October 29, 2005

خیره به انگشت هام. دارن روی کیبورد حرکت می کنند. یک آهنگ تند پاپ گوش می کنم. چشم هام خیس اند. آمدم خانه و کتابت را که دستم گرفتم و اولین شعر را که خواندم و اصلا نمی فهمیدم دارم چه می خوانم، گریه ام گرفت. گریه کردم و شعر خواندم و فقط خواندم . . . تکه داده بودم به اوپن و چای تلخ مزه مزه می کردم و تمام وجودم دور بود از همه چیز و خواهر زاده ام با آهنگ آریان داشت می رقصید و شوهر خواهرم ازش فیلم می گرفت و من فقط چایی را مزه مزه می کردم و تلخ بودم و خسته بودم و دلم گرفته بود و تمام ذهنم پر بود. . . ایستادی رو به رویم و دویست و پنجاه و شش مطلب فلسفی در مورد وبلاگم گفتی، پدر مقدس از دور آمد و گفت وبلاگم نثر قشنگی داره، عصبانی شدی که الان بیست و سه دقیقه و سیزده ثانیه است که داری در مورد وبلاگ من نظر می دی و بعد هم . . . من همین جوری ایستاده بودم، تکیه داده به اوپن، چای تلخ را مزه مزه می کردم. آمدم خانه مامان گفت خواهرم زنگ زده که حتما بیایید امشب، گیج بودم، بعد از پنج ساعت و سی دقیقه کارگاه پدر مقدس اصلا نمی توانستم فکر کنم، ذهنم بیدار بود می گفتم می مانم خانه، می گفتم . . . همیشه یک دلیل هست که بشود نروی بیرون، همیشه . . . باید دروغ بگویی، باید یاد بگیری دروغ بگویی، می خواهند دروغ بگویی، من سرم را تکان می دهم، زیر لب می پرسی تو هم به خونه دروغ می گی؟ می گم آره . . . کیک تولد امیر حسین را می خوریم، یک ساله شده است، تمام شب چار دست و پا می رفت از این ور به آن ور، خوشحال بود از مهمانی، بغلش کردم و موهایش را ناز کردم و لبخند زدم، خواهر زاده ام هنوز داشت می رقصید، به صورت ش لبخند زدم و همه لابد فکر می کردند خسته ام از کلاس آمده ام و هیچ کس . . . وقتی راه افتادم توی خیابان روانی بودم، حرف هایت دیوانه ام کرده بود، حرف هایت . . . قدم را برداشتم و سایه ام روی زمین کش می آمد و گیج بودم و سرک می کشیدم، نشسته بودی روی نیمکت و داشتی داستانی که نوشته بودم را می خواندی و من دور شده ام و گیج می زدم توی حیاط و فکر می کردم . . . نگاهم می کنی، تو که گوش نمی کنی، از پشت سری می پرسی که صباغ الان چی گفت در مورد ارسطو؟ و من گیج . . . اتوبوس تنها ست. خیابان تنها ست. همه چیز طعم تلخ چایی می دهد و من هنوز به نیمه ی شعر نرسیده چشم هایم از اشک پر می شود، آمدم خانه کتاب ها را باز کردم، ذوق مرگ برای اینکه چی نوشته ای زیر امضا . . . برای تمام روز های خوبی که نمی آیند . . . نماز می خوانم، گیج، سی دی را که رایت می زنم برادرم توی اتاق رو به رویم ایستاده، مکث می کنم، آهنگ را قطع می کنم، مکث، می گوید حاضر شو برویم، مکث، دارند اذان می گویند ما می آییم بیرون. هوا تاریک است، من . . . میل ت را می خوانم امروز، سومین میل ت را، گیجم، گیج، همین، می خواهی بدانی سودارو یعنی چه؟ سودارو یعنی تمام وجود متعفن من. همین. می دانی، سودارو یعنی یکی که تمام سال های زندگی ش رو تو خیال کسی ریخت که . . . من خسته ام، خیلی خسته ام، هجده ساعته که سر پام، تمام وجودم طعم تلخ چایی می دهه، بدون قند، مزه مزه می کنم، تمام شهر سکوت می شود وقت افطار

سودارو
2005-10-28
نه و نه دقیقه ی شب

October 28, 2005




که زندان ِ مرا بارو مباد
جز پوستی که بر استخوان ام

باروئی آری
اما
گِرد بر گِرد ِ جهان
نه فرا گرد ِ تنهائی ی ِ جان ام

آه
آرزو! آرزو

احمد شاملو – که زندان ِ مرا بارو مباد . . . – شکفتن در مه – مجموعه آثار – صفحه ی ششصد و نود و یک


October 27, 2005




به نام خدا


ايام، ايام سوگواري اسوه عدالت و تقوي، ياور يتيمان، غمخوار بي پناهنان و احياگر حقوق پايمال شده مظلومان، حضرت علي(ع) است. به سوگ كسي نشسته‌ايم كه يكي از دغدغه‌هايش در واپسين دم حيات، بي عدالتي در حق قاتلش بود: "او به من يك ضربت زد، شما نيز به او يك ضربت بزنيد." از روح بزرگش استمداد مي‌كنيم و در برابر حقانيت و ابهت نظر و عملش سر تعظيم فرود مي‌آوريم


دوستان، سروران! بنا نداشتم در اين ساعات ملكوتي، مزاحم اوقاتتان شوم و با سخنان ملال انگيزم، باري هر چند خُرد بر دوشتان بگذارم، اما چه كنم؟ وقتي كارد به استخوان مي‌رسد، وقتي بعض در گلو مي‌شكند و تو نمي‌خواهي فرزندت، شريك اين سيل اشك باشد، وقتي همه درها را بسته‌ مي‌بيني، وقتي هر چه بيشتر تلاش مي‌كني كمتر نتيجه مي‌گيري، وقتي شاهد ذره ذره آب شدن و از دست رفتن عزيزت و شريك همه هستي‌ات هستي و جز او چيزي براي از دست دادن نداري، وقتي سخن حق‌ات را همه تأييد مي‌كنند ولي ياراي ياريت را ندارند، وقتي كه لحظه لحظة زندگيت، خوابت، خوراكت از نگراني و اضطراب پُر مي‌شود، وقتي كه خود را در انتهاي خط مي‌بيني، آنگاه مثل من مي‌شوي و مثل من تصميم مي‌گيري


اميد داشتم كه در ليالي قدر، آقاي گنجي را روانه منزل كنند تا دل خانواده‌اش شاد شود، مخصوصاً دل مادر پرپر، بيمار و غمگينش، ولي اين كار را نكردند. اميد داشتم كه بعد از 52 روز كه او را ملاقات مي‌كنم، دلشاد شوم، نيرو بگيرم و دست پر به منزل برگردم و با لبي خندان كل ملاقات را براي بچه‌ها تعريف كنم تا آنها نيز در شاديم شريك شوند، ولي نشد


دوستان! واقعيت اين است كه روز دوشنبه 25/4/84 بعد از 52 روز بي خبري محض، به همراه مادر آقاي گنجي و وكيل ايشان – آقاي دكتر مولايي- به ملاقات رفتم. وقتي گنجي را ديديم در نگاه اول او را نشناخيتم؛‌ بسيار نحيف و تكيده شده، با موها و ريشي ژوليده و بلند


همه گريه مي‌كرديم. او نيز ما را همراهي مي‌كرد. چيزهايي كه او براي ما تعريف كرد دلمان را ريش و آه همه ما مخصوصا مادر ايشان را دو چندان كرد. آقاي گنجي اين‌گونه تعريف كرد كه


دو سه روز بعد از آخرين ملاقات ما- چهارم شهريور- در بيمارستان ميلاد، تيم ويژه عملياتي دستگاه قضايي كاغذ و خودكار براي گنجي مي آورند و از او مي خواهند كه كتباً مانيفست جمهوري‌خواهي و پاسخ نامه آيت الله منتظري و آقاي دكتر سروش را پس بگيرد؛ او قبول نمي‌كند؛ در مرحله بعد از او مي‌‌خواهند دو نامه مذكور را پس بگيرد، او باز هم قبول نمي‌كند؛ در مرحله آخر به او مي‌گويند كتباً تعهد بده اگر بيرون رفتي،‌هيچ حرفي نزني و هيچ مصاحبه اي نكني؛ گنجي باز هم زير بار نمي‌رود. سپس آنها در محل بيمارستان ميلاد در قرنطينه طبقه 12، چند نفري بر سر گنجي مي‌ريزند و طي يك روز او را سه بار به شدت مورد ضرب و شتم قرار مي‌دهند به طوري كه غرق خون مي‌شود و دستش جراحت عميقي بر مي‌دارد؛ سرش را به شدت به تخت مي‌كوبند و در حالي كه الفاظي بسيار ركيك و زننده به كار مي‌بردند، مي‌گفتند: كسي كه چنين است، "خودش بايد برود" ما با او فلان و بهمان مي‌كنيم. ماجرا به همين جا ختم نمي‌شود، پس از چند روز سرپرست آن تيم عملياتي، كه "سماواتي" ناميده مي‌شود به آقاي گنجي مي‌گويد مي‌خواهيم تو را مرخص كنيم، سپس همان افرادي كه ضرب و شتم گنجي را به عهده داشتند، براي ترخيص او مي‌آيند. گنجي اعتراض مي‌كند، سماواتي مي‌گويد: "اينها مي‌خواهند از تو دلجويي و عذرخواهي كنند" لذا گنجي را از بيمارستان سوار ماشين مي‌كنند به بزرگراه چمران كه مي‌رسند يكي از ماموران از صندلي جلو به عقب مي‌آيد و روي پاهاي گنجي مي‌نشيند به او چشم بند مي‌زنند و در حالي كه فحاشي مي‌كردند دست‌هاي او را به صورت قپاني از پشت دستبند مي‌زنند. دستبند قپاني زدن باعث آسيب ديدگي شديد كتف چپ آقاي گنجي مي شود. با وجود در رفتگي و درد شديد كتف او را به درمانگاه نمي‌برند، بلكه به بند انفرادي 2 الف مي‌برند، به او دارو هم نمي‌دهند، دريغ از يك قرص؛ مسئول بهداري را به بند 2 الف مي آورند تا چند جلسه كتف او را فيزيوتراپي كند


عزيزان! فرصت ملاقات محدود و بيشتر به گريه و زاري گذشت. من نمي‌دانم چگونه با او رفتار كرده‌اند كه وزنش به 51 كيلوگرم و فشار خونش به 5/7 روي 5 رسيده است


حال و روز گنجي بسيار بدتر از زماني است كه در بيمارستان ميلاد بود. در آخرين ملاقاتي كه در چهارم شهريور با او در بيمارستان داشتيم نسبتاً رو به راه شده بود و با تغديه، بسياري از مشكلاتي در حال حل شدن بود. زندان، موظف به تغذيه و دارو_ درمان زنداني است چرا مدتهاست در زندان انفرادي به او غذا نمي‌دهند و هيچ ملاقاتي ندارد؟ چرا از دادن داروهايش به او خودداري مي‌كنند؟ مگر مسئولين زندان موظف به رعايت حقوق انساني زنداني نيستند؟

دوستان! مي‌دانم كه شما نيز مثل من كاري از دستتان برنمي‌آيد فقط مي‌خواهم از ظلمي كه بر ما مي‌رود،‌ مطلع باشيد. مسبب و مسئول اصلي اين وضعيت، كساني هستند كه طرف اصلي انتقادات گنجي بودند و هستند
برايش دعا كنيد و از روح بزرگ پرچمدار عدالت، علي (ع) گشايش و فرجي بجوييد

با تقديم احترام

معصومه شفيعي
چهار آبان
Julia Dream

ژوزفینا را روشن می گذارم و مثلا دارم حاضر می شوم بروم دانشگاه. دارد آهنگ رویای جولیا را برایم پخش می کند، پینک فلوید. آهنگ تکرار می شود، تکرار می شود و من همین جوری راه می روم توی اتاق، مبهوت، گیج، چرخ می خورم
. . .

ایستاده بودم و از در آمدی توی کلاس و من سری تکان دادم که یعنی سلام، آمدی وسایل ت را گذاشتی روی صندلی و من داشتم مقاله ای را که برای یکی از بچه ها پیدا کرده بودم نشانش می دادم و یعنی که این جا خوب است و آن جا اینجوری و صباغ به این دلیل مقاله را قبول خواهد کرد، ایستاده بودی پشت سرش، یک کاغذ دست ت بود، وقتی رفت آمدی و کاغذ را دادی به من، ساکت بودی، باز کردم، یک نقاشی و جمله های نوشته شده بالایش، چشم هایم را نگاه نمی کردی، ندیدی برای یک لحظه پر از اشک شد، حالم خوب نبود، گفتی اگر کسی صبح وبلاگ ت را نخوانده باشه فکر می کنه سرما خوردی، لبخند زدم

کلاس که شروع می شود غمگینم، سرم پایین، خودم را کنترل می کنم، چشم هایم آشفته اند، انگاری یک تلنگر . . . دفتر قهوه ای را باز می کنم، شروع می کنم به نوشتن

مرد تنها، تق تق باران روی شیشه، خمیازه میان چشم های خمار
. . .

می نویسم و حواسم هست که خط را هم از روی کتاب گم نکنم، آرام می نویسم، خط می زنم، چشم هایم آشفته اند، پاراگراف سوم بودم

نگاه خسته، دود سیگار، سکوت، تنهایی

نوشتم و استاد صدایم زد که یعنی بخوان. ذهنم برایم خط را نگه داشته بود، کتاب رو به رویم بود، روی دفتر، یک کلمه خواندم، نامبر وان، مکث، گیج بودم، درست نمی دانستم که همین جا است یا نه، سکوت کلاس یعنی هست، ادامه می دهم، کلمه ها را درست نمی بینم، مهم نیست، هیچ وقت وقتی از روی کتاب می خوانم سر کلاس کلمه ها را درست نمی بینم، ذهنم اجازه ش را نمی دهد، می خوانم، استاد می گوید مکث و شروع می کند به توضیح دادن، ادامه می دهم

همیشه تماشای خیابان وقت غروب

دوباره از روی کتاب می خوانم، مکث، سریع می نویسم

تئاتر سرد زندگی پیچ در پیچ
تصویر محو کوچه های سکوت

باید دوباره بخوانم، می خوانم و بخش تمام می شود. استاد دارد درس می دهد و من شعرم را تمام می کنم، وقتی دفتر را می گذارم کنار و قلبم آرام شده است بالاخره، پنج دقیقه ای بعد ش کتاب ها را می بندیم، از درس فقط اولش را فهمیدم، مهم نیست، کی گوش کردی تو این ماه های اخیر که این بخواد دفعه ی دوم ت باشه، مگه نه که آخر ش هم می ری توی خونه و از روی کتاب می خوانی و یک امتحان ملالت بار می دهی و تمام، هوم؟


ظهر توی آوارگی رفتن به دانشگاه رفتم علامه، برای خواهرم هری پاتر را خریدم – الان دارم می خوانم ش، جلد دوم از کتاب شش – و برای خودم هم گزینه اشعار نصرت رحمانی را، توی کتاب خانه شروع کردم به خواندن و خانه که بودم رسید صفحه ی هفتاد و سه، خوب است کتاب، کلا وقتی آرام شده باشم همه چیز خوب می شود، همه چیز، بعد از کلاس ایستادم کنار پنجره و با یکی از بچه های کلاس حرف زدیم، خندیدیم، بغض کردیم، برایش شعری که سر کلاس نوشته بودم را خواندم، از کتاب نصرت رحمانی یک شعر خواند، یادداشت کرد شعر را، حرف زدیم از صد سال تنهایی، از وبلاگ، از فیلم، از همه چیز، خوب بود، خیلی خوب بود
. . .

ابلیسم آی رهگذر ابلیس زندگی
مردم فریب و رهزن و خودخواه و خون پرست
خورشید من سیاهی و فریاد من سکوت
هستی من تباهی و پیروزی ام شکست

نصرت رحمانی – شعر کویر – صفحات پنجاه و نه و شصت کتاب
گزینه ی اشعار نصرت رحمانی – چاپ سوم – انتشارات مروارید


سودارو
2005-10-27
چهار و بیست و چهار دقیقه ی صبح

October 26, 2005

ببین، لازم نیست هر چرت و پرتی که من می نویسم را بخوانی، دیشب حالم خوب نبود و زار زدم توی پستی که نوشتم، ببین، این همه وبلاگ خوب هست که نویسنده های با شعور داره، امروز برو یکی از اون ها، خوب؟ فقط؛ برام دعا کن، خیلی به دعا احتیاج دارم

* * * *

دو تصویر در هم گم می شوند. چشم هایم را می بندم. خوب نیستم. روز مثل سردی تمام سال های گذشته بود، تمام سال های لعنتی ِ نوجوانی، تمام سال های لعنتی ِ آواره بودن . . . هیچ وقت تمام نمی شود، هنوز هم آشفته ام، آنقدر آشفته که سرد می شوم، سرد می شوم مثل هوای لعنتی این روز ها، می دانی، گم شده ام، نمی دانم، نمی دانم، این را هزار بار داد زده ام همین جا، و هنوز هیچ چیز، هنوز هم هیچ چیز

فکر می کنم جهنم دارد روی دست هایم لبخند می زند الان که می نویسم، فکر می کنم تمام دنیا می میرد و من می سوزم، مثل یک تکه زغال سیاه می شوم، فکر می کنم تمام این حرف ها دروغ است، فکر می کنم دارم پیر می شوم و هر روز بعد از ساعت هایی که گذشته است فکر می کنم که هیچ چیز نبوده است

می دانی، مرده شور مسنجر و جی میل لعنتی و مرده شور تمام راه ها که ختم می شوند به یک کارت تلفن که با سه بار تماس گرفتن تمام می شود، می دانی، اعصابم خرد است، می دانی دارم فکر می کنم که خوب است، خیلی خوب است که داری دوباره وبلاگ می نویسی، دارم فکر می کنم کارگاه های ادبیات ِ طول هفته خوب است، فکر می کنم غرور و تعصب که دارم می خوانم خوب است، فکر می کنم کتاب هایم همه خوب اند، فکر می کنم کلی فیلم روی هارد دارم، فکر می کنم چه آهنگ های قشنگی دارم گوش می کنم، فکر
. . .
فکر
. . .

می دانی که من چقدر ضعیفم
می دانی من چقدر تنها م، با تمام این دوست دارنده های لعنتی

می بینی که هر روز وجودم را تقسیم می کنم بین دست های هر کسی که بخواهد، و آخر شب که می شود برای خودم هیچی نمی ماند، هیچی؛ و باز هم گرمم نمی شود

می دانی نه تکنو کمکم می کند، نه لینکین پارک، می دانی همیشه دوست داشتم والس برقصم و هیچ وقت یک قدم ش را هم یاد نداشتم، ای لعنت به جی میل کوفتی که باز نمی شود، شونصد تا میل برات فرستادم، لعنت به مسنجر که تمام آی دی هات مردن

ای ... به این زندگی

می دانی، آره می دانی چقدر از دست خودم عصبانیم، می دانی چقدر سخته برام همه چیز، می دانی و باز گم می شوی یک جایی هزار کیلومتر . . . حالا گیرم مثل بهشت باشه، گم می شوی و گم می شوی و گم می شوی و هوای مشهد دارد آنقدر سرد می شود که من توی خیابان ها که آواره می شوم باز سینوزیت بگیرم و بسته های مسکن یکی یکی تمام شوند و من خوب نشوم

الان کجایی؟ چرا تمام راه های تماس توی عصر انفجار تکنولوژی احمقانه و مسخره و چرت تان شده است نوشتن توی این بلاگ؟ کجایی؟ کجایی الان؟

لابد هنوز داری خاطرات پس از مرگ ِ باراس کوباس را می خوانی

الان من نشسته ام اینجا و دست هام دارن می لرزن و سردمه و دارم دیونه می شوم و فکر می کنم که کاش، کاش، کاش خدا نبود که خودم را راحت می کردم از دست همه چیز، می دونی همیشه فکر می کنم چرا وقتی همه چیز بن بسته چرا نمی شه خودت رو بکشی، فکر می کنم و نیچه از اون دور قهقهه می زنه که شب های بلند را مگه می شه با چیز دیگه ای به جز فکر کردن به خود کشی به صبح رسوند؟

برام دعا کن. من خیلی تنهام
خیلی
خیلی

می دانی تنهایی من با هیچ چیز پر نمی شه، نه با کتابخانه ام، نه با آرشیو فیلم هام، نه با تمام روز های همیشه موفقیت لعنتی، نه با کارگاه های ادبیات، نه با هیچ چیز دیگر

برایم دعا کن

این روز ها وقتی خودم را گم می کنم فقط چون روزه ام حفظ می شوم، این روز ها وقتی آواره می شوم می لرزم، این روز ها جرات ندارم پرده را بکشم و بیرون پنجره را تماشا کنم

برایم دعا کن

.
.
.




روی کتاب خط خطی ام خواب می روم
قصه شروع می شود از هیچ کس نبود

مونا زنده دل
باران، صدای موجی زن، جیغ رادیو
صفحه نود و هفت

سودارو
2005-10-25
یازده و چهل و سه دقیقه ی شب

October 25, 2005


تو هپروتم، گیج ِ گیج. هفده ساعته که سر پام، دیشب که می خواستم بخوابم حساب کردم که هجده ساعت ِ یک سره دارم این ور و اون ور می چرخم، سرم گیج می رفت وقتی خواستم بخوابم و اینقدر خسته بودم که سرم را گذاشتم روی بالشت خوابم برد. نمی دانم چه کار می کنم، این روز ها خیلی کم درس می خوانم، نشسته ام به آهنگ گوش کردن، فیلم تماشا کردن و اینترنت، ساعت ها از زیر انگشت هام سر می خورند
. . .

نمی دانم کسانی که درس می دهند چه جوری تحمل می کنند پشت سر هم ایستادن و درس دادن را، کارگاه نقد ادبی تمام انرژی م را می خورد، ساعت دوازده با چهار نفر شروع کردیم و بعد از نیم ساعت دوازده نفر نشسته بودند و دو ساعت تمام روی داستان مان کار کردیم، نفسم بند آمد، بعد از کارگاه هم توی راهرو داشتیم هنوز حرف می زدیم، آخر هایش دیگر نمی فهمیدم چه دارم می شنوم، فقط گفتم اکسیژن کم دارم و رفتیم توی حیاط دانشگاه، همین جوری فقط ایستاده بودم و سعی می کردم ذهنم را متمرکز نگه دارم، طول کارگاه دو بار تخته را پر از نوشته کردم، آن هم با خط خرچنگ قورباغه م، طفلک کسانی که دست خط م را می خوانند
. . .

این را دیشب نوشتم. دیگر نتوانستم. رفتم و خوابیدم و صبح چهار بار آمدند سراغم تا توانستم بیدار شوم، سردم بود و رختخواب گرم بود و نمی خواستم بلند شوم. مثل دیشب بود. نمی خواستم راه تمام شود. با مجید تا سجاد آمدم و پیاده شدم و تاکسی نبود و شروع کردم به پیاده راه رفتن و بعد هم زدم توی پیاده رو و خلوت بود خیابان و چند نفری آدم توی پیاده رو بود و ماشین ها دم افطار فقط گاز می دادند و من سردم بود و خسته بودم و تشنه م بود و حوصله نداشتم و سرم رو انداخته بودم پایین و فقط می رفتم و فکر می کردم و نسیم یخ می خورد به گونه هام و تمام تنم تلخ می شد. سئوال ندانستن آزارم می داد. نمی دانستم چه دارد می شود. نمی دانستم که چرا همه چیز یک دفعه این جوری شده است، همه چیز خیلی خوب است، من می ترسم. من . . . قدم می زدم و شانسی یک تاکسی گرفتم و یک کم بعد از اذان رسیدم خانه، در را باز کردم و لبخند زدم و گفتم سلام
. . .


می دانی، فکر می کردم الان که چقدر شعر تلفن ِ رابرت فراست را دوست دارم

‘When I was just as far as I could walk
From here to-day
There was as hour
All still
When leaning with my head against a flower
I heard you talk.
Don’t say I didn’t, for I heard you say-
You spoke from that flower on the window sill-
Do you remember what it was you said?’


‘First tell me what it was you thought you heard?’


‘Having found the flower and driven a bee away-
I leaned my head,
And holding by the stalk,
I listened and I thought I caught the word-
What was it? Did you call me by name?
Or did you say-
Someone said “come” – I heard as it as I bowed.’


‘I may have thought as much, but not aloud.’

‘Well, so I came.’

Robert Frost



سودارو
2005-10-25
چهار و پنجاه و پنج دقیقه ی صبح

October 24, 2005

آسمان خاکستری بود، افق قرمز، ابر های سفید با ابر های سیاه می جنگیدند، باران می بارید، ریز و سرد، تمام تن ت یخ می کرد، تمام تن ت، نشسته بودم روی صندلی عقل، تکنو گوش می کردیم، ماه ی در آسمان نبود، و نه هیچ ستاره ای، مشهد دیشب حسابی یخ بسته بود

جزوه ی پرینت شده را باز می کنم، نسخه ی اولیه ی . . . دلم می گیرد، مقاله ای که نوشته بودم در مورد کتاب های الکتریک در صفحه ی هفت قرار گرفته بود، شعری از من هم در آخرین صفحه، فوق العاده بود کار، چرا؟ چند هفته خود مان را کشتیم تا آماده شد، مجله ی آکادمیا، یک کار وحشتناک عالی، و آخر سر . . . آقای عمویی هفته ی پیش سر کلاس داشت در مورد شخصیت خودش حرف می زد و اینکه چقدر سعی می کند رفتار هایش با دانشجو ها احترام آمیز باشد و مثل خیلی های دیگر نیست، نه، مثل خیلی های دیگر نیست، ولی هیچ فرقی نمی کند، در هر صورت نمی شود هیچ کاری کرد، نسخه ی پرینت شده ی مجله ی آکادمیا را ورق می زدم و دلم گرفت، یک سال و خورده ای است که این مجله دارد توی دو تا سی دی خاک می خورد، همین، کل تلاش چند هفته ای گروه زبان که می توانست برای دانشگاه کلی افتخار باشد و در آمد زا هم بود – با این چیزی که من دیدم – همه اش شده نا امیدی
. . .

* * * *

شونصد روز پیش من در مورد آثار هورالد پینتر نوشتم که یک اثر دارند این آقا به اسم آسانسور غذا که اشتباها پیشخدمت لال ترجمه می شود. بعد آقای امیر مهدی حقیقت ظاهرا از این اشتباه کف کرده بودند – مثل خود من – گفته بودند یعنی که چه؟ من هم خیلی در کل سریع تشریف دارم در پاسخ گویی و حافظه ی مبارکه هم رفته بودند تعطیلات ماند تا الان، اسم نمایشنامه این است

The Dumb Waiter

اگر بخواهیم جدا جدا ترجمه بکنیم، بله، آخرین کلمه یعنی پیشخدمت و دامب هم یعنی لال، گنگ، خرفت، ابله، ترجمه ی پیشخدمت لال خیلی هم درست است. ولی اگر مثل من نمایشنامه را خوانده باشید می بینید که توی آن فقط عنوان می شود از یک آسانسور حمل غذا بین دو طبقه ی ساختمان، همین، هیچ پیشخدمت ی نیست که بخواهد لال باشد یا نه، بعد اگر مثل من دیکشنری لانگ من یا هر چیز دیگری را باز کنید، چند تا کلمه پایین تر از دامب، این عنوان را می بینید

Dumb.waiter n 1 a small LEFT used for moving food, plates etc, from one level of a building (especially a restaurant) to another

البته این اشتباهات اصلا مهم نیست، دیروز روزنامه ی خراسان لیست صد رمان برتر قرن را که هفته نامه ی تایمز چاپ کرده ترجمه کرده بود و ناطور دشت اثر جی. دی. سلینجر را یک چیز خنده دار ترجمه کرده بودند، درست یادم نیست، فکر کنم: بازدارنده در رای، یا گیرنده در رای، خوب این نمایشنامه ظاهرا ترجمه نشده، ولی بابا جان از دو ترجمه ی ناطور دشت تا حالا بیش از پنجاه هزار نسخه فروش رفته در ایران، یک کم حفظ ظاهر کنید لطفا

ممکن است من برای ترجمه ی نام نمایشنامه ای که خوب اینقدر غلط انداز است و تا وقتی نخوانی نمی فهمی که منظور معنای عبارتی است یا معنای کلمه ای نام نمایشنامه، اهمیتی ندهم، ولی این اشتباه روزنامه ی خراسان و اشتباهات مشابه که هر روز رخ می دهد توهین مستقیم به قشر کتاب خوان ما است

* * * *

امروز دومین جلسه ی کارگاه نقد ادبی برگذار می شود، همان طور که بار ها گفته ام برای حضور در کلاس باید با من هماهنگی کنید، یکشنبه ها و چهارشنبه ها پنل دیسکاشن به خوبی و خوشی در حال برگزاری است. روز پانزده آبان ساعت دوازده تا دو ی بعد از ظهر، جلسه ی اعضای انجمن است که اگر عضو هستید حتما تشریف بیاورید، در آن جلسه من هم چند دقیقه ای وقت برای صحبت دارم، بعد از آن دو سری از برنامه های انجمن شروع می شود، اولی نمایش فیلم است که با فیلم

The Kingdom of Heaven

شروع می شود و فیلم های بعدی هم از همین الان می گویم فوق العاده اند، ضمنا کانون شاعران و نویسندگان احتمال قوی روز پانزده آبان اولین جلسه ی رسمی خودش را برگذار کند، این جلسه ها به زبان انگلیسی و فارسی و به هدف معرفی آثار و زندگی یک نویسنده / حاص صورت می گیرند، اولین جلسه هم یک موضوع عام و ولی خیلی پر طرفدار انتخاب شده، منتظر باشید

سودارو
2005-10-24
چهار و سی و هشت دقیقه ی صبح

October 23, 2005



پدرم از مخالفان اسلام گرای شاه بود، محمد مختاری از مخالفان متمایل به چپ زمان شاه بود. هر دو در مشهد زندگی می کردند. هم را می دیدند و سلام و علیک داشتند و بحث می کردند و بر ضد شاه فعالیت. پدرم کوچک ترین دختر یکی از روحانیون معروف آن زمان مشهد را به زنی گرفت، روزی محمد مختاری را در خیابان دید که فامیل شدیم، او هم یکی از وابستگان به همان روحانی را به زنی گرفته بود. سال 1363 که من به دنیا آمدم همه چیز فرق کرده بود. زمان عوض شده بود، همه چیز آتشین بود. بعد از بنی صدر که فرار کرد و عصر جنگ شروع شد همه چیز فرق می کرد. ترور ها شروع شدند، مرتضی مطهری ترور شد. چند سال بعد آقای زمانی – شوهر خاله ام، از روحانیون نزدیک به مطهری، مولف و مترجم حدود نود کتاب – مرد. وقتی آقای زمانی مرد، پدر م هر روز با موتور که می رفت برای تدریس، هر روز از یک مسیر می رفت تا ترور نشود، که بعد ها یکی از دانشجو های چپ گفته بود می خواستند بکشند، محمد مختاری اما شاهد زندانی شدن و اعدام گسترده ی همراهان ش بود، و فرار آن ها به خارج از کشور، خودش هم تا جایی که یادم هست به زندان افتاد

وقتی جنگ تمام کشور را به آتش کشیده بود من داشتم بزرگ می شدم، از همان کودکی به بازی های زبانی معروف بودم و حرف های فیلسوفانه ای که می زدم، زن عمو صدایم می زد آقای خندان، همه چیز چقدر خوب بود، چقدر خوب
. . .

دور دوم انتخابات مجلس پنجم بود در مشهد – یا مجلس چهارم؟ - ، روز جمعه بود، من بچه بودم آن موقع، یادم هست که تلویزیون داشت تو برنامه کودک تشویق می کرد برای انتخابات و برگشتم به مامان و بابا که رای نمی دهید؟ مامان با صورت تلخی گفت به کی رای بدهیم؟ مجلس پنجم را در مشهد راست ها بردند، من آن زمان نمی دانستم محمد مختاری نامه ی ما نویسنده ایم را امضا کرده ام، نامه ای که سال ها بعد وقتی خواندم خنده ام گرفت، خنده ای تلخ، که یعنی فقط برای همین نامه بیش از یک صد نفر بازداشت و زندانی و بازجویی شدند؟ آن زمان نمی دانستم کتاب ها را سانسور می کنند که نویسنده مبادا نوشته باشد: اتاق لخت بود و آفتاب می تابید از میان پنجره، همان سال ها بود که محمد مختاری نشست و مهم ترین کتاب ش را، و یکی از کتاب های مهم ناشناخته ی ادبیات را نوشت: انسان در شعر معاصر، کتاب که چاپ شد خیلی نمانده بود به دوم خرداد

دوم خرداد که شد خانواده سکوت سنگین چند ساله را شکست و همه رای دادند به خاتمی، خاتمی شد رئیس جمهور، هشت سال و خورده ای پیش بود، من تازه داشتم کتاب های ذبیح الله منصوری را می خواندم آن زمان

روز هایی که ترس دوباره تو رگ های جامعه ی روشنفکری ایران افتاد من تازه داشتم می فهمیدم که چه هست وضع کشور، قتل ها از کی شروع شد؟ هر کسی حرفی می زند، روزی که محمد مختاری را یافتند خفه شده در اطراف تهران و دیگر کسی برای دختر گریان پوینده حرفی نداشت که پدر ش را ربوده بودند که او را هم چند روز بعد یافتند، مرده. عکس دختر خاله ام را پیام امروز چاپ کرده بود در صف مشایعت کنند گان محمد مختاری

من تازه فهمیده بودم کسی هست به اسم محمد مختاری. وقتی فامیل ها آمدند مشهد و حرف ها شروع شد تازه فهمیدم که محمد مختاری دوست خانوادگی و دایی زن دایی ِ – فامیل خیلی خیلی دور – من می شود. من دو سالی گذشته بود از ترور ایشان، همان روز هایی که جامعه تب و تاب داشت که چه بود داستان؟ همان زمان ها بود که انسان در شعر معاصر را خریدم، یک سال دنبال ش گشتم تا کتاب پیدا شد



دیشب افطار خورده بودیم که خواهر م و خواهر زاده ها آمدند، تلفن زنگ زد و پسر دایی مشهد بود و با خانواده می آمد دیدن مان، دیر تر آمدند، رسیدند بابا نماز می خواند، بابا که آمد و نشست، سوال همیشگی اش را پرسید، سیاوش مختاری چه می کند این روز ها؟

مهمان ها که رفتند من تلخ بودم، فکر می کردم که اگر محمد مختاری زنده بود . . . اگر، اگر ها زیادند، اگر زنده بود شاید می شد نامه ای می نوشتم در مورد کتاب ش و اینکه باید وقت گذاشت برای نسل جدید حسابی ویرایش ش کرد، اگر زنده بود نشسته بود و در دنباله ی انسان در شعر معاصر و چشم مرکب، کتاب دیگری می نوشت، نشسته بود و شعر کار می کرد، نشسته بود و می دید اینترنت چگونه کمک کرده است به ادبیات ایران

اگر زنده بود . . . اگر

بیدار می شوم اشتها ندارم. فقط چند قاشق می خورم و بقیه ی غذا را بر می گردانم توی قابلمه، می گویم حالم خوب نیست

سودارو
2005-10-23
چهار و سی و دو دقیقه ی صبح

October 22, 2005

اشتها نداشتم. بلند شدم و آمدم سراغ ژوزفینا، نفهمیدم کی اذان گفتند. داشتم می نوشتم، یک صفحه ای نوشتم از داستانی که باید برای کارگاه ِ پدر مقدس می نوشتم. خسته شدم، ذهنم پر شده بود، آخر داستان هنوز مانده بود، می خواستم شخصیت اصلی را خوشحال کنم در آخر، آن لاین شدم و گفتم بگذار ذهنم خالی شود، آن لاین شدم و چراغ های خوشبخت مسنجر می گفتند تو هستی، گفتی دو روز است بر گشته ای از ایران، ذهنت دیوانه بود، همه چیز در ایران براید عجیب بود، می گفتی شما برای چه می جنگید؟ سست شده بودی از دیدن حجم آشفته ی فساد، دروغ و ریا، گیج خورده بودی از حجم مشروبی که دیده بودی مصرف می شود، بالا آورده بودی از رفتار های دختر ها و پسر ها، دیوانه برگشته بودی و توی شیشه ی هواپیما ها صد سال پیر شده بودی

هر چه می گویم این ها را بنویس، می گویم وبلاگ ت برای چیست، قبول نمی کنی، می گویی وبلاگ ت را خیلی ها می خوانند، می گویی نه، آن قدر حرف می زنی که حالت . . . چراغ خوشبخت مسنجر خاموش می شود. رفته ای. صفحه ای دیگر می گوید که سر ش خلوت شد بالاخره، من به اندازه ی تمام جوب های خیابان تهران زشتم، عصبی م، حوصله ندارم، سکوتم، می گویم حالم خوب نیست، یک دفعه می گویم خداحافظ و می روم

دی سی می شوم. صفحه ی ورد را باز می کنم و داستان را تمام می کنم. شخصیت اصلی را در خواب به مرگ می فرستم و معشوق ش را وقتی بچه ی اول ش را می خواهد به دنیا بیاورد، با بچه می کشم. عصبی م. آرام نمی شوم. یک ساعتی فقط موسیقی گوش می کنم. دلم گرفته است. تمام جهان روی ضربه های قلبم سنگینی می کند

لباس می پوشم و یادداشت می گذارم روی در اتاق و می روم بیرون، بیرون آفتاب است و باد و خیابان راهنمایی پر از برگ های زرد رنگ

جمعه است، صبح، تاکسی می گیرم و سر پرستار پیاده می شوم و قدم زنان می روم، نفر چهارم هستم که می رسم. ده دقیقه ی بعد همه آمده اند

داستان را می خوانم، چهار صفحه ی تایپ شده. داستان را که از لای دفتر قهوه ای در می آورم، همه خنده شان می گیرد، بعد پدر مقدس بر اساس اصل مقدس بیست و دو که بر اساس یک بند آن تمام حرف هایی که پشت سر کسی گفته می شود جلوی خودش هم باید گفته شود، می گوید جلسه ی قبل که من رفته بودم نشسته بودن در مورد من به حرف زدن و همه گفتن از اون قیافه های مودب ِ مثبت ِ درس خوان، مدل مو ش هم همین طور. حالا هم با این متن تایپ شده همه خنده شان گرفته، می گویم خوب من عادت دارم با ژوزفینا بنویسم، ک کم صحبت می شود که خوب است نوشتن با دستگاه یا نه، جودی آبوت که کنارم نشسته داستان ش را نشان می دهد که پاکنویس شده، می گویند تازه همین را هم آورده بودی کلی مثبت بازی بود حالا این متن تایپی . . . فکر می کنم یعنی من این قدر وحشتناکم؟ چه جوری تحمل م می کنید

یک ربع بیشتر خواندن داستانم طول می کشد و حدود یک ساعت هم در موردش حرف می زنند، امیدوار می شوم به زندگی

می آیم خانه عصر است،چهار ساعت و چهل دقیقه نشسته بودیم، ده رفتم بیرون و سه و نیم برگشته ام، می شینم به دیدن شب های برره بعد از مدت ها، خنده ی خونم آمده پایین، افطار می کنم، می خوابم، بعد از دو ساعت غلط زدن و فکر، فکر کردن، تمام فایل های ذهنم پر شده اند، لعنتی ری-استارت هم نمی کند

* * * *

جمعه صبح با خواندن این ماده ی جدید قانون جلسه ی کارگاه شروع شد، اگر بخواهیم طبق این قانون عمل کنم، باید کل آرشیو فیلم ها و موسیقی ها و عکس هایم را مستقیم بریزم تو سطل آشغال

به گزارش ايسنا به نقل از اداره كل روابط عمومي دبيرخانه شوراي عالي انقلاب فرهنگي، بر اساس اين سياستها توزيع ونمايش فيلم‌هايي كه به تبليغ مكاتبي همچون سكولاريسم، ليبراليسم، نيهيليسم يا فمنيسم مي‌پردازند و فرهنگ‌هاي اصيل جوامع شرقي (ديني) را تخريب و تحقير مي‌كنند، فيلم‌هايي كه به تلويح يا تصريح، حاكميت دين در زندگي دنيوي را نفي كرده و نظام‌هاي غيرديني را برتر از نظام‌هاي ديني معرفي مي‌كنند ممنوع اعلام شده است

همچنين براي پخش فيلم‌هايي كه به تلويح يا تصريح به تبليغ نظام حاكم بر استكبار جهاني و نهادهاي اصلي آن مي‌پردازند و فيلم‌هايي كه به تبليغ هرگونه رفتار غيراخلاقي مي‌پردازند يا مروج خشونت هستند و يا مصرف مواد مخدرو مشروبات الكلي را توجيه و تبليغ مي‌كنند، ممنوعيت ايجاد شد

بر اساس اين گزارش عالي‌ترين مقام اجرايي در هر يك از دستگاه‌هاي ذي‌ربط (صدا و سيما براي نمايش آثار در شبكه‌هاي تلويزيوني ووزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي براي نظارت بر عرضه و نمايش آثار در سطح كشور) مسئول اجراي مفاد اين مصوبه خواهند بود

* * * *

وقتی سقوط به پرنده اصابت می کند. پرنده تازه متوجه می شود که تیر به خطا نرفته است

پرویز شاپور – قلبم را با قلبت میزان می کنم – صفحه ی 240 – انتشارات مروارید
1384


سودارو
2005-10-22
چهار و بیست و هفت دقیقه ی صبح

October 21, 2005



فقط خواب، خواب، رویا، تصویر

October 20, 2005

مرده لبخند می زند و هوای گرم ذوب می شود در نگاهی که خیره است رو به رویش، روی زمین، جایی که هیچ چیز هیچ وقت انتهایی ندارد. دیده ای مرا، مستقیم می آیی و من ایستاده ام، نا آرام، آرام، ساکن، تمام جهان درونم خیره است، تمام جهان به صورتت خیره است، تمام جهان . . . دست می دهیم و صورتم را می بوسی یک بار و راه می افتیم و سکوت می شکند و سکوت خیره می شود و نیم نگاهی می کنی به من و من، من، مرده ام، میان ابر ها و هوا مرده ام، سکوت زجر می شود و تمام نیمکت های پارک نقش تنی بر خود دارد، بی هدف می گردیم، بی هدف، تمام راه ها انتهایی ندارند، تمام راه ها به جنون ختم می شوند، تو که می دانستی، تو که گفته بودی

و من . . . من گناهانم را هم می زنم با شکر و چایی و سر می کشم، من هر شب میان رویا هایم نقش شیطان بازی می کنم در سرسرای زندگی، من دور شده ام، خیلی دور شده ام، تمام جهان سر گیجه گرفته است، نمی بینند، نمی دانند، تو می نشینی کنار ِ من و . . . پرنده ها گریخته اند، تمام آسمان پارک تهی است، هوا گرم است، هوا تعفن بالا می آورد روی شهر، شهر مرده است، شهر نقش هزار هزار خیال است، هزار آواره روحی سر گشته که می دوند بی هیچ
. . .
هیچ

پوک می شود زمین و من میانه زار زار درونم روحم را می جوم تمام راه که بر می گردیم توی تاکسی، خیره می پرسی چی شده؟ من سر تکان می دهم و باز هم روحم را می جوم و می جوم و می جوم، طعم تلخ چای بدون شکر را می دهد، در یک فنجان آبی تیره، سر می کشم و مست می شوم و تلو تلو می خورم و دست هم دراز نمی کنم

تو می بینی من عوض شده ام، هر چند گاگول مثل قبل، هر چند دست و پا چلفتی، هر چند خنگ، می بینی که عوض شده ام، مصطفی یات که روزی برای متلکی که پسرک پرانده بود به دختری دست به یقه شد و یادت هست جدای مان کردی و داد زدی بس کنید، یادت هست؟ توی تاکسی می آیم به سمت آفتاب و دختر سوار می شود و خودش و کوله اش پرت می شوند روی شانه ام، من خیره ام در سکوت بیرون آفتاب روی زمین نقش کدام راه می زند

گم می شوم

ماشین ترمز می کند و من می مانم و آفتاب روی تمام وجودم، تشنه می شوم و تو می آیی از دور، دور و من ایستاده، ساکن، تمام وجودم موج بر می دارد، یک بار صورتم را می بوسی و من نمی گذارم دوباره ببوسی مرا، تحمل ندارم، می خواهم خودم را پرت کنم توی دست هایت زار بزنم، نمی توانم، من نمی توانم، من فقط راه می افتم مثل یک احمق توی خیابان های پارک و حرف می زنم از چرت و پرت ترین چیز های ممکن، من راه می افتم و تمام جهان ایستاده دارد پوزخند می زند، من خرد می شوم و راه می روم، هیچ چیز
. . .
هیچ

گم می شوم

سر بالا می آورم، زمان ایستاده و اذان می گویند و ظرف آش رشته ی داغ رو به رویم، گناه های تمام زندگی را هم می زنم با چای سر می کشم خسته مثل یک روح

سودارو
2005-10-19
هشت و پنجاه و نه دقیقه ی شب

October 19, 2005

. . . در درونی که
مجرا های خیابان بخار تف می کنند روی پیاده رو ها
و موش ها وقتی نفس ت را حبس می کنی
دارند برای همیشه می دوند
در دودی که تو را، و زندگی را و وسعت آسمان را دارد در آغوش خود
به مرگ همیشه می برد
. . .

همین قدر می نویسم و دیگر سکوت. سر کلاس نمایشنامه نشسته بودیم. نوشتم و فکر کردم به پدر مقدس که توی کارگاه ادبیات می گفت که چرا نمی شنود آدم ها مثلا سر جلسه ی امتحان، که حاضرند برای دستشویی بروند بیرون، شعر شان بگیرد و شروع کنند سر همان جلسه به شعر نوشتن، همان جا می خواستم بگویم که ن سر جلسه ی امتحان هم گوشه ی بر گه ام ممکن است چیزی بنویسم، کوتاه یا بلند، ولی نگفتم، در ملکوت پدر نباید بدون اجازه حرف بزنی، این قانون است، بند بیست و دو

* * * *

آقا با من راه نروید توی دانشگاه، به قول یکی از بچه ها تو دانشگاه راه می روم با انگشت نشانم می دهند، دو روزی پیش بود که مازی را صدا زدم که توضیح بدهد در یک موردی، آمدیم نشستیم و هنوز چیزی نگفته بودم یکی آمد جلو پرسید شما دانشجو ی زبان هستید؟ گفتیم آره، گفت سال چار هستید؟ گفتم آره، من سال چهار هستم، پرسید سودارو می شناسید؟ گفتم خودم هستم، گفت خودتون هستید، دست داد و گفت که من
Turning the tide
هستم، تا این را گفت مازی گفت اِ شما هستید؟ اون هم برگشت و گفت شما هم باید مازی باشید؟ نه؟

همان روز با بلیس و چند تا از بچه های کلاس داشتیم حرف می زدیم و بی خیال گوشه ی سالن، روز بعد تو چت یکی از م پرسید بلیس همونی بود که تو فلان ساعت فلان جا کنارت ایستاده بود؟ بابا من کف کردم

در هر صورت، با من راه می روید بدانید من توی خانه ی شیشه ای زندگی می کنم، مواظب باشید دیوار های قهوه ای زندگی تان ترک بر ندارد

* * * *

روز دوشنبه اولین جلسه ی کارگاه ادبیات با موفقیت نسبی با حضور پنج نفر بر گذار شد، همان طور که گفتم این کارگاه فقط به صورت دعوت نامه ای است و رسما باید دعوت شوید، اگر می خواهید بیایید، هنوز جای خالی هست، فقط یک میل به من بزنید، روز های دوشنبه ی هر هفته، ساعت یک ربع به دوازده تا حدود دو، کارگاه را انجمن علمی زبان برگذار می کند

نمی دانم چرا یکی از بچه ها فکر کرده بود قرار است اینجا اتفاقی بیافتد، ام پی تری پلیر گذاشته بود جلوی من صدایم را ضبط می کرد، برایم مهم نبود، طرف را می شناسم، کسی نیست که برای دانشگاه جلسه را ضبط کند، می دانم برای خود ش است

* * * *

برای بچه های کلاس

آقای صباغ برای درس نقد ادبی یک پروژه ی ترجمه داده اند، تا جایی که می دانم تنها کسی هستم که تا حالا متن به آقای صباغ معرفی کرده است، سایت های معرفی شده با لیست کتاب خیلی مچ نیستند و از گوشه و کنار می شنوم که مشکل دارند در انتخاب متن

چند راهنمایی

ما همه مان درس اصول و روش تحقیق را داریم و هر کدام یک متن ادبی را برداشته ایم برای موضوع، منابع مان کتاب های معتبری هستند و سایت های اینترنت، فکر می کنم تو دست هر کدام از ما الان یک مقاله هفت تا ده صفحه ای باشد که بشود به آقای صباغ هم ارائه کرد. یک نگاهی به منابع تان باندازید بد نیست

دوم این که اکثر رمان ها یک مقدمه در ابتدای خود دارند که متن های خوبی برای ترجمه هستند، مسئله این است که این متن ها اکثرا با میانگین بیست صفحه هستند، خوب هر دو نفر یک متن را بر دارید

روی اسم اشخاص کار کنید، اگر با متن سخت مشکلی ندارید، از کسانی مثل تی اس الیوت و ویرجینیا ولف و جورج اورول و . . . مقاله های نقد توی اینترنت هست که خود شان نوشته اند، می گویم، متن های سختی دارند، اگر می خواهید انتخاب کنید حتما تمام متن را اول بخوانید بعد بروید پیش آقای صباغ

مجله هایی مثل نیویورکر هم مقاله های خوبی دارند، فقط باید وقت بگذارید ببینید چه می شود

روزنامه ی نیویورک تایمز آرشیو کامل ش را در اختیار تان می گذارد، یک ریجستر مجانی باید بکنید و آن جا اسم بدهید سرچ کند به شما مقاله های فوق العاده ای ارائه می دهد، من این مورد را قویا توصیه می کنم

امیدوارم مشکلات حل شوند

سودارو
2005-10-19
پنج و بیست و نه دقیقه ی صبح

من جایی فیلتر که نشده ام؟ این را می گویم چون یک دفعه حدود 40 درصد از بازدید کننده هایم کم شده است، البته می تواند عادی هم باشد

October 17, 2005

یک آهنگ غمگین، و ماه بالای سر مثل یک توپ درخشان، پوک، لم داده ای روی صندلی عقب و چشم های بی حالت دارند ماه را نگاه می کنند، و شهر را، چراغ های همیشه ی روشن را، چراغ های روانی، چرا ها، سراب ها، درد ها، ماشین توی اتوبان ویراژ می دهد، ماشین توی خیابان ویراژ می دهد، ماشین توی کوچه ویراژ می دهد. شهر در سیگار ها و الکل ِ شبانه اش قهقهه می زند، ماه مبارک، دوازدهمین روز، بای بای

و توی خانه حوصله نداری، نه فایل های اینترنت، نه کتاب های همیشه، و نه ترجمه، همه چیز در سکوت، خانه در سکوت، همه می خوابند، ساعت ده شب، و حوصله نداری راه بروی توی اتاق، نه حتا یک فایل موسیقی، نه یک فایل تصویری، میل ها غمگین اند، می خواهی دو تا دیدار را به لبخندی سلام گویی و تمام روز هایت برنامه های ابله گونه ی دانشگاه، درس های کسالت بار، کنکور، کنکور، کنکور ِ مسخره، فحش می دهی و میل را می بندی و این بار هم نمی شود، دوشنبه، کلاس، سه شنبه، تمام روز پر، پنجشنبه . . . نمی دانی، سرت گیج می رود و رابینسون کروزئه دارد شر و ور می گوید، خانه عروسک ها مانده است، بالاخره داری رمان ولف را تمام می کنی، خطوط در ذهن ت گم می شوند ( خانوم رمزی یک شب ناگهان مرد) و تو سرت گیج می رود و دنیا بدون خانوم رمزی طعم تلخ کون خیار می دهد، هدایت، صادق

و همه ی دنیا . . . همه ی دنیا خلاصه شده است در همین لحظه ای که داری دور می ریزی، امروز، دیروز، فردا، فکر می کنم ماه چقدر ساده است، پوک، روی آسمان می درخشد، من . . . من، من؟ لم داده ام در ماشین و جلو اس ام اس بازی می کنند، جلو خیابان روی مدار دختر هایی با مو های سیاه که از پشت بسته اند می گردد، دنیا روی لبخند تف می کند، و تو ذهن ت سنگین می شود، برای روز جمعه باید داستانی در مورد عشق بنویسی، و تو فکر می کنی دیوار های خانه همه ترک خورده اند، تو فکر می کنی سوسک ها چقدر زشت اند، تو توی خواب می بینی چیزی می شکند، تو گم می شوی، تو . . . باید داستانی در مورد عشق بنویسی، و دوستت دارم، سکوت، تنهایی، و آخرین بار تصویر محو ت بود پشت چشم هایم وقتی برگشتم و لبخند زدی و دستت را بالا بردی و من تمام دنیا توی کوله پشتی ام سنگین بود و از پیچ کوچه گذشتم، سر خیابان تاکسی ها دود بودند، سر خیابان ایستادم و فکر کردم دلم می خواهد بمیرم، سر خیابان تمام تنم درد می کرد، تمام وجودم می سوخت، تمام لحظه ها گنگ بودند، من فکر نمی کردم، من باید بر می گشتم خانه و مهمان داشتیم و شب هم مهمان می آمد و من تمام وجودم در لحظه های گنگ زجر می کشید و آینه ها دروغ می گفتند، نوروز، هشتم، هزار و سیصد و هشتاد و چهار

یک آهنگ غمگین، آهنگ ِ غمگین پاپ، مارک آنتونی، و یا هر چیز دیگر، و سکوت، سکوت، سکوت
. . .

می دانی این روز ها چقدر سرد است؟ سرما را دوست دارم، این سرما ی مسخره را دوست دارم، وقتی توی حیاط دانشگاه می نشینم و باد مو هایم را ویران می کند، می دانی، سرما ی تمام این روز ها از درونم گرم تر است، احمقانه از درونم گرم تر است
. . .

سودارو
2005-10-17
چهار و بیست و دو دقیقه ی صبح، خیره به مانیتور

October 16, 2005

نور، چراغ اصلی اتاقم مشکل پیدا کرد و من در تاریکی فرو رفته ام، نور های دیگر اتاقم کم هستند، برای کتاب خواندن از یک چراغ مطالعه استفاده می کنم که یک لامپ دویست و سی زده ام بهش و کلی خنده دار شده است، خودم که شعور تعمیر وسایل برقی م زیر صفر است، فعلا هم با بابا مسائل مهم تری هست که نمی شود زیاد وارد مذاکره شد تا چراغ را درست کند، زیاد دل خوشی ندارد تمام شب چراغ اتاقم روشن است، برادرم هم تا تعطیلات بین ترم نمی آید خانه، به من باشد تا آن زمان به روش موش های کور زندگی می کنم

* * * *

اتاقم مورد هجوم سه عدد خواهرزاده قرار گرفته، دیشب آمده بودند اینجا بعد از افطار آرش دی جی گوش می کردند و کلی حال می کردند، دومیه کوسن گذاشته بود روی صندل کامپیوتر و لم داده بود، دومی هم هی یک آهنگ رو می گذاشت تکرار شود ( تیکه تیکه کردی دل ِ منو ) و سومی هم در حال کنکاش بود و تلفن را مقداری مورد لطف قرار داد و بعد هم پایش به صندلی کامپیوتر گیر کرد و با صورت در حین چهار دست و پایی خورد زمین و بعد هم پنکه را انداخت رو خودش، خیلی خونسرده، وقتی خود ش دست گل به آب می ده، اصلا به روی مبارک نمی آره و خیلی جدی درد می کشه و اخم هم نمی کنه، من گفتم الان کلی گریه می کنه پنکه رو انداخته رو خودش، بلند ش کردم، شروع کرد به خندیدن، باید ببینم الان چی کجاست، وقتی می روند من یک کم دچار زحمت فراوان برای یافتن اجسام می شوم

دیروز مامان و خواهرم تلفنی صحبت می کردند، امیر حسین هم حوصله ش سر رفته بود، پریز تلفن را کشید، بچه ی یک ساله نمی دانم از کجا می دانست، شاید هم همون دیروز تازه فهمید چی کار کرده، دیروز بالاخره موفق شد تلویزیون را هم خاموش کند، فعلا ما کلا در مورد تمامی انواع هنر نمایی ها در حال تشویق امیر حسین هستیم

* * * *

شب بود، سال ها پیش، توی خواب و بیداری بودم، تلویزیون روشن بود و صدایش می آمد، اخبار ساعت هفت بود، من همین جور دراز کشیده بودم و گوش می کردم، توی اخبار اعلام کرد که نشریه ی خانه توقیف شده است، بعد از آفتابگردان تنها مجله ی نوجوانان بود که دوست داشتم، عضو خانه بودم، مشترک مجله، کلی برایم خوب بود آن روز ها، دادگستری ایران داد حکومت را گرفت و ذهنیت آن روز هایم را به حکم توقیف از من دزدید. فقط وقتی هفته نامه ایران جوان توقیف شد دوباره برای یک مجله که رفت گریه کردم

محمد رضا زائری، جزو معدود افراد اصول گرا که می شود وجود ش را تحمل کرد، کسی که توانسته بود خانه را به وجود بیاورد و خانه ی روزنامه نگاران جوان و چندین مجله ی وابسطه به آن را، به حکم قالیباف شده است سردبیر همشهری و قرار است بشود مدیر مسئول روزنامه

همشهری یک روزنامه ی عوام گرا است، یعنی ادعایی ندارد، می خواهد بفروشد و بیشتر دوست دارد آگهی چاپ کند تا مطلب، زمان کرباسچی و زمان خاتمی قابل تحمل بود، در روز های اول کار احمدی نژاد یک سقوط در روزنامه اتفاق افتاد، چنان افت کرد روزنامه که وحشت می کردی، غلط های تایپی کوچک ترین شان بود، اشتباهات فاحش در خود روزنامه که خواند ش را عذاب آور می کرد، چند هفته ای است که حداقل می شود روزنامه را ورق زد بدون حالت تهوع، امیدوارم آقای زائری بتواند همان شور خانه ی روزنامه نگاران جوان را اینجا هم زنده کند و دوباره روزنامه ی همشهری، برای همشهری ها منتشر شود

وبلاگ آقای زائری
http://zaeri.persianblog.com/

سایت ایشان

http://www.zaeri.com/

* * * *

انجمن علمی زبان ِ دانشگاه کم کم دارد به خودش می آید، از هفته ی پیش پنل دیسکاشن ها شروع شد و الان هم ادامه دارد، از این هفته یک پیشرفت قابل توجه در امر پنل خواهیم داشت، به جای یک بار در هفته، دو بار خواهد بود، یعنی کسی بهانه نیاورد من وقت نداشتم، امروز، یکشنبه می توانید جلسه را در ساعت دوازده تا یک با موضوع ثروت شرکت کنید، روز چهارشنبه هم موضوع دوستی خواهد بود، فکر می کنم در اتاق 112 تشکیل بشود، مطمئن نیستم، اول از روی برد زبان چک کنید

ضمنا، یک کلاس ادبیات هم کانون شاعران و نویسندگان دارد که از روز دوشنبه ی این هفته شروع می شود، کلاس دست من است و روی برد هم اعلام نشده است، کلاس به صورت رجستری است، هر کسی نمی تواند بیاید، فعلا حدود سیزده نفر هستند که هفت نفر آن ها را خودم انتخاب کرده ام، شش نفر هم داوطلب شده اند، برنامه ای که ریخته ام به صورتی است که کلاس ها را مفید، ولی وقت گیر خواهد کرد، البته طوری که به درس ها لطمه نزند، اگر کسی می خواهد در کلاس ها شرکت کند به من میل بزند

Soodaroo@gmail.com

هنوز تا ظرفیت کلاس تکمیل شود – حداکثر بیست و پنج نفر – جا هست، ولی اگر می آیید بدانید که باید تحمل هر چیزی را داشته باشید، کلاس قوانین خودش را خواهد داشت و خیلی هم سخت گیر خواهم بود و راحت بگویم، اگر لازم باشد از کلاس هم بیرون خواهید شد. مباحث کلاس به صورت کلی ادبیات و مشتقات آن، بر اساس دیدگاه مدرن آن است، فعلا از داستان کوتاه شروع می کنیم و می رویم سراغ نمایشنامه و بعد هم شعر، و آخر هم رمان، این بین در مورد سینما و موسیقی و تئاتر و هنر کتاب خوانی هم صحبت خواهد شد. ضمنا مشق شب هم خواهید داشت

* * * *

می دانید هنر هورالد پینتر که نوبل ادبیات امسال را برد چیست؟ اینکه نشان تان می دهد چقدر حرف زدن سخت شده است، اینکه چقدر سخت است دو تا آدم منظور هم را بفهمند، اگر می خواهید با ایشان آشنا شوید، توی کتاب
Understanding Drama
که مال انتشارات رهنما است، دو تا از نمایشنامه های ایشان هست، یکی اتاق و دیگری فکر می کنم معنی اش آسانسور غذا بشود که اشتباها گارسون لال ترجمه شده است، دو تا از نمایشنامه های ایشان هم در کتاب
Literary School
مال خانوم فرح یگانه چاپ انتشارات رهنما هست، نمایشنامه ها کوتاه و با زبانی ساده هستند، خواند شان وقتی از شما نخواهد گرفت، هر دو کتاب هم در کتاب خانه و هم در بازار موجود است، می توانید تهیه کنید

سودارو
2005-10-16
چهار و بیست و پنج دقیقه ی صبح

یک پنجره، یک وبلاگ که شاید چون در مورد موضوعاتی که دوست دارم می نویسد برایم جالب بود

http://yekpanjare.blogspot.com/

October 15, 2005

میل را باز می کنم و چشم هایم را می بندم، همان شده بود که فکر می کردیم، تو ننوشته بودی چه روزی و من که مسنجر را باز کرده بودم دیده بودم و فکر کرده بودم روز قبل فرستاده ای، صبح خیلی زود بود، تو منظور ت پنجشنبه بود و من فکر کرده بودم چهارشنبه، همه چیز چقدر ساده است، در بازی واژگان گم شده بودیم. پنجشنبه توی اون ساعتی که تو منتظر من بودی من نشسته بودم و داشتیم تکلیف های کارگاه را نقد می کردیم


هوا سرد بود، کارت دستم بود و تلفن را دستم گرفتم و شماره، نهصد و . . . . منتظر ماندم، فکر می کردم بر می داری، مثل هر بار که امیدوارم بر می داری، برداشتی، روی زنگ سوم بر داشتی، صدایت گرفته بود، من کلی نگران شده بودم، روز قبل ش فکر می کردم که نکنه سرماخوردگی ت بد تر شده باشه، نکنه تصادف کرده باشی و الان تو بیمارستان باشی، نکنه . . . اینقدر داستان می ساختم که گریه م می گرفت و بعد می گفتم به خودم که تو چقدر خری، خوب نمی خواد جواب بده، بعد هم می گفتم خودت خیلی خری که اصلا هیچی حالیت نیست که اگه الان . . . و باز گریه م می گرفت، تلفن را برداشتی، خوب نبودی، می دانستم خوب نیستی، حرف زدیم، حرف زدیم، آنقدر حرف زدیم که کارت تلفن م داشت تمام می شد، مجبور شدم بگم خداحافظ، نگاه که کردم ده دقیقه هم نشده بود، چقدر زود کارت خالی می شد، من دوست نداشتم

هوا سرد بود و من آمده بودم صبح جمعه ای اندوه روز های تعطیل را توی جمعه بازار کتاب خفه کنم، شلوغ بود، خیلی شلوغ بود، نیویورکر هم نداشت، یعنی داشت شماره هایی که من دوست داشته باشم نداشت، روز قبل ش حس کمبود شدید خواندن مجله ی انگلیسی بهم دست داده بود و ول گشتم، نه ناظم حکمت داشت که تو می خواستی و نه چیزی که نظرم را جلب کند، آخر سر هم یک شماره از نشنال جئوگرافیک گرفتم، شماره ی ویژه ی آفریقا، آمدم خانه بسته ی مجله را باز کردم و ورق زدم دیدم خدایا چقدر فوق العاده است این مجله، پر از عکس، عکس هایی که در دو صفحه چاپ شده اند، با بهترین کیفیت روی کاغذ های گلاسه، من فقط هزار تومان پول مجله را داده بودم، مال سپتامبر 2005 بود، ورق زدم و تا شب هر وقت مغزم داغ می کرد از کتاب هایی که می خواندم مجله را باز می کردم و می خواندم و فکر می کردم چقدر خوب است یک مجله ی قشنگ بخوانی و چقدر خوب است این آرامش

صدایت را شنیده بودم و تمام دنیا آرام بود، هر چند هنری تمام عصر واق واق می کرد و چقدر هم عصبانی بود، ولی تمام دنیا آرام بود

* * * *

هورالد پینتر ِ نازنین نوبل ادبیات سال دو هزار و پنج میلادی را برد. من کلی شاد شدم و کلی داد و هوار و هورا سر دادم، هورالد پینتر یک نمایشنامه نویس انگلیسی است و توی تابستان دو تا از نمایشنامه هایش را خوانده بودم و کلی دوست می داشتم ش و دو روز قبل از اعلام نتیجه ی جایزه ی نوبل هم شروع کرده بودم نمایشنامه ای از او را به ترجمه کردن، نه برای چاپ کردن، نه برای هیچ کدام از چیز هایی که فکر ش را بکنید، فقط می خواستم ترجمه اش کنم تا بدهم یک دوست ببیند وضع همه ی آدم ها همین قدر مزخرف است، ببینید آسمان همه جا آبی است و شاید آدم شود دوباره شروع کند به نوشتن

کلی امیدوار شدم، دیروز بعد از ماه ها که متن کتاب ِ رابرت فراست آماده بود، کتاب را گذاشتم جلو م و دو صفحه ترجمه کردم، می بینی خانوم بودنت چه نعمتی است، که من می توانم کار کنم، که ذهنم آنقدر آرام می شود که خود نویس را دستم بگیرم و بنویسم و بنویسم و مغزم انرژی مصرف کند

سایت هورالد پینتر

http://www.haroldpinter.org/home/index.shtml

هورالد پینتر نوبل را برد، بی بی سی
http://www.bbc.co.uk/persian/arts/story/2005/10/051013_aa_pinter.shtml

خبر در خبرگزاری میراث فرهنگی

http://www.chn.ir/news/?section=4&id=2157

رقبای هورالد پینتر

http://www.chn.ir/news/?section=4&id=2161

پیتر گونه، نامه های ایرانی

http://www.iruniha.persianblog.com/1384_7_iruniha_archive.html#4181993


همه چیز خوب است، خیلی خوب است، باد می وزد و یخ می کنی توی خیابان، همه چیز ولی خوب است
. . .

سودارو
2005-10-15
چهار و چهل و هفت دقیقه ی صبح

در کوچه های بی قراری، من قرار بود حدود زمان تولد مسیح (ع) به این وبلاگ لینک بدهم، یک جور هایی زمان گذشت و من در باد گم بودم، ببخشید

http://sovanda.persianblog.com/

October 14, 2005

یک ربع زود تر رسیدم. دنبال تلفن کارتی بودم و تمام تلفن ها شلوغ بود. تا دم در بیمارستان تلفن دیگری نبود. زود تر از تاکسی پیاده شده بودم. قدم می زدم و فکر می کردم هنوز زود است، به مسجد بیمارستان که رسیدم ماندم سر و ته اش کجا ست، شروع کردم به دور زدن، نه اینجا به یک کلینیک ختم می شد، بر گشتم و راه پله را پیدا کردم، دختر جوانی همان جا ایستاده بود، پرسیدم که می دانید دفتر انجمن اسلامی اینجا کجاست؟ نگاهم کرد – یک جوری – بعد هم گفت برای کارگاه آمده اید؟ اوهوم، برای کارگاه آمده بودم

همه چیز از همان روزی شروع شد که تو همین جوری که داشتی راه می رفتی و یک جوری همه چیز رو نگاه می کردی که یعنی شما دانشجو ها چقدر خنده دارید با این مسخره بازی درس خواندن تان، گفتی که کارگاه داری، گفتی باید یک متن سمبولیک بنویسید و ننوشته ای، خوب بعد ش هم دیر شد نرفتی دیگه، بعد از چند هفته یک جایی بودیم گفتی بیا بریم به این کارگاه، من ذهنم رفت به آن روزی که برای بار اول با هم بیرون بودیم و منو بردی به یک شب شعر و چون جا نبود من رو نشوندن روی یک صندلی درست وسط اتاق تو ردیف جلو و تمام مدت من خیره شده بودم به کفش دختری که جلوی من نشسته بود و فکر می کردم چقدر شعر های شان مسخره است – آخه بود، یکی شان که خیلی هم تحسین شد برای زمان رضا شاه خوب بود، آدم های توی جلسه خواب بودند، خیلی وقت بود که خواب بودند، یعنی درست از قبل از تولد شان – و بقیه هم زل زده بودند به من و تمام جلسه فکر می کردم که تو می آیی کنار من می نشینی و از آن صندلی آن ور دنیا می آیی بیرون و تو نیامدی و من هم لج کردم تا آخر جلسه روی همون صندلی نشستم و اخمو بودم و شعر هم نخواندم و تا آمدیم بیرون هیچ چی نگفتم و همه اش اخم کرده بودم. چند روز پیش که زنگ زدی گفتم شماره تلفن دکتر را بده به من، شماره را گفتی، من یادداشت کردم و چهارشنبه توی هپروت زنگ زدم و خودم را معرفی کردم، جلسه روز پنجشنبه بود، ساعت ده صبح

یک ربع به ده آن جا بودم. اون خانومه همین جور که هی مو هاش رو مرتب می کرد – و باز مو هاش بهم می ریخت – تمام چیز هایی که لازم بود را از من پرسید – کی هستم و چی کار می کنم و چقدر با ادبیات آشنا هستم و چه جوری به این کارگاه راه پیدا کرده ام و سامره الان خودش کجا ست و بقیه چیز ها - و من هم هیچی نپرسیدم جز اینکه جلسه چه جوری قراره باشه و چه وبلاگ هایی می خونه

پدر مقدس هم از دور آمد، یک جوری راه می رفت که انگار زمین و هوا جایی از هم جدا شده اند و جایی بهم پیوسته اند که دیده نمی شود، درست همان جایی که زمین از هوا جدا می شد راه می رفت، آمد نزدیک سلام و اینکه کی هستم و بعد هم همان خانومه گفت صندلی های مان نیست – پا قدم من، می شه من یک جایی برم اون جا بهم نریزه؟ - و تا جا مان درست شود – روی نیمکت های آهنی مال وضو گرفتن نشستیم – همان طور بود که فکر می کردم، مثل عکس هایی که دیده بودم وحشتناک نبود، نه، خوش تیپ هم بود

کارگاه آنقدر خوب بود که من چهار ساعت تمام یک جا بشینم و ذهنم به جایی پرواز نکند – این عجیب بود، من همیشه یک جا می شینم به خیلی چیز ها و خیلی جا ها و خیلی مسائل مهم بشری هم می پردازم، دیروز فقط نشستم و گوش کردم و فقط یک ساعت آخر خسته شده بودم و فکر می کردم الان باید بروم سر کلاس صباغ هم بشینم – نشستم و جلسه شروع شد

پدر مقدس دیکتاتور است، کلی دعوا می کند با همه، خوب است، برای ادبیات چی های بی خیال و عادت به وقت کشی خیلی خوب است، کلی قانون دارد کارگاه که همه شان بر اساس ماده بیست و دو تفسیر می شوند ، کلی حرف زدیم، من خیلی وقت بود اینجوری حرف نزده بودم، فقط وقت هایی که مجید پیانیست می آید مشهد می نشینیم و حرف می زنیم و بحث می کنیم، خیلی خوب بود، کلا هر چی تو به من معرفی می کنی کلی خوب است

پدر می خواهد مرا معرفی کند – بعد از کلی که توضیح دادم کی هستم و کلی فکر کرد و آخرش معلوم شد توی این دنیا فقط خودم سودارو را درست تلفظ می کنم و بقیه همه اش اصرار دارند آن او ی دوم توی املای انگلیسی را هم تلفظ کند، اون هم او ی غلیظ، چرا؟ - و گفت که من یک دانشجویی هستم که مطالعه می کند – مثلا تو مایه های آخرین بازمانده ی عصر پارینه سنگی، حیف شاخ نداشتم، مگر نه تصویر م کامل می شد
. . .

آقای صباغ نگاه می کرد به سه تا مقاله ای که آورده بودم، مقاله ی اول از نیویورکر بود، یک مقاله ی توپ، کلی پسندید، بعد هم مقاله ویرجینیا ولف را نشان دادم و آخر سر هم مقاله ی والت ویتمن را، گفت هر سه تا خوب است،و گفت کدام را دوست داری؟ من هم گفتم خوب من هر سه تا را دوست دارم، آخر سر هم مقاله والت ویتمن انتخاب شد، به قول آقای صباغ حالا که دارم وقت می گذارم، چند صفحه بیشتر چیزی نیست در عوض بعدا می توانم بگویم که من این مقاله را در مورد والت ویتمن ترجمه کرده ام و می شود آن را جایی چاپ هم کرد

تمام طول کلاس خسته بودم، خیلی خسته، دوازده ساعت بود که یک سره بیدار بودم و همه اش کار می کردم – صبح اینترنت و بعد هم ویرجینیا ولف می خواندم، بعد ترجمه می کردم، بعد هم کارگاه چهار ساعتی ادبیات، بعد هم کلاس صباغ، رسیدم خانه هم نشستم با ژوزفینا فایل های اینترنتی خواندن، ژوزفینا کلی آهنگ های قشنگ برام پخش کرد، یعنی تا اون موقع که تقریبا داشتم غش می کردم

خوابیدم و شهر همان شهر است و دنیا همان قدر دیوانه و تو، تو تلفن ت را جواب نمی دهی، من نگرانم، کلی تنگیده شده ام دختر، کجایی؟

سودارو
2005-10-14
پنج و چهار دقیقه صبح

این چند وقت خیلی وقت کم دارم، آن قدر که چهارشنبه یک لحظه سرم را گذاشتم روی تخت خوابم برد، با این وجود می نویسم، نوشته هایم خوب نمی شود، ولی می نویسم، ننویسم چگونه بگویم زنده ام هنوز؟ چگونه؟

October 13, 2005

آدم ها از چهار طرف می آمدند. دود بود و صدای ماشین ها و یکی از شلوغ ترین ساعات، یکی از شلوغ ترین خیابان های شهر، کیفم سنگین است، شانه هایم را اذیت می کند، نه حوصله دارم هر دو بند آن را بیندازم و نه دوست دارم دسته اش را به دست بگیرم و منتظرم. زمان مثل یک ابر کسل کند حرکت می کند، می آیی؟ نمی آیی؟

چشم هایم خسته است، خوابم، سر ظهر است، هوا خیلی گرم است، می دانم تا چند ساعت دیگر نمی شود آب خورد، خیره ام، هی سر بر می گردانم و به یکی از چهار سمت خیره می شوم، می آیی؟ نمی آیی؟

چقدر آدم ها عجیب شده اند، آدم هایی که از خودم کوچک تر اند را اصلا نمی فهمم، می شود گذاشت رد شوند و گفت خوب همین جوری اند، آدم هایی که خودم بزرگ تر اند اصلا درکی از آنچه من هستم ندارند، نه، هیچ نمی بینند، حتا نمی گذارند راحت رد شوی، خیره نگاه ت می کنند و سر تکان می دهند بعضی وقت ها

می آیی؟

صبح خودم را رساندم به دانشگاه، خیابان های مشهد افسرده بود، ساعت ده تمام خیابان ها افسرده می شوند، ظهر که می شود همه ی شهر آواز جنون می خواند. صبح دانشگاه مثل همیشه بود. منتظر ماندم و یکی از اساتید را دیدم، آمدم بیرون خودم را پرت کردم توی یک تاکسی، صندلی جلو نشستم و همان طور که دستم توی اتوبان تندی باد را احساس می کرد توی فکر بودم، تصویر ها، تصویر های لعنتی بعد از این همه مدت

می رسم سکون است، آفتاب است، و چقدر گرم است هوا، چراغ سبز می شود خیابان می شود دود، چراغ قرمز می شود خیابان می شود دود های ساکن، من گیج می خورم و هی سر بر می گردانم

می آیی؟

نمی آیی
نمی آیی
یک ربع از وقتی که گفتی گذشته، می روم، سرم پایین، آرام، سنگین، انگار هر قدم که بر می دارم جزئی از وجودم فرو می ریزد. چهارمین اتوبوس که می آید سوار می شود، با اندوهی ناگزیر، سه تای قبلی ایستادند و رفتند و من خیره بودم، من نمی توانستم سوار شوم، فکر می کردم که شاید
. . .
زمان شاید ها گذشته است، خیلی وقت است زمان شاید ها گذشته است

* * * *

شب خانه رسیدم، منتظر بودم، سرم را گذاشتم روی تخت، خوابم برد، بیدار شدم همه جا غریبه بود، تمام مدت بعد از افطار داشتم تکنو گوش می کردم، سه آهنگ را هی تکرار می کردم، مثل تکرار تمام لحظه ها، چقدر سرد می شود هوا عصر ها

سودارو
2005-10-13
چهار و سی و پنج دقیقه ی صبح

October 12, 2005

هیچ چیزی نیست، همه چیزی در سکوت خود ش غریبه است، همه چیز در یک رویا است. من آنقدر دور شده ام که از درک هر چیزی عاجلم. زمان وجود ندارد. انسان ها همه پوک شده اند. زمین نمی چرخد. هوا ساکن است. من نمی دانم چرا کوه ها خرد نمی شوند. چرا شهر ها زار نمی زنند. من آهنگ های پاپ و راک گوش می کنم و فکر می کنم چقدر همه چیز بر عکس است، چقدر همه چیز وارانه است، سقف روی پاهایش دارد والس می رقصد، من سرم را بالا نمی برم که نگاه کنم

سکوت است. تلفن تو سکوت است. تلفن پدر غزل پست مدرن ایران سکوت است، میل هایم سکوت است، من مثل باد که مو هایم را آشفته می کند آشفته ام

مثل تمام هوای این روز ها ساکن
آفتاب چقدر داغ است، ایستاده ای زیرش؟ باد می وزد و داغی آفتاب دارد پوست ت را می سوزاند و باد دارد تمام وجود ت را از هم می پراکند

درس نمی خوانم. کتاب نمی خوانم. فیلم نگاه نمی کنم. همه چیز در هم ریخته است و من
. . .

دانشگاه شاد است، شاد تر از تمام روز ها، می خندیم، حرف می زنیم، کسل یک گوشه جمع می شویم و می گوییم چقدر خسته ام، دو تا مقاله باید تحویل بدهم تا آخر ترم، دو تا ترجمه و یک کنفرانس، تنسی ویلیامز برای سی ام آبان، موضوع را بر می دارم و می روم بیرون کلاس، جسیکا ایستاده است، حرف می زنیم، می خندیم، به عروسک کیفم حسودی می کند، من می گم آخه من این کیف را فقط به خاطر این عروسک ش خریدم

بیرون باد می وزد. تند، تند

برای اینکه . . . مارک آنتونی دارد می خواند. تاتو می خواند. درن هیز می خواند. گروه های پاپ می خوانند و من صدایی نمی شنوم. گوش هایم گرفته است، من دور م، دور، نمی بینی؟

من دلم گرفته است، من دستت را میان دستم فشردم، لبخند زدم و یک حرف الکی زدم و دلم گرفته است. من تلفن هایم را جواب نمی دهم و می خوابم، سرم درد می کند، چقدر زیاد، من نگاهم روی عکسی که روی همراه یک دوست میل شده خم می شود و دلم گرفته است، گلوکز خونم تمام می شود قبل از افطار و سرم گیج می رود، باد موهایم را با خود می برد و من سرم گیج می رود، شهر دور خودش چرخ می زند و بالا نمی آورد

تهوع تمام آسمان را سیاه می کند و شهر بالا نمی آورد

من دلم می گیرد، برای اینکه هیچ چیزی نیست، زمان وجود ندارد و سر کلاس رمان باید بر اساس زمان رمان را معنا کنی، دنیا وجود ندارد و تو باید بر اساس ارزش های همین کلمه ی دنیا رمان را تعریف کنی، نظر وجود ندارد، آزادی وجود ندارد، همه چیز در رویا است، تو باید آزادی را برای نورا توی خانه ی عروسکی ِ ایبسن سر کلاس نمایشنامه تعریف کنی

من دلم می گیرد و سر کلاس رمان باید یک جمله بگویی که در این سه سال بیشتر از همه وجودت را لرزانده و من سه خط اول شعر سرزمین هرز ِ تی اس الیوت را می گویم که توی تمام نسخه های انگلیسی به خط یونانی در اول شعر نوشته شده، من به انگلیسی حفظم، من می گویم و مثل سیبیل فقط آرزو دارم مرگ را، مرگ را، مرگ را، من نمی خواهم بمیرم، من هزار تا کار انجام نشده دارم، من، من . . . مثل نیچه که می گفت فقط با فکر خود کشی است که می شود شب های بلند را به صبح رساند، من گم می شوم و زنده می شوم و می میرم و این رویا ادامه دارد

و همه چیز در خود و همه چیز در هر چیز گم می شود

گم می شود و ساعت ها چرخ می خورند و اتوبان ها هم و شهر قهقهه نمی زند و بالا هم نمی آورد، همه چیز
. . .

یک انار سرخ می خورم، سرخ و ترش

سودارو
2005-10-11
یازده و پنجاه و هفت دقیقه ی شب

October 11, 2005


امروز دهم اکتبر بود. امروز شهر مشهد مثل هر روز بود، شلوغ ، پر از سر و صدا، بی خیال

امروز یک روز پاییزی بود مثل همه روز ها، نزدیک به چهار میلیون نفر در مشهد و حومه روز خود را گذراندند، حالا به هر شکلی که بود

امروز اگر تلویزیون را روشن کرده باشید، بخش های خبری مرتب دارند اخبار زلزله در شبه قاره ی هند را پخش می کنند. در پاکستان، مرکز زلزله بیش از بیست هزار تن بنا به آمار رسمی کشته شده اند، هر چند آمار غیر رسمی این تعداد را پنجاه هزار تن اعلام کرده اند

دو سال پیش بم لرزید. شهر بم و حومه نزدیک به دویست هزار نفر جمعیت داشت. بنا به آمار رسمی دولت ایران بیش از بیست و شش هزار نفر در این زلزله کشته شدند، آمار نیمه رسمی این تعداد را پنجاه و پنج هزار نفر و آمار غیر رسمی بیش از صد هزار کشته برای این زلزله آمار ارائه دادند

بیست و شش هزار نفر یعنی 13 درصد مردم بم و حومه. دو برابر این تعداد این در زلزله زخمی شدند، یعنی 26 درصد جمعیت شهر، در مجموع 39 درصد مردم شهر به طور مستقیم آسیب جسمی از این زلزله دیدند

فکر کنید، امروز، دهم اکتبر سال دو هزار و پنج میلادی، در ساعت پنج صبح، زلزله ای با همان شدت زلزله ی بم در مشهد رخ داده بود، چه می شد؟

می خواهم تا جایی که خیالم اجازه می دهد در این مورد برای تان تصویر ارائه دهم



ساعت نزدیک به پنج صبح است، همان ساعتی که بم زلزله شد، چون ماه رمضان است بخش قابل توجه ای از شهر برای خوردن سحری بیدار شده اند، نماز خوانده اند و بخش اعظم آن ها دوباره خوابیده اند، با این وجود می شود گفت که حدود سی درصد مردم شهر در این ساعت بیدار باشند. زلزله که شروع می شود همه شوکه می شوند، آن ها که بیدار هستند سعی می کنند خود را نجات بدهند

ساعت نزدیک پنج صبح است. زلزله تمام شده است. شهر آشفته است، چه اتفاقی افتاده؟

دو بخش از شهر به شدت آسیب دیده اند، یکی بخش های قدیمی اطراف حرم امام رضا (ع) است و دیگری محله های اطراف شهر، مثل سیدی که ساخت و ساز در آن جا هیچ قانونی ندارد، خانه ها متعلق به بخش های فقیر شهر است، محله ها کارگری است، این دو بخش از شهر بیش از هفتاد درصد ویران شده اند

محله های دیگر شهر هم بهم ریخته اند، بعضی خانه ها به طور کامل ویران شده اند، بعضی ها سر پا هستند، ولی این اشتباه است که فکر کنیم خانه های سر پا مانده بی خطر بوده اند. تجمل جزئی از زندگی مردم مرفه مشهد است. خانه های شان چنان ساخته شده که الان تمام اسباب و لوازم زندگی ریخته است روی زمین، اگر کسی مثلا در آشپزخانه، اتاق پذیرایی و یا جایی مشابه بوده باشد حتما زخمی شده است

سیستم حمل و نقل در مشهد از کار افتاده است. محله های اطراف حرم کاملا غیر قابل دسترسی هستند، خیابان های کم عرض از آوار پر شده اند، محله هایی مثل مناطق اطراف راه آهن شبیه به یک تل یکنواخت از آوار خواهند شد، احتمالا تمام مردم در سیدی و محله های مشابه زیر آوار باشند، بیشتر شان مرده

خیابان های اصلی شهر هم وضع بهتری ندارند. با این شدت زلزله پل های هوایی عابرین پیاده فرو خواهند ریخت، اگر خوش شانس باشیم ساختمان های بلند شهر پا بر جای خواهند ماند، ولی اطمینانی به پل های رو گذر نیست، فکر کنید مثلا در بلوار وکیل آباد که به طول ده کیلومتر شرق و غرب شهر را به هم متصل می کند، یکی از پل های میدان آزادی، هاشمیه، آب و برق، زندان یا نمایشگاه فرو بریزد، ارتباط دو نیمه ی شهر قطع خواهد شد. راه های درون شهری بیش از چهل درصد ویران شده اند، تقریبا امکان حمل و نقل در شهر از دست رفته است

برق قطع است. بم نشان می دهد که حداقل سه روز وقت لازم است تا برق به خیابان های اصلی بر گردد، شهر برای ماه ها برق نخواهد داشت

آب قطع است. برای هفته ها آب با کانتر آورده خواهد شد. برای یک هفته مردم بیشتر مناطق مشهد دسترسی به هیچ گونه آب آشامیدنی نخواهند داشت. سیستم آب رسانی در مشهد بسیار قدیمی است، این سیستم ماه ها طول خواهد کشید تا دوباره بر قرار شود

برای مدت نا معلوم ی گاز نخواهیم داشت

تلفن هم قطع است، برای یک مدت نا معلوم، شاید سیستم تلفن همراه در بعضی نقاط شهر هنوز کار بکند، ولی اطمینانی نیست

چهل و هشت ساعت وقت هست تا کسانی را که زیر آوار مانده اند را زنده بیرون آورد. بم نشان داده است که در 24 ساعت اول هیچ کمکی از طرف دولت نخواهد بود، مردم مشهد هستند و مردمی که از شهر های نزدیک بیایند، مثل کلات یا نیشابور. مردمی که هستند هم اطلاع زیادی، نه هیچ اطلاعی از روش های کمک های اولیه ندارند، بسیاری از کسانی که زیر آوار بیرون بیایند آسیب های جدی خواهند دید

بعد از 24 ساعت اولین گروه های امداد می رسند. نه دارو هست، نه آب، نه برق، نه سیستم ارتباطی مثل تلفن، نه راه های شهر آماده ی حمل و نقل اند، 24 ساعت دیگر وقت لازم است تا اولین چادر ها برسند، مثل بم

سی و شش ساعت بعد از زلزله اولین گروه های امداد کار خود را شروع می کنند، بسیاری از مناطق امکان کمک رسانی نخواهد بود، شهر آشفته است، مردم گشنه، خسته، درمانده اند، امنیت در شهر وجود ندارد، خود ت هستی و خودت

یک روز بعد از زلزله اولین آمار کشته ها اعلام می شود. در بم دو هزار نفر بود، یک درصد جمعیت، یک درصد جمعیت مشهد می شود چهل هزار نفر، اولین آمار کشته ها شک به تمام ایران وارد می کند، هنوز از بسیاری از بخش های شهر خبری نیست

سه روز از زلزله می گذرد، ارتش وارد عمل شده است، تمام راه ها به سمت مشهد تحت کنترل ارتش است. کمک های جهانی هم کم کم وارد می شوند، کار امداد سرعت می گیرد، ولی بیشتر کسانی که زیر آوار بوده اند مرده اند

از روز چهارم فقط جنازه بیرون می آید. محله هایی که آسیب زیاد دیده اند از مردم تخلیه می شود. کم کم بیشتر مردم به چادر، غذا و آب دسترسی پیدا می کنند

روز هفتم آمار تقریبا کامل می شود. اگر مثل بم باشد، سیزده درصد جمعیت شهر می شود پانصد و بیست هزار کشته و یک میلیون و چهل هزار زخمی

تمام جهان بهت زده است

توی این یک هفته مردم مشهد روز های خیلی سختی را گذراندند، روز های سخت تری در پیش است. باز سازی شهر سال ها طول خواهد کشید، در این چند سال . . . مگر مهم است در بم چه گذشت؟ همان بر مشهد خواهد گذشت
* * * *

شهر تهران و حومه بیش از هشت میلیون نفر جمعیت دارد. اگر مثل بم زلزله ای در این شهر رخ دهد، سیزده درصد جمعیت می شود یک میلیون و چهل هزار کشته، دو میلیون و هشتاد هزار نفر زخمی

اصفهان . . . شیراز . . . کرمان . . . تبریز . . . بندر عباس

تمام شهر های بزرگ در خطر هستند. چه کسی اهمیت می دهد؟

* * * *

قیمت خانه و زمین در جایی که من زندگی می کنم بین ششصد تا هفتصد هزار تومان برای هر متر مربع است، آیا به اندازه ای که پول می دهیم، در شرایط زلزله امنیت خواهیم داشت؟

جواب نه است. هیچ امنیتی نخواهد بود. این محله نه انبار آب دارد، نه برق اضطراری، نه بیمارستان، نزدیک ترین بیمارستان 15 دقیقه با ما فاصله دارد. نزدیک ترین آتش نشانی 5 دقیقه. ولی راه ها بسته اند. ماشین ها زیر آوار مانده اند. دارو خانه های زیر آوار هستند، اگر سالم مانده باشند در اولین ساعات بعد از زلزله غارت می شوند. برای حداقل سه روز ارتباط ما با تمام جهان قطع خواهد شد

* * * *

الان هنوز زلزله ای رخ نداده است. من دعا می کنم که هیچ وقت زلزله ای رخ ندهد. ارگ بم بیش از هزار سال عمر داشت. ارگ بم می گفت هزار سال است در بم زلزله ای به این شدت نیامده است، ولی یک زلزله آمد و در کمتر از دو دقیقه ارگ و تمام شهر را ویران کرد

هزاران نفر مردند. هزاران نفر زخمی شدند. روح هزاران نفری که ماندند هیچ وقت درمان دردی را نخواهد داشت که این چند روز چه زجری کشیدند

ما حتا نتوانستیم برای یک شهر کوچک به اسم بم امداد رسانی قابل تحملی داشته باشیم، در شهری مثل مشهد ابعاد فاجعه بیست برابر خواهد شد، آن جا چه خواهیم کرد؟

* * * *

بعد از زلزله ی بم نظام مهندسی استان تشکیل جلسه داد و خبرش به من رسید که در آن جلسه عنوان شده است که اگر زلزله ای با ابعاد بم در مشهد رخ دهد حداقل هفتصد هزار تن در مشهد خواهند مرد

از دو سال پیش تا الان در مشهد چه اقدام پیش گیرانه ای انجام شده است؟

در دیگر شهر های ایران چه کرده اند؟

ظاهرا جواب کلمه ی هیچ است

همین، و نه هیچ چیز دیگری


سودارو
2005-10-10
هشت و سی و یک دقیقه ی شب

لطفا در وبلاگ ها و وب سایت های تان به این مطلب ِ من لینک بدهید. ممنون می شوم. عکس از وبلاگ شرح

October 10, 2005


مرگ آمده بود مرد را به دنیای دیگر ببرد
مرد ترسیده بود، ایستاده بود و بهانه می تراشید
گفت چرا به من خبر ندادی که می آی؟
مرگ لبخندی زد و گفت مگر قاصدان من خبر را بار ها برایت نیاورده اند؟
مرد گفت کدام قاصدان؟ کدام خبر؟
مرگ جدی پرسید: پدر و مادر ت کجا هستند؟
مرد مردد گفت: مرده اند
مرگ دوباره پرسید: عمو هایت، عمه هایت، خاله هایت کجا هستند؟
مرد مو های پیر ش را دست نوازشی کشید و آرام گفت: مرده اند
مرگ گفت: همه این ها مگر قاصدان من نبودند که می گفتند بعدی تو خواهی بود؟
مرد به مرگ تسلیم شد


این داستان را سال ها پیس خوانده ام، اگر اشتباه نکنم در مورد مرگ یکی از پیامبران است که با عزرائیل بحث می کند و داستان در کتاب مقدس – احتمالا – آمده است، نام پیامبر هم یادم نمی آید، بیش از ده سال از خواندن داستان گذشته است

هشت اکتبر شبه قاره هند لرزید و آن طور که اخبار دیشب، ساعت نه شبکه اول، می گفت بیش از بیست هزار تن در آن کشته شده اند، زلزله پاکستان، افغانستان، هند و مخصوصا کشمیر را لرزانده است

همین چند ماه پیش بود که سونامی در جنوب آسیا بیش از دویست هزار کشته بر جای گذاشت

سال پیش زرند در کرمان لرزید و کمتر از هزار تن در زلزله کشته شدند. زلزله در منطقه ای کم جمعیت رخ داد، برای همین تعداد کشته های یک زلزله ی بزرگ چندان زیاد نشد

سال قبل از آن بم لرزید و به گفته ی دولت ایران بیش از بیست و شش هزار تن در زلزله کشته شدند

امروز من می خواستم بر اساس مدل آماری شهر بم، بگویم که اگر در مشهد در همان ساعت، در همین امروز، دهم اکتبر، زلزله ای با همان شدت رخ می داد چه می شد، می خواستم فکر کنم که چه می شد، می توانید تصویر کنید که چقدر وحشتناک می شد

دیروز روز پر کاری را گذراندم، از سه و نیم صبح سر پا بودم و از دوازده ی ظهر تا هفت و نیم عصر هم بیرون بودم و حدود نه و نیم شب توانستم بخوابم، آنقدر خسته که متنی که کار ذهنی زیادی داشت را نمی توانستم بنویسم. پست بعد ای را می خواهم در این مورد بنویسم

مشهد زلزله بشود چه خواهد شد؟

فکر کنید شهر های خود تان زلزله شود چه می شود، ادامه ی این متن را در اولین وقت ِ آزادی که داشته باشم می نویسم، تا آن زمان فکر کنید

مرگ می گوید مگر قاصدان من خبر را برایت نیاورده بودند که شهر بعدی، شهر تو خواهد بود؟

سودارو
2005-10-10
چهار و چهل و سه دقیقه ی صبح

پیوست ها

عکس پست دیروز و امروز مال زلزله ی هشت اکتبر شبه قاره ی هند و از سایت بی بی سی است

آیه های زمینی، وبلاگ یک دوست

http://pantheon.blogfa.com/

سایت خانوم مهر انگیز کار

http://www.mehrangizkar.com/


October 09, 2005

زلزله، شبه قاره هند، هزاران کشته، هزاران مجروح
فردا این وبلاگ را بخوانید
یک قوطی جوهر خود نویس آبی رنگ خریده ام مانده است روی میز، کنار جعبه ی خود نویس که چقدر گرد و خاک گرفته است، گرفته ام مثلا خیر سرم کار کنم، نمی دانم پس بالاخره کی می خواهم شروع کنم، خیلی خونسرد م توی کار های نگارشی، حالا می خواهد نوشتن باشد یا ترجمه، قبلا با مداد فشاری بیشتر کار می کردم و گاهی با خود نویس و جوهر مشکی. الان چند ماهی است که رنگ آبی برایم آرامش بخش شده است، آبی را دوست دارم و جوهر آبی خوب است، نه، از هر نوع فوتبال به شدت متنفرم

* * * *

ظهر بود و مهر توی مشتم بود و راه می رفتم در فضای اتاق پذیرایی، ظهر ها دوست دارم آن جا نماز بخوانم، راه می رفتم و فکر می کردم و تلفن زنگ زد و رفتم سمت تلفن، می خواستم با خدا صحبت کنم خدای دیگری خودش زنگ زد، خودت بودی، اولش صدایم را نشناختی و خیلی جدی صحبت می کردی که منزل آقای . . . و من هم دوست داشتم صدایت را جدی بشنوم به روی خودم نیاوردم که تو هستی، وقتی هم که گفتی آقا مصطفی هستند؟ یک جور هایی خوشحال بودم و گفتم سلام، خودتی – می خواستم بگم خودمم، بچه ت گیجه خوب دیگه – حرف زدیم و حرف زدیم و همه چیز خوب بود و من می خندیدم و شاد بودم و تو می گفتی و من صدا ت رو دوست داشتم، داشتی سی دی هایی که بهت داده بودم را گوش می کردی و رسیده بودی به لینکین پارک و گفته بودی اِ مصطفی و زنگ زده بودی به من، من خوب توی خانه بودم و مامان هم نزدیکم بود و نمی توانستم ابراز احساسات کنم، یک کم جدی بودی – خوب مامان می فهمه، مگه نه؟ از خنده هام و لحن صحبتم می فهمه، مگه نه؟ مامانه دیگه – و وقتی بار اول قرار شد بگم خداحافظ همین جوری نشستم و ساکت و بعد تو گفتی داری دست تکون می دی؟ من که نمی بینم از اینجا، باید بگی خداحافظ و بعد حرف زدیم و بار دوم که گفتم خداحافظ باز حرف زدیم و بار سوم گفتم خداحافظ و گوشی را گذاشتم، باز حرف می زدیم مامان لابد می اومد می شست می گفت شیرینی بخوریم؟

* * * *

زلزله شده است، پاکستان و افغانستان و هند، تلویزیون دیشب خبر ش را می گفت، بیش از هفت ریشتر و سی ثانیه هم طول کشیده است. خیلی از آدم ها هستند توی ایران که تا حرف زلزله و سیل و بلایای طبیعی می آید زود می روند سراغ اینکه این ها مردم خوبی نبوده اند و گناه کار بوده اند و این عذاب الهی است و از این حرف ها که خوب می دانید، من دارم فکر می کنم اگر این قدر سرزمین های کفر زیاد شده است آن هم درست وسط بلاد اسلام، چطور است دسته جمعی برویم ژاپن، که نه تو زلزله کسی کاریش می شود و نه توی سیل و نه تو طوفان و نه . . . راستی دقت کرده اید یک سالی است اگر یک اتوبوس توی ژاپن بیافتد توی دره و مثلا هفده تا دانشجو زخمی – و نه کشته – شوند بلافاصله خبرش توی تلویزیون پخش می شود، انگار صفحه ی تلویزیون ِ ما شده است بخش حوادث ژاپن، که یعنی بابا ژاپن هم چندان چیزی نیست، آره جون ِ خود تون

* * * *

دیشب آخرین بازمانده های قوم آپاچی آمده بودند اینجا، خواهر زاده هایم جیغ می کشیدند و می رقصیدند و می پریدند توی بغلت و باید مواظب می بودی وقتی می پرند دنده ای چیزی توی تن ات خرد نشه، امیر حسین هم حوصله نداشت جیغ می زد که ساکت شین من خوب نخوابیدم

سودارو
2005-10-09
چهار و بیست و نه دقیقه ی صبح و دیشب هم نمی دانم کی دو تا پاراگراف اول متن امروز را نوشتم

ساعت پنج و بیست و پنج دقیقه اذان است و ساعت شش باید سر کلاس ریشه های انقلاب حاضر باشم، حالا اگر شما بودید یک چیز هایی نمی گفتید به این ساعت کلاس گذاشتن؟ خدایش نمی گفتید؟

October 08, 2005

نام کریم امامی را در این چند ماهه بار ها شنیده ام، یعنی درست از همان روزی که بی بی سی را باز کردم و دیدم در صدر اخبار نام کریم امامی است که از بین ما رفته است. نام او را به عنوان یک فرد سخت کوش و حساس بر ترجمه شنیدم و قدر دانی ها که از زحمات او می شد

معروف ترین کارش ترجمه ای است از گتسبی ِ بزرگ اثر اف اسکات فیتزجرالد، کتاب را به زبان اصلی خوانده ام و فقط یک پاراگراف را که از فصل اول درست نمی فهمیدم از متن آقای کریمی خواندم. می گویند ترجمه ای است مناسب، هر چند شنیده ام داستان زیادی به لهجه ی شیرازی همراه شده است

از دیشب کتابی را دست گرفته ام برای خواندن از ایشان و الان هم کمی مانده که تمام شود، ولی چون خسته شده ام می ماند برای فردا: از پست و بلند ترجمه، هفت مقاله به قلم کریم امامی

چند سالی پیش بود که به این نتیجه رسیدم که خواندن هر کتابی یک زمان مخصوص به خود را دارد. بعضی کتاب ها زمان خاص خود را دارند. مثلا کسانی که مثل من دزیره ِ آن ماری سلینکو را در حدود پانزده سالگی خوانده باشند بهتر آن را می فهمند نسبت به کسانی که دیر تر یا زود تر به خواندن آن مبادرت می ورزند

الان من در یک دوره ای هستم که شدیدا علاقه دارم در مورد ترجمه بدانم. وبلاگ ِ آقای حقیقت این نیاز را در من به وجود آورد که ترجمه را علمی تر نگاه کنم و ذهنیت م در مورد ترجمه را رنگ واقعیت مبتنی بر دانش بدهم. مجله ی مترجم می تواند کمک خوبی باشد. روی اینترنت هم مطالب خوبی منتشر می شود. این کتاب را هم مثل یک تشنه نوشیدم، هر چند بخش های مربوط به ترجمه ی رباعیات خیام را گذاشتم برای موقعی که بالاخره ترجمه ی ادوارد فیتز جرالد را از رباعیات خیام بخوانم – سه سالی هست که کتاب را خریده ام و توی قفسه منتظر است تا من به سراغش بروم – بقیه ی کتاب خوب بود و دوست داشتنی و روان. هر چند با بخش هایی از آن هم رای نبودم، ولی در کل موثر خواهد بود در کار های آینده ام

کتاب شش مقاله است که در طول سال های گذشته نگاشته شده اند و یک مقاله ی بلند که مخصوص این کتاب آماده شده است

مقاله ی اول به این نام است: از خاک به خاک، از جان به جهان و در این باب که چگونه شعر تولدی دیگر به همراهی خانوم فروغ فرخزاد توسط آقای کریمی به زبان انگلیسی برگردانده شده است، متنی که در آورده اند هم قابل تحمل است، مقاله دوست داشتنی و صمیمی نگاشته شده است

مقاله ی دوم مهم است ولی زمان ش گذشته است
مسئله لحن در ترجمه یا چگونه از کلاغ ِ فرنگی بلبل ِ پارسی گو نباید ساخت
مهم ترین مشکل این مقاله این است که آن زمان آقای محمد نجفی هنوز ترجمه شان از ناطور دشت را منتشر نکرده بودند، مقاله ترجمه ی آقای کریمی حکاک را از همین کتاب بررسی می کند، و خوب اگر بدانید، ترجمه ی ایشان چندان قابل توجه نیست

در باب ترجمه ی عام فهم و خاص پسند ِ حاجی بابا مقاله ی سوم است. کتاب ِ حاجی بابا ی اصفهانی را نخوانده ام. مقاله شاید خواندنی ترین مقاله ی کتاب باشد، نوعی از ترجمه معرفی می شود که از درک ما مردمان امروز غیر قابل درک است – علمی نیست – ولی فوق العاده در آماده است، تا این حد که تصحیح های محمد علی جمالزاده هم آن را زشت می کند تا زیبا تر

مقاله ی بعد ی حساس است: پدیده ای به نام ذبیح الله منصوری ِ مترجم. تمام مقاله می خواهد بگوید که کار های ترجمه ی منصوری بیخود است و بیاییم منصوری را به عنوان یک رمان نویس قبول کنیم. خوب درست، قبول کنیم. ولی من فراموش نمی کنم سال های راهنمایی و اوایل دبیرستان را که کتاب های منصوری را می خواندم، سه جلد ِ کنت مونت کریستو را، ده جلد ِ سه تفنگدار را و . . . مگر منصوری نبود که مرا کتاب خوان حرفه ای کرد؟ حالا کتاب هایش ترجمه نبوده که نبوده، کتاب هایش روح دارد که خیلی از همین ترجمه های علمی ِ بر اساس فن ِ وفادار به متن و نویسنده و . . . اصلا کوچک ترین بهره ای از آن ندارند

در مقاله ی بعدی کار ترجمه است، اولی توضیح و متن ترجمه ی صدای پای ِ آب و دیگری ترجمه ی تازه ای از رباعی های خیام به زبان انگلیسی همراه با 77 رباعی ترجمه شده توسط نویسنده

آخرین مقاله و بلند ترین آن ها از پست و بلند ترجمه نام دارد و دیدگاه های کریم امامی در ششمین دهه ی زندگی در مورد ترجمه را باز گو می کند



کریم امامی
از پست و بلند ترجمه
هفت مقاله
انتشارات نیلوفر
چاپ دوم، زمستان 1375 – 3300 نسخه – 264 صفحه
من کتاب را 1500 تومان خریده ام که قیمت ی است که با دست روی آن نوشته شده است، فکر می کنم اگر کتاب را پیدا کنید هر کتاب فروشی نرخ خودش را بگوید



یک سوال برای من پیش آماده است، کریم امامی سال ها برای یاد گیری ِ زبان انگلیسی و ترجمه زحمت کشیده، کار اصلی ش در مطبوعات بوده و حالا هم بین ما نیست. این مرد علم را به دست آورده ولی چرا اینقدر کم از آن استفاده کرده است؟ می توانسته و علاقه هم داشته که آثار مهم ی را ترجمه کند، ولی این اتفاق نیفتاده است، چرا؟

* * * *

امروز بی حوصله بودم. عصر جمعه بود. تلویزیون را روشن کردم. چهار و نیم بعد از ظهر بود و وسط فیلمی بود به نام برزخ از شبکه ی اول. فیلم به زندگی ِ ویلیام وردزورث، دُوروتی وردزورث و ساموئل تیلر کالریج شخصیت های اصلی ِ نسل اول رمانتیک ها در انگلستان می پرداخت. فضای فیلم رویا گونه بود و ترجمه های شعر های کالریج هم چندان چنگی به دل نمی زد. کل فیلم برای من که شعر هایی که گفته می شد را خوانده بودم جالب بود، برای بیننده های عادی را نمی دانم. فیلم متوسط بود، و با بد بینی نسبت به ویلیام وردزورث ساخته شده بود و او را یک متقلب و دزد معرفی می کرد که زندگی کالریج و خواهرش دُوروتی را نابود کرده و شعر های کالریج را هم به نام خود ش دزدیده است، نمی دانم، با چیز هایی که من خوانده ام متضاد بود، ترجیح می دهم به نوشته هایی که سر ویراستار شان ام اچ ابرامز بوده اعتماد کنم تا به فیلمی که تلویزیون پخش می کند

* * * *

تماما مخصوص توسط آقای معروفی در حال آماده شدن است، فصل اول آن را می توانید اینجا بخوانید و منتظر باشید ببینیم دولت مهر ورزی جواز می دهد به کتاب یا مثل دولت خاتمی دو برابر تعداد صفحات کتاب ِ فریدون سه پسر داشت موارد حذفی برای کتاب معرفی می کنند، خسته نباشید آقای معروفی

http://maroufi.malakut.org/archives/015084.shtml#more

سودارو
2005-10-07
ده و چهل و سه دقیقه ی شب

October 07, 2005

نشسته ای رو به روی من و می گویی از صبح چیزی نخورده ای، می گویی همین سه ساعت را هم صبر کنی می شود روزه؛ می گویم خوب، نیت کن، نگاهش می کنم و شیطنت آمیز می گویم از صبح چی کار کردی؟ شروع می کنی به شمردن و خالی بستن، بعد یک دفعه ول کردی و نگاهم کردی و جدی گفتی فکر کن، آخر ِ گناه ِ تو ذهنمون اینه که با فلانی بودم و با هم حال کردیم و رفت، آخرش همینه؟ مگه نه؟ ( با دستت اشاره کردی به اطراف ت و گفتی) فکر کن این همه دور و برمون دارن همه می خورن و ما فکر می کنیم گناه چیه ( خندیدی ) فکر کنم روز قیامت هم که بشه خدا بگه شما ها برین فعلا بهشت رو جارو بکشین تا من به کار این بقیه ها برسم و بعد ببینم چه می شه

خندیدم. اطراف مون دانشگاه بود، در آفتاب عصر می درخشید، تو همین طور نشسته بودی، آشفته و نا آرام، خسته، نه، خسته تر از تو هم دیده بودم، نا آرام تر هم، آشفته تر هم

نگاه ت بی حالت بود. مثل همیشه حرف به مهاجرت ختم شد و این که چه جوری می شه رفت، این بحث را این مدت چند بار شنیده ام؟ خدا می داند

* * * *

بسته ی سیگار ت را بر می داری و نگاهی می کنی و می اندازی ش روی صندلی، نگاه ش می کنم، مونتانا، توضیح می دهم که فقط برای روزه بودنم نیست که نمی خواهم نزدیکم سیگار بکشی، می گویم که دود سیگار چه طوری آزارم می دهد. لبخند می زنی و نگاه ت خیره است در خیابان رو به روی مان، آشفته ای، مثل همه، بد تر از همه، بد تر از هر کسی که این روز ها دیده ام، فکر می کنم، آره بد تر از تو هم دیده ام

با پرشیا آمدی دنبالم، دم دانشگاه، ترمز کردی و اشاره کردی به من که بیا، آمدم جلو، لبخند زدم، از نوشته هایت لاغر تر بودی، نه، همین قدر بلند بود قدت که فکر می کردم، موج انرژی اطرافت ساکن بود. می ترسم نگاه ت کنم، فکر می کنم توی چشم هایت را نگاه کنم تمام نوشته هایت زنده می شود. چرخ می زدی توی خیابان ها، مهم نبود چه خیابانی، فقط شلوغ نباشد، حرف هایمان کم کم از بین یخ ها راه باز می کرد، عروسک کیف کوله ام را نشان ت دادم، عصبانی شدی، گفتی مگه تو دختری، خنده ام گرفت


نگاه ت می کنم و یاد شعر فروغ می افتم

برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه می داند
او مست می کند
و مشت می زند به در و دیوار و سعی
می کند که بگوید
بسیار درد مند و خسته و مایوس است
او نا امیدی ش را هم
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک
و خود کارش
همراه خود به کوچه و بازار می برد
و نا امیدی ش
آنقدر کوچک است که هر شب
در ازدحام میکده گم می شود

دوست داشتم مثل شعر های فروغ باشی، فکر می کردم تن ت سنگین تر نشسته باشد روی این دنیا با یک خنده ی روی لب ها که شما ها همه تون با این زندگی های تماما مسخره

نه، یک جور دیگر بودی، یک جوری خسته که گم بودی، نه، مست کردن و بسته های سیگار و هوی راک هم کمکی نمی کند، می دانی هوای شب چقدر ملالت بار است، می دانی و مست می کنی و مشت هم نمی زنی به در و دیوار

می گویی که من چقدر خوشبختم، می گویی آینده دارم، می گویی که چند سال بعد را نمی دانی، الان کلی کار می توانم بکنم، من نگاهم روی ماشین های گذران خیره است، من . . . من . . . من روانم آرام نیست، من روحم را گم کرده ام، نگاه می کنی به رو به رویت و می گویی روان همه مان مشکل دارد

پیاده شدم از ماشین اذان بود. زنگ زدم، کلید را جا گذاشته بودم، در خانه که باز شد فکر می کردم چقدر فاصله هست بین آرامشی که پشت این در انتظارم را می کشید و آشفتگی تمام روز

تمام روز

تمام ساعتی که توی کلاس به کتاب جیمز لستر خیره بودم و گوش نمی کردم و توی ذهنم یک شعر از اخوان پر پر می زد و من . . . هر دفعه که می خواهم کسی را ببینم که تا حالا ندیده ام همین جوری می شوم، یک جوری آشفته
. . .

وقتی وبلاگم را می خوانید و بعد هم می گویی با من چت کن، میل می زنی و بعد هم شاید هوس می کنی و یک قرار با من می گذاری و وقتی که رفته ای فکر می کنم نا امید شده ای، نا امید شده ای از چیزی که دیده ای، نمی دانم چرا هر دفعه همین فکر را می کنم، شاید هم این منم که نا امید می شوم، نه، نه مست می کنم و نه مشت می زنم به دیوار، می شینم به خواندن ِ یک کتاب دیگر، همیشه همین طور است، نوشته های آدم ها از خود شان چاق تر است

* * * *

می دانستی ابعاد خیابان ها موقع اذان توی رمضان چقدر خفه می شود، وقت هایی که از دانشگاه می آیم خانه نزدیک اذان است، تمام مغازه ها بسته اند، فقط سوپر ها باز مانده اند، من آشفتگی خیابان ها را دوست دارم توی این ساعت. توی این ساعت همه توی همان جنونی هستند که دنیای واقعی شان هست، ماشین ها طوری گاز می دهند که انگار زمان واقعا وجود دارد، که انگار واقعا گاز بدهی و سرعت بگیری چیزی هم فرق می کند

توی راه از یک گاری انگور می گیرم و برای خواهر زاده هایم دو بسته چیپس، هنوز نیامده اند، من نشسته ام و دارم آهنگ گوش می کنم، زمان، زمان، آه بورخس که می گفتی البته، زمان وجود ندارد

* * * *

نوشته های امروزم مال دو روز بود، خوب نمی دانید کدام مال کدام روز است، مهم نیست، اصلا مهم نیست، اوهوم، هنوز هم بیمارم، نمی دانم چرا خوب نمی شود، حوصله ام سر رفته است دیگر


* * * *

آخرین شماره ی مجله ی مترجم را همان روز های اول مهر از آفاق گرفتم، رفته بودم کتاب های درسی را بخرم و این را هم خریدم و سه روزی بیشتر وقتم را گرفت تا خواندم ش، برای کسانی که ترجمه را به عنوان یک مقوله علمی دوست دارند مجله ی مترجم تقریبا تنها منبع موجود است، آن هم فقط با دو شماره در سال. دو تا آدرس اینترنتی در مجله بود که هنوز خودم هم ندیده ام، می گذارم اینجا با هم ببینیم

www.motarjem-mag.com

http://translatornotes.blogspot.com

* * * *

باید اعتراف کنم که این وبلاگ را تا همین امروز نخوانده بودم، بین وبلاگ های موجود در دانشگاه نشان می دهد که خوب کار کرده است، موفق باشید

http://turning-the-tide.blogfa.com/

سودارو
2005-10-06
هفت و بیست و چهار دقیقه ی شب

October 05, 2005

ظاهرا ماه از پشت ابر ها سرک کشیده است و ماه مبارک رمضان شروع شده است، مبارک باشد

* * * *

بالا می آورم، چهار بار، چهار تا کلاس دارم و تمام شب را غلط زده بودم. آشفته ام، تمام شب هی از خواب می پریدم و می دانستم که حالم خوب نیست، صبح چشم هایم را که باز کردم نمی توانستم بلند شوم، وقتی خواستم بلند شوم بدو بدو خودم را به دست شویی رساندم و بالا آوردم همه چیزی را که در معده ام بود

معده ام اعتصاب کرد. گفت حوصله ام سر رفته. حرف هیچ کسی را هم گوش نمی کرد. بار دوم که بالا آوردم گند زدم به همه چیز، تخت خوابم، دیوار، زمین، لباس هایم، صورتم
. . .

نمی دانم دقیقا چه شده بود درونم. نصف استکان آب خوردم و تاکسی گرفتم رفتم دانشگاه. دکتر اسراری به معنای واقعی کلمه شاداب بود. کلاس را با این حرف که هر روز یک نو روز است شروع کرد. یاد فیلم زیبای امریکایی افتادم که می گفت هر روز یک روز ِ نو است، به جز آن روزی که در آن می میری. نه، این را سر کلاس نگفتم. تمام طول کلاس حالت تهوع داشتم. سردم بود. ضعف داشتم

کلاس رمان تشکیل نشد، توی هپروت محض نشستم توی کتابخانه و توی بیست دقیقه پاراگراف اول داستان در جستجوی آقای گرین را ترجمه کردم، پرده ی اول نمایشنامه ی خانه ی عروسکی را خواندم، وقت تلف کردم، و ساعت یک شد، رفتم توی محوطه ی دانشگاه قدم زدم، بوی غذا حالم را بد می کرد. صبح را با یک لیوان چای و یک لیوان آب گذراندم

آقای امیری را توی سالن می بینم، نگاهم می کند و می گوید هر روز بیشتر از معصومیت خودت دور می شوی، قهقهه، خنده ام می گیرد و می رود، تنها خنده ی تمام روز

کلاس نمایشنامه نشستم و پا هام هم درد می کرد. تحملم تمام شده بود وقتی تمام شد کلاس. لیست نمایشنامه ها را هم دادند، بد نیست، حداقل اینجا نمایشنامه ی شاو را بخوانم که دو سال پیش فوتو زدم

کلاس آقای کلاهی شروع می شود. هر چقدر کلاس خرچنگ وحشتناک و نا امید کننده بود، کلاس آقای کلاهی خوب است، ترجمه ی توی هپروتم کلاس را منفجر می کند، آقای کلاهی می گوید ترجمه ی جسارت آمیز، عبارت اول عجیب است، بقیه اش خوب است، هر چند جمله هایم فرق می کند با بقیه، یک عبارت را می توانم ترجمه کنم که توی کلاس کسی نتوانسته، تمام وجود م شاد می شود، هر چه انرژی مانده بود درونم را توی کلاس مصرف می کنم، همه اش دستم بالا است، آخر های تابستان آقای کلاهی گله می کردند که سر کلاس نمایشنامه ساکت بودید، زده ام به دنده ی حرف زدن، همه اش سوال می پرسم و بحث می کنم، امروز حالم خوب هم نبود، امیدوارم جلسه ی بعد فعال تر باشم

کلاس تمام می شود هم نام را صدا می زنم که یعنی چی حرف نمی زنی، می گویم مگر کار ترجمه نمی کنی، می گویم کی بهتر از آقای کلاهی برای ترجمه؟ اینجا می نویسم که یاد ش باشد قول داده سر کلاس فعال تر باشد، نمی داند برای آینده اش چقدر مهم است سر این کلاس همه اش حرف بزند

توی اتوبوس گیجم. سرم را می گذارم روی میله ی صندلی جلو و چشم هایم را می بندم، ترافیک است توی ملک آباد، یک ترافیک وحشتناک، خیلی خسته ام

می آیم خانه، کسی نیست، شماره ات را می گیرم، سرم گیج می رود، جواب نمی دهی، چرا؟

می خوابم. بیدارم می کنند که رمضان شده، روزه می گیری یا نمی توانی؟ می گویم می گیرم، پا می شوم، نمی توانم بخورم، نصف بشقاب را می خورم، سرم درد می کند

* * * *

آقای امیر مهدی حقیقت، در مورد همایش ترجمه ی ادبی در مشهد ننوشته ام، چون آن جا نبوده ام، چهار شنبه ظهر رسیدم مشهد و تا شب نمی دانستم روز اول همایش گذشته است، روز دوم هم که سرما خوردگی ام شروع شد، ماندم از همایش، از خودم و از شما و از دیگران معذرت می خواهم، تمام تابستان دنبال رفتن به این همایش بودم و وقتی شروع شد من نبودم

کلاس ادبیات اسپانیا ی آقای کوثری را هم از دست دادم، دوم تا دهم مهر اسم نویسی بود و من یازدهم بود که تازه شنیدم چنین کلاسی هست، مرده شور اطلاع رسانی را ببرند توی این شهر، سه ماه دنبال این بودم که همایش ترجمه ی ادبی توی چه روزی است و آخر سر وقتی فهمیدم که روز اول گذشته بود، این کلاس ها را هم . . . خوب از دست رفت

سودارو
2005-10-05
چهار و چهل و پنج دقیقه ی صبح
نمی دانم چرا اینترنت این شکلی شده، سه بار امروز سعی کردم کانکت شوم و فقط مسنجر کار می کند و میل باز می شود، هیچ صفحه ی دیگری باز نشد، این پست را دوشنبه شب نوشتم، الان چهارشنبه صبح است و نمی دانم می شود پست ش کرد یا نه

* * * *

فکر می کردم انگاری هر بار که می روم تهران بر می گردم یک دوره ی جدید توی زندگی م شروع می شود. این بار که برگشتم همه چیز یک جوری آرام شده است، فعلا در حال آماده شدن هستم، قرار ملاقات هایی در پیش رو دارم که هر لحظه انتظار شان را می کشم. چقدر همه چیز آرام است قشنگ است، دوست داشتنی است همه چیز، باد که می وزد یاد گذشته ها می افتم، بعد از مدت ها به مو هایم اجازه داده ام بلند باشند، دوباره باد که می وزد مو هایم پخش و پلا می شوند و من لبخند می زنم
. . .

امروز با خرچنگ کلاس داشتیم. موجود کسالت باری است، حوصله ام سر رفته بود از این موجود، یاد مسابقه های ملالت بار تلویزیون می افتی، ترجمه کار می کنیم و می خوانی و یک دو نفر دیگر، می گوید شما اشتباه گفتید و ایشان درست گفت، فکر کن، لابد چراغ های مان قرمز می شود، دلم برای پول تاکسی ی می سوخت که داده بودم مثلا سر موقع به کلاس برسم، خودش یک ربع دیر آمد و تقریبا تمام مدت هم داشت چرت می زد، وقتی هم می رفت پای تخته و بر می گشت ما را می دید یک جوری خودش هم تعجب می کرد که این ها کی هستند، من کی هستم، اینجا کجا ست؟

من که می گم طرف تریاک مصرف می کنه، جمله ها را که ترجمه ی نهایی می کنه، وسط جمله یادش می ره، صداش قطع می شه و ما ها هم یک کم حاج و واج که چی شد الان؟

اگر می خواهید از هر نوع ترجمه به معنای واقعی کلمه زده شوید، کلاس آقای خرچنگ را از دست ندهید، برای چرت زدن و آدامس جویدن هم فوق العاده است کلاس

* * * *

فردا سه شنبه است، من باید جواب آقای کلاهی را بدهم که چرا هفته ی پیش سر کلاس نبوده ام، سه روز نبودم تمام دنیا فهمیدن من نیستم، طبق معمول تمام کار ها هم مانده است برای دقیقه ی نود، فردا چهار تا کلاس دارم و نه ترجمه ی کلاس آقای کلاهی آماده است و نه پرده ی اول نمایشنامه ی خانه ی عروسک را خوانده ام و نه چیز قابل عرضی از رابینسون کروزئه را، خدا به خیز بگذراند، فعلا که دارم خمیازه می کشم، حوصله ی هیچ کاری را هم ندارم

* * * *

یکی از اساتید دانشگاه را توی محوطه ی دانشگاه می بینم و حرف می زنیم و می خندیم و هوا چقدر خوب است
. . .
می گوید باید خیلی وقت گذاشته باشم روی وبلاگ . . . می خواهم . . . نه، نمی گویم، توی اتوبوس نشسته ایم و بر می گردیم به سمت خانه، مازی چیزی می گوید، حواسم نیست، می گویم واقعا؟ خیره ام به بیرون، به سطح خیابان ها، به آن روزی فکر می کنم که توی اتاق تو بودم، کنار من بودی و من یک دفعه حالم بد شد و زدیم زیر گریه، همان موقع بود که گفتم من نمی دانم، فقط می بینم که نشسته ام و تق تق روی کیبورد خم شده ام و تق تق و دارد خطوط رو به روی چشمم نوشته می شوند و تق تق، همین، تق و تق و تق و پست را منتشر می کنم و بعد می خوانم که چه نوشته ام

نه، وقتی نمی گذارم به آن صورت که فکر ش را بکنید

می دانید، الان خیلی بهتر م نسبت به قبلا، حداقل می توانم تشخیص بدهم که توی چه فصلی هستیم، که الان چه روزی است، می توانم ساعت ها را از هم تفکیک بکنم، درست است که هنوز همه چیز برایم در یک رویای محو می گذرد، درست است، آری درست است، ولی پیشرفت هایم خیلی خوب بوده است

می دانی اگر نبودی من چقدر هنوز گم بودم؟

شاید هنوز نمی دانی وقتی برایت کادو خریدم و جلد ش کردم یعنی چه، شاید ندانی آن یادداشت بد خط ِ بهم ریخته را که برایت به دست خط خودم نوشتم یعنی چه، شاید هنوز ندانی، ولی بودن ت حتا در این هزار کیلومتر ِ بین مان هم آرامشی است برایم که حد ندارد

حد ندارد

نبودی من هنوز به دنبال خاطرات گذشته گیج می گشتم، به قول خودت با آن هاله ی غم که احاطه ام کرده بود همیشه

همیشه

برای همیشه

خسته ام، خیلی
سودارو
2005-10-03
نه و هفت دقیقه ی شب

حالا که این قدر تابلو شده ام توی دانشگاه، و امروز فهمیدم که این قدر یعنی چه قدر، این عروسکی که به کیف کوله م آویزان شده خیلی نازه، نه؟ من که دوست ش دارم، هر چند خیلی ها با دیدنش توی دلشون می گویند خدا عقل بده


October 04, 2005

شوخی . . . نمی دانم تب هنوز هم هست یا نه، گیجم، همه چیز در هم قاطی پاطی شده و من چشم هایم را فرق نمی کند باز بگذارم یا ببندم، در هر صورت ساعت شش کلاس ریشه های انقلاب اسلامی دارم و باید بروم دانشگاه، هر چقدر هم حالم بد باشد مهم نیست، باید جلسات غیبت را حفظ کرد برای روز هایی مهم تر

تب دارم. همه چیز آشفته است. داغم و خوابم می آید و نمی توانم درس بخوانم. تپه ی درس ها شده است دو تا، توی کمد کتاب ها، پشت سرم. کتاب ها چشمک می زنند و من خسته ام، خوابم می آید، رابینسون کروزئه را شروع کردم بالاخره، دو هفته ای وقت دارم تمام ش کنم، برای کلاس رمان، مثل حلزون می خوانم، گیجم، کتاب حوصله ام را سر می برد، همه اش می گوید چون بر خلاف میل پدرم بود اینقدر بدبخت شدم، طفلک، نظریه ی روان شناسی کمال آن روز ها نیامده بود، اگر اینقدر به حرف پدرت فکر نکرده بودی اینجوری نمی شد پسر جان، خودت در ذهن خودت همه چیز را ریختی بهم نشستی به آه و ناله کردن

آخی . . . رمان را سیصد و خورده ای سال پیش نوشته اند خوب، حق دارد، مگر نه؟
. . .


بلاگ رولینگ بهم خورده است، آپ دیت بودن را نشان نمی دهد، از یک طرف دیگر شایعات تایید نشده می گویند فیلترینگ جامع که قرار بود توی تابستان بیاید بالاخره دارد کامل می شود، یعنی بای بای، برو درست رو بخون پسر جان کنکور داری، وبلاگ چیه دیگه
. . .

و من دارم با یک مدل سرماخوردگی حال احوال می کنم. حالم خوب نیست، توی قطار برگشت برای نماز صبح تو شاهرود نگه داشت و من یخ زدم تو اون هوای سرد، اومدم مشهد و حسابی حالم خراب شد، حوصله ی دکتر جماعت را ندارم، آنتی بیوتیک می خورم و استامینوفن و اکسپکتورانت، همین ها را می داد اگر می رفتم دکتر، تحمل مطب های شان را ندارم
. . .

ساعت ها گذشته اند و من برگشته ام الان از کلاس. به قول مجید سرما نخورده ام، سرما منو خورده، چه خوش اشتها هم هست
. . .

حس نوشتن از درونم رفته است. این روز ها همه اش نمی دانم شده است. سر می خورم از این کار به آن کار و هیچ. وبلاگم هم بیخود شده است. نمی دانم چرا وقتی هیچ چیزی درونم نیست می آیم اینجا پست می گذارم

می ترسم فیلتر شوم دیگر نشود نوشت؟ نمی دانم

پریشب دو تا نمونه ترجمه پرینت کردم فرستادم تهران. نمی دانم نتیجه اش چه می شود، نمونه ها را نماینده ی یکی از ناشران مهم ِ این روز ها چک می کند، یک جور رانت خواری است. این روز ها یک کتاب را شروع کرده ام به خواندن که می خواهم ترجمه اش کنم، فکر می کنم بتواند همان شروعی باشد که می خواستم، آخرین بار که چیزی را مرتب ترجمه کردم مال دو سال پیش است، نیمه کاره ماند ترجمه ام، توی یک متن سخت گیر کردم و . . . این روز ها همه اش فکر می کردم چقدر دور شده ام، دلم می خواست بیشتر می توانستم کار کنم

روحم جواب نمی دهد. این روز ها خیلی پیر شده ام. همه اش به خودم داد و فریاد راه می اندازم که الان اگه افتادی مردی هیچ کاری نکردی. همه اش کار های نیمه تمام، همه اش نیمه تمام
. . .


باد اذیتم می کرد توی اتوبوس. توی خیابان. قیافه ها همه شان غریبه شده اند. نمی شناسم. دیگر شهر را نمی شناسم. همه چیز در همه چیز گم شده است. من گم شده ام. آدم ها گم شده اند. زمان گم شده است. نمی بینی؟
. . .

نه، نمی بینی، خیلی خوابم می آد

سودارو


October 01, 2005



شماره را می گیرم و بعد از چهار بار تلاش در دو شب این بار جواب می دهی. یک جایی هستی بین نور و نو شهر، رفته بودی جلسه ی نقد شعر و دکتر سید مهدی موسوی را هم دیده بودی، کاش من هم بودم، دلم می خواست شاعر آن شعر های عجیب را یک کم بو بکشم ببینم چه جوری است، همه چیز در سکون است و آرامش

آن قدر حرف زدیم که دیگر خط نمی داد و صدای تو بود و من صدایم نبود، گفتی قطع می کنی و من صبر کردم تا صدای تق بگوید رفت

گوشی را گذاشتم. آهنگ بود از ژوزفینا و سکوت، تازه از کلاس نقد ادبی آمده بودم، هنوز پاکت کتاب ها را باز نکرده و همه چیز در هم بود، ذهنم . . . تا آمدم خانه بابا گفت شماره ی همراه شوهر خواهرم را بگیرم . . . این بار لازم نبود بستری شوی

خوابیدم
بیدار شدم
زمان گذشت

نگاهم گیج می خورد در کوه کتاب ها، این ترم چقدر همه چیز سنگین شده، سال آخری شده ای دیگر، پدربزرگ های دانشگاه، خنده ام می گیرد، با این قیافه ی شلوغ پلوغ و کیف کوله ی خاکستری و عروسک آویزان به آن و موهای ژل زده، لابد همه تازه وارد ها فکر می کنند من سال اولی م، هه، هر سال جوان تر می شم دلتون بسوزه
. . .

همه چیزی در سکوت خودش گم می شود

پنجشنبه شب حدود نه شب ماشین های گشت ثامن، همان امر به معروف های سابق توی راهنمایی و احمد آباد رژه می روند

من می ترسم

اینترنت را مرور می کنم و خبر ها ترسناک شده اند

من می ترسم

من کابوس آن سه زن عرب ِ توی ترمینال غرب را می بینم که برای پسرشان که دیگر نبود گریه می کردند. من کابوس حرف هایی را می بینم که از جنگ می زنند. از مردی که توی قطار برگشت بود، که می گفت از جبهه، از کردستان، که از چهارصد و خورده ای آدم، در یک روز، صد نفر برگشتند، می گفت و من رویم را برگردانده بودم به سکوت کوه ها نگاه می کردم

من می ترسم

من می ترسم

می خواهم در روز های آینده از زشتی های جنگ توی این وبلاگ تصویر هایی را نشان تان بدهم

تصویر هایی که مدت ها است فراموش مان شده است

. . .

این سکوت این روز ها خیلی غمگین است، می دانستید؟

سودارو
گیج تر و آشفته تر و نگران تر از همیشه

2005-10-01
دوازده و سی و هفت دقیقه ی ظهر