August 03, 2004

بیست ثانیه، بیست ثانیه یک صدا از گوشی تلفن می آید و تمام روزت را در هم خرد می کند. گوشی را گذاشتم، رفتم در اتاق، در بسته شد و دوباره شروع کردم به آهنگ گوش کردن. و گریه کردم
زمان گذشت. خودم را با زندگی نامه رابرت فراست سرگرم کردم تا تمام شد. به شاملو پناه بردم و یک شعر طولانی ده قسمتی را به یک بار سر کشیدم و بعد ... زمان گذشته بود، کتاب گفت و شنودی با بورخس را گشودم و گذاشتم زمان بگذرد و بعد دیگر همه چیز تمام شده بود و من مانده بودم و یک روز خسته و چشم هایی که مثل همیشه می سوخت، گریختم در ادبیات کلاسیک قرن هفدهم انگلستان، و آرزوهای بزرگ دیکنز و ... می سوختم، خسته، آشفته، خوابیدم و زمان واقعا گذشته بود، می بینی ؟
فقط یک تلفن، یک تلفن بیست ثانیه ای

* * * *

سال هفتاد و هفت ... سال هفتاد و هفت کجاست؟ می دانم یک نقطه است که اگر از یک مسیر امتداد یابد می رسد به یک نقطه در سال هشتاد و سه، به امروز، امتداد این دو نقطه زمان هست و مکان و ... من نمی دانم. یک جایی است میان یک روز زمستان. برف می بارید و من نگاه که می کردم تمام لباس هایم خیس بود و کفش هایم غرق گل. بار اول بود؟
آری بار اول بود و داشتم در شهر راه می رفتم، خسته، اندوهناک، مغرور، دیوانه، خرد ... همه واژگان را داشتم حس می کردم ... و حجم خستگی زیاد بود ... چرا جلوی ماسین نپریدم؟
اتوبان بود و سرعت ماشین ها زیاد و ... زمان گذشته بود
و من دیگر نمی توانستم ... حتا مرگ را هم نمی توانستم
و از آن نقطه در آن روز نا معلوم
...
فقط مانده ام
همین را می دانم. مانده ام و دارم ادامه دادن را زجر می کشم
هه، آوازی بر لب و دست هایی که می لرزند و جسمی که
...

سورئال یک متن خداحافظی نوشته در وب لاگش، بخوانید. و اگر دوست دارید کامنتس بگذارید و یا ... شاید
شاید نقطه ها به آخر ختم شوند
شاید

به قول خودش: یک صدای مهیب، متلاشی شدن مغز من، و پاشیده شدن هزاران تو روی زمین

مرگ گاهی وقت ها راهی برای پایان است. نمی دانم، دوست دارم اگر می خواهد برود قبلش با هم راه برویم، راه برویم و بی هیچ سخنی فقط هوا را نفس بکشیم و مردم را نگاه کنیم و شهر مسخره را
...

سودارو
2004-08-02
سه و بیست و دو بعد از ظهر