چون لبان خسته ي تو، كه باز نمي مانند آواز عشق بر خواندن را

، وقتي كه صداهاي غريبه فرياد بر مي آورند آوار گونه
، سطح ناآرامي هاي تپش هاي ديوانه ي قلب را

، وقتي سكوت در ميان بغض هايت گم مي شود
، و صداي زندگي شده است تهي از هر چيز

، اينك زمان ايستادن است
، در هنگامه ي باد و هياهوي جمع
، اينك زمان سربلند كردن است

. چنين مي گويد مرد روزگار

، و مرگ، با هاله ي روياهايش از دور مي آيد
، نفس نفس زنان، در عبور لحظه هايي كه دود مي شوند
، تاب نياورده دوري تو را
. مي آشوبند زمان هاي مكرر قلب درد آلود را

، و پرنده ها در آبي آسمان گم شده اند
و اينک این روح زمستان است كه مي وزد، سرد
سرد
يخ بسته
، و اين تصوير بينواي زندگي است
، كه بر افراشته شده است تاريكي خيابان هاي تهي شهرمان را

، و ديوارها آينه هاي بسته ي روزگارند
، كه مكرر مي كنند در خود، تيك تاك ساعت هامان را

، بغض ها را فرو مي خورم و اشك ها را به حبس مي برم
، وقتي كه مرگ، با قدم هايش پيش مي آيد
و اين جمع عبوس، دارند با دست هاشان
، نفس هايم را قطع مي كنند
، وقتي خدا تنها بيناي زمانه است
، وقتي خدا تنها حضور زندگي است

اينك زمان ايستادن است در
سرماي اين باد كه مي وزد يخ بندان بر
، سطح عريان سلول ها

، چنين مي خواند مرد روزگار

، و من خسته نگاه مي كنم
، ميان روزهاي خاكستري
در اين راه كه تو مي روي
در ميانه ي ابرهاي قهوه اي آسمان تيره و
. . . مرگ زا

سودارو-11-10-1382