August 20, 2004

حال گرفتگی یعنی این که یکی از بهترین دوست هایت صبح سحر آمده باشد دیدنت و دارید با هم چت می کنید که کارت اینترنتت تمام می شود. دلم گرفت. ذهنم را خالی کردم. اول به ذهنم رسید که چند روزی نباشم وذهنم را از اینترنت دور کنم، بعد گفتم یک ماه از تابستان مانده و بعد که ترم شروع شود با واحد هایی که منتظراند ... و رفتم یک کارت اینترنت خریدم
...

دیروز از پنجره خانه جدید خواهرم اینها داشتم خانه های همسایه خودمان را دید می زدم و هدفمم هم پیدا کردن دیش ماهواره بود. خوب تخمین من از دیش هایی که توی دید بود این است که از هر چهار خانه یکی به جهان متصل است. چند روز پیش می خواستم داد بزنم من دیش می خواهم افتتاحیه المپیک را ببینم که فرداش با خواندن مقاله های متعددی که معترض به طرز برخورد ایرانیان در رژه المپیک بود ،دلم خنک شد. نداشتم و ندیدم، بی خودی داد و فریاد نزدم

دیشب برای اولین بار قسمتی از مسابقات المپیک را زنده به سبک صدا و سیما دیدم – توی مسابقات جام اروپا من یک شب توی اتاقم بودم و هر وقت از خانه همسایه داد بلند می شد که گل یا خاک تو سرت، خونسرد راهی هال می شدم و تازه توی مبل راحت که می نشستم تلویزیون ایران صحنه رو پخش می کرد – مربوط به وزنه برداری بود و از ایران یک نفر بود که از بس هول بود مدال بگیرد نفر ششم شد – هاه؟ من درست حسابی نگاه نکردم – آن جا این احساس در من به وجودآمد – و اول با دیدن آن ترک هانا – که ورزشکاران چه قدر وابسته به مربی شان هستند. مثل یک عروسک. قبل از آمدن نوازش و ناز و بوسه که آدم به بچه هایش هم به زور می دهد و بعد هم چه وزنه را بلند کرده باشد چه نکرده، توی آغوش مربی به داخل سالن برده می شدند. نه احساسی شحصی، نه هویتی، نه وجودی. انگار تمام مسابقه را برای مربی انجام می دهد

البته آن وسط چند نفر مثل این هانا خیلی نازنازی نبودند که یکی شان همین وزنه بردار ایرانی بود که قیافه اش با لباسی که براش انتخاب کرده بودند شبیه تعمیر کارهای ماشین بیرون شهر شده بود
...

امروز هم در دنباله دیروز به اسباب کشی خانواده معظم می گذرد. دیروز عصر خانه ماندم که خیرسرم یک کم متن بخوانم. چهار صفحه از یک نمایشنامه را نخوانده بودم که خواهرزاده ها دعواشان شد سر این که کی روی صندلی کامپیوتر بشیند. تمام شبم نابود شد. کتاب را گذاشتم کنار و زل زدم به جایی بین صفحه روشن ژوزفینا و آسمان که درآن میان پنجره های خانه دکتر مهمانی می دادند و خواهر زاده ها که مثل دو تا بچه گرگ تا ساعت یازده و نیم شب داد و دعوا و بازی و خنده

هی
الان هم کسلم
دارم خیالی نیست شادمهر گوش می کنم

سودی
2004-08-20
پنج و سی و نه صبح