October 05, 2005

نمی دانم چرا اینترنت این شکلی شده، سه بار امروز سعی کردم کانکت شوم و فقط مسنجر کار می کند و میل باز می شود، هیچ صفحه ی دیگری باز نشد، این پست را دوشنبه شب نوشتم، الان چهارشنبه صبح است و نمی دانم می شود پست ش کرد یا نه

* * * *

فکر می کردم انگاری هر بار که می روم تهران بر می گردم یک دوره ی جدید توی زندگی م شروع می شود. این بار که برگشتم همه چیز یک جوری آرام شده است، فعلا در حال آماده شدن هستم، قرار ملاقات هایی در پیش رو دارم که هر لحظه انتظار شان را می کشم. چقدر همه چیز آرام است قشنگ است، دوست داشتنی است همه چیز، باد که می وزد یاد گذشته ها می افتم، بعد از مدت ها به مو هایم اجازه داده ام بلند باشند، دوباره باد که می وزد مو هایم پخش و پلا می شوند و من لبخند می زنم
. . .

امروز با خرچنگ کلاس داشتیم. موجود کسالت باری است، حوصله ام سر رفته بود از این موجود، یاد مسابقه های ملالت بار تلویزیون می افتی، ترجمه کار می کنیم و می خوانی و یک دو نفر دیگر، می گوید شما اشتباه گفتید و ایشان درست گفت، فکر کن، لابد چراغ های مان قرمز می شود، دلم برای پول تاکسی ی می سوخت که داده بودم مثلا سر موقع به کلاس برسم، خودش یک ربع دیر آمد و تقریبا تمام مدت هم داشت چرت می زد، وقتی هم می رفت پای تخته و بر می گشت ما را می دید یک جوری خودش هم تعجب می کرد که این ها کی هستند، من کی هستم، اینجا کجا ست؟

من که می گم طرف تریاک مصرف می کنه، جمله ها را که ترجمه ی نهایی می کنه، وسط جمله یادش می ره، صداش قطع می شه و ما ها هم یک کم حاج و واج که چی شد الان؟

اگر می خواهید از هر نوع ترجمه به معنای واقعی کلمه زده شوید، کلاس آقای خرچنگ را از دست ندهید، برای چرت زدن و آدامس جویدن هم فوق العاده است کلاس

* * * *

فردا سه شنبه است، من باید جواب آقای کلاهی را بدهم که چرا هفته ی پیش سر کلاس نبوده ام، سه روز نبودم تمام دنیا فهمیدن من نیستم، طبق معمول تمام کار ها هم مانده است برای دقیقه ی نود، فردا چهار تا کلاس دارم و نه ترجمه ی کلاس آقای کلاهی آماده است و نه پرده ی اول نمایشنامه ی خانه ی عروسک را خوانده ام و نه چیز قابل عرضی از رابینسون کروزئه را، خدا به خیز بگذراند، فعلا که دارم خمیازه می کشم، حوصله ی هیچ کاری را هم ندارم

* * * *

یکی از اساتید دانشگاه را توی محوطه ی دانشگاه می بینم و حرف می زنیم و می خندیم و هوا چقدر خوب است
. . .
می گوید باید خیلی وقت گذاشته باشم روی وبلاگ . . . می خواهم . . . نه، نمی گویم، توی اتوبوس نشسته ایم و بر می گردیم به سمت خانه، مازی چیزی می گوید، حواسم نیست، می گویم واقعا؟ خیره ام به بیرون، به سطح خیابان ها، به آن روزی فکر می کنم که توی اتاق تو بودم، کنار من بودی و من یک دفعه حالم بد شد و زدیم زیر گریه، همان موقع بود که گفتم من نمی دانم، فقط می بینم که نشسته ام و تق تق روی کیبورد خم شده ام و تق تق و دارد خطوط رو به روی چشمم نوشته می شوند و تق تق، همین، تق و تق و تق و پست را منتشر می کنم و بعد می خوانم که چه نوشته ام

نه، وقتی نمی گذارم به آن صورت که فکر ش را بکنید

می دانید، الان خیلی بهتر م نسبت به قبلا، حداقل می توانم تشخیص بدهم که توی چه فصلی هستیم، که الان چه روزی است، می توانم ساعت ها را از هم تفکیک بکنم، درست است که هنوز همه چیز برایم در یک رویای محو می گذرد، درست است، آری درست است، ولی پیشرفت هایم خیلی خوب بوده است

می دانی اگر نبودی من چقدر هنوز گم بودم؟

شاید هنوز نمی دانی وقتی برایت کادو خریدم و جلد ش کردم یعنی چه، شاید ندانی آن یادداشت بد خط ِ بهم ریخته را که برایت به دست خط خودم نوشتم یعنی چه، شاید هنوز ندانی، ولی بودن ت حتا در این هزار کیلومتر ِ بین مان هم آرامشی است برایم که حد ندارد

حد ندارد

نبودی من هنوز به دنبال خاطرات گذشته گیج می گشتم، به قول خودت با آن هاله ی غم که احاطه ام کرده بود همیشه

همیشه

برای همیشه

خسته ام، خیلی
سودارو
2005-10-03
نه و هفت دقیقه ی شب

حالا که این قدر تابلو شده ام توی دانشگاه، و امروز فهمیدم که این قدر یعنی چه قدر، این عروسکی که به کیف کوله م آویزان شده خیلی نازه، نه؟ من که دوست ش دارم، هر چند خیلی ها با دیدنش توی دلشون می گویند خدا عقل بده