August 23, 2004

دود. حرکت آهسته ماشین ها در ترافیک مزخرف ایجاد شده برای ترمیم آسفالت خیابان وکیل آباد. سردرد میگرن که تمام صورتم را خیس عرق کرده و انتظار و انتظار ... دیشب سریال کاکاتوس هم تمام شد. کم نگاهش می کردم چون خیلی موقع شام خوردنمان پخش نمی شد و من هم بیکار نیستم اراجیف سانسور شده نگاه کنم. آخرش داد همه هنر پیشه ها در آمد که آقا این چه وضع اِشه و کارگردان – آقای هنرمند- را صدا زدند تا بیاید و وضعیت آن ها را مشخص کند. مردی را نشان داد که فکر نمی کنم محمد رضا هنرمند بوده باشد، در هدفون روی گوش هایش به چیزی گوش کرد و از کسی که دستوری گرفت و گفت: پایان. و هنر پیشه ها شروع کردند به احوال پرسی

دیشب شب قشنگی بود، هر چند میگرن تمام سرم را فرا گرفت. روز قشنگی هم بود. راه رفتن و نگاه کردن به ویترین مغازه های کامپیوتر و هفته نامه ارتباط سر سه راه راهنمایی ورق زدن و رونالد و کیس نازی که پسندیده بود، سیاه، جی فور، مناسب برای دانلودکردن های طولانی مورد علاقه اش

و خواب، خواب، خواب را چقدر دوست دارم. دیشب بچه های دانشگاه را خواب می دیدم و سکوت، زیبایی، قهقهه و آرامش ... راه می رفتیم و زندگی قشنگ بود

همه قشنگی دیروز میان لیوان های بزرگ و عمیق چایی و یک بحث دوستانه و سه نفر که روبه رویمان سیگار می کشیدند و من و گوته . . . و گوته

چرا؟ چرا ما آدم نمی شویم. دیشب از میان هوارتا آدم که توی راهنمایی ریخته بودند گذشتم و با سردرد و خسته، رسیدم خانه و فکرهایم تا شب کامل شد

گوته خسته و اندوه ناک و سردر گم. مثل تمام روزها. داشتم فکر می کردم فقط حکومت و دولت و آدم هایی که از جلوی دماغ گنده شان چیزی بیشتر نمی بینند مقصر نیستند. خانواده ها. کلمه ای که می بایست وجود داشته باشد. می بایست و . . . و سکوت و تنهایی و زجرها که می آیند و رها نمی کنند

زندگی واقعی نداریم و خسته و سر در گم محو می شویم

کاش می شد فکر کرد بچه هامان یاد خواهند گرفت خنده یعنی چه . . . کاش

دارم بک استریت بویز گوش می کنم. واقعا صدای قشنگی نیست؟

سودی
شش و نه دقیقه صبح
2004-08-23