August 19, 2004

به صدای جیرجیرک گوش کردم و نماز خواندم و به هم ریخته، مثل شهر که امشب زیر پایم سر می خورد و با قیافه اش همه چیز و همه کس را به سخره گرفته بود
حافظ را گشودم و غریب بود. نمی دانم برای من می گفت که مثل یک شوخی می مانست یا برای ایران که مثل یک رویا در هوا شناور بود
...

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید، گفته اند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند؟

...

غزل 183 – صفحه 232 – حافظ به روایت شاملو
...

قبل از عید نوروز خواهرم و خانواده اش راهی خانه ما شدند تا زمانی که خانه جدید شان حاضر می شود انیجا باشند. حالا خانه حاضر است. امشب آن جا بودم و میان باد و هواپیماها و ستاره ها و اسباب های بهم ریخته داشتم مشهد را نگاه می کردم. کوهسنگی با چراغ ها و چراغ ها در همه سوی شهر. خیابان خیام و ساختمان های بلند. و صدای ماشین ها و مردمی که در پیاده رو ها غرق شده بودند و شهر که انگار در طلوع جنونش مرده بود
دلم گرفت
میان من و مرگ فاصله پنج طبقه بود و پنجره باز و ذهن خالی
خودم را عقب کشیدم و چشم هایم را بستم و از اتاق تنها آمدم بیرون

آمدم خانه و این شعر را نوشتم
...

* * * *

منظره

حسرتی
میان دست ها و آسمان مدور نشسته
در شهر که دارد در چراغ های قرمزش می سوزد و
پیر نمی شود و نه انده ناک
غرش کنان و ناپیدا
کشیده در امتداد هواپیماهایی که بی پایان
، در خطوط جنون می گذرند

روزها
خواب
بیداری
خواب
. و شب ها

چشم هایم میان هوا تاب می خورند و
حس پرواز میانه شانه ها را درد می آورد
. . . کو آن زمان خسته
و دور می شوم
از قاب پنجره می گریزم
مرگ در زیر پاهایم نفس نفس می زند
عریان
سپید
و دست هایم میان تاریکی می گردند

سکوت
، و خشم

و صدایی که فرو نیافتاده می دود میان ماشین ها
می غرد میان آتش بار دود ها
و محو می شود در میانه حجم چراغ های افسرده

چرا ؟

وچشم های را می بندم
اینجا
اینجا
. . . تنهایی و سکون

سودارو
2004-08-18
یازده و سی و پنج دقیقه شب

...

* * * *

خاطرات بی امان حجوم آورده اند سطح ذهنم را. سخت است. می دانم و نشسته می گذارم زمان در آهنگ بی صدایش دور شود از من و از زندگی

وقتی مرده ام سراغ مرگ چرا می روم باز
چرا
چرا؟

سودارو
2004-08-19
سی و هفت دقیقه بامداد